متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
امام حسین با تعبیر روشنی در باره ی مرگ و زندگی گفته اند: «زندگی
این جهان هر چند در نگاه عده ای گرانقدر جلوه می کند، اما دنیای پاداش
خداوند ــ خانه ی آخرت ــ ارزش بیش تری دارد و برتر است. اگر جمع آوری
ثروت برای این است که سرانجام روزی انسان از آن دست بردارد، پس نباید
برای چنان ثروتی بخل ورزد. اگر روزی انسان مقدر است، چرا او افزون طلب
و آزمند باشد؟! اگر این بدن ها برای مرگ آفریده شده اند، پس کشته شدن
در راه خدا، بهترین انتخاب است.
این روایت از مرگ، که از آغاز و در هر منزل توسط امام حسین و خواهرش
زینب کبری، مطرح شده است، روایت زندگی است. روایت بقای جان است
و نه نابودی آن. گویی مرگ چشمه ای است که از آن حیات می جوشد.
زندگی انسان ها تناسب دقیقی با مرگ آنان دارد. و این چه مرگی است
که چشمه ی جوشان زندگی است! مثل آفتاب بر زندگی می تابد و بدان
معنی می بخشد.
هنر نهضت عاشورا این بود که روشنایی مرگ را بر چهره ی زندگی تاباند
و زندگی، معنی دیگری گرفت. و مگر نه این است که مرگ خود یک امر
عدمی نیست؛ یک امر وجودی است؟ نابودی نیست، حیات است؟ خداوند
همانگونه که حیات را آفریده، مرگ را نیز آفریده است.
اَلَّذی خَلَقَ المَوتَ وَ الحَیاةَ لِیَبلُوَکُم اَیُّکُم اَحسَنُ عَمَلاً
کسی که مرگ و زندگی را بیافرید تا بیازمایدتان که کدام یک از شما به
عمل نیکوتر است.
اگر مرگ از جنس عدم و نابودی بود که خداوند آن را نمی آفرید. آفرینش
مرگ، حکایت از وجودی بودن مرگ دارد.
به تعبیر قرآن :
«پس از آن دل های شما چون سنـگ سخت گردیـد، حتـی
سخت تـر از سنـگ، که از سنـگ گـاه جوی هـا روان شـود، و
چون شکافته شود، آب از آن بیرون می جهد، و گاه از خشیّت
خداونـد از فـراز به نشیب فـرو غلتـد و خدا از آنـچه مـی کنیـد،
غافل نیست.»
عزرة بن قیس چکونه توانسته جان و باور خود را در مدار خواست و
منفعت عبیدالله بن زیاد قرار دهد؟ و او حالا در شب عاشورا مأموریت
دارد که مبادا افرادی از لشکـر عمـر بن سعد، شبـانـه به اردوی امـام
حسین بپیوندند. زندگانی او زندگی غریبی است.
امام در دل شب در محوطـه ی خیمه ها قدم می زد. صدای دعا و
تضرّع از خیمه ها به گوش می رسید.
از خیمه ی زینب کبری هم صدای گریه می آمد. برادر وارد خیمه
شد. نافع بن هلال که همراه امام بود جلوی خیمه ایستاد. زینب از
برادرش پرسید: همه ی یاران را آزموده ای؟ در وقت جنگ و درگیری،
کسانی در میان نیستند که تو را تسلیم دشمن کنند؟
این پرسش تلخ زینب، متکی بر تجربه ای بود که همه شاهد آن
بودند. تجربه ی بی وفایی و قساوت مردم کوفه، تجربه ی شبث بن
ربعی و عزرة بن قیس و ...
امام در پاسخ به نگرانی خواهرش به او اطمینان داد که یاران و
همراهان، انسان هایی سرافراز و بلندهمت هستند و شوق آنان
به مرگ کمتر از شوق کودک به شیر مادرش نیست.
در این هنگام بغض نافع سرگشود و او به گریه افتاد!
امام حسین به زینب ماموریت داده بود که احکام دینی را از طرف
علی بن حسین برای بستگان تبیین کند. سال ها بعد وقتی احمد
بن ابراهیم بر حکیمه، خواهر امام حسن عسکری، در سال 282
قمری وارد شد و دید که از ورای حجاب، مردم سوالات خود را مطرح
می کنند و حکیمه جواب می گوید، تردید در دل احمد بن ابراهیم
افتاده بود که چگونه زنی می تواند به جای امام عمل کند؟!
حکیمه گفته بود که امام حسن عسکری به امام حسین اقتدا کرده
است. او نیز به زینب وصیت کرده بود.
زینب با برادرش، گفت و گوی دیگری دارند که روز عاشورا اتفاق افتاده
است. امام دستور داد که خیمه ها را نزدیک تر به هم بزنند. طناب های
خیمه ها را به یکدیگر متصل کردند. همه ی پستی و بلندی ها بررسی
شد که مجال نفوذ دشمن فراهم نباشد. سپس در حاشیه ی پشت
اردوگاه، در جوار خیمه های زنان و کودکان، خندق کندند تا مطمئن باشند
دشمن نمی تواند از آن نقطه حمله کند و تنها از جلو با هم رو به رو
می شوند. نافع بن هلال در تمام این طرح ها و کارها همراه امام بود.
امام و یاران و خانواده اش، تمام شب را به نماز و نیایش و اشک
گذراندند. صدای مناجات و دعا در صحرا پیچیده بود. هیچ کدام از شهیدان
فردا و نیز زنان اهل بیت، آن شب لحظه ای نیارمیدند.
حبیب بن مظاهر، غرق لبخند و تبسم بود! یزید بن حصین تمیمی به
او گفت: حالا وقت خنده است؟!
گفت: چه وقت بهتر از امشب وقت شادمانی است؟!
بریر با عبدالرحمن انصاری شوخی می کرد. عبدالرحمن گفته بود:
حالا چه وقت شوخی است؟!
بریر گفته بود: همه ی آنانی که مرا می شناسند، می دانند که چه
آن وقتی که جوان بودم و چه حالا که پیر شده ام، اهل شوخی نبوده ام،
اما الان می بینم که فاصله ی من و بهشت جز شمشیرها، چیز دیگری
نیست!
آنگاه امام حسین خطاب به زینب و دیگر خواهران و همسرش، که با
صدای گریه ی زینب کبری جمع شده بودند، گفت:
زینب! ام کلثوم! فاطمه! رباب! پس از مرگ من جامه ی خود را پاره
نکنید. سیلی به صورت خود نزنید و سخنی که شایسته نباشد، بر زبان
میاورید.
نگاه رباب، همسر امام با نگاه او گره خورد. رباب نماد محبت و وفاداری
بود. زنی شاعر و ادیب و قدردان نعمت وجود امام؛ و امام حسین نیز
رباب و دخترش سکینه را بسیار دوست می داشت و در وصف آن دو
سروده بود:
به جانت سوگند! خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب در
آن باشند. آن دو را دوست دارم و هر چه دارم، نثار آنان می کنم.
اما زینب، انگار زندگی و شهادت امام ، با زندگی و اسارت زینب کامل
می شود. از آن روزهایی که کنار پنجره ی خانه شان می ایستادند تا
پیامبر را ببینند و پیامبر آنان را در آغوش بگیرد، تا آن روزهایی که کنار
مادرشان زهرا بودند و او آخرین لحظات عمر خویش را می گذراند. آنان
کودکانی بودند که در دل شب، همراه پدرشان و حسن و ام کلثوم،
مادرشان فاطمه ی زهرا را تشییع کردند و ... تا امروز.
شب عاشورا زینب با برادرش گفت و گو کردند. آن بی تابی زینب در
پرتو گفتگوی با امام، محو شد و دل دریایی او آرام گرفت. توفان ها از
جان او رخت بربسته بود و آفتاب شکیبایی بر جانش می تابید.
زینب کبری از آن پس نیابت امام را بر عهده داشت، تا زمانی که امام
سجاد بهبود حاصل کند. این نیابت خاصه، افق های بی پایانی را در
منظر زینب گشود. او باید آمادگی پیدا کند تا مسئولیت اداره و هدایت
بازماندگان را بر دوش بگیرد. از عصر عاشورا، زینب تجلی می کند. از آن
به بعد، به او واگذار شده بود. رییس قافله اوست.
زینب کبری در کنار بالین علی بن حسین که از التهاب تب می سوخت،
نشسته بود. علی بن حسین، نوجوانی سیزده چهارده ساله بود. در
نزدیکی خیمه، صدای امام را می شنیدند که می خواند:
ای روزگار! بدا بر تو چه دوست ناستوده ای هستی
تا چند هر بامدادان و شامگاهان آرزومند و دوستداری به خون غلتیده
داری؟
روزگار کسی را به جای دیگری نمی پذیرد؛
کار به دست خداوند بزرگ است و هر انسان زنده ای، راه مرگ را طی
می کند.
این ابیات را امام چندین بار تکرار می کرد. بغض در گلوی علی بن
حسین گرفته بود و چشمانش پر از اشک شده بود. می دانست
مصیبت فرود آمده است و تقدیر رقم خورده است.
زینب کبری که او هم زمزمه های برادر را شنیده بود، طاقتش تمام
شد و بانگ برداشت: ای کاش مرگ، زندگیم را می گرفت. امروز روزی
است که مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن درگذشته اند. ای
جانشین گذشتگان و ای مایه ی امید باقی ماندگان ...
زینب تا به آن روز، همه ی مصیبت ها را در کنار حسین تحمل کرده
بود و در چهره ی او همه رفتگان را می دید. انگار جان او، مثل خیمه ها،
رویاروی زمانه ای بود که عمود خیمه بشکند. خیمه غیر از برخاک افتادن
چه چاره ای داشت؟
برادرش حسین که ناله های خواهر را شنیده بود به نزدش آمده گفت:
ای خواهرم! راه صبوری و شکیبایی پیشه کن. بدان که همه ی مردم
دنیا می میرند و آنان که در آسمان ها هستند نیز زنده نمی مانند.
همه ی موجودات از بین رفتنی هستند، مگر خدای بزرگ ، که دنیا را با
توانایی خویش آفریده است و همه ی مردم را پس از مرگ برمی انگیزد.
گویی نگاه و باور امام حسین در آینه ی جان همه همراهان تکثیر
شده بود. سخنان آنان عطر کلمات امام را داشت. جوانان بنی هاشم
به امام حسین پاسخ گفتند. عباس بن علی نخستین کسی بود که
سخن گفت. کوتاه و کامل:
لم نفعل؟ انبقی بعدک؟ لا ارنا الله ذلک ابدا
چه کنیم؟ بعد از تو بمانیم؟ خداوند ما را در چنان حالی نبیند.
دیگر برادران امام، پسرانش، پسران برادرش، حسن بن علی و
پسران عبدالله بن جعفر ــ فرزندان زینب کبری ــ همان گونه استدلال
کردند.
امام به فرزندان عقیل گفت: شهادت پدرتان، مسلم برای شما
کافی است. به شما اجازه می دهم که بروید. گفتند: ما بزرگ و
آقای خود و فرزندان عمویمان را رها نمی کنیم. همراه با آنان تبر
می اندازیم و شمشیر می زنیم. به خدا سوگند، جان و مال و
خانواده ی خود را فدای تو می سازیم و همراه تو خواهیم جنگید،
تا در جایگاه تو و با تو بر خدوند وارد شویم و خداوند زندگی پس از
تو را زشت و سیاه کند.
نوبت به یاران رسیده بود. مؤمنان نیک بختی که زمانه یارشان
شده بود و در مهم ترین و حساس ترین لحظه ی تاریخ اسلام و
انسان این توفیق را یافته بودند تا از خونشان چشمه ی حقیقت
بجوشد.
مسلم بن عوسجه ی اسدی برخاست و گفت: آیا ما تو را رها
کنیم و نتوانیم در پیشگاه خداوند برای ادا نکردن حق تو عذری
موجه داشته باشیم؟ من از تو جدا نمی شوم، تا آنکه نیزه ی خود
را در سینه ی آنان بشکنم و تا هنگامی که قبضه ی شمشیرم در
دستم باشد، به آنان ضربه بزنم و به خدا سوگند اگر اسلحه برای
جنگ کردن با آنان نداشته باشم، آن قدر بر دشمنان سنگ
می اندازم تا در راهت کشته شوم.
سعد بن عبدالله حنفی گفت: به خدا سوگند تو را رها نمی کنیم،
تا آنکه خداوند شاهد باشد که در غیاب پیامبر او، حرمت او را در
وجود تو پاسداری کردیم. اگر بدانم کشته می شوم و باز زنده
می شوم و سپس زنده می شوم و خاکسترم بر باد داده می شود،
باز دست از تو برنمی دارم تا جانم را فدای دفاع از تو کنم. چرا چنین
نکنم که فقط یکبار کشته شدن است و سپس کرامت و سعادت
بی پایان.
زهیر بن قین گفت: به خدا سوگند، دوست می دارم کشته و
زنده شوم و باز کشته شوم و هزار بار چنین شود تا خداوند با
کشته شدن من، بلا را از تو و این جوانمردان بگرداند.
در یک کلام، همه گفتند: با تو زندگی می کنیم و با تو می میریم.
اشک در چشمان همه حلقه زده بود. آیا زینب، رباب و ام کلثوم و زنان
دیگر و کودکان شاهد این گفت و گوها بوده اند؟ بی نردید زینب شاهد
بوده است.
این گفت و گوها هر چقدر برای جوانان و یاران امام که از شهادت
سخن می گفتند ــ در حالی که تا لقای خدا ساعاتی بیش مهمان
دنیا نبودند ــ شیرین بوده، برای زینب تلخ و جانگداز بوده است. زینب
می بایست بار غم و رنج صبوری و جلال شکیبایی را بر دوش بگیرد.
قامت او نباید در برابر ستم بشکند و زبان او نباید آنی، کلمه ای ادا
کند که بوی افسردگی دهد و علاوه بر آن، تکیه گاه بازماندگان او
خواهد بود.
عمر بن سعد نماز خواند. نماز عصر را؛ و پس از نماز فریاد زد که:
یا خَیلَ اللهِ ارکَبی وَ اَبشِری
ای لشکر خدا سوار شوید و شما را بشارت می دهم!
این شعاری بود که سال ها پیش سعد بن ابی وقاص، سردار
جنگ های مسلمانان علیه غیرمسلمانان به کار می برد. در جنگ
قادسیه هم شعار سعد ابن ابی وقاص همین بود و حالا همین
شعار علیه خانواده ی پیامبر به کار گرفته می شود. پنجاه سال از
آن روزگار می گذشت.
و آیا در این پنجاه سال، ارزش ها و موقعیت ها تا بدین حد دگرگون
شده بود، یا اینکه در قلب و ذهن و جان این سرداران جنگ پیشه از
ابتدا «سلام» و «محبت» نفوذ نکرده بود و کشورگشایی ها نه برای
گسترش دین محمدی که برای دست یافتن به غنایم و ثروت آن ملل
صورت می گرفت؟!
پاسخ این پرسش در رفتار نژادپرستانه ی اعراب بر علیه ایرانیان آن
عصر به خوبی هویدا است. آنجا که گفته می شود:
قامت یک ایرانی نباید از یک عرب بلندتر باشد، اگر بود باید بر
زانو بایستد تا کوتاه تر جلوه کند وگرنه باید با شمشیر گردنش
را زد تا بلندتر نباشد!
پس، از ابتدا نیز الفتی بین این جماعت با پیامبر و خاندان او برقرار
نشده بود که بگوییم بعدا" دچار استـحالـه شده و به فجایعی چون
واقعه ی عاشورا انجامیده است.
باری؛ آفتاب غروب کرده بود که سپاه عمر بن سعد به طرف اردوگاه
امام حسین حرکت کردند. آرایش خیمه ها به گونه ای بود که خیمه ی
زنان و کودکان، پشت خیمه های مردان واقع می شد و بلندی های
زمین نیز آن خیمه ها را از منظر دشمن پوشیده می داشت.
خیمه ی امام حسین، در میانه بود و پشت سر، نخستین خیمه،
خیمه ی زینب کبری بود و همواره این امکان را داشت که از وضعیت
برادر و خبرها آگاه باشد. مگر او اصلا" می توانست لحظه ای از حال
برادرش غافل باشد؟!
به یاد داشته باشیم که امام حسین در این هنگام پنجاه و هفت
ساله بود و زینب کبری پنجاه و پنج ساله. آنان روزگار درازی را با
یکدیگر زندگی کرده اند و شاهد وقایع تلخ و جانفرسایی بوده اند که
از همان جماعتی که در سطور پیش از آنها گفتیم برمی خاست. در
همه ی سختی ها و رنج ها نگاه این دو با یکدیگر پیوند خورده و دلدار
هم بوده اند. در این شرایط سخت و تلخ نیز زینب لحظه ای آرام ندارد
و مترصد است بداند بر حسین چه می گذرد!
صدای حرکت اسبان به گوش می رسید و گرد و غبار زیادی به هوا
برخاسته بود. زینب به خیمه ی برادر نزدیک شد. گفت:
برادرم، صداهایی را که نزدیک می شود، می شنوی؟ امام در حالی
که شمشیرش را آماده می کرد، نگاهش با نگاه خواهر تلاقی کرد و
گفت: پیامبر را در خواب دیدم. به من می گفت: به سوی ما می آیی.
صدای زینب به گریه بلند شد که واحسینا و وای بر من!
حسین او را آرام کرد. عباس که شاهد گفت و گوی آنان بود گفت:
برادر لشکر به سوی ما می آید.
امام گفت: از آنان بپرس برای چه آمده اند؟ و عباس با بیست تن
که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نیز بین آنان بودند، به طرف سپاه
عمر بن سعد حرکت کردند.
![]() |