متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
گفتی که: می بوسم تو را
گفتم: تمنا می کنم
گفتی که: گر بیند کسی؟!
گفتم که: حاشا می کنم
امشب اگر یاری کنی ای دیده توفان می کنم
آتش به دل می افکنم دریا به دامان می کنم
می جویمت ،می جویمت با آن که پیدا نیستی
می خواهمت، می خواهمت هر چند پنهان می کنم
زندان صبرآموز را در می گشایم ناگهان
پرهیز طاقت سوز را یکسر به زندان می کنم
یا عقل تقوا پیشه را از عشق می دوزم کفن
یا شاهد اندیشه را از عقل عریان می کنم
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای
ولیک بگو اختیار کو ؟!
دلم ز هرچه به غیر از تو بود
خالی ماند
در این سرا تو بمان
ای که ماندگار تویی
برگ ریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست!
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست!
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم
تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار ... بمیرم
خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد
چرا رفتی، چرا؟ من بیقرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران، بیقرار است؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابی ام را سهل انگاشت؟
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی فرداش، فردای دگر نیست
در این شهر آزمودم من بسی را
ندیدم با وفا ز آنان کسی را
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
دوباره میسازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگرچه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل
بهمیل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون
بهسیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم
ز آبی آسمان خویش
اگرچه صدساله مُردهام
بهگور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلبِ اهرمن
بهنعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه میبخشدم شکوه
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز میکنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث «حبّالوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی
بهجاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش
کز عاشقی چه سود؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند
حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند
سیمین ! در آسمان خیال تو، یادها
همچون شهاب ها، خط روشن کشیده اند
چرا رفتی، چرا؟ من بیقرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران، بیقرار است؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابی ام را سهل انگاشت؟
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی فرداش، فردای دگر نیست
در این شهر آزمودم من بسی را
ندیدم با وفا ز آنان کسی را
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
سیمین بهبهانی
![]() |