متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

   عشق و علاقه و طلب یک چیز آن را در مرحله ی غایت و هدف انسان

قرار می دهد و در حقیقت آن چیز در مسیر «شدن» انسان واقع می شود؛

آن غایت هر چند انحرافی باشد، سبب می گردد که روح و واقعیت انسان

مبدل به او بشود. 

 

گر در طلب گـوهـر کــانی، کانــی

                             ور در پی جستجوی جانی، جانی

من فاش کنــم حقیقـت مطـلب را

                            هر چیز که در جستــن آنـی، آنـی

 

   به همین خاطر است که میان خواستن خدا، حرکت به سوی خدا،

تعلق و وابستگی به او، عشق به او، بندگی او، تسلیم به او، با هر

خواستن دیگر، و حرکت دیگر، و وابستگی دیگر، و عشق و بندگی

دیگر، و تسلیم دیگر تفاوت از زمین تا آسمان است. 

   بندگی خدا، بندگی ای است که عین آزادی است، تنها وابستگی

و تعلقی است که توقف و انجماد و رکود نیست، تنها پرستشی است

که از خود بی خود شدن و با خود بیگانه شدن نیست. چرا؟ زیرا او

کمال هر موجود است، مقصد و مقصود فطری همه ی موجودات است.

   «بندگی خدا» نه تنها مایه ی اسارت انسان نیست، بلکه فراموشی

خدا، سبب فراموشی خود است. باختن خدا، باختن همه چیز است.

بریدن از خدا، سقوط مطلق است. انسان، آنگاه خود را دارد و از دست

نداده که خدا را داشته باشد؛ آنگاه خود را به یاد دارد و فراموش نکرده

که از خدا غافل نباشد و خدا را فراموش نکند؛ خدا را فراموش کردن

ملازم است با خودفراموشی.

 

حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ

          مَتـی' مــا تَلـقَ مَن تَهــوی' دَعِ الدُّنیــا و اَهمِـلهــا

 

   اگر جمعیت خاطر و فراغ دل می جویی، از یاد خدا غافل مباش. چون

کسی را که دوست می داری دیدار کنی، دنیا و اسباب آن را فروگذار و

رها کن.

 


برچسب‌ها: دنیاگرایی و آخرت گرایی, از خود بیگانگی, خود ضعیف خود برتر, از خود به خود
 |+| نوشته شده در  سه شنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۰ساعت 0:27  توسط بهمن طالبی  | 

 

   هر موجودی در مسیر تکامل فطری خودش که راه کمال را می پیماید،

در حقیقت از خود به خود سفر می کند؛ یعنی از خودِ ضعیف به خودِ برتر

می رود. با این وجود انحراف هر موجود از مسیر تکامل واقعی، انحراف از

خود به ناخود است.

   این انحراف بیش از همه جا در مورد انسان که موجودی مختار و آزاد

است صورت می گیرد. انسان هر غایت و مقصد انحرافی را که انتخاب

کند، در حقیقت او را به جای «خود» واقعی گذاشته است؛ یعنی ناخود

را خود پنداشته است.

   پس غایات و اهداف انحرافی داشتن یکی از عواملی است که انسان،

غیر خود را به جای خود می گیرد و در نتیجه خود واقعی را فراموش

می کند و از دست می دهد و می بازد.

   هدف و غایت انحرافی داشتن تنها موجب این نیست که انسان به

بیماری «از خود بیگانگی» دچار شود، کار به جایی می رسد که ماهیت

و واقعیت انسان مسخ می گردد و مبدل به آن چیز می شود. انسان هر

چیز را که دوست داشته باشد و به آن عشق بورزد، با آن محشور

می شود. چرا؟ چون عشق و علاقه و طلب یک چیز، آن را در مرحله ی

غایت و هدف انسان قرار می دهد و سبب می شود که روح و واقعیت

انسان در مسیر دستیابی به آن، مبدل به همان چیز شود.

 

گر در طلب گوهر کانی، کانی

                                ور در پی جستجوی جانی، جانی

من فاش کنم حقیقت مطلب را

                                   هر چیز که در جستن آنی، آنی

  

 


برچسب‌ها: دنیاگرایی و آخرت گرایی, از خود بیگانگی, خود ضعیف خود برتر, از خود به خود
 |+| نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۰ساعت 23:27  توسط بهمن طالبی  | 

 

          ستمی فوق ستمگری ها ... وقاحتی فوق وقاحت ها

 

   برتراند راسل در کتابش به نام «قدرت و فرد» می گوید:

   «یکی از تکان دهنده ترین نمادهای ستمگری آن است که کسانی را

که قربانیان بی عدالتی می باشند، مجبور می سازند تا کسانی که به

آنها ظلم کرده و با ایشان بدرفتاری می کنند را به عنوان «قهرمان» مورد

پرستش قرار دهند!»

 

بی قدریم نگر که به هیچم خرید و من

                  شرمنـده ام هنـوز خریــدار خویــش را!

 

   آری ناتوانی های بشری خیلی دردناک تر از آن است که می بینیم

و می شنویم و در کتاب ها می خوانیم. از دست دادن حقوق حیات در

برابر قدرتمندان، جریان بسیار دردناکی است که در گذرگاه تاریخ در هر

جامعه ای کم و بیش با اشکال گوناگون وجود داشته است. احساس 

این درد که ناشی از درو کردن جان های آدمیان، که جلوه گاه مشیت

خداوند می باشند، همواره در درون پاکان اولاد آدم زبانه کشیده، در راه

منتفی ساختن این درد از موجودیت خود دست برداشته و مانند شمع

فروزان، هستی خود را ذوب و مسیر حیات دیگران را روشن ساخته اند.

   همه ی پیامبران الهی و پیشتازان حقیقت پرست و به وجود آورندگان

امید برای زندگی، برای تامین «حقوق حیات» انسان ها تلاش ها کرده

و از هیچ گذشت و فداکاری مضایقه ننموده اند.

   اما یک ناتوانی در مقابل «قدرت» در تاریخ بشری دیده می شود که

به اضافه ی دردناک بودنش، بدترین وقاحت و رسوایی را، در بردارد که

حتی در قلمرو درنده ترین و موذی ترین جانوران هم دیده نمی شود و

آن ناتوانی، عبارت است از آن تباهی و فساد روحی که قدرتمندان در

شکست خوردگان خویش به وجود می آورند، که آن دشمنان جان های

آدمیان را «قهرمان» بنامند و سپاسگزارشان باشند! و با این بی شرمی

ارزش حیات دیگران را نیز مانند ارزش حیات خود از بین می برند. و بدین

ترتیب به قول مولانا:

   انسان هایی را که اعماق درونشان با یاد عدالت و مشاهده ی

آن، پر از فروغ الهی می شود را ظالم پرست و ظلمت گرا نمایند.

 

    این حقیقت را بارها گوشزد کرده ایم که هیچ انسانی مادامی که خود

اقدام به شکستن خود ننماید، هیچ قدرتی نمی تواند او را با شکست

مواجه سازد، زیرا منطقه ی شخصیت انسانی آن منطقه ی ممنوعه ای

است که جز خدا و خود انسان نمی تواند آن منطقه را باز کند و بشکند.

اگر یک فرد از انسان هزاران بار کشته شود و زنده گردد، تا وقتی که

شخصیت او کشته نشده است، کاری که در باره ی او انجام گرفته است،

جز این نبوده است که هزاران بار اجزای کالبدش را مانند ساعت باز کرده،

 و بار دیگر ترکیب کرده و کوکش کرده اند.

   ولی در آن هنگام که قدرتمندان از خدا بی خبر و ضد انسان، درون

ستمدیدگان را آماده ی پذیرش این زهر کشنده می کنند که ستمگران

و از پای درآورندگان آنان، قهرمانان و شایستگانی هستند که باید حق

قهرمانی و شایستگی شان را ایفا کرد و سپاسگزارشان بود، در این حال

ستمگران، خود ستمدیدگان را برای ویران کردن منطقه ی شخصیتشان

استخدام می کنند؛ و آنان را شمشیر به دست وارد کارزار با شخصیت

خود می نمایند، یا به عبارت دیگر آنان را قاتل خویش می سازند!

   آیا این وقاحت و بی شرمی را می توان در تاریخ طبیعی انسان ها

گنجاند، در حالی که در تاریخ طبیعی هیچ حیوانی، چنین وقاحتی دیده

نمی شود؟!

 


برچسب‌ها: قدرت, عدالت, تبلیغات یا شستشوی مغزی, از خود بیگانگی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 23:44  توسط بهمن طالبی  | 

 

   آیا می توان به «قـدرت پـرستـان» این مطلـب را حالـی کرد که عشق

تسلط بر جان های آدمیان، با عشق به سرکشیدن پیاله ی زهر مساوی

است؟!

 

 

   آیا این بیت را از مولانا جلال الدین شنیده اید که می گوید:

 

هر که را مردم سجودی می کنند

                        زهــرهـــا در جان او مــی آکنــنــد

 

   اِمه سه زر، در کتابش به نام «گفتاری در باب استعمار» می گوید: 

   «نخست باید دید که «استعمار» چطور خود استعمارگر را از تمدن

بری و او را به معنای دقیق کلمه «حیوان» می کند و واپس می برد.

همه ی غرایز نهانی مثل طمع، خشونت، و نفرت نژادی و تفسیر یک

جانبه ی اخلاقی را در او بیدار می کند. باید نشان داد که هر وقت که

در ویتنام سری بریده می شود، یا چشمی نابینا می شود و یا دختری

را بی ناموس می کنند؛ و در فرانسه چیزی نمی گویند و آن را تحمل

می کنند، هر گاه یک ماداگاسکاری را شکنجه می دهند و در فرانسه

آن را زیرسبیلی رد می کنند، یک تجربه ی «تمدن» تمام قد خودنمایی

می کند، یک واپس گرایی جهانی انجام می شود.

   و در آخر تمام این پیمان های شکسته، تمام دروغ های گفته شده، 

تمام لشکرکشی ها و تمام اسیران زنجیر شده، تمام میهن پرستان

شکنجه دیده، در انتهای این غرور نژادی به جوش آمده و خودستایی

تو ذوق زننده؛ زهر است که به رگ های اروپا ریخته می شود و قاره ی

اروپا را به نحوی آهسته، اما به طور یقین، به سوی توحش می راند.»

 

 

   این جملات یک عده مفاهیم شعری، خیالی و ذوقی نیست. مسلم

است که مردم آن نژاد و جامعه ای که با تحریک رهبران قدرت پرست

سلطه گر خود به راه می افتند و با تلقینات ماهرانه ی آنان که حتی

علاقه به نژاد را هم برای توسعه ی قدرت خود مورد استفاده قرار

می دهند، آلت دست شده، بر ناتوانان و جوامع ضعیف می تازند،

همه ی آن مردم نمی توانند تا آن حد خود را ببازند که همه ی درک

و شعور خود را از دست بدهند و نفهمند که انسان هایی را از پای

درمی آورند و نابودشان می کنند که مانند خود آنان جان دارند و

تلخی بردگی و فشار اقتصادی و آزار جسمانی و تباهی زندگی را

می چشند.

 

 

   به طور کلی این مردم بر سه گروه تقسیم می شوند: دسته ای

مانند خود رهبرانشان چنان مست باده ی خودخواهی و سلطه گری

می شوند که مجالی برای تفکر در باره ی جز خود به عنوان انسانی

دیگر، پیدا نمی کنند.

   دسته ای دیگر جریان را با سکوت می گذرانند و با جملاتی نظیر

«شرایط چنین اقتضا می کند» و «اگر ما آنها را از پای درنیاوریم، روزی

فرا می رسد که آنان ما را از پای درآورند»، خود را فریب می دهند و

قانع می شوند و رضای بی رحمانه به این جریان می دهند. 

   و دسته ی سوم از تفسیر آن همه به زنجیر کشیدن و کشتار و

ساقط کردن انسان هایی که همنوع آنان می باشند، عاجز مانده

و نمی توانند وجدان و عقل خود را بفریبند.

 

 

   این گروه سوم که شریف تر و رشدیافته تر از دو گروه قبلی هستند

می توانند در شرایط مساعد و با کاهش قدرت رهبر سلطه گر سربلند

کنند و اعتراض خود را علنی کنند؛ و بالاخره همین مردم، بر سر رهبران

خود می تازند و آنان را از زندگی و سرنوشت خود می رانند. 

   رهبران پوشالی ای که، عشق به قدرت و به زانو در آوردن انسان ها،

چندی موجب تورم خودِ حیوانی آنان شده و به مسخ شدن روانی شان

منتهی گردیده بود! 

 

 


برچسب‌ها: قدرت, محبت, روح, از خود بیگانگی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 0:13  توسط بهمن طالبی  | 

 

   برتراند راسل در کتاب خود به نام «قدرت»، خاطرات موسولینی در

موقعی که او به عنوان خلبان در جنگ حبشه (اتیوپی) شرکت داشت

را چنین تعریف می کند:

 

   مزارع و دهکده ها به هنگام سوختن، ما را سرگرم می کرد. اگرچه

شعله و دود، جمجمه ها و قلب ها و پیکرهای بومیان را، از ما مخفی

می کرد  و بدین جهت ما را از رسیدن به هدف و فلسفه ی زندگی مان

محروم می ساخت، و از تماشای جزغاله شدن گوشت و پوست و

استخوان آنها محروم می شدیم ولی در عین حال همین آتش و دود،

این مزیت را داشت که شکل های جالبی از سوختن و تباه شدن مزارع

و گیاهان و خانه ها به وجود می آورد که موجب سرگرمی، سرخوشی

و سرمستی ما می شد.

 

   وقتی که مخازن بمب خالی شد، خوشحالی من از آن جهت بود که

مجبور شدم با دست های خود شروع به تیراندازی کنم. آری نمی دانید

شلیک مستقیم به جمجمه ها و قفسه ی سینه ی آدمیان برای نابودی

جان های آنان چه لذتی دارد! 

 

 

   «می دانید خیلی خوشایند بود وقتی که توانستم کلبه ی پوشالی

بومیان را که با انبوه درختان تنومند و بلند احاطه شده و به سهولت

هدف گیری نمی شد، هدف قرار دهم. ساکنین کلبه بعد از مشاهده ی

عمل قهرمانی من مانند دیوانگان فرار را بر قرار ترجیح دادند».

   اگر موسولینی می دانست که طبیعت در آن سرزمین که وی با

متلاشی کردن مغزها و دل های آدمیانش به مقام قهرمان قهرمانان

رسیده بود، آن درختان را با قوانین حیات بخش خود از روی آگاهی و

عمد بلند و برومند ساخته تا کلبه ها و ساکنانش را مخفی نماید،

قطعا" پس از فراغت از ریختن آخرین قطرات خون آن مردم، لوله های

اسلحه اش را به طرف خود طبیعت برمی گرداند و حساب آن را هم

به دستش می داد!

 

 

   «پنج هزار نفر حبشی در حالی که به وسیله ی دایره ای از آتش

محاصره شده بودند، اجبارا" به انتهای خط آتش رانده شدند، آنجایی که

جهنم سوزانی برپا شده بود». جان هایی که تا ساعاتی قبل در قلمرو

حیات، آزادانه حرکت می کردند اکنون برای نجات از گلوله های آتشین به

میان شعله های جهنمی آتش  می گریختند. خدایا اگر آن پنج هزار نفر

شعله های تباه کننده ی روح را در درون موسولینی می دیدند، به کجا

فرار می کردند؟!

 

 

   «خدایا به یاد می آورم که چهارپایان به چه شتاب و هراسی فرار

می کردند». اولا" این نکته را در نظر بگیریم که کلمه ی «خدایا» در این

جمله با نظر به جملات و عبارات پیشین گوینده، از روی خوشحالی و

شدت لذت گفته شده است. مانند اینکه یک پرستار در نتیجه ی تلاش

و کوششی که انجام داده و بیماری را از مرگ حتمی نجات داده است،

ناگهان و بی اختیار از روی شعف و شادمانی زیاد کلمه ی «خدایا» را بر

زبان جاری نماید!

   خداوندا! این کدام خدایی بوده است که در مغز این بیمار روانی جلوه

کرده، چنین دستور ضدانسانی و ضدخدایی را بر این زیانکار قرون و اعصار

تعلیم نموده است که وحشت و هراس جانداران برای دفاع از جان خود

که نمونه ای از تجلیات مثبت الهی در کره ی خاکی است، سرتاسر

سطوح روانی او را با لذت و نشاط لبریز بسازد و او را به یاد آن «خدا»

بیاندازد؟! آیا جنایتی بالاتر از این سراغ دارید که این دیوانه، خداوند بزرگ

را که خلقت را برای تکامل به وجود آورده و هم سطوح روانی انسان ها

را با آب حیات محبت، سیراب ساخته است، در موقعیت سوزاندن

جانداران به یاد بیاورد و به این ترتیب محبت خدای آفریننده ی حیات را

از روح انسان ها بزداید و آنان را از خدا بیگانه سازد و برای لزوم بیگانگی

از خدا دلیل مکتبی به وجود بیاورد؟! 

 

 


برچسب‌ها: قدرت, محبت, روح, از خود بیگانگی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 0:9  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا