متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

از غمی می سوزم و ناچار سوزد از غمی

هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی

دل که از بیم فنا چون بحر پروایی نداشت

دم به دم بر خویش می لرزد کنون چون شبنمی

گاه گویم زندگانی چیست ؟ عین سوختن

تا نمیرد شمع ، از سوزش نیاساید دمی

چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست

ورنه هر گهواره ­ای گوریست ، هر عیشی غمی

ای عزیز ! ای محرم جان ! با که گویم راز دل ؟

باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی

درد بی درمان من ای کاش تنها مرگ بود

ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی

خالق شیطان و گندم ، شادی مردم نخواست !

عالمی غم ساخت پیش از آن که سازد آدمی

گر ز چشم من به هستی بنگری ، بینی مدام

خواب شوم ناگواری ، عیش تلخ درهمی

ور بجویی از زبان کِلک من معنای عمر

درد جانسوز فریبایی ، بلای مبهمی

وآن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعده هاست

با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی

 


برچسب‌ها: دکتر مهدی حمیدی شیرازی, شعر معاصر ایران
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۹ساعت 18:33  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

به مغرب سينه مالان قرص خورشيد

نهان می گشت پشت كوهساران

فرو می ريخت گردی زعفران رنگ

به روی نيزه ها و نيزه داران

 

ز هر سو بر سواری غلت می خورد

 تن سنگين اسبی تير خورده

به زير باره می ناليد از درد

سوار زخم دار نيم مرده

 

ز سم اسب می چرخيد بر خاک

به سان گوی خون آلود، سرها

ز برق تيغ می افتاد در دشت

 پياپی دست ها دور از سپرها

 

ميان گردهای تيره چون ميغ

زبان های سنان ها برق می زد

لب شمشيرهای زندگی سوز

سران را بوسه ها بر فرق می زد

 

نهان می گشت روی روشن روز

به زير دامن شب در سياهی

در آن تاريک شب، می گشت پنهان

فروغ خرگه خوارزمشاهی

 

دل خوارزمشه يک لمحه لرزيد

 كه ديد آن آفتاب بخت، خفته

ز دست تركتازی های ايام

به آبسكون، شهی بی تخت خفته

 

اگر يک لحظه امشب دير جنبد

سپيده دم جهان در خون نشيند

به آتش های ترک و خون تازيک

ز رود سند تا جيحون نشيند

 

به خوناب شفق در دامن شام

به خون، آلوده ایران كهن ديد

در آن دريای خون در قرص خورشيد

 غروب آفتاب خويشتن ديد

 

به پشت پرده ی شب ديد پنهان

زنی چون آفتاب عالم افروز

اسير دست غولان گشته فردا

چو مهر آيد برون از پرده ی روز

 

به چشمش ماده آهویی گذر كرد

اسير و خسته و افتان و خيزان

پريشانحال آهو بچه ای چند

سوی مادر دوان، وز وی گريزان

 

چه انديشيد آن دم؟ كس ندانست

كه مژگانش به خون ديده، تر شد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز آتش هم كمی سوزنده تر شد

 

زبان نيزه اش در ياد خوارزم

زبان آتشی در دشمن انداخت

خم تيغش به ياد ابروی دوست

به هر جنبش سری بر دامن انداخت

 

چو لختی در سپاه دشمنان ريخت

از آن شمشير سوزان، آتش تيز

خروش از لشكر انبوه برخاست

كه: از اين آتش سوزنده پرهيز

 

در آن باران تيغ و برق پولاد

 ميان شام رستاخيز می گشت

در آن دريای خون در دشت تاريک

به دنبال سر چنگيز می گشت

 

بدان شمشير تيز عافيت سوز

در آن انبوه، كار مرگ می كرد

ولی چندان كه برگ از شاخه می ريخت

دو چندان می شكفت و برگ می كرد

 

سرانجام آن دو بازوی هنرمند

ز كشتن خسته شد وز كار واماند

چو آگه شد كه دشمن خيمه اش جست

پشيمان شد كه لختی ناروا ماند

 

عنان بادپای خسته پيچيد

چو برق و باد، زی خرگاه آمد

دويد از خيمه خورشيدی به صحرا

كه گفتندش سواران: شاه آمد

 

ميان موج می رقصيد در آب

به رقص مرگ، اخترهای انبوه

به رود سند می غلتيد برهم

ز امواج گران، كوه از پی كوه

 

خروشان، ژرف، بی پهنا، كف آلود

دل شب می دريد و پيش می رفت

از اين سد روان، در ديده ی شاه

ز هر موجی هزاران نيش می رفت

 

نهاده دست بر گيسوی آن سرو

بر آن دريای غم نظاره می كرد

بدو می گفت اگر زنجير بودی

تو را شمشيرم امشب پاره می كرد

 

گرت سنگين دلی ای نرم دل آب!

رسيد آنجا كه بر من راه بندی

بترس آخر ز نفرين های ايام

كه ره بر اين زن چون ماه بندی

 

ز رخسارش فرو می ريخت اشكی

بنای زندگی بر آب می ديد

در آن سيمابگون امواج لرزان

خيال تازه ای در خواب می ديد

 

اگر امشب زنان و كودكان را

ز بيم نام بد در آب ريزم

چو فردا جنگ بركامم نگرديد

توانم كز ره دريا گريزم

 

به ياری خواهم از آن سوی دريا

سوارانی زره پوش و كمانگير

دمار از جان اين غولان كشم سخت

بسوزم خانمان هاشان به شمشير

 

شبی آمد كه می بايد فدا كرد

به راه مملكت فرزند و زن را

به پيش دشمنان استاد و جنگيد

رهاند از بند اهريمن وطن را

 

در اين انديشه ها می سوخت چون شمع

كه گردآلود پيدا شد سواری

به پيش پادشه افتاد بر خاک

شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

 

پس آنگه كودكان را يک به يک خواست

نگاهی خشم آگين در هوا كرد

به آب ديده اول دادشان غسل

سپس در دامن دريا رها كرد

 

بگير ای موج سنگين كف آلود

ز هم واكن دهان خشم، وا كن

بخور ای اژدهای زندگی خوار

دوا كن درد بی درمان، دوا كن

 

زنان چون كودكان در آب ديدند

چو موی خويشتن در تاب رفتند

وزان درد گران، بی گفته ی شاه

چو ماهی در دهان آب رفتند

 

شهنشه لمحه ای بر آبها ديد

شكنج گيسوان تاب داده

چه كرد از آن سپس، تاريخ داند

به دنبال گل بر آب داده

 

شبی را تا شبی با لشكری خرد

ز تنها سر، ز سرها خود افكند

چو لشكر گرد بر گردش گرفتند

چو كشتی بادپا در رود افکند

 

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار

از آن دريای بی پاياب، آسان

به فرزندان و ياران گفت چنگيز:

كه گر فرزند بايد، بايد اين سان

 

بلی، آنان كه از اين پيش بودند

چنين بستند راه ترک و تازی

از آن اين داستان گفتم كه امروز

بدانی قدر و بر هيچش نبازی

 

به پاس هر وجب خاكی از اين ملک

چه بسيار است، آن سرها كه رفته!

ز مستی بر سر هر قطعه زين خاک

خدا داند چه افسرها كه رفته

 


برچسب‌ها: دکتر مهدی حمیدی شیرازی, شعر معاصر ایران, جلال الدین خوارزمشاه
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۹ساعت 21:46  توسط بهمن طالبی  | 
 

        عباس مهرپویا

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد


فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی


رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب


که خود در میان غزلها بمیرد


گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا


کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد


شب مرگ از بیم آنجا شتابد


که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم که باور نکردم


ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 


چو روزی ز آغوش دریا برآمد


شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی آغوش وا کن


که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 


برچسب‌ها: عباس مهرپویا, دکتر مهدی حمیدی شیرازی
 |+| نوشته شده در  شنبه دهم فروردین ۱۳۹۸ساعت 19:20  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

ما در آخرین سال دوره ی دبیرستان همکلاس بودیم.

کلاس ادبی ما جمعا" 23 شاگرد داشت.

کوچک ها 18 ساله و بزرگ ها 20 ساله بودند.

دوران قدرت رضاشاهی بود،

و ورود به سیاست اکیدا" ممنوع!

در عوض عشق و عاشقی در میان جوانان

رونق بسیار داشت.

ترجمه ی ترانه های عاشقانه، باب روز بود.

