متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزار بار دریغ
به هر چه درنگرم بی تو، صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو، صد هزار دریغ
دلی که آب وصالش به جوی بود روان
بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ
چو لاله زارِ رُخت شد ز چشم من بیرون
ز خون چشم، رخم شد چو لاله زار دریغ
چو گل شکفته بُدم پیش ازین ز شادی وصل
به غم فرو شدم اکنون بنفشه وار دریغ
ز دور چرخ، خروش و ز بخت بد، فریاد
ز عمر رفته، فغان و ز روزگار، دریغ
چه گویم از غم عهد جهان که تا جهانست
بنای عهد جهان نیست استوار دریغ
اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی
مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ
دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار
بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ
کز عاشقی چه سود؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند
حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند
سیمین ! در آسمان خیال تو، یادها
همچون شهاب ها، خط روشن کشیده اند
هـرگـز دل مـن ز علــم مــحروم نشـد
کم مــانــد ز اســرار که معـلـوم نشـد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلـومــم شد که هیـچ معلــوم نشـد
مزار عبدالرحمن جامی،
شاعر پارسی گوی قرن هشتم در هرات
دریغا که بی ما بسی روزگار
بـرویـد گل و بشکفـد نو بهـار
بسـی تیـر و مـرداد و اردیبهـشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
تندیس احمد جام در زادگاهش تربت جام
آن دم که روح را تن خاکی، قرین نبود
جز داغ بندگی توام بر جبین نبود
آن دم که ما به بار امانت درآمدیم
جبریل در خزانه ی رحمت، امین نبود
آن دم که عشق بر سر کوی تو، خانه ساخت
آدم هنوز محرم خلدبرین نبود
آن دم که گرمی نفس ما، جهان بسوخت
خورشید را زبانه، هنوز آتشین نبود
در خلوتی که ما به تو دادیم دست عهد
یک پاکباز در همه روی زمین نبود
می خواست عقل، تا که کند عهد دین، درست
ما را ز بیخودی، خبر از عقل و دین نبود
احمد! چو عشق شعله برافروخت جان بباز
گر پیش از این برفتی و از خود، یقین نبود
![]() |