|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |

ما
ذره ی
آفتاب
عشقیم
ای عشق برآی تا برآییم

زندگی زیباست ای زیباپسند
زنده اندیشان
به
زیبایی
رسند

چگونه
باز
کنم
بال
در
هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

به چشم
خلق
عزیز
جهان
شود
حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

صبح امروز کسی گفت به من
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ
تو چقدر حساسی!
تن من گر تنهاست
دل من با دلهاست
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و
دعاشان گویم
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم،گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید،تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب...آئینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا،که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن...
با تو گفتم:حذر از عشق؟!
ندانم!
سفر از پیش تو؟!
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنّای تو پر زد،
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی،
من نه رمیدم،نه گسستم
باز گفتم که:تو صیّادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم،همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم!
اشکی از شاخه فرو ریخت...
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم...
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم،نه رمیدم
رفت در ظلمت غم،آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده،خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه،گذر هم!
بی تو اما...
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...!


حسرت نبرم به خوابِ آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از توفان
دریا، همه عمر، خوابش آشفته ست!

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

ما نظـر از خرقـه پوشـان بسته ایم
دل به مـهـر بـاده نوشان بسته ایم
جان به کوی می فروشان داده ایم
در به روی خودفـروشـان بسته ایم
بحر تـوفـان زا،دل پـر جوش مـاست
دیـده از دریـای جوشـان بستـه ایم
گر چه خوش تر ز لبت،
باده ی نابی نبود
مستی آورتر از آن چشم،
شرابی نبود
لیک این نکته شنیدم
که ظریفی می گفت:
عشق زیباست،
ولی غیرِ سرابی نبود
خانه ی دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت
به تاريكی شنها بخشيد و به انگشت
نشان داد سپيداری و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا
سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
ميروی تا ته آن كوچه
كه از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پيچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاويد اساطير زمين می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گيرد
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
كودكی می بينی
رفته از كاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
از او می پرسی
خانه ی دوست كجاست؟
پاسخ فریدون مشیری به سهراب سپهری
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه ی دوست کجاست؟
استاد سخن سعدی
همه عیب خلق دیدن،نه مروّت است و مردی
نگهی به خویشتن کن،که تو هم گـنـاه داری

استاد سخن سعدی
باز آی و بر چشمم نشین،
ای دلـسـتـان نـازنـیـن
که آشوب و فـریاد از زمین،
بـر آسـمـانـم مـی رود!
اقبال لاهوری
مناظره ی قطره و دریا
یکی قطره ی باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست، من کیستم؟
گر او هست، حقّا که من نیستم!
ولیکن ز دریا برآمد خروش
ز شرمِ تُنک مایگی رو مپوش
تماشای شام و سحر دیده ای
چمن دیده ای، دشت و در دیده ای
به برگِ گیاهی به دوش سحاب
درخشیــدی از پــرتــو آفتـاب
گـهـی هــمــدمِ تــشـنــه کـامـان راغ
گـهــی مــحرمِ سـیــنــه چاکــانِ بــاغ
گـهـی خفـتـه در تـاک و طـاقـت گـداز
گهی خفته در خاک و بی سوز و ساز
زِ موجِ سبک سیرِ من زاده ای
زِ من زاده ای، در من افتاده ای
بیـاسـای در خلــوتِ سیــنــه ام
چو جوهر درخش اندر آیینه ام
گهر شو در آغـوشِ قُـلـزم بـزی
فـروزان تـر از مـاه و اَنـجُم بـزی
قُلزُم : رود بزرگ، دریا
|
|