گویندگان و شاعران رمانتیک مغرب 

و مترجمان عاشق پیشه ی آنان

غوغایی به پا کرده بودند.

لامارتین فرانسوی، هاینه ی آلمانی و بایرون انگلیسی

در آسمان ادب ایران می درخشیدند.

از شاعران خودمانی هم

کسانی مثل وحشی بافقی مشتری فراوانی داشتند.

استاد شعر و ادبیات ما، دکتر حمیدی

شیفته و شیدای یکی از دوشیزگان زیبای شیرازی بود؛

شاگردانش نیز عاشق سینه چاک

دوشیزگان دیگری از شیراز.

در جمع همه ی شاگردان،

فقط دو سه نفر بی عرضه بودند که

معشوقی دست و پا نکرده و

عمر عزیز را به بطالت می گذراندند!

کار عشق و عاشقی ما

خیلی سهل و آسان می گذشت.

عشاق بردبار پاکبازی بودیم.

از رسوایی و بی حیایی پرهیز داشتیم.

از غم و غصه خوشمان می آمد.

خودمان را به زحمت نمی انداختیم،

دنبال وصال نبودیم.

از رنج فراق لذت می بردیم،

دلخوش بودیم که دور و بر مدارس دخترانه پرسه بزنیم،

چهره ی معشوقه را از دور ببینیم و آه بکشیم.

بسیاری از عشاق آن زمان هنوز زنده اند و

بحمداله معشوقه های نامدارشان نیز؛ با

جمعیت کثیری از فرزندان و فرزندزادگان

صحیح و سالم و جوان و سرحال باقی و برقرارند.

ما جماعت عاشق ها

در کلاس و بیرون آن

برای هم اشعار عشقی می خواندیم. 

خود من هم با قطعات کوچک ادبی آه و ناله می کردم.

همه بر خلاف عاشق های قدیمی،

لباس های شیک می پوشیدیم.

سر و بَر را می آراستیم و بیش از هر چیز

به چین و شکن زلف ها می رسیدیم.

به آرایشگاه می رفتیم،

کاکل های جنوبی و سیاه و پر پیچ و خم خود را

موج می دادیم؛

روغن بریانتین می زدیم،

خودمان را در آیینه می نگریستیم و حظ می کردیم.

... کارآمدترین اسلحه ی ما، موهای ما بود.

می خواستند خلع سلاحمان کنند.

... مدارس دیگر تسلیم شده بودند،

فقط یک دبیرستان، تنها دبیرستان ادبی شهر

چنین ماجرایی آفریده بود.

شعر و ادبیات کار خود را کرده بود!

... سرانجام به بن بست رسیدیم و

پس از چندین نشست و برخاست پر اضطراب،

تسلیم مقامات انتظامی و معارفی شدیم و

پذیرفتیم که زلف های خم اندر خم و نازنین را

ماشین کنیم و

مثل بچه ی آدم به مدرسه برویم!

 

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, دکتر مهدی حمیدی شیرازی
 |+| نوشته شده در  جمعه نهم فروردین ۱۳۹۸ساعت 21:39  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

                    دانلود

شنـیــدم کــه چون قــوی زیــبـا  بـمیــرد

فــریــبـنـده     زاد  و   فــریـبـا    بـمیــرد

فــریــبـنـده     زاد  و   فــریـبـا    بـمیــرد

 

شــب مـــرگ تــنها  نشیـنـد بـه موجی

رود گــوشـــه ای  دور و  تــنـها  بـمیــرد

رود  گــوشــه ای  دور و  تــنـها  بـمیــرد

 

در آن  گوشه چندان  غزل خواند آن شب

که  خود    در میــان    غــزل هـا  بمیـرد

که  خود   در میـــان    غــزل هـا   بمیـرد

 

چو   روزی   ز آغــوش   دریـــا  بــرآمـــد

شبـی هــم در  آغــوش   دریــا   بـمیـرد

شبـی هــم در  آغــوش   دریــا   بـمیـرد

 

تـو دریـــای مـن بـــودی آغـــوش وا کــن

که می خواهــد ایـن قــوی زیــبــا بمیـرد

که می خواهــد ایـن قــوی زیــبــا بمیـرد

 

 

برچسب‌ها: مرگ قو, عباس مهرپویا, دکتر مهدی حمیدی شیرازی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶ساعت 1:21  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا