متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
روباه گفت: من نیازی به تو ندارم،
تو هم نیازی به من نداری.
من برای تو روباهی هستم
شبیه به صدها هزار روباه دیگر،
تو هم برای من آدمی هستی
مثل صدها هزار آدم دیگر.
ولی اگر مرا اهلی کنی،
هر دو به هم نیازمند خواهیم شد!
تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت،
و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
شازده کوچولو پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: اهلی کردن چیــز بسیــار فــرامــوش
شده ای است ... یعنی «دل بستن»
در 29 ژوئن سال 1900، آنتوان دو سنت اگزوپِری در لیون در جنوب
شرقی فرانسه زاده شد. چهار ساله بود که پدر ثروتمندش را از دست
داد. نخست در خانه و املاک پدری در جنوب فرانسه تعلیم یافت.
12 ساله بود که سوار یک هواپیما شد و از همان لحظه، مهر پرواز در
دلش نشست. و این کار را تا پایان عمر کوتاهش رها نکرد. 17 ساله بود
که به مدرسه ی عالی نیروی دریایی رفت اما چون دو بار در امتحاناتش
رد شد، ادامه نداد.
21 ساله بود که وارد خدمت سربازی شد و طی دو سال خدمت، دوره
مهندسیاری هواپیمایی را به پایان رساند و فن خلبانی را نزد آموزگاران
خصوصی یاد گرفت. 23 ساله بود که با هواپیماهای تفریحی، جهانگردان
را پرواز میداد.
25 ساله بود که نخستین داستانش را با نام «خلبان» منتشر کرد و
از آن پس در همه ی آثارش حرفه ی خلبانی و رویدادهای شخصی اش
را درونمایه ی داستان هایش قرار داد.
نثر بی پیرایه و خالی از ابهام های ادبی و پیچیدگی های سخنوری
او خوانندگان کتابهایش را افزون تر و علاقه مندتر کرد.
35 ساله بود که هواپیمایش در 200 کیلومتری قاهره ــ پایتخت مصر ــ
سقوط کرد و پنج روز در بیابان ها سرگردان بود. از آن روز به بعد، هر جا
می رسید، تصویر پسرکی را در بیابان ها می کشید.
43 ساله بود که ماندگارترین اثرش «شازده کوچولو» را نوشت. مهر،
دوستی، عاطفه، آدم های بزرگسالی که به ماشین های خودکار تبدیل
شده اند، همه و همه ساده و صمیمی در این داستان مطرح می شوند
و بی گمان به این خاطر این اثر را پس از انجیل و «کاپیتال» نوشته ی
کارل مارکس پرفروش ترین کتاب جهان به شمار آورده اند.
شازده کوچولو، تا کنون به بیش از 180 زبان دنیا ترجمه شده است.
اگزوپری پس از اشغال فرانسه توسط آلمان به عنوان افسر نیروی
هوایی در جنبش مقاومت علیه نازی ها شرکت کرد و چندین پرواز
اکتشافی انجام داد و در آخرین پرواز اکتشافی توسط یک هواپیمای
شکاری آلمانی در نزدیکی بندر مارسی فرانسه فرو افتاد.
نویسنده ی رمان شازده کوچولو، داستانش را در تابستان و پاییز
سال 1942 زمانی که در نیویورک زندگی می کرد نوشته است. و اولین
نسخه ی کتاب، به ترجمه ی انگلیسی در سال 1943 در انگلستان
چاپ شد، اما نسخه ی فرانسوی کتاب در سال 1946 رونمایی شد.
راوی: راوی این داستان، خلبانی است که هواپیمایش در یک صحرا
سقوط کرده است و او در آنجا با شازده کوچولو ملاقات می کند. او روایت
دیدارش را با شازده کوچولو شش سال بعد از اتفاق افتادن ماجرا تعریف
می کند.
زاويه ی ديد داستان: راوی از یک زاویه ی دید اول شخص استفاده
می کند . اما تمرکز اصلی راوی بر روی روایت کردن سفرهایی است
که شازده کوچولو در آن ها حضور داشته است. از این رو یک زاویه ی
دید شناور را ما در طول داستان شاهد هستیم.
لحن اثر: روایت راوی در دو دنیای آدم بزرگ ها و دنیای شازده کوچولو
اتفاق می افتد که در دنیای شازده کوچولو همه چیز به گونه ای فانتزی
همراه با تلخی ها و شیرینی ها صورت می گیرد و در دنیای آدم بزرگها
همه چیز ناعاقلانه و از روی غفلت و یا ندانم کاری و بی حوصلگی،
روایت می شود.
روايت زمانی اثر : گذشته یا ماضی است.
مکان رويداد داستان : کویر «صحرا» در آفریقا و جهان بیرون از زمین
است.
زمان رخداد داستان : زمان رویداد این داستان مشخص نیست و تنها
زمانی که در این داستان در اختیار داریم ، زمانی است که راوی از آن
به "شش سال قبل بود" اشاره کرده است.
شخصيت اصلی : شازده کوچولو و خلبان
کشمکش اصلی داستان : بر سر دیدگاه شازده کوچولو ، از مردم
جهان و همچنین جدال و کشمکش هایی است که او با خلبان بر سر
دنیای آدم بزرگها دارد.
کنش صعودی داستان : کنش صعودی داستان از آن جایی شکل
می گیرد که شازده کوچولو با گل رزش حرفش می شود و تصمیم
می گیرد که به سیارات مختلف سفر کند و نهایتا" نیز با روباه برخورد
می کند.
اوج داستان: اوج داستان زمانی اتفاق می افتد که شازده کوچولو
به روباه برمی خورد و روباه درس ها و تجارب زندگی خودش را با او در
میان می گذارد و آن زمان است که شازده کوچولو می فهمد که به
چه اندازه باید قدر گلش را بداند!
نمادها و موتيف های داستانی: بیابان، ستاره ها، گل رز، روباه،
نقاشی های شازده کوچولو، صحبت با راوی و دنیای آدم بزرگها
**************************
برای مطالعه ی داستان شازده کوچولو
در همین وبلاگ (اینجا) را کلیک کنید.
گفتم: آه! دوست کوچولوی من به من بگو این قضیه ی مار و میعاد و
ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست!
به پرسش من جوابی نداد امـا گفت: چیزی که مهـم است با چشـم
سر دیده نمی شود.
و ادامه داد که: در مورد گل هم همین طور است. اگر گلی را دوست
داشته باشی که تو یک ستـاره ی دیگر است، شب تمـاشـای آسمـان
چه لطفی خواهد داشت! انگار همه ی ستاره ها غرق گل می شوند!
و ادامه داد: در مورد آب هم همین طور است. آبی که خوردم به خاطر
صدای چرخ و ریسمان به یک موسیقی می مانست ... یادت که هست
چه خوب بود!
چیزی نگفتم.
و شـازده کوچولـو ادامـه داد: شـب به شـب ستـاره هـا را نـگـاه کـن.
سیارک من کوچکتـر از آن است که بتوانـم جایش را نشانـت بدهـم. اما
چه بهتر! آن هم برای تو می شود یکـی از این همـه ستـاره؛ و آن وقت
تو همـه ی ستـاره ها را به همین نیّت تماشا مـی کنـی ... همه شان
خاطره انگیز می شوند برای تو!
باز گفت: همه ی مـردم ستـاره دارند امـا همـه ی ستـاره ها یک جور
نیست: برای مسافران حکم راهنما را دارند. واسه بعضی دیگر فقط یک
مشت نقطه ی نورانی هستند. برای آنهایی که اهل دانش هستند، هر
ستاره یک معماست. واسه آن بابای تاجر، طلا بود. اما دوست من برای
تو ستاره ها مفهوم دیگری خواهند داشت!
ادامـه داد: نه اینکه من، تو یکی از این ستـاره هـام. نه اینکه من، تو
یکی از آنها می خندم. خب پس هر شب که به آسمان نگاه می کنی
مثل این است که همه ی ستاره ها دارند می خندند؛ پس تو آسمانی
خواهی داشت با ستاره هایی خندان! به این ترتیب خاطرت تسلّا پیدا
می کند و از آشنایی با من خوشحال می شوی، و دوست همیشگی
من باقی خواهی ماند و دلت می خواهد با من بخندی. و بعضی وقتها
هم همیـن جوری واسـه تفـریـح پنـجره ی اتاقـت را باز مـی کنی تا به
آسمـان بنگـری و وقتـی دوستـانت مـی بیـننـد که تـو به آسمـان نـگاه
می کنی و می خندی، حسابی تعـجب می کنند و فکـر می کننـد که
عقلت را پاک از دست داده ای!
و باز خندید. اما لحظه ای بعد چهره اش جدّی شد. گفت: می دانی؟
امشب نمی خواد بیایی آن جا.
گفتم: نه تنهات نمی گذارم.
گفت: ظاهر آدمی را پیدا می کنم که دارد درد می کشد ... یک خرده
هم مثل آدمـی می شـوم که دارد جان می دهـد. نیا که اذیـت نشوی!
دوباره گفتم که تنهایش نمی گذارم.
شب متـوجه ی راه افتـادنش نشدم. بی سـر و صـدا رفته بود. وقتی
که خودم را بهش رساندم، با قیافه ای مُصمّم و قدم های محکـم پیش
می رفت.
وقتی مـرا دید دستـم را گرفت؛ امـا باز بی قـرار شـد و گفت: اشتباه
کردی اومدی، رنـج می بـری! گرچه حقیقـت این نیست، امـا ظـاهر یک
مرده را پیدا می کنم.
زبانم حرکت نمی کرد و ساکت ماندم.
ادامه داد: خودت که درک می کنی. راه خیلی دور است. نمی توانم
این جسم را با خودم ببرم. خیلی سنگین است!
بغض گلویم را گرفته بود و باز هم چیزی نگفتم.
ادامه داد: گیـرم عین پوسـت کهنـه ای مـی شود که دورش انداختـه
باشی؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟!
باز هم نتوانستم چیزی بگویم.
برای اینکه کمی از غصه ام بکاهـد گفت: خیلـی بامـزه است! من به
ستاره ها نگاه می کنم و همه شان به صورت چاه هایی درمی آینـد با
قرقره هـای زنگ زده که آب از آن فـواره می زنـد؛ و تو به ستاره ها نگاه
می کنی و همه شان به رویت می خندند!
او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه می کرد ...
کمی بعد ایستاد و گفت: همین جاست. بگذار این چند قدم را خودم
تنهایی بروم.
از ضعف همان جا نشست. گفت: می دانـی؟ ... گلم را می گویم ...
آخر من مسئولش هستـم. تازه چه قدر هم لطیـف است و چه قدر هم
روراست است و بی شیلـه و پیلـه. برای این که جلوی همه ی عالم از
خودش دفاع کند چی داره مگه به جز چهار تا خار کوچولو؟!
زانـوهـایـم تا شد. همان جا نشستـم. دیگر نمی تـوانستـم خودم را
روی پا نگهدارم.
پسرک از جا برخاست و قدم برداشت. قـادر نبودم تکان بخورم. خیره
و بهت زده نگاهش کردم.
هیـچ چیـز آنجا نبـود جز نـور زرد رنگـی که مثل یک جرقـه کنار قـوزک
پایش دیده شد. لحظه ای بی حرکت ماند. فریاد هم نزد. مانند درختی
که با تبـر قطـع شـده باشـد، آرام روی مـاسـه ها افتـاد و از آن افتـادن،
هیـچ صدایـی برنخاست.
... و حالا شش سـال است از آن شـب گذشتـه. هنوز آن مـاجرا را
برای کسی نگفتـه ام. یـاران و رفقـا خوشحال بودند که دوباره مـرا زنده
می دیدند اما من غمگین بودم و نزد آنها خستگی را بهانـه می کردم.
مدتی بعد کمی آرامش یافتـم. می دانـم او به سیـاره اش برگشتـه،
چون وقتی خورشید طلوع کرد اثری از جسدش ندیـدم. پس از گذشت
سالها هنوز دوست دارم به آوای ستاره ها گوش بسپارم.
گاهی با خود فکر می کنـم اگر شازده کوچولو یادش بـرود و پـوزه بند
گوسفند را نبندد و گوسفند گل را بچرد، چه می شود؟! آن وقت صدای
خنده ی هزاران هزار ستـاره تبدیل می شـود به صـدای هق هق گریه!
بعد به خودم دلداری می دهم که شازده کوچولو مسئـول است و هیچ
وقت چنین خطایی از او سر نمی زند.
در اینجا رازی وجود دارد، هم برای من و هـم برای شمـا که مثل من
شازده کوچولو را دوست داریـد: اگر در جایی که نمـی دانیـم کجاست،
گوسفندی ناشناس گلی را خورده یا نخورده باشد، هیچ چیـز چنان که
هست نخواهد بود ...
به آسمـان نگاه کنید. از خودتـان بپـرسیـد: «گوسفنـد، گل را خورده
است یا نه؟» و آن وقت ببینید که چگونه همه چیـز دگرگون مـی شود!
هیچ کدام از آدم بزرگ ها درک نخواهنـد کرد که این چه قدر اهمیـت
دارد!
پایان
کنار چاه، دیوار سنگی مخروبه ای بود.فردا عصر که از سر کار برگشتم
از دور دیدم که پسرک بالای دیوار نشسته و شنیدم که می گوید:
- مگر یادت نمی آید؟ قرار ما اینجا نبود!
تردید ندارم که صدایـی به او پاسخ داد، چون شازده کوچولو لحظـه ای
درنگ کرد تا صدا را بشنود و آنگاه گفت:
- بله! بله! روزش درست است، ولی جایش اینجا نیست...
راهم را که به دیوار منتهی می شد، ادامه دادم. ولی هنـوز نه کسی
را می دیدم و نه صـدای کسی به گوشـم می رسیـد. با این همه دوباره
شنیدم که شازده کوچولو گفت:
-بله ... تو وقتی جای پای مرا روی ماسـه ها پیدا کردی و فهمیدی که
به کجا ختم می شود، همان جا منتظرم باش، شب که شد می آیم.
کمتر از بیست متر با دیوار فاصلـه داشتم، امـا هنـوز متـوجه ی چیزی
نشده بودم.
شازده کوچولو پس از لحظه ای درنگ که شاید به حرفهـای مخاطبش
گوش می داد، گفت: مطمئنی که زهرت کشنـده است؟ اطمینـان داری
که خیلی زجرم نمی دهی؟
اینجا بود که درد سراسر وجودم را فراگرفت.
شنیدم که پسرک گفت: حالا برو دیگه! ... می خوام بیام پایین!
نگاهش متـوجه ی پـای دیـوار بود. من هـم به پـای دیـوار نگـریستـم و
ناگهان از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه کلک آدم
را می کنند، به طرف شازده کوچولو قد راست کرده بود.
همان طور که به دنبال تپانچه دسه به جیـب می بردم، پا گذاشتـم به
دو، و مار با شنیدن سر و صـدا مثل فـواره ای که بنشـینـد آرام روی شن
جاری شـد و بـی آن که چنـدان عـجلـه ای از خود نشـان دهـد با صـدای
خفیفی لای سنگ ها خزید.
من درست به موقـع رسیـدم پای دیـوار و طفلکـی شازده کوچولو را که
رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
با دلخوری گفتم: این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مـارها حرف
می زنی؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم. به شقیقه هایش آب
زدم و جرعه ای آب بهش نوشانـدم. با وقـار به من نگـاه کرد و دستش را
دور گردنم انداخت. حس کـردم قلبش مثل قلـب پرنـده ای می زد که تیر
خورده و دارد می میرد.
گفت: از اینکه کم و کسری لوازم هواپیمـایت را جور کردی خوشحالم.
حالا می توانی به خانه ات ...
در میان صحبتش آمدم که: تو از کجا فهمیدی؟
درست همان دم لب وا کرده بودم بهش خبر بدم که با همـه ی موانع
موفق شدم موتور را روشن کنم.
شازده کوچولو گفت: من هم امشب به وطنم برمی گردم.
سپس با آهنگی سرشار از اندوه ادامـه داد: راه من، هم خیلی دورتـر
است ... هم خیلی دشوارتر...
او را در آغـوش گرفتـم ولـی به نـظـرم آمـد که او دارد به گـردابـی فـرو
می رود و برای نگه داشتنش کاری از من ساخته نیست.
نگاه متینش به دور دست های دور راه کشیده بود.
گفت: بره ات را دارم. جعبه را هم دارم. پوزه بند را هم دارم.
و بعد با دل گرفته لبخندی زد
گفتم: عزیز کوچولوی من، وخشت کردی؟
گفت: امشب وحشت بیش تری چشم به راهم است!
این فکـر که دیگـر هیـچ وقت غش غش خنـده ی او را نـخواهم شنیـد،
برایم سخت تحمل ناپذیر بود. خنده ی او برای من به چشمه ای در کویر
می مانست.
گفت: امشب درست می شود یک سال و سیارکم درست بالای همان
نقطه ای می رسد که پارسال به زمین آمدم.
شازده کوچولـو زمـزمـه کرد: آدمهـا مـی چپنـد در قطـارهای تنـدرو اما
نمـی داننـد چه را مـی جوینـد و دنبـال چه مـی گردنـد. آنها فقط در هم
می لولند و دور خود می چرخند.
پس از لحظه ای سکـوت، نفـس تـازه کرد، آهـی کشیـد و ادامـه داد:
اما حاصل این همه تقلای بیهوده چیست؟
باز گفت: آدم های سیـاره ی تو پنج هـزار گل در یک باغ مـی کارنـد،
ولی آنـچه را که می جوینـد در میـان آنها پیـدا نمی کننـد. در حالی که
می توانند آنچه را که جستجو می کنند در یک گل یا کمی آب بیابند.
ساده و صادقانه ادامه داد: ولی چشم سر کور است! ... برای یافتـن
باید با چشم دل جستجو کرد.
قدری آب نوشیده بودم و حالا دیگر می توانستـم راحت نفس بکشم.
از دیدن ماسه ها که هنگام طلوع آفتاب به رنگ عسل در می آیند لذت
می بردم.من عسل را دوست دارم و به همین دلیل چیزی را که مرا به
یاد آن بیاندازد و خاطره اش را برایم زنده کند را نیز عزیز خواهـم داشت.
شازده کوچولـو که در کنارم نشستـه بود با لحنی آرام گفت: تو باید
به قولی که داده ای وفا کنی!
- چه قولی؟
- یادت نیست؟ ... پوزه بنـد برای گوسفنـدم! آخر مـن در برابر آن گل
مسئولم.
با مداد پوزه بندی کشیدم و بعد از این که طرح را به او دادم، احساس
کردم غمی سنگین بر وجودم سایه انداختـه است. ناخواستـه گفتم: تو
طرح و برنامه ای داری که من از آن بی خبرم؟!
به جای جواب به پرسش من، گفت: می دانی ... آمـدن من به زمین
...آخر فردا یک سال از آن می گذرد.
بعد از لحظه ای سکوت گفت: من در جایی نزدیک همین جا به زمین
قدم گذاشتم.
نگاهش کردم. حالا علت آن احسـاس عمیـق انـدوه را در خودم درک
می کردم.
در هجوم این سیل اندوه، به یادم آمد که یک هفته پیش در آن صبحدم،
در کویر با صدایش از خواب بیـدار شدم. پرسیـدم: آن صبح که مرا در کنار
هواپیما پیدا کردی، پس می خواستی به جایـی برگـردی که در آن فـرود
آمده بودی؟
و او سرش را به زیر انداخت تا نگاهش با نگاه من تلاقی نکند.
بالاخره به حرف آمد و برای این که مـرا از دلـواپسـی درآورد، گفت: تو
حالا باید به کارت برسی! ... باید بروی سراغ هواپیمـایت ... من همین
جا منتظر تو می مانم. فردا عصر برگرد!
به یاد حرف های روباه افتادم که: اگر کسی به اهلـی شدن رضایت
بدهد، بسا که ناچار بشود گریه هم بکند!
دلم نیامد که از پسرک خداحافظی کنم. برای همین همان طور که به
طرف هواپیمایم حرکت کردم گفتم: تا بعد ...
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می لرزید.
انگار چیز شکستنی بسیـار گرانبهـایـی را روی دست می بردم. حتی به
نظرم آمد که تو تموم عالم چیزی شکستنی تر از او وجود ندارد!
تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگ پریده و آن چشم هـای بسته و
آن طُـرّه های مـو که باد می جنبانـد نگاه می کـردم و تو دلـم می گفتم:
آنچه می بینم ظاهر است، مهمترین چیزها ار نظر پنهان است.
چون لبخندی ملایم بر لبان نیمـه بـازش نشستـه بود به خودم گفتـم:
چیزی که تو شـازده کوچولـو مـرا به این شدت متـأثـر می کنـد وفـاداری
اوست به یک گل؛ گل سرخی که مثل شعلـه ی چراغی حتی تو خوابِ
ناز هم که هست تو وجودش می درخشه!
حس کردم که بایـد خیلی مواظبش باشم؛ به شعله ای می مانست
که یک وزش باد هم می توانست خاموشش کند.
همچنان رفتیم و رفتیم تا دَمدمـای سحر چاه را پیدا کردیم.
چاهـی که یافتـه بودیـم به نظـر نمی آمـد که مثل چاه هـای صـحرای
آفریقا باشد. چاه های صحرا گودال های حفر شده در ماسـه است، اما
این یکـی به چاه هـای روستایـی شبـاهـت داشـت. بـا ایـن وجود در آن
حوالی روستایـی وجود نداشت و من فکـر مـی کردم همه ی اینها را در
خواب می بینم.
به شازده کوچولو گفتم: عجیب نیست؟ ... چرخ و طناب و سطل! ...
همه چیز مهیاست ...
شازده کوچولـو خندیـد. طناب را گرفـت و چرخ را چرخانـد و چرخ، چون
بادنمایی کهنه که مدت ها باد بر آن نوزیده باشد، غـژغـژ کرد و نالیـد.
شازده کوچولو اندیشنـاک گفت: می شنـوی؟ ... چاه را بیـدار کردیم،
دارد آواز می خواند!
وقتی سطل آب را بیرون کشیدم، صدای چرخ همچنان در گوشـم بود
و در آب لـرزان سطـل تصـویـر خورشیـد را دیـدم که مـوج بـرمـی داشـت
و می لرزید.
شازده کوچولو با ذوق زدگی گفت: من تشنـه ی این آب هستـم! بـده
بنوشم!...
سطل را به لبش نزدیک کرد. چشم هـایش را بر هم گذاشـت و از آن
آب نوشید.
برای من آن وضعیت به شیرینـی و جذّابیـت یک جشن بزرگ بود و آن
آب با همه ی نوشیدنی های دنیا فرق داشت.آبی بود که قطره قطره ی
آن از راهپیمایی در زیر آسمان پر ستـاره و مهتـاب و نغمـه ی چرخ چاه و
تلاش دسـت های من تـراویـده بود. این آب هدیـه ای بود که دل را صفـا
می بخشید.
بچه که بودم، چراغانی خیابان ها و آوای دعا و حلاوت خنده ها درست
مانند همین حالا باعث درخشندگـی و تلألوی عیـدی می شـد که به من
می دادند.
شازده کوچولو برای باز کردن سر حرف سلام و علیکی کرد و فروشنده
هم در پاسخش سلام داد.
این فروشنده قرص های فوق العاده ای را می فروخت که می توانست
تشنگی را برطرف کند.
خوردن یک عدد از این قرص ها نیاز به آشامیـدن آب را برای یک هفتـه
برطرف می کرد.
پسرک مو طلایی پرسید: این ها را برای چه می فروشی؟
مرد فروشنده در جواب گفت: برای صرفه جویی در وقت. افراد متخصص
حساب کرده اند که با خوردن هر قـرص، هفتـه ای پنـجاه و سه دقیقـه در
وقت صرفه جویی می شود.
- با این 53 دقیقه چه می کنند؟
- هر کاری که دلشان بخواهد ...
شازده کوچولو با خودش فکر کرد: من اگر پنجاه و سه دقیقه وقت اضافـه
داشتم قدم زنان خود را به چشمه می رساندم و از آب تازه ی آن استفاده
می کردم.
در اندیشه ی چشمه بود که دوباره به راه افتاد.
شازده کوچولو طبق عادت، مؤدبانه گفت: سلام! صبح بخیر!
سوزنبان پاسخ داد: سلام! صبح بخیر!
شازده کوچولو پرسید: شما اینجا چه کار می کنی؟
مأمور راه آهن گفت: من قطارهایی را که مـردم را جابه جا می کنند،
گاهی به راست و گاهی به چپ هدایت می کنم.
در همین موقـع یک قطـار سریـع السیـر که سـرتاسـرش روشن بود،
غُران چون رعد از آنجا گذشت و اتاقک سوزن بان را لرزاند.
پسرک پرسید: آنها خیلی عجله دارند؟ به کجا می روند؟
مأمور راه آهن گفت: حتی لوکوموتیو ران هم این را نمی داند!
شازده کوچولو با دیدن قطار سریع السیـر دومی که مانند قطار اولی
می درخشید و غرش کنـان از جهت مخالـف می آمـد، گفت: به همین
زودی برگشتند؟!
سوزن بان گفت: اینها که همان اولی ها نیستند. با این قطار یک گروه
دیگر جا عوض می کنند.
پسرک گفت: مگر آنجایی که بودند چه عیبـی داشت؟ راضـی نبودند؟
مأمور راه آهن پاسخ داد: هیچ کس از جایی که هست راضی نیست!
صدای رعد مانند قطار سوم هم شنیده شد.
شازده کوچولو گفت: این ها مسافرهای اولی را تعقیب می کنند؟
مأمور گفت: نه!چیزی را دنبال نمی کنند.آنها داخل قطار یا خوابیده اند
یا خمیازه می کشند. فقـط بچه ها هستنـد که صورتشـان را به شیـشه
چسبانده اند و بیرون را تماشا می کنند.
شازده کوچولو نـجوا کرد: فقط بچه ها هستند که می دانند دنبال چه
هستند و چه می خواهند.
بچه ها وقتشـان را با یک عروسک پارچه ای سـر می کنند و عروسک
برایشان عزیز می شود؛طوری که اگر آن را ازشان بگیرند،گریه می کنند.
مأمور راه آهن گفت: بچه ها خوشبختند!
شازده کوچولـو بار دیگر به تماشای گل ها رفـت و به آنها گفت: شمـا
سر سوزنی به گل من نمی مـانیـد و هیـچی نیستید. نه کسی شما را
اهلی کرده، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من
بود؛ مثل صد هزار تا روباه دیگر. او را دوست خود کردم و حالا تو همـه ی
عالم تک است.
گل ها حسابی از رو رفتند!
شازده کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید ولی جز زیبایی چیزی ندارید.
کسی برای شما نمی میرد.
گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می بینـد مثل شمـا.
اما او به تنهایی از همه ی شما سر است.
چون فقط اوست که ازش نگهداری کرده ام. چون فقـط اوست که آبش
داده ام، بـرایـش بادگیـر درست کرده ام، او را از سرمـا و گرمـا مـحافظـت
کرده ام. چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام، جز دو سه تایی که
پروانه بشوند.
چون فقط اوست که پای گله و شکایتش نشسته ام، یا پای خودنمایی
و لاف هـایـش وقـت گذاشتـه ام و حتـی برای بُـغ کردن هـایش و هیـچی
نگفتن هایش نشسته ام؛ چون که او گل من است.
پس از آن پسرک برگشت پیش روباه.
روباه گفت: رازی که می خواستم بگویم خیلی ساده اما حیاتـی است
و آن اینکه: فقط با چشـم دل می توان درست و نیک دید. واقعیـت چیزها
از چشم سر پنهان است.
شـازده کوچولـو برای اینـکـه یـادش نـرود، گفتـه ی روبـاه را تـکـرار کرد:
«واقعیت چیزها از چشم سر پنهان است»
روباه باز گفت: ارزش گلت به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای اینکه یادش بماند گفت: ارزش گل من به قدر عمری
است که به پایش ریختم.
روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید یادت برود:
تو تا زنـده ای نسبت به کسـی که اهلـی کرده ای مسئولـی. تو مسئـول
گلتی.
و پسرک مو طلایی برای اینکه این پند نیز آویـزه ی گوشش شود دوباره
تکرار کرد: من مسئول گلـم هستم.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد پیش روباه.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروزی آمده بودی. اگر مثـلا" سر
سـاعـت چهـار بعـد از ظهـر بیـایـی، مـن از ساعـت سـه تو دلـم قنـد آب
مـی شـه! و هر چه ساعـت جلوتـر می ره بیـش تر احسـاس شـادی و
خوشبختی می کنم.
ساعت چهار که می شه دلم بنا می کنه شـور زدن و نگـران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!
اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی اینـجا، من از کجا بدانـم که کی باید
دلـم را برای دیـدارت آمـاده کنـم؟! ... هـر چیـزی بـرای خودش رسـم و
رسومی داره.
شازده کوچولو پرسید: رسم و رسوم یعنی چی؟
روباه جواب داد: این هـم از آن چیـزهایـی است که پاک از خاطـره ها
رفته. این همـان چیزی است که فلان روز با باقـی روزها و فلان ساعت
با باقـی ساعت ها فرق کند.
مثلا" شکارچی های ما میان خودشان رسمـی دارند و آن این است
که پـنـج شنـبـه هـا از ده بـیـرون مـی رونــد برای خوشگـذرانـی . پـس
پنج شنبه ها برّه کشان من است!
به این ترتیب شازده کوچولـو روباه را اهلی کرد. اما بالاخره لحظه ی
جدایی فرا رسید.
روباه گفت: آخ! نمی تونم جلوی اشکمو بگیرم!
پسـرک مـو طـلایـی در جواب گفـت: تقـصیـر خودتـه. مـن که بـدت را
نمی خواستم. خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: بله! همین طوره.
- پس فایده ی این کار چی بود؟
و پاسخ شنید که: فایده دارد؛ رنگ گندمزارها ...!
روباه به پسرک گفت: برو بار دیگر گل ها را ببین. این دفعـه خواهی
فهمید که گل خودت در جهـان یگانـه است.
بعدش بیا پیش من تا رازی را به تو بگویم.
و شازده کوچولو دوباره رفت تا گلستان گلهای سرخ را ببیند.
روباه با پسرک نوجوان درد دل کرد: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها
را شکار می کنم و آدمها مرا. همه ی مرغ ها عین همند و همه ی آدمها
عین هم؛ اما اگر تو مـرا اهلـی کنـی، انگار که زنـدگی ام را چراغـان کرده
باشی.
آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فـرق
دارد. صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایـم بشم،
اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از لانه ام می کشد بیرون!
نـگاه کـن! آن جا، آن گنـدمـزار را مـی بیـنـی؟ مـن نـان نمـی خورم و
بنابراین گندم برایم اهمیتی ندارد؛ امـا از این به بعد، گنـدمـزار مرا به یاد
موهای طلایی تو می اندازد؛ پس آن را هم دوست خواهم داشت!
حتی بادی که در آن می وزد مرا به یاد نسیمـی که مـوهـای طـلایی
تو را به هم می ریزد می انـدازد. پس از این به بعد هـر وقـت بادی بـوزد
من به وجد می آیم و غرق شادی می شوم!
روباه سپس خاموش شد و برای مدتی طولانی شازده کوچولو را نگاه
کرد؛ آن وقت گفت: اگر دلت می خواهد مرا اهلی کن!
شازده کوچولو گفت: دلم که خیلـی می خواهـد، امـا وقـت چنـدانـی
ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلّی چیزها سر در بیاورم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می تواند سر در بیاورد.
آدمها برای فهمیدن چیزها وقـت ندارند. همـه چیز را همیـن جور حاضـر و
آماده از دکان ها می خرند. امـا چون دکانـی نیست که دوسـت معـاملـه
کند، آدم ها مانده اند بی دوست ... تو اگر دوست می خواهی خوب مرا
اهلی کن!
پسرک پرسید: راهش چیست؟
روبـاه گفت: باید خیلی خیلی صبـور باشـی. اولش یک خرده دورتـر از
من میان علفها می نشینـی. من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام
تا کام چیزی نمی گویی؛ چون سرچشمه ی همه ی سوء تفاهم ها زیر
سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد پیش روباه.
آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این گفت: سلام!
صدا گفت: من اینجام، زیر درخت سیب ...
شازده کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: من یک روباهم.
شازده کوچولو گفت: بیا با هم بازی کنیم. نمی بینی چقدر دل تنگم؟!
روباه گفت: من نمی توانم باهات بازی کنم چون هنوز اهلی نشده ام.
پسرک با خود اندیشید: اهلـی کردن یعنی چی؟ بعد از روباه همین را
پرسید.
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی؛ پی چی می گردی؟
شازده کوچولو گفت: دنبال آدمها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی
چی؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلـخوری
است! اما مرغ و خروس هم پرورش می دهند و از این جهت خیرشان به
ما می رسد. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، پـی دوست مـی گـردم. نگفتـی اهلـی کردن
یعنی چی؟
روبـاه گفـت: «اهلـی کـردن» چیــزی اسـت که پـاک فـرامـوش شـده.
معنی اش ایجاد علاقه کردن است.
پسرک پرسید: ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: تو الان واسه من یک پسربچه ای مثل هـزاران پسربچه ی
دیگـر. نه من هیچ احتیـاجی به تو دارم، نه تو هیچ احتیـاجی به من. من
هم برای تو یک روبـاه هستـم مثل هـزاران روباه دیگر. امـا اگر مـرا اهلی
کنی هر دوتایمان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه ی
عالم موجود یگانه ای می شوی، من برای تو!
شازده کوچولو گفت: کم کم داره دستگیرم می شه. یک گلی هست
که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: تعجبـی نداره، روی زمین هر روز هـزار جور از این اتفاق ها
می افته.
شازده کوچولو گفت: اوه نه! گل من روی زمین نیست.
روباه حیرت زده پرسید: روی یک سیاره ی دیگر است؟!
- آره ...
روباه تو حرف او دوید که: یعنی تو از یک سیاره ی دیگه اومدی؟!
و پسرک با پایین آوردن سر جوابش را داد که: بله!
تو سیاره ی تو شکارچی هم هست؟
- نه!
- محشره! مرغ و خروس چطور؟
- نه!
- روباه آهی کشید و گفت: همیشه یک جای کار می لنگه!
بعد از مدت ها راه رفتن از میان ریگ ها، صخره ها و برفهـا به جاده ای
رسید. از آنجا که هر جاده ای یک راست می رود پیش انسانها؛ شادمان
شد و به خودش نویـد داد که بالاخره آدمهـا را می توانـم ببینم. کمی که
در جاده جلو رفت به یک مزرعه ی گل رسید.
گفت: سلام!
گلها هم جواب دادند: سلام!
شـازده کوچولـو رفـت تـو بـحرشـان. آخر همـه شان مثـل گل خودش
بودند. حیرت زده از آنها پرسید: شماها کی هستید؟
و پاسخ شنید: ما گل سرخیم.
آهی کشید و احساس کرد که فـریـب خورده است. گلش به او گفته
بود که از نوع او در جهان فقط همیـن یکی است و حالا پنـج هزار تا گل،
همه مثل هم، فقط در یک تکه زمین!
با خود اندیشید: اگر گل من این را می دیـد، بـدجوری از رو می رفت.
پشت سر هم بنـا می کرد سرفه کردن. شاید هم خودش را به غش و
ضعف می زد؛ و من هم مجبور می شدم پرستاریش را کنم وگرنه برای
سرشکسته کردن من هم شده، راستی راستی می مرد!
و باز تو دلـش گفت: مـرا باش که فقـط با یک گل خودم را خوشبختِ
عالم می پنداشتم!
با یک گل و سه تا آتشفشانـی که تا سـر زانـوی من هم نیستنـد و
شـایـد یکیشـان تا ابـد خامـوش بـمـانـد؛ شهریـار چنـدان پر شوکتی به
حساب نمی آیم!
افتاد روی سبزه ها و زد زیر گریه!
آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد.
شازده کوچولو از کوهی بلند بالا رفت. کوه هـایی که در عمـرش دیده
بود، همان سه دهانه آتشفشان بود که تا سر زانوی او می رسیدند. او
از آتشفشان خاموش به عنوان چهارپایه استفاده می کرد.
با خودش گفت: از کوهی به این بلندی می توانم همه جای سیاره و
همه ی آدمهایش را ببینم.
اما وقتی که از آن بالا رفت و به قلّـه اش رسیـد، تنهـا چیـزی که دید
صـخره های شاخه شاخه ی نوک تیز بود.
همین جوری صدا داد که: سلام!
طنین بهش جواب داد: سلام! سلام! سلام!
شازده کوچولو پرسید: کی هستید شما؟
طنـیـن بهـش جواب داد: کـی هستیـد شمـا؟. .. هستیـد شمـا؟ ...
هستید شما؟
متعجّب از اینکه کسی با او حرف می زند، امـا نمی تواند او را ببیند،
به آرامی گفت: «با من دوست بشویـد» بعد صـدایش را بلنـدتـر کرد و
گفت: من تک و تنهایم.
دوباره پـژواک صدای خود را شنیـد که: من تک و تنهایم ... من تک و
تنهایم ... تک و تنهایم...
با خودش فکـر کرد: چه سیـاره ی عجیبـی! خشکِ خشک؛ تیـزِ تیـز؛
شـورِ شـور...
این هم از آدمهایش! یک ذره هم قـوّه ی تخیّل ندارند و هر چه را که
می شنوند، عینا" تکرار می کنند!
و بـاز بـا خود فکـر کـرد کـه: اقلا" در سیـارک خود گلـی داشتـم کـه
همیشه اول اون حرف می زد!
![]() |