متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

   طرماح به امام حسین گفت: افراد زیادی همراه شما نیستند. اگر

سپاه حر بخواهد با شما و همراهان شما بجنگد، کار دشواری در

پیش رویش نیست. پیش از اینکه از کوفه خارج شوم، جمعیت فراوانی

را در منطقه ای جمع دیدم که تا به حال چنین جمعیتی ندیده بودم.

آنها برای جنگ با شما گرد آمده بودند. به خدایت سوگند می دهم که

اگر می توانی حتی یک قدم به آنان نزدیک مشو. به شهری برو که

امکان پناه گرفتن در آن وجود داشته باشد، تا اوضاع را بررسی کنی و

تصمیم بگیری. اگر چند روز فرصت بیابیم می توانیم یک لشکر بیست

هزار نفره را سامان دهیم. آنان تا جان و توان دارند نخواهند گذاشت

دست کسی به تو برسد. 

   امام به او گفت: خداوند به تو و قوم تو خیر بدهد. میان ما و این

مردم پیمانی است که نمی توانیم از آن پیمان برگردیم. تا ببینیم

عاقبت کار چه خواهد بود.

   طرماح گفت: خداوند تو را از شر جن و انس نگه دارد. من قدری

آذوقه دارم که برای خانواده ام می برم. می روم و برمی گردم. اگر

به شما رسیدم، از جمله یاران تو هستم. 

   امام گفت: بشتاب! خدایت رحمت کند.

   اما وقتی طرماح برمی گردد، در نزدیکی همین منزل ــ عذیب

الهجانات ــ به او خبر می دهند که : حسین شهید شد!

   از گفتگو و طرح و برنامه ی طرماح پیداست که انسانی هوشمند

و سازمانده بوده است. اما نتوانسته بود راز مرگ را بفهمد.

 

    از این راز جان تو آگاه نیست!

 

   از این رو در جستجوی دلیل و وجهی بود که رفتنش را منطقی

جلوه دهد. این بار هم مثل همیشه، امام هیچ گونه اصراری برای

ماندن نمی کند. می گوید: بشتاب! آیا همین کلام آخر امام از آن

لحظه که طرماح خبر شهادت او را شنید، تا پایان عمر رهایش کرده

است؟! به کجا شتافته است؟

 

 از که بگریزی، از خود ای محال؟!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۹ساعت 0:56  توسط بهمن طالبی  | 

 

   کاروان عاشقان از سویی می رفت و سپاه حرّ از پی آنان. تمام

دغدغه ی حر این بود که مبادا جنگ شروع شود. این برهان امام

حسین هم که می گفت بنا به دعوت و خواست مردم کوفه آمده

است و اگر نمی خواهند برمی گردد، سخنی بود که حر، پاسخی

برای آن نمی یافت.

   در منزل «عذیب الهجانات» که در فاصله ی یک فرسخی قادسیه

بود و آستانه ی سرزمین عراق؛ دیدند یک گروه چهار نفره از کوفه

می آید. طرماح بن عدی، رهبر گروه بود. وقتی که برابر امام رسیدند،

طرماح خواند:

 

   ای شتر من از اینکه به سختی می رانمت بیم مدار و شتاب

کن که پیش از سحرگهان، با بهترین سواران و بهترین مسافران

به مرد والاتبار برسی. بزرگوار آزاده ی گشاده دل که خدایش برای

بهترین کار بدانجا رسانده است. و خدایش وی را همانند روزگار

پایدار بدارد.

 

   امام در پاسخ او گفت: «امیدوارم اراده ی خداوند برای ما نیکو

باشد، خواه کشته شویم و یا پیروز گردیم.»

   طرماح با اشعار خود، تابلوی درخشانی را تصویر کرده بود، و امام

حسین با پاسخ خود، خیر و خوبی را معنی کرده بود و عیار نهضت

را نشان داده بود که در هر حال «خیر» است. 

   در این هنگام حر جلو آمد و گفت: این چند نفر که از کوفه آمده اند،

از جمله همراهان شما نیستند، اهل کوفه اند. آنها را یا بازداشت

می کنم و یا به کوفه بازمی گردانم. 

   امام گفت: من با جان خودم از اینان دفاع می کنم. آنان یاران من

هستند و در حکم همسفران من. تو قول دادی تا نامه ی ابن زیاد

بیاید، متعرض من نشوی؛ و اگر بخواهی آنان را زندانی کنی و یا

برگردانی، با تو خواهم جنگید.

   حر پیشنهاد امام را پذیرفت.

   امام از آنان پرسید: از کوفه چه خبر؟ مردم چه وضعیتی دارند؟ 

   مجمع بن عبدالله الغائدی گفت: اعیان و اشراف شهر، رشوه های

هنگفتی گرفته اند و کیسه هایشان را پر کرده اند. حکومت دل آنان

را به دست آورده و آنان را همکاران مخلص خود نموده است. همگی

آنان علیه شما هستند. بقیه ی مردم، دل هایشان با شماست و

شمشیرهایشان بر شما! آنها فردا بر تو شمشیر خواهند کشید.

   امام در باره ی شهادت قیس بن مسهّر پرسید. توضیح دادند. امام

نتوانست از گریه خودداری کند. گفت: 

 

و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا

   از آنان برخی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به

راه اند و هیچ پیمان خود را دگرگون نکرده اند.

 

   و سپس دعا کرد که: خداوندا ما و آنان را در بهشت در قرارگاه رحمت

و مهرت قرار ده و گنجینه ی ثوابت را نثار ما کن!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, انسان به مثابه مهره, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۹ساعت 1:21  توسط بهمن طالبی  | 

   

   مرگ اندیشی به تعبیر مولوی، امری است که به ظاهر شیرینی ها

و جذابیت های زندگی را تحت تأثیر قرار می دهد. چنان که مخالفین

دعوت پیامبران به تعریض به آنان می گفتند:

 

طـوطــی نقل و شکــر بـودیـــم ما

                              مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما!

 

   اما واقعیت این است که مرگ، به شیرینی و شادی معنی می دهد.

مفهوم ساده و سطحی شادمانی ها، در «زندگی » است و مفهوم

عمیق و ابدی آن در «مرگ». آن که مرگ را خواستنی می بیند، اشتیاق

او به مرگ، مثل اشتیاق یعقوب است به یوسف ... وقتی امام به حرّ

می گوید: مرا از مرگ می ترسانی ... ؟ او را در بهتی عمیق فرو می برد،

و بدون شک چراغ جانش با همین برخوردهاست که روشن می شود.

چشم در چشم امام دوختن و در آن بیابان تنهایی، از او شنیدن که به

سوی مرگ می روم، ابرها را از برابر دیدگان حرّ به کناری می راند.

   مفهوم مرگ و زندگی در درون جان و سرشت او توفانی سهمگین به

پا کرده بود!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مولا جلال الدین محمد, حر بن یزید ریاحی, مرگ اندیشی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۹ساعت 0:16  توسط بهمن طالبی  | 

 

   امام حسین با تعبیر روشنی در باره ی مرگ و زندگی گفته اند: «زندگی

این جهان هر چند در نگاه عده ای گرانقدر جلوه می کند، اما دنیای پاداش

خداوند ــ خانه ی آخرت ــ ارزش بیش تری دارد و برتر است. اگر جمع آوری

ثروت برای این است که سرانجام روزی انسان از آن دست بردارد، پس نباید

برای چنان ثروتی بخل ورزد. اگر روزی انسان مقدر است، چرا او افزون طلب

و آزمند باشد؟! اگر این بدن ها برای مرگ آفریده شده اند، پس کشته شدن

در راه خدا، بهترین انتخاب است.

   این روایت از مرگ، که از آغاز و در هر منزل توسط امام حسین و خواهرش

زینب کبری، مطرح شده است، روایت زندگی است. روایت بقای جان است

و نه نابودی آن. گویی مرگ چشمه ای است که از آن حیات می جوشد.

   زندگی انسان ها تناسب دقیقی با مرگ آنان دارد. و این چه مرگی است

که چشمه ی جوشان زندگی است! مثل آفتاب بر زندگی می تابد و بدان

معنی می بخشد.

   هنر نهضت عاشورا این بود که روشنایی مرگ را بر چهره ی زندگی تاباند

و زندگی، معنی دیگری گرفت. و مگر نه این است که مرگ خود یک امر

عدمی نیست؛ یک امر وجودی است؟ نابودی نیست، حیات است؟ خداوند

همانگونه که حیات را آفریده، مرگ را نیز آفریده است. 

 

اَلَّذی خَلَقَ المَوتَ وَ الحَیاةَ لِیَبلُوَکُم اَیُّکُم اَحسَنُ عَمَلاً

 

   کسی که مرگ و زندگی را بیافرید تا بیازمایدتان که کدام یک از شما به

عمل نیکوتر است.

 

   اگر مرگ از جنس عدم و نابودی بود که خداوند آن را نمی آفرید. آفرینش

مرگ، حکایت از وجودی بودن مرگ دارد.

 

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, زینب سلام الله علیها, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیستم مهر ۱۳۹۹ساعت 1:5  توسط بهمن طالبی  | 

 

   در «بَیضه»، که منطقه ای بود در میان واقصه و عذیب، برای برداشتن

آب فرود آمدند. امام در آنجا خطبه ای خواند که از جمله سخنان تعیین

کننده و مبین فلسفه ی نهضت عاشورا است. او گفت:

   ای مردم، پیامبر خدا فرمود: هر کس سلطان ستمگری را ببیند

که حلال خداوند را حرام می شمرد، پیمان خدا را می شکند، با

سنت رسول خدا مخالفت می کند، و در میان بندگان خدا به گناه

و دشمنی عمل می کند، اگر در برابر چنین کسی با کار و با

سخن مخالفت و ایستادگی نکند، شایسته است که خداوند آن

کس را همنشین همان سلطان ستمگر قرار دهد. آگاه باشید که

این زمامداران به پیروی شیطان درآمده اند و پیروی خداوند رحمان

را رها کرده اند. تباهی را رواج داده اند و حدود خداوند را به کناری

نهاده اند. بیت المال را ویژه ی خود ساخته اند. حرام خداوند را

حلال می کنند و حلال او را حرام. و من سزاوارترم تا آن کسی

که این گونه رفتار کرده است. نامه های شما به من رسید.

فرستادگان شما به من گفتند که با من بیعت کرده اید، که مرا

به دشمن واگذار نمی کنید، و رهایم نمی نمایید. اگر بر بیعت

خود پایدار بمانید، رشد خود را نشان داده اید. من، حسین بن

علی، پسر فاطمه، دختر پیامبر هستم. جانم با جان شما یکی

است. خانواده ام با خاندان شماست. من اسوه ی شما

هستم.

   اما اگر چنین نکردید و پیمان شکستید و بیعت مرا از خود

برداشتید، این رفتار ناپسند و ناسزاوار است؛ همان گونه که با

پدر، برادر و پسرعمویم، مسلم رفتار کردید. بهره ی خود را از

دست دادید و بخت خود را واژگون نمودید! 

 

   حرّ که احساس کرد از سخنان امام عطر جهاد و مقاومت برمی خیزد،

گفت: اگر با ما بجنگی ، با تو خواهیم جنگید و اگر جنگ شروع شود،

نابود خواهی شد!

   امام به او گفت: مرا از مرگ می ترسانی؟! نمی دانم چگونه و با چه

زبانی با تو سخن بگویم! سخن آن برادر اوسی را می گویم که با پسر

عمویش سخن می گفت و می خواست از پیامبر حمایت کند.

   می گفت: بزودی می روم. مرگ بر جوانمرد ننگ نیست. هنگامی که

او انگیزه ای درست و نیکو دارد و بر آن انگیزه جهاد می کند و مسلمان

است. جانش را فدای انسان های صالح می کند، و از تباه شده ی

فریفته و خوار دوری می گزیند. اگر زنده ماندم، پشیمان نیستم و اگر

مردم، ملامت نمی شوم. برای تو خواری همین بس که بمانی به ننگ!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, حر بن یزید ریاحی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۹ساعت 1:14  توسط بهمن طالبی  | 

 

   حر بیش از دیگر افراد سپاه، امام را همراهی کرده بود. او دیده بود

که وقتی تشنه از راه رسیدند، چکونه آفتاب لطف و مهر امام تابید و

پیش از آنکه آنان را سپاه عبیدالله بن زیاد و دشمن بداند، انسان های

تشنه و نیازمند دیده بود.

   حر اولین نفری از سپاه دشمن بود که با امام حسین و یارانش

برخورد کرد. وقتی در دامنه ی ذوحسم به هم رسیدند، حر و سپاه او

نیز در نماز به امام حسین اقتدا کردند. 

   نماز ظهر که تمام شد، امام حسین در برابر جمعیت ایستاد و گفت:

   ای مردم اگر شما تقوای خدا پیشه کنید و حق را بشناسید و بدانید

که حق از آن چه کسی است، خداوند از شما خشنود می شود. ما

خانواده ی پیامبر شایسته ترین برای حکومت بر شما هستیم، تا

مدعیانی که غیر از ستم و دشمنی نسبت به شما متاعی ندارند. اگر

شما این امر را ناخوش دارید و نمی پسندید و نسبت به حق ما شناخت

ندارید و نظر شما غیر از این است که در نامه هایتان برایم نوشته اید و

فرستندگان شما برای من آورده اند، برمی گردم.

   در اینجا حر و سپاهش گفتند: از این نامه هایی که صحبت می کنی،

ما اطلاعی نداریم. کدام نامه ها؟

   امام به عقبة بن سمعان گفت: خورجین نامه ها را بیاور. نامه ها را از

درون خورجین برداشت و در برابرش به خاک ریخت و گفت: این نامه ها!

   حر گفت: ما از جمله ی آنانی نبوده ایم که برایت نامه نوشته اند. ما

فعلا" مأموریت داریم که از تو جدا نشویم، تا این جمع را به کوفه ببریم.

در آنجا عبیدالله بن زیاد در انتظار توست.

   امام گفت: مرگ به تو نزدیک تر است از این مرادی که داری!

   امام به یاران خود گفت: سوار شوید تا برویم.

   اسب ها و شتران را آماده کردند، سوار شدند و به راه افتادند.

   اما حر و سپاهش در برابر آنان ایستادند و راه را گرفتند. امام به او

گفت: چه می خواهی؟

   گفت: می خواهم تو را به نزد عبیدالله بن زیاد ببرم.

   امام گفت: به خدا سوگند از این کار پیروی نخواهم کرد.

   گفت: من هم به خدا سوگند رهایت نمی کنم. من مأمورین ندارم

که با تو بجنگم، بلکه وظیفه ام این است که از تو جدا نشوم، تا تو را

به طرف کوفه راهنمایی کنم. می توانی از بیراهه بروی، راهی که نه

به طرف کوفه باشد، نه مدینه؛ تا من به امیر نامه ای بنویسم و از او

کسب تکلیف کنم. به طرف عذیب و قادسیه برو. 

   امام و یارانش به سمت عذیب به راه افتادند و حر و سپاهش آنان را

همراهی کردند.

  


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, حر بن یزید ریاحی, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۹ساعت 0:36  توسط بهمن طالبی  | 

 

   وقتی امام حسین دعا کرد که خداوند باران را از کوفیان بازدارد، آیا

مردم کوفه به یاد دعا و نماز باران امام نیفتادند؟! ندانستند و به یاد

نیاوردند که او زبان ابر و باران و آفتاب را می داند؟

   او زبان زمانه را نیز می شناخت. شگفتا که این همه روشنایی، بر

جان آنان ذره ای اثر نکرد. جز یک تن که توفانی در جانش برپا شده

بود و رنگ رخساره اش، آن به آن دگرگون می شد و این صدا در درون

سینه اش می پیچید که بماند یا برود؟! با حسین بجنگد یا در راه او و

برای او بجنگد؟ مثل ستاره ای که از مدار رها شده باشد و نداند که

چگونه قرار و آرام یابد؛ حر بن یزید ریاحی، همان حال و شرایط را

داشت.

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, استبداد و استبدادزدگی, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۹ساعت 1:4  توسط بهمن طالبی  | 

 

   آینده مثل آفتاب در برابر دیدگان امام حسین می تابید. او آن سپاه به

ظاهر قدرتمند و پیروز را متلاشی و شکست خورده و پریشان می دید.

در سرانجام سخن به آنان گفت:

   «بدانید که پس از من بقایی نخواهید داشت، مگر به اندازه ی فرصت

یک است سواری! سنگ آسیای روزگار و زمانه بر شما می گردد و چون

محور؛ شما را در پریشانی و بی آرامی می اندازد.

   این عهدی است که پدرم از سوی جدم با من بسته است. همه ی

جوانب کار را ارزیابی کنید و یاران و همراهان خود را بخوانید تا سرانجام

کارتان به اندوه و پشیمانی کشیده نشود. پس از آن در باره ی من حکم

کنید و مهلتی نیز ندهید!

   من بر خداوند، پروردگار خودم و شما، توکل کرده ام و هیچ جنبنده ای

نیست جز آنکه خداوند پیشانی او را می گیرد. پروردگار من بر راه راست

است.

   خداوندا قطرات باران را از آنان بازدار! زندگیشان را ناگوار ساز، تنگنا و

خشکسالی بهره شان نما و آن جوان ثقیف را بر آنان مسلط ساز تا جام

زهرآگین در کامشان ریزد و هیچ یک از آنان را وامگذارد، مگر اینکه در برابر

هر یک از ما که کشته اند، یک تن از آنان را بکشد و در مقابل هر ضربتی

که بر ما فرود آورده اند، ضربتی بر آنان وارد سازد و انتقام من و دوستان

و خاندان و پیروانم را از آنان بگیرد.

   آنان به ما نیرنگ زدند و دروغ گفتند و تنهایمان گذاشتند. تو پروردگار ما

هستی، بر تو توکل داریم، به سوی تو بازمی گردیم و به جانب توست

مسیر خلایق.»

 

   سخنان امام نشان داد که حقیقت مثل چشمه ی خورشید است که

همواره از آن روشنی و گرمی می تابد و به زمین سرد حیات و طراوت

می بخشد. اگر انسان به آفتاب حقیقت، به روشنایی خداوند پیوند

خورد، بریدن از خاک و متلاشی شدن پیکر، چه اهمیتی دارد؟! نیزه ها

و شمشیرها می توانند پیکری محدود را پاره پاره کنند، اما با جان

نامحدود چه خواهند کرد؟

 

قَد غَیَّرَ الطَّعنُ مِنهُم کُلَّ جارحَةٍ                   

                        اِلا المَکـارِمَ فی اَمـنٍ مِنَ الغِیَـرِ

 

   نیزه ها تمام اندام آنان را پاره پاره کردند، اما بزرگواری و کرامت آنان از

هر دگرگونی، در امان بود.

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, انسان به مثابه مهره, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  یکشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۹ساعت 0:44  توسط بهمن طالبی  | 

 

   لشکریان عمر بن سعد گمان می کردند در جنگ پیروز می شوند.

پیروزی نظامی سی هزار تن بر صد تن! باور داشتند آنان زندگی

می کنند و امام حسین و یارانش کشته خواهند شد. آنان می مانند

و امام و یاران او می روند.

   امام حسین گفت که آنان از مرگ استقبال می کنند و مرگ را بر

زبونی ترجیح می دهند. آنچه اهمیت دارد، بینش و بصیرت است.

انسان بداند از کجا آمده و به کجا می رود. برای چه زندگی می کند

و برای کدام آرمان می میرد. تردیدی نیست که نمی توان از اکثریت

مردم انتظار داشت تا راه و چاه را درست از یکدیگر بازشناسند. به

تعبیر قرآن:

 

       ما اَکثَرُالنّاسِ وَلَو حَرَصتَ بِمُومنینَ

  بیشتر مردم، هر چند مصر و آرزومند باشی، ایمان نمی آورند

 

   اما آنچه اهمیـت دارد و حیات بخش است، ترسیـم راه و رفتن برای

انسان ها، برای ملت ها و برای تاریخ انسان است. ترسیم راه روشن

و هدف مشخص.

 

    و باز به تعبیر قرآن:

   بگو این راه و رسم من است که به سوی خداوند دعوت

می کنم؛ که من و هر کس که پیرو من باشد، برخوردار از

بصیرتیم؛ ...

 

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ششم مهر ۱۳۹۹ساعت 21:17  توسط بهمن طالبی  | 

 

   امام به سپاهیان عمر بن سعد اشاره کرد که ساکت شوند و به

سخن او گوش دهند. اما آنان توجهی نکردند. از این رو به آنان گفت:

   وای بر شما! شما را چه می شود که آرام نمی گیرید تا سخنم

را بشنوید؟ من شما را به راه راست می خوانم. هر کس که از من

سخنم را بشنود و اطاعت کند، از جمله ی هدایت شدگان است و

هر کس نافرمانی کند، نابود می شود. شما که به سخن من گوش

نمی دهید و از من نافرمانی می کنید، شکم هایتان از حرام آکنده

شده است و بر قلب هایتان مهر زده شده است.

   آرام آرام اما سکوت در آن جماعت برقرار شد و همه گوش به

سخنان حسین بن علی سپردند. و این ثابت می کند که «قدرت»؛ 

سرچشمه اش در یک روح بزرگ است و نه در سپاه متراکم

و برق شمشیرها و نیزه ها.

   صلابت سخن امام، هیبت سپاه عمر بن سعد را شکست. امام

گفت:

   ... آنگاه که به فریاد و درخواست شما پاسخ گفتم و به سوی تان

آمدم، شمشیرهایتان را بر ما کشیده اید و آتش فتنه ای را که

دشمن ما و شما، بر علیه ما افروخته بود، شعله ور ساختید.

بر علیه دوستان و پیشوایان خود به پاخاسته اید و به یاری دشمنانتان

آماده شده اید؛ بی آنکه دشمن شما گامی به سوی عدالت بردارد و

بی آنکه آرزویی و خواسته ای از شما جامه ی عمل پوشد، مگر

بهره ی حرامی از دنیا که سهم شما شده است و زندگی پست و

پرمذلتی که به آن دل بسته اید.

   اگر از شما مردم سوال کنند که چرا با ما این گونه می جنگید، آیا

می توانید بگویید که ما در دین بدعتی نهاده ایم یا در پاسداری از

دین جدمان، سستی و خطایی از ما مشاهده شده است؟!

   شما ای جنگ افروزان! امروز کارتان به جایی رسیده که دشمنان

ما را یاری می کنید و از یاری ما روی برمی تابید؟ چرا چنین نکنید!

که بی وفایی تان شهره ی روزگار است و بنیاد هستی شما بر آن

استوار است و قلبتان بر آن سرشته است و سینه تان بر آن آرام

یافته است. شما ناگوارترین میوه ی درختی هستید که چون باغبان

آن را در کام نهد، راه گلویش را فرو بندد و چون غاصب آن را در دهان

گیرد، مطبوع و خوش طعمش می یابد.

   بدانید که آن انسان بی پدر (عبیدالله بن زیاد) بر دو امر پای فشرده

است؛ میان شمشیرهای آخته و تن به خواری سپردن. اما دور باد و

هیهات که ما خواری را برگزینیم.

   خدا و رسول او، خواری را بر ما نمی پسندند و مومنان و دامن های

پاکی که ما را پرورده اند، بدان رضا نمی دهند. جوانمردان غیرتمند و

بلنـدآوازگـان والاهمـت، ننـگ دارنـد که مــا طـاعت پـلیـدان را بر مـرگ

شرافتمندانه ترجیح دهیم.

   آگاه باشید که من حجت را بر شمـا تمـام کـردم و راه پوزش را بر

شما بستم و از سرانجام کار، شما را بیم دادم.

   اکنـون که یـاران، مـرا رهـا کرده انـد با این شمـار انـدک و بسیـاری

دشمنان با شما می جنگم.

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  شنبه پنجم مهر ۱۳۹۹ساعت 1:5  توسط بهمن طالبی  | 

 

   عمر بن سعد آمـاده ی حملـه می شد زیرا دریافتـه بود که زمـان به

مصلحت او نمی گردد.

   سخنان امـام حسین امـواجی از تردیـد و دودلی را در سپاه او ایجاد

کرده بود. اگر مردم کوفه و آنانی که با مسلم بیعت کرده بودند و وعده

داده بودند که تا پای جان در راه حسین خواهند ایستاد، اگر آن مردم

لحظـه ای و فقـط لحظـه ای به خود می آمدند، شرایط به کلی تغییر

می کرد. 

   پس مـردم را همیشه باید در مقـابل کار انجام شده قـرار داد، تا نه

تنها دیگر راه برگشتی نداشتـه باشنـد، بلکـه خود به توجیـه عمـل و

رفتار نادرست خود بپردازند و وضعیت پیش آمده را بر عهده ی خویش

گیرند! 

   و این تـرفند همه ی حکومـت های استبـدادی است که همواره به

مردم خود تلقین می کنند که: وضعیت، حساس است، و باید هشیار

باشند و فریب دشمن را نخورند؛ حال آنکه خود، دشمن واقعی همان

مـردم هستنـد، زیرا همیـشه برای سواری گرفتـن، آنان را در جهل و

بی خبری نگاه می دارند.

   این بود که سپاه،به فوریت سازمان داده شد،فرماندهان و سرداران

ولایت مدار، آمـادگی خود را اعلام کردند و پرچم ها به اهتزاز درآمد تا

حماسه ای دیگر رقم زده شود!

   دستـه های سپاه عمر بن سعد از هر سو به اردوگاه کوچک امـام

نزدیک می شدند،و امام و خاندان و یارانش را چون نگینی در محاصره

درمی آوردنـد تا بهترینِ مـردم را برای اغفـال و بهره کشی از بقیـه ی

مردم به تیغ بسپارند و نابود کنند! 

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, استبداد و استبدادزدگی, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  جمعه چهارم مهر ۱۳۹۹ساعت 1:27  توسط بهمن طالبی  | 

 

   امام حسین به قیس بن اشعث که سخن از امان آورده بود و البته

تسلیم؛ گفت:

   «تو هم برادر آن برادری، آیا می خواهی بنی هاشـم از تو، بیشتر

از خون مسلم بن عقیل را مطالبه کند؟!»

   برادر قیس بن اشعث، محمد بن اشعث در کوفه به مسلـم، امـان

داده بود. مسلـم را نزد عبیدالله بن زیاد بردند و گـردن زدند و از بالای

بام دارالاماره پیکرش را به میانه ی میدان انداختند.

 

   امـام حسین رو به جمعیـت گفت: «مـردم! اگر آمـدن مـرا نـاخوش

دارید، برمی گردم.»

   قبس بن اشعث گفت: باید تسلیم فرمان پسرعمویت شوی و آنان

خبر تو را می خواهند.

   امام گفت:

         لا وَاللهِ لااُعطیهِم بِیَدی اِعطاءَ الذَّلیلِ

                 وَلا اَفِرُّ مِنهُم فِرارَالعَبید

 

   نه به خداوند سوگند، نه دست زبونی به آنان می دهم و

نه مانند بردگان از جنگ می گریزم!

 

   سخن امام پایان یافته بود. از شتـر پایین آمد و عقبة بن سمعان،

شتر را به کناری برد و آن را عقال زد.

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوم مهر ۱۳۹۹ساعت 18:38  توسط بهمن طالبی  | 

 

   سکوت میـدان را فـراگرفت. سخن شمر نتـوانسته بود حال و هوای

سخنان امام را بر هم زند. امام ادامه داد:

   «اگر در گفتار پیامبر تردید دارید، آیا در این واقعیت هم شک

دارید که من پسر دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا سوگند در

سراسر زمین از مشرق تا مغرب، در میان شما و دیگران رسول

خدا فرزندی به غیر از من ندارد. وای بر شما! وای بر شما! آیا

کسی را از شما کشته ام که به طلب خون او آمده اید؟ آیا مال

کسی را گرفته ام؟ آیا بر کسی زخمی زده ام که به جبران آن

آمده اید؟» 

   در برابر سخن امام، غیر از سکوت و شرم، برای سپاه عمر بن سعد

چه مانده بود؟!

   آنگاه امام از سران سپاه عمر بن سعد که به او نامه نوشته بودند نام

برد و گفت:

   «ای شبث بن ربـعی، ای حجار بن ابـجر، ای قیـس بن اشعث،

ای یزید بن حارث، آیا شما برای من نامه ننوشتید که بیا میوه ها

رسیده است. درختان سرسبز شده اند و لشکری آماده و تجهیز

شده در اختیار توست؟!»

   گفتند: ما نامه ننوشتیم!

   بیهوده نیست که «شرم» و «ایمان» نسبت ذاتی دارند؛ و حیا از ایمان

ریشه می گیرد.

 

             اَلحَیاءُ مِنَ الایمانِ

 

   و پیامبر فرمـود: «هر دینـی خلـق و خوی خود را دارد و خلـق و خوی

اسلام، شرم است.» و خود مَثل اعـلای همیـن خلق و خو بـود. طوری 

که گاه چهره اش از شرم گلگون می شد. 

   ویژگی جان و سرشت شبث بن ربعی و عزرة بن قیس و هر

یک از گماشتگان استبداد در همه ی دوران ها و همه ی زمانها،

«بـی شرمـی» است. والا چگونـه می شود سنگ انسـانیـت و

شرافـت را به سینـه زد و آنگاه در برابر آن صف آرایـی کرد تا آن

را لگدکوب نمود؟!

   چرا سخن حق و ناله ی خلق کمترین اثری بر جان آنان نمی گذارد و

«دروغ» مشخصـه ی وجودشـان شده است؟! به گونـه ای که در برابر

چشم همین خلقی که قول و عهد و پیمان آنان را شاهد بوده و شنیده

و می داند، آن را حاشا کنند و انکار نمایند!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, استبداد و استبدادزدگی, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۹ساعت 23:40  توسط بهمن طالبی  | 

 

 سپاه عمر بن سعد به امــام و یــاران او نزدیک و نزدیک تر می شد.

خاک نرم و روان، مانند امواجی از غبار، از زمین برخاسته بود. امام با

صدای بلندی به سخن آغاز کرد. برای اینکه سخنان او را بهتر بشنوند

و او را بهتر ببینند، امام بالای شتر رفت:

   «ای مردم، سخن مرا بشنوید و برای جنگ شتاب نکنید، تا من

وظیفه ی خود را که حق شماست، انجام دهم و شما را نصیحت

کنم و انگیزه ی خودم را از آمدن به سوی شما بیان کنم. اگر دلیل

مرا پذیرفتید و با من از راه انصاف درآمدید، راه سعادت را یافته اید

و دلیلی برای جنگ با من ندارید و اگر سخن مرا نپذیرفتید و انصاف

روا نداشتید، همگی دست به هم دهید و کارتان را یکسره انجام

دهید و دغدغه ای نداشته باشید و به من مهلت ندهید. بر شما

پوشیده نماند که یاور و پشتیبان من خداوندی است که قرآن را

فرو فرستاده و او یار و دوست نیکوکاران است.»

 

   صدای امام به خیمه های اردوی او رسید، صدای گریه بلند شد. بغض

در گلویشان شکسته بود و صدای گریه ها در اردوگاه پیچیده بود. امام،

سخن خود را قطع کرد و به برادرش، عباس بن علی و فرزندش، علی اکبر

گفت که به خیمه ها بروند و بانوان و کودکان را آرام کنند. به آن دو گفت:

 

             به آنان بگویید گریه های بسیاری در پیش دارید.

 

   و سپس دوباره رو به جماعت حاضر کرد و گفت: 

   «بندگان خدا، تقوای خدا پیشه کنید و از دنیا بپرهیزید. اگر بنا بر

این بود که دنیا برای کسی باقی بماند، یا کسی همواره در دنیا

باقی باشد، پیامبران شایسته تر بودند که بمانند. و جلب خشنودی

آنان سزاوارتر بود و چنین حکمی خوشایندتر بود.

   ولی خدا دنیا را برای فنا آفریده است، که تازه هایش کهنه شده 

و نعمت هایش زوال می پذیرد. پس توشه برگیرید، که بهترین

توشه ها تقواست. تقوای خدا را مراعات کنید. باشد که رستگار

شوید. 

   ای مردم! خداوند دنیا را محل فنا و نیستی قرار داده است که

اهل آن دگرگون می شوند و در تغییر و گذرند. فریفته، کسی

است که دنیا او را بفریبد و تیره روز کسی است که دلبسته ی

دنیا شود.

   مردم! این دنیا شما را فریب ندهد، که هر کسی که فریب خورد،

ناکام خواهد شد و هر کس دچار افزون طلبی شود، بی بهره و

نومید خواهد شد. شما اینک بر امری هم پیمان شده اید که خشم

خداوند را برانگیخته است و به سبب آن خداوند از شما روی گردانده

و خشم او بر شما فرود آمده است. چه نیکوست خدای ما و چه

بندگان بدی هستید شماها که به فرمان خدا گردن نهادید و به

پیامبرش ایمان آوردید و حال برای کشتن اهل بیت و فرزند پیامبرتان

یورش آورده اید. شیطان بر شما مسلط شده و یاد خدای بزرگ را

از ذهنتان برده است. ننگ بر شما، و ننگ بر اندیشه ی شما، و

ننگ بر خواسته و آرزوی شما.

 

                              انّا لله و انّا الیه راجعون

 

   ما از خداییم و به سوی او می رویم و شما، گروهی هستید که

پس از ایمان، کفر ورزیده اید و رحمت خداوند از چنین ستمگرانی

دور باد!

   مردم! شما بگویید من چه کسی هستم! سپس به خود آیید و

خویشتن را سرزنش کنید و ببینید آیا کشتن من و شکستن حرمت

من، برای شما رواست؟!

   آیا من پسر دختر پیامبر شما نیستم؟! فرزند وصی پیامبر و پسر

عموی او نیستم؟ فرزند کسی که اولین ایمان آورنده به اسلام بود

و تصدیق کننده ی پیامبر خدا؟! آیا حمزه، سیدالشهداء، عموی پدر

من نیست؟ آیا جعفر طیار، عموی من نیست؟ آیا شما سخن پیامبر

را در باره ی من و برادرم، حسن نشنیده اید که گفت:

 

           این دو، سروران جوانان بهشت هستند؟!

 

   من تا خود را شناخته ام، لب به دروغ نگشوده ام. زیرا دریافته ام

خداوند بر اهل دروغ، خشم گرفته است و اثر و ضرر دروغ به گوینده

آن باز می گردد.

   آیا سخنان مرا تصدیق می کنید یا آن را دروغ می پندارید؟ اگر به

راستی گفتار من ایمان ندارید، اینک در میان ما مسلمانان، از

صحابه ی پیامبر کسانی هستند که می توانید از آنان بپرسید. از

جابر بن عبدالله انصاری، از زید بن ارقم، از انس بن مالک، از اباسعید

الخدری، و سهل بن سعدالساعدی سوال کنید. آنان سخنان پیامبر

را در مورد من و برادرم شنیده اند و همان سخنان می تواند سبب

شود که شما از کشتن من دست بردارید.»

 

   شمر دید که سخنان امام حسین دارد سپاه عمر بن سعد را تحت تاثیر

قرار می دهد. امام به نکاتی اشاره می کرد که برای آن مردم ستمزده ی

ستمگر، که جان های مه آلود آنان در تاریکی رها شده بود، آگاهی بخش

بود. این بود که فریاد زد: او خداوند را بر اساس حرف عبادت می کند و در

گمراهی است و نمی داند چه می گوید.

   حبیب بن مظاهر در پاسخ او بانگ برآورد که: راست می گویی که چرا

سخن حسین بن علی را نمی فهمی، زیرا خداوند بر قلب تو مُهر زده

است.

 

   


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, استبداد و استبدادزدگی, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۹ساعت 0:32  توسط بهمن طالبی  | 

 

   یاران امام حسین در این آوردگاه نابرابر هر یک چون عصاره ی یک

آیین و یک ملت جلوه می کردند. از این رو؛ نه تنها از سپاه امام به

لشکریان عمر بن سعد کسی پناهنده نشد و یا از صحنه نگریخت؛

بلکه از سپاه عمر بن سعد بود که یکی از فرماندهان، حر بن یزید

ریاحی، اسب خود را هی زد و به سوی امام و یارانش آمد و به

سپاه او پیوست.

   این صحنه که در یک سو، صد نفر آرام و پرطمأنینه ایستاده اند و

هیچکس ذره ای ترس و تردید و دغدغه در دلش نیست و قدرت و

هیبت دشمن را به هیچ می گیرد، و در سوی دیگر، هزاران انسان

با ذهنیت های آشفته و قلب هایی تاریک، که تنها قدرت و منفعـت

دنیایـی، آنان را به یکدیگـر پیونـد داده، یکی از صحنـه های شگفت

تاریخ است!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۹ساعت 23:7  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا