متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

                                         انفرادی

 

   احتمالا" کسانی که این متن رو می‌خونند در جریان اتفاقات مردادماه

89 در بند 350 و قضیه ی انفرادی و اعتصاب غذای دسته‌جمعی هستند

و اگر هم نباشند کاریش نمی شه کرد ... چون من فقط می خوام به

نکات حاشیه‌ای که برای خودم جالب بود اشاره کنم و نه قسمت‌های

اصلی و جدی ماجرا ...

   اون شب معروف وقتی فهمیدم اسم من توی لیست کسانی که باید

برن انفرادی هست، گرچه کمی استرس به من وارد شد اما حقیقتش

بیشتر ذوق کرده بودم چون من تا حالا انفرادی نرفته بودم! این که چرا

در دوره‌ی بازداشت من رو به انفرادی نفرستادند. هنوز هم برای من

جای سواله، اگر چه مطمئنم که حداقل از سر لطف نبوده، چون این

لطف رو نه در بازجویی‌ها می‌دیدم و نه در حکمم؛ شاید هم طبق

معمول بقیه ی مسائل توی این مملکت، منطقی در کار نبود!

   به هر حال حداقل فایده‌ی این انفرادی می‌تونست این باشه که

دیگه مجید دری دم به ساعت توی جمع از من نپرسه: «راستی ضیا تو

چند روز انفرادی کشیدی؟!»

   از لحظه‌ای که از بند 350 خارج شدیم تا 21 روز بعد که برگشتیم در

کنار همه ی مسائل مهم و جدی، کلی حاشیه‌ی خنده‌دار و کمدی هم

وجود داشت که گاهی جای متن رو هم می‌گرفت. مثلا" موقع انتقال به

بند انفرادی وقتی سربازها برای بستن چشم ما، چشم‌بند کم آوردند،

حسین نورانی‌نژاد از توی جیبش 2 تا چشمبند در آورد و به اونها داد که

واقعا" لحظه‌ی خنده داری بود! کوهیار گودرزی هم موقع سوار شدن به

ماشین با این که از زیر چشمبند می‌دید اما الکی خودش رو به در و

بدنه‌ی ماشین می‌کوبید و ادا در می‌آورد، یک بار هم از سرباز پرسید:

   «سرکار شما نمی‌دونید بازداشتگاه کهریزک رو بستند یا نه؟»

   اینها همه در حالی بود که حداقل 100 نفر گارد ضد شورش بغل

دستمون ایستاده بودند و آماده بودند که اگه دستوری اومد وارد بند

بشن! …

   توی بند 240 (انفرادی) از اونجا که سلول اکثر بچه‌ها نزدیک به‌ هم و

توی یک راهرو بود، معمولا" صدامون به هم می‌رسید و می‌تونستیم

حرف بزنیم.

   عصرها موقع برنامه‌ی آواز بود. مجری برنامه هم عبدالله مومنی بود که

به ترتیب از بچه‌ها می‌خواست آهنگی رو بخونند. کل کل جالبی هم روی

این که صدای کی بهتره شکل گرفته بود و جایزه‌ای هم برای خوش

صداترین فرد در نظر گرفته شده بود. در طول زمانی که دست به اعتصاب

غذا زده بودیم کم کم فهمیدم چرا طبق موازین حقوق بشر، اعتصاب غذا

کار نادرستیه! آخه از روز سوم اعتصاب، فشارخونم برعکس بقیه هی بالا

می‌رفت تا این که به 17 رسید. چشم‌هام بدجوری سوزش داشت طوری

که باز نگه داشتنش سخت شده بود. بدتر اینکه کنترلم رو روی افکارم

از دست داده بودم و این عصبی‌ام می‌کرد! اگر چه می‌دونستم که حق

کاملا" با ماست اما خب منطق می گفت که این روش درست نیست.

اگر چه تا جایی‌که مقدور بود پیش رفتیم ... جالب اینجا بود که دکتری

هم که ما رو معاینه می‌کرد اصلا" توجه نداشت! به بچه‌ها گفتم، بابا

اینها نمی‌خوان به ما برسند تا بلایی سرمون بیاد، پس بیاید غافلگیرشون

کنیم و اعتصاب رو بشکنیم. این استدلال رو روزی که مهندس صمیمی

و بهمن احمدی رو به انفرادی بردند و تلفن‌ها رو قطع کردند هم ارائه

کرده بودم و گفته بودم؛ قطع کردن تلفن‌ها یعنی اونها آماده‌اند که ما

دست به واکنش بزنیم و هزینه‌اش رو هم پذیرفته‌اند. پس بیایید

غافلگیرشون کنیم و هیچ کاری نکنیم! وای که چقدر با میلاد اسدی با

این استدلال غافل‌گیری خندیده بودیم ...

   کسی که زندان رو تجربه نکرده شاید فکر کنه که تنها بودن اجباری

در انفرادی چقدر سخته اما شاید این نکته هم به ذهنش نرسه که با

جمع بودن انفرادی هم می تونه چیزی درهمون حد سخت و آزار دهنده

باشه! باور کنید اصلا" خوب نیست که آدم جایی رو برای تنهایی خودش

نداشته باشه یا اتاقی نباشه که آدم بره توش در رو ببنده و کسی کاری

به کارش نداشته باشه ... در علم شیمی و در مبحث گازها مفهومی

هست به نام «متوسط فاصله‌ی ملکولی» یعنی متوسط فاصله‌ای که

یک ملکول گاز حرکت می‌کنه تا با ملکول دیگه برخورد کنه. من از روی

این قضیه، مفهومی پیش خودم ساخته بودم به نام «متوسط فاصله‌ی

انسانی»، این متوسط فاصله در شهرها و به خصوص در تهران کمه و

در روستاها و به خصوص درون طبیعت زیاده ... البته من هیچوقت

نتونستم یکی از این وضعیت‌ها رو به دیگری برتری بدم و جهت‌گیری

علائقم بین این دو وضعیت به صورت پاندول عمل می کنه . مثلا" وقتی

مدت زمان زیادی رو در شهر می‌گذرونم، میل به رفتن به روستا در من

زیاد می‌شد و وقتی که مدتی رو در روستا می‌گذرونم میل به شلوغی

شهر به وضعیت قبلی برم می‌گردونه. گاهی حس می‌کنم زندگی

شبیه شنای قورباغه است، یعنی یک بار میل به عمق گرفتن، فرو رفتن

در خود، فکر کردن، تنها شدن و در کل حرکت به درون و دفعه‌ی بعد

میل به اومدن به سطح، بیرون اومدن از خود، حرف زدن، ارتباط داشتن

و در کل حرکت به سمت بیرون و زندگی همین طور پیش می ره ...

   انصافا" تا پیش از انفرادی حضور تمام وقت بین جمعیت اذیتم کرده بود

و انفرادی تا حدی این مشکل رو حل می‌کرد. وقتی که در انفرادی جا

افتادم دیدم که وضعیت ذهنی‌ام خیلی عوض شده. احساس می‌کردم

غل و زنجیری که به پای فکر و خیالم در بند عمومی بود باز شده و

خیالم می‌تونه با تمام سرعت در فضای تجربه ی زیست‌ام حرکت کنه و

سراغ چیزهایی بره که خیلی وقت بود به اونها فکر نکرده بودم.

   یک بار شب هفتم اعتصاب غذا با این که حالم بد بود، به یاد یکی از

دوستان دوران دانشجویی افتادم که خیلی خاطرات خنده‌داری با هم

داشتیم و اون خاطرات مثل فیلم‌های کوتاه تو ذهنم نمایش داده می‌شد.

روزی که توی دانشگاه کولش کرده بودم و چرخوندم، روزی که توی

خیابون با هم مسابقه‌ی دو داده بودیم، روزی که نقش معلول ذهنی رو

توی دانشگاه بازی می‌کرد ... حقیقتا" استاد خندیدن به خود و مقید 

نبودن به نظر دیگران بود!

    باور کنید اون شب توی سلول نزدیک به نیم ساعت خندیدم طوری‌

که کلیه‌هام درد گرفته بود! حتی دریچه‌ی سلول رو هم بستم که صدای

خنده‌هام بیرون نره . البته من اصلا" قصد دفاع از زندان انفرادی رو ندارم

اما باید پذیرفت که انفرادی نسبت به بند عمومی مزایایی هم داره که

یکی از اونها تجربه‌ی نشاط ذهنی گاه به گاهه. بعضی وقت‌ها که خیلی

با حس و حال خودم حال می‌کردم می‌اومدم دم دریچه‌ی سلول و به

بقیه می‌گفتم : «بچه‌ها باورم نمی‌شه که الان یک اتاق برای خودم

دارم!»

 

                                         کافه پیانو

 

   چند روزی که انفرادی بودیم فرصت خیلی خوبی برای کتاب خوندن

بود، چون چند تا کتاب رمان کم و بیش خوب اونجا بود و در ضمن سکوت

و تنهایی در اون مکان فضای خوبی رو برای مطالعه فراهم کرده بود.

   توی انفرادی آدم کار خاصی برای انجام دادن نداره، بنابر این می‌تونه

تمام توجهش رو متوجه ی معدود گزینه‌ها و امکان‌هاش بکنه. یادآوری

مثال معروف مصطفی ملکیان در مورد اضطراب ناشی از داشتن

کانال‌های تلویزیونی زیاد و آسودگی خاطر ناشی از داشتن یک کانال

تلویزیونی در این مورد کاملا" به‌ جاست و به همین منطق خوردن غذای

نیمه آشغال زندان هم در انفرادی لذت خاص خودش رو داشت! ...

   کتاب خوندن کاریه که من پیش از دوران دانشجویی بیشتر براش وقت

می‌گذاشتم تا پس از اون. به یک معنی می شه گفت در مورد مطالعه

کردن تنبل شدم و در یک معنی دیگر شاید سخت‌گیرتر ... در بچگی

کتاب خوندن برای من راهی برای اثبات متفاوت بودنم بود. یادم هست

در سال سوم دبستان کتاب رمان نسبتا حجیمی دست گرفته بودم و

مشغول خوندن شدم. اطرافیان به من تذکر دادند که این کتاب به دردم

نمی‌خوره ولی من اصرار داشتم که می‌تونم کتاب رو بفهمم و شروع به

توضیح داستان کردم و گفتم: «داستان در مورد مردیه به نام دوشیزه ...»

باقی ماجرا رو خودتون می‌تونید حدس بزنید ... البته من باز هم کم

نیاوردم به تلاش‌های خودم به صورت مذبوحانه‌ای ادامه دادم ...

   ورود من به دبیرستان با دوره‌ی «اصلاحات» متقارن شد و جنب و

جوش‌های سیاسی باعث شد که من مطالعات سیاسی رو هم به رمان

خوندن‌هام اضافه کنم که بیشتر شامل مطالعه‌ی کتاب‌های شریعتی

می‌شد. اگر چه من از کتاب‌های شریعتی تاثیر گرفتم ولی هنوز هم

واقعا" کتاب رو نمی‌خوندم.

   این رو تنها زمانی فهمیدم که برای اول بار در دوره‌ی پیش دانشگاهی،

یک کتاب رو واقعا" خوندم! کتاب «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» ژان

پل سارتر ... من سارتر رو از کتاب‌های شریعتی می‌شناختم و به همین

دلیل وقتی کتابش رو توی یکی از بساط‌ کتاب خیابون دیدم، خریدمش و

مشغول خوندن شدم. در اون زمان من احساس تنهایی مهیبی داشتم

و حس می‌کردم بین من و انسان‌های دیگه شکاف و گسست عمیقی

شکل گرفته که هرگز پرشدنی نیست. نوعی شک و تردید وحشتناک

نسبت به همه‌ی معانی و اعتقادات و افراد در من بود و من حقیقتا"

مستاصل مونده بودم که با قدرت اراده و اختیارم در جهان باید چه کنم؟!

   اون کتاب تمامی تزلزل‌ها و تردیدهای من رو بدون هیچ تعارفی تصویر

کرده بود و در ضمن می‌گفت که این سرنوشت انسانه. یادمه که کتاب

رو دوباره به صورت کامل خوندم و حاشیه‌نویسی کردم و با کلی شوق

و ذوق به دیگران معرفی کردم اما خب ظاهرا" این کتاب برای بقیه جذاب

نبود، انگار همه می‌دونستند که باید چه کار کنند و از جون زندگی چی

می‌خوان؟! ...

   دومین کتابی که خیلی روی من تاثیر گذاشت، کتاب تاریخ فلسفه‌ی

ویل دورانت بود، به‌خصوص قسمتی که مربوط به آرتور شوپنهاور و

ایمانوئل کانت بود. اون دوره پشت کنکور بودم و از سر بیکاری به همه

چیز فکر می‌کردم و وقتی که این کتاب رو خوندم خیلی از شوپنهاور

خوشم اومد. توهم زده بودم که به چیزهایی که این فیلسوف می گه

خودم هم قبلا" فکر کرده‌ام! احساس می‌کردم که افکار این آدم ناشی

از بیکار بودنش روی زمین هس، و خب من هم خیلی بیکار بودم و از

این که می‌دیدم کسی از این شیوه‌ی زندگی دفاع می‌کنه و به اون

ارزش می ده خیلی حال می‌کردم، اما قضیه‌ی کانت فرق می‌کرد،

وقتی قسمت مربوط به کانت رو خوندم احساس کردم که اون چیزی

که اسمش فلسفه است رو پیدا کردم. مطالعه‌ی کانت البته مثل

شوپنهاور لذت بخش نبود و در واقع تا حدی زیر پام رو خالی می‌کرد.

   احساس من در مورد کانت این بود که مسائلی که می گه (مثل

تمایز شی لنفسه و شی فی نفسه) نقطه‌ی آغاز مسابقه‌ی فلسفه

است و کسی که بازی رو از اونجا شروع نکرده تخلف کرده و بازی‌اش

قبول نیست!

   اما سومین کتابی که روی من تاثیر زیادی گذاشت رمان جان شیفته‌ی

رومن رولان بود. آمیزه‌ای عجیب از ادبیات، فلسفه، روانشناسی، تاریخ،

سیاست و ... که باعث شد هنوز که هنوزه وقتی چشمم به این کتاب

می‌افته، مثل دیوان حافظ بازش کنم و از هر جا که اومد مشغول خوندن

بشم ... هر بار که یکی از این کتاب‌های تاثیرگذار به پستم می‌خورد،

سلیقه‌ام در مورد کتاب، مشکل پسندتر می شد، تا جایی‌ که الان برای

هر کتاب و نویسنده‌ای توی ذهنم کلی ایراد می‌گیرم و گاهی وقت‌ها

خیلی عجولانه در مورد کتاب‌ها قضاوت می‌کنم. همه‌ی اینها رو گفتم

تا برسم به این قضیه که من با این روحیه‌ی اشکال تراشم توی مطالعه،

انصافا" از خوندن یک رمان ایرانی در انفرادی خیلی لذت بردم و اون کتاب

«کافه پیانو» نوشته‌ی «ابراهیم فرهاد جعفری» بود. من کافه پیانو رو به

عنوان یک رمان پرفروش و جعفری رو به عنوان نویسنده‌ی حامی

احمدی‌نژاد در انتخابات می‌شناختم و یک بار هم از دوستی در بند 350

شنیدم که این کتاب آشغاله و ارزش خوندن نداره و همه ی اینها باعث

شد که با نگاه منفی سراغ کتاب برم و همین نگاه بود که بعد مایه‌ی

شرمندگی‌ام شد و شاید دلیل نوشتن این قسمت ... به نظر من این

کتاب متفاوت بود. فاصله‌ای که راوی اول شخص از موقعیت‌ها داشت،

عدم جدیت و بازیگوشی‌ای که در نگاهش بود، مرکزیتی که برای خودش

قائل بود، ظرافتی که چاشنی توصیف‌هاش می‌کرد، پرهیزی که از

قضاوت ارزشی داشت و اولویتی که به زیبا بودن موقعیت‌ها می‌داد و

حتی قطعه قطعه نوشتنش همه و همه برام جالب و جذاب بود.

   البته من اصلا" از سلیقه‌ی ادبی‌ام دفاع نمی‌کنم اما به هر حال

خوندن این کتاب به من چسبید. وقتی نظرم در مورد کتاب رو با بقیه در

میون گذاشتم، همراهی زیادی ندیدم، یکی از انتقادات این بود که بعضی

از توصیفات نویسنده از جنس مخالف، کمی زننده است، اما شخصا"

این انتقاد رو خیلی وارد نمی‌دونم. من فکر می‌کنم بد نیست که یک بار

قاعده رو برعکس کنیم و از زاویه‌ای دیگه به این قضیه نگاه کنیم. یعنی

این که از انسان‌ها بخواهیم به خاطر حرف‌هایی که به همدیگه نمی گن

شرمنده باشن، نه به خاطر چیزهایی که می‌گن! اینجوری احتمالا"

نظرمون در مورد این که چه چیزی زننده است، عوض می شه!

 


برچسب‌ها: ضیاءالدین نبوی
 |+| نوشته شده در  شنبه سی ام فروردین ۱۳۹۹ساعت 0:15  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

   بعد از ظهر روزی در تیرماه 89 بود که بهمن احمدی با چهره‌ای که

مشخصا" ناراحت بود وارد اتاق شد و بدون مقدمه از من پرسید:

   «ضیا تو مریض شدی؟!»

   گفتم: «نه، چطور مگه؟»

   گفت: «تازه زنگ زدم، توی خبرگزاری‌ها اومده که تو حالت خیلی بده

و قدرت تکلمت رو از دست دادی و کسی از مسئولین به وضعت توجهی

نمی‌کنه ...» بعد هم با لحنی که سرزنش هم در اون بود گفت:

   «اینطوری اگر کسی اینجا واقعا" هم مریض بشه، دیگه کسی بیرون

باور نمی‌کنه!».

   احساس اولیه‌ی من از خبر نوعی گیجی بود و در ضمن این که بهمن

احساس کرده بود که از این قضیه باخبرم، کمی ناراحتم کرده بود. برای

همین توضیح دادم که در جریان قضیه نیستم و رفتم که زنگ بزنم تا

شاید ته و توی خبر رو در بیارم. تلاشم به جایی نرسید، چون خانواده‌ام

هم بی‌خبر بودند و دوستان هم در جریان نبودند. به همه‌شون سپردم

که اگر کسی از اون‌ها پرسید خبر رو تکذیب کنند. خودم هم یک تکذیبیه

نوشتم و دادم بیرون که بعد از اتمام کار دیدم بیشتر شبیه بیانیه شده،

چون دلایل خودم رو هم برای تکذیب خبر ذکر کرده بودم.

   حدس قوی من این بود که خبر رو شخصی از روی دلسوزی و به منظور

جلب توجه مسئولین قضایی و افکار عمومی به وضعیت من منتشر کرده،

اما خب اون فرد احتمالا" حساسیت‌های شخص من رو لحاظ نکرده بود.

جدا از نکاتی که من در نقد اول خبر نوشتم، دو دلیل دیگه هم وجود

داشت که اتفاقا" مهمتر هم بود اما به دلیل شخصی بودن، نمی‌شد در

اطلاعیه اونها رو نوشت. دلیل اول این بود که شخصی به خودش حق

داده بود که از طرف من تصمیم بگیره و این از مسائلیه که من روی اون

حساسیت دارم. تجربه به من می‌گه اگه به کسی اجازه بدیم برای ما

تصمیم بگیره اگر چه تصمیم خوب، به او این اجازه رو هم دادیم که روزی

با تصمیمات غلط خودش ما رو داغون کنه! این قاعده یک جا دیگه هم

کاربرد داره و اون این که اگه به کسی اجازه بدیم الکی از ما تعریف بکنه

و مثلا" قهرمانمون کنه، به صورت ضمنی این اجازه رو هم دادیم که روزی

الکی ازمون بد بگه و با خاک یکسانمون کنه!

   اما دلیل دوم من این بود که گویا خبری طوری تنظیم شده بود که هم

دلشون برام می‌سوخت و احتمالا" به من ترحم می‌کردند و این حس

واقعا" برام تهوع آور بود! اگر چه همیشه فکر می‌کنم که بازی کردن

نقش انسان قوی و مقاوم، کار مسخره و مضحکیه (در واقع یکی از

سرگرمی‌های ما با دوستان در زندان، خندیدن به قهرمان‌بازی‌ها و

خودبزرگ بینی‌ها بود!) اما این کار رو مطمئنا" به مظلوم نمایی و تلاش

برای جلب ترحم دیگران، ترجیح می‌دم! واقعا" یکی از کابوس‌های من

هم صحبتی اجباری با کسانیه که جز زار زدن کاری بلد نیستند و به

جای این که بخوان مسئله‌ای رو حل کنند، می‌خوان زمین و زمان رو

مقصر نشون بدن تا از خودشون سلب مسئولیت کنند!

    اما من در نوشتن اون اطلاعیه یک نگرانی هم داشتم و اون این بود

که نوعی ناسپاسی و بی‌انصافی در حق کسانی کرده باشم که کار

خبری می‌کنند. آخه ما آدم‌ها خیلی استعداد داریم که لطف دیگران رو

جزو حقوق خودمون و به عنوان امری بدیهی نگاه کنیم (لطف‌هایی که

به قاعده، بدیهی می‌پنداریم، لطف پدر و مادر و مهمتر از هم لطف زنده

بودنه!) و فقط زمانی که این الطاف نباشه یا کمرنگ بشه، متوجه

می شیم که نه بابا، قضیه همچین هم بدیهی نیست و کسی به ما

بدهکار نیست!

   فقط در جریان فعالیت‌های شورای دفاع از حق تحصیل بود که فهمیدم

چقدر مدیون خبرگزاری‌ها و خبرنگارها هستم. آخه فعالیت‌های ما بیش‌تر

از هر چیز صرف این می‌شد که وجود خودمون رو اثبات کنیم و در این بین

بیشتر از هر چیزی به کار خبری نیاز داشتیم. به هر حال کسانی که چه

در گذشته یا حال خبرها رو پوشش می‌دادند امیدوارم بدونند که حداقل

شخص خودم عمیقا" نسبت به اونها سپاسگزارم و این اصلا" تعارف

نیست ... بگذریم ...

   جدای از همه‌ی ضرورت‌هایی که در پس وجود رسانه هست که البته

هیچ نیازی هم به استدلال‌های من نداره، من در مورد شیوه‌ی مواجهه

با رسانه تردیدهایی هم دارم که این تردیدها احتمالا" به مسائلی بر

می‌گرده که با «زبان» دارم. واقعا" از یک دوره‌ای از زندگی به واسطه‌ی

بعضی مسائلی که با اون درگیر شدم و البته مطالعاتی که داشتم به

شدت نسبت به این که «زبان» چیه و چه می‌کنه دچار بحران شدم و

به طریق اولی این مشکل رو با رسانه که بسط یافته‌ی زبانه، هم پیدا

کردم. یعنی در ارتباط مستقیم با انسان‌ها، بیشتر از این که به این فکر

کنم که طرف مقابل چی می گه، به این فکر می‌کنم که چرا می گه و

چطور می گه؟ اولین چیزی که معمولا" به ذهنم می‌آد اینه که مخاطب

اصلی در حرف‌های طرف مقابل کیه، مخاطبی که ممکنه حاضر باشه و

یا حتی غایب باشه! یا این که فرد، شیوه‌ی حرف زدنش رو از کجا یاد

گرفته و در کجا تمرین کرده یا این که چه ضرورتی ایجاب کرده که طرف

حرف بزنه و یا می‌خواد با حرف‌هاش چه کنه! یا این که آیا حرکات بدن

و نگاهش با حرف‌هاش همراهی دارند یا نه و خیلی چیزهای دیگه ...

   مجموعه‌ی این عوامل باعث می شه درکی از حرف‌های طرف مقابل

به دست بیارم. خب وقتی ارتباط غیرمستقیم و با واسطه باشه (مثل

متن، کتاب، خبر و …) این درک کمی سخت می شه و گاهی به تمامی

سوءتفاهم از آب در می‌آد. برای همین گاهی دیدن آدم‌هایی که با

واسطه‌ی رسانه خیلی بزرگ و مهم‌اند، به صورت مستقیم توی ذوق

آدم می‌زنه!

   البته گاهی وقت‌ها این پیچیده بازی‌ها در درک دیگران باعث می شه

پیام مستقیم رو هم درست نفهمیم. مثلا" در یکی از آخرین جلسات

بازجویی که سخت‌ترین جلسه هم بود و در زیرزمین ساختمون 209

برگزار می شد، بازجو به من گفت «ضیا می دونی ممکنه حکمت

اعدام باشه؟» من انصافا" توی دلم خنده‌ام گرفت، چون این حرف اصلا"

توسط شواهد دیگه تایید نمی‌شد. اول این که لحن خیلی جدی نبود،

دوم این که من جز فعالیت دانشجویی کاری نکرده بودم، سوم این که

بزرگترین تهدیدی که تا قبل اون شده بودم سه سال حبس بود و همه

این مسائل وقتی در ذهن من جمع‌بندی می شد مطمئن بودم که

حداکثر حکم من 2 سال تعلیقی است و این باعث شد که من با لحنی

که به صورت بی‌سابقه‌ای بوی مقابله به مثل می‌داد بگم:

   «دستتون درد نکنه!».

   گفت: یعنی ناراحت نمی شی؟

   این بار با کنایه‌ی آشکاری به برخورد خشن اون روز گفتم، ناراحتی

من مهم نیست، فعلا" که هر کار دلتون می‌خواد می‌کنید. بعدها و پس

از حکم اولیه وقتی فهمیدم که بازجو در صحبت‌هاش جدی و روراست

بود، از اون خطای محاسباتی چهارستون تنم می‌لرزید…!

 


برچسب‌ها: ضیاءالدین نبوی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۹ساعت 22:30  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

   4 یا 5 روز از تشکیل اتاق 1 گذشته بود که روزی ارشد القاعده‌ای‌ها

در جریان مشکلی که در اتاق پیش اومده بود، ضمن صحبت‌هاش

تهدیدی هم کرد و گفت ما حاضریم بمیریم، ولی در آخرت شرمنده‌ی

خدا نباشیم که شخصی اعتقادات و مقدسات ما رو استهزاء کرد و ما

هم سکوت کردیم و جوابش رو ندادیم ... این تهدید زمانی برام معنی

شد که همون شب عبدالله مومنی به عنوان مسئول اتاق به من گفت

که بچه‌های القاعده از دست تو ناراحتند و می گن ضیا، موقع حرف زدن

با ما دائم می خنده و ظاهرا" داره اعتقادات ما رو مسخره می کنه و از

این حرف‌ها ... البته عبدالله هم براشون توضیح داده بود که این عادت

ضیا است و منظوری از این کار نداره و در ضمن از من هم خواست که

یک کم مراعات کنم ... البته عبدالله درست می‌گفت. من اصلا" قصدی

از این کار نداشتم و در واقع من در خیلی از اوقات و حتی در موقعیت‌های

جدی هم خنده‌ام می‌گیره و به خاطر این خنده‌ها، کم به مشکل

برنخوردم! مثلا روزی موقع سوار شدن به تاکسی چون در رو محکم

بسته بودم و در پاسخ به تذکر و عصبانیت راننده خنده‌ام گرفته بود،

راننده پیاده‌ام کرد! در جلسه‌ی پایانی تایید معافیتم از خدمت که عضو

شورای شهر، نماینده ی فرماندار، نماینده‌ی نیروی انتظامی و پدرم

حضور داشتند چنان بی‌دلیل خنده‌ام گرفته بود که نزدیک بود همه چیز

خراب بشه و پدرم چند تا لگد محکم از زیر میز حواله‌ام کرد ...

   سال 86 وقتی در اعتراض به احکام سنگین انضباطی در دانشگاه

تجمع کرده بودیم و دفتر رییس دانشگاه رو در واقع تسخیر کرده بودیم،

بچه‌ها انتظار داشتند به عنوان عضو قدیمی انجمن برم جلو و با رییس

دانشگاه صحبت کنم اما من چون خنده‌ام می‌گرفت، رفتم و پشت

جمعیت قایم شدم! ... حتی روزی هم که برای بازداشتم اومدند خنده‌ام

گرفته بود که اول به خاطرش تذکر گرفتم و دستبند خوردم و چون

نتونستم خنده‌ام رو کنترل کنم، تهدید شدم که اگر نیشم رو نبندم،

اتفاق بدی می افته ... به هر حال این خنده‌ها کم کم برای خودم هم

مسئله شده، چون از اون دست عادت‌هایی هم نبود که با گذر زمان

کمرنگ بشه و اتفاقا" بیشتر و بیشتر هم می‌شد.

   از طرفی تفسیرهایی هم که از این خنده‌ها می‌شد، متفاوت بود.

حسین نورانی‌نژاد ابتدای کتابی که به من یادگاری داده از روی شوخی

یا جدی نوشته «به ضیا نبوی و لبخندهای احمقانه‌اش»!

    آقای جواد امام که زمانی در 209 با هم، هم‌اتاق بودیم می‌گفت که

این خنده‌ها نوعی واکنش عصبی در برابر مشکلات و سختی‌هاست.

   پویا قربانی از دوستان همبند در 350 می‌گفت: «این لبخندی که

معمولن روی لبته، یه جوریه که انگار از چیزی با خبری، که هیچ کس

چیزی از اون نمی دونه!»

   آقای ورشویی هم که چند روزی با هم در 209 بودیم به من گفت: 

«اگر توی بازجویی‌ها هم این طور بخندی ممکنه برخورد بدی با تو

بشه».

   این تذکر بعدها تا حدی برام معنی شد، چون من در طول دوران

بازجویی، دو تا نقطه‌ی اوج فشار رو تجربه کردم که انصافا" هم خیلی

اذیتم کرد. دفعه‌ی اول روز پانزدهم بازداشتم و فردای روزی بود که اولین

تماس تلفنی‌ام رو گرفتم و پشت تلفن هم خیلی خندیده بودم و دفعه‌ی

دوم هم روز چهل و سوم بازداشت و فردای روزی بود که اولین ملاقاتم

رو رفتم و در اون ملاقات هم خیلی خندیدم. از اونجا که خیلی کنجکاو

بودم که دلیل این برخوردها رو در بازجویی‌ها بفهمم. حدس‌های زیادی

می زدم و یکی از این احتمالات این بود که چون تلفن‌ها و ملاقات‌ها،

شنود می‌شد، بازجوها فکر کرده باشند که دارم ادای قهرمان‌ها و

آدم‌های مقاوم رو در می‌آرم و البته اگر دچار چنین سوءتفاهمی شده

باشند، حق با اونها بود، چه می‌دونستند من مغزم خرابه و مشکلم

اساسیه! ...

   می‌دونم که ممکنه به نظر احمقانه بیاد اما خب من چند بار سعی

کردم بفهمم که چرا انسانها می خندند و شاید هم شیوه‌ی بهتر پرسش

این باشه که «انسان‌ها در چه موقعیت‌هایی می‌خندند؟» البته منظورم

لبخندهای ارادی نیست که تحویل همدیگه می‌دیم. بلکه خنده‌هایی

است که نمی‌خواهیم به واسطه‌ی اون کاری بکنیم و تاثیری بگذاریم.

تصور من اینه که انسان‌ها در موقعیت‌هایی می‌خندند که اولا" با اتفاقی

که خلاف منطق زیست روزمره است مواجه بشن و در ثانی از اون

موقعیت احساس فاصله بکنند و احساساتشون رو درگیر نکنند. شرط

اول شرطی است که خنده رو مختص انسان می کنه، چون انسان

احتمالا" تنها موجودیه که درکی منسجم، پیوسته و به زعم خودش

منطقی از زندگی و محیط اطرافش داره و بنابر این می تونه اخلال در

این نظم و منطق رو سریع درک کنه ... مثلا" این لطیفه رو تصور کنید که

   «مردی زنش رو می‌کشه تا بره مرحله‌ی بعد ….» اگر ما درکی هر

چند اجمالی از بازی پلی‌استیشن و همین طور عمل قتل نداشته

باشیم، هرگز نمی‌تونیم نکته‌ی غیرمنطقی موجود در این جمله رو درک

کنیم و خنده‌مون بگیره ... اما شرط دومی که در بالا اومده، شرطیه که

خندیدن رو از باقی احساسات متمایز می‌کنه. چون همه‌ی رخدادهایی

که شرط اول یعنی غیرمنطقی بودن رو داشته باشه، مایه‌ی خندیدن

نیستند و حتی می‌تونند مایه‌ی گریستن هم باشند. همون لطیفه‌ی بالا

رو در نظر بگیرید، اگر واقعا" فردی به علت اختلال حواس دست به چنین

عملی بزنه، بنابه نزدیک بودن به اون فرد، احساسات متفاوتی به آدم

دست می ده ... اگه این اتفاق در زمان و مکانی دور بیفته می‌تونه مایه‌ی

خندیدن بشه اما اگر برای یک دوست صمیمی باشه، می‌تونه تاثر و تالم

شدیدی رو به همراه بیاره ... در یک جمع‌بندی مختصر می‌شه گفت

رخدادی غیرمنطقی که احساسات انسان رو درگیر نکنه، می‌تونه سبب

خندیدن بشه! حال این که چه چیزی از نظر انسان‌ها غیرمنطقیه و چه

زمانی احساسشون رو درگیر نمی‌کنند، با خودشونه ...!

   اما عجیب‌ترین لحظه‌ای که خودم در اون خنده‌ام گرفت به دو ماه پیش

از بازداشتم در فروردین 88 برمی‌گشت که شبی به هنگام قدم زدن، در

حالی که داشتم از خیابونی عبور می‌کردم، دیدم که یک تاکسی با

سرعت زیاد داره از طرف مقابل می‌آید. طبق معمول ایستادم که خودش

انتخاب کنه که از کدوم طرف رد بشه، اما راننده که ظاهرا" تعادل نداشت،

یکبار فرمان رو به سمت چپ و دفعه‌ی بعد به سمت راست گرفت و

مستقیم به سمت من اومد، وقتی دیدم تصادف حتمیه، به سمت بالا

پریدم تا با سپر ماشین برخورد نکنم و این باعث شد روی کاپوت ماشین

بغلطم و با سر به شیشه‌ی جلوی ماشین برخورد کنم و بعد روی زمین

پخش بشم. لحظه‌ای که بلند شدم خیلی عصبانی بودم و می‌خواستم

هرچی از دهنم در می‌آد به راننده بگم که چشمم به شیشه‌ی خورد

شده‌ی ماشین و قیافه‌ی بهت زده‌ی راننده افتاد. ناگهان خنده‌ام گرفت

و به راننده گفتم: «حال کردی چطور پریدم هوا ...!»

 


برچسب‌ها: ضیاءالدین نبوی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۹ساعت 19:8  توسط بهمن طالبی  | 

 

   اتاق 1 در بند 350 قسمت‌های خاصی از خاطرات اوین رو در ذهن

من اشغال کرده ... چگونگی شکل گرفتن اتاق، ماجراهایی که در

اتاق داشتیم، هم اتاقی‌ها، همه و همه هنوز مثل تجربه‌ای زنده در

ذهن من حضور دارند. خردادماه 89 بود که ناگهان مدیریت زندان تصمیم

گرفت که دیوار بین کتابخانه و فروشگاه بند رو برداره و تبدیل به اتاقش

کنه. گویا دلیل این کار بالا رفتن جمعیت بند بود. در اون زمان هر 6 اتاق

طبقه‌ی اول بند که متعلق به زندانی‌های سیاسی بود، کف‌خواب

داشت و این اتاق می‌تونست مسئله‌ی کف خوابی رو حل کنه. اتاقی

که از این طریق به وجود اومد به این دلیل که در ابتدای کریدور بند بود،

در شماره‌گذاری جدید، اتاق 1 نامیده شد.

   ویژگی خاص اتاق یک این بود که از 24 نفر ظرفیت اون، ده نفرش

از پیش اشغال شده بود و متعلق به زندانیان کُرد متهم به ارتباط با

القاعده بود. این افراد که تا پیش از اون در اتاق‌های دیگه‌ی بند و یا

در بندهای دیگه پراکنده بودند، با اجازه ریاست زندان موافقت شد که

در یک اتاق با هم جمع بشن. فکر کنم برای شما هم قابل پیش بینی

باشه که کسی از افراد بند، حاضر نبوده با اون ها هم اتاق بشه!

هنوز مشکل داوطلبین برای اتاق 1 برجا بود که روزی در حالی که زیر

دوش حمام بودم، علی پرویز صدام زد و گفت: «داریم اسامی افرادی

که میرن اتاق 1 رو می‌نویسیم، من و علی ملیحی و میلاد اسدی

هم هستیم، بهمن احمدی و عبدالله مومنی هم میان، تو چی؟»

   اینطور بود که من هم پذیرفتم. به جز اسامی بالا مهندس صمیمی،

دکتر تاجرنیا، ماهان محمدی، علیرضا ایرانشاهی، بابک داش‌آپ و سه

نفر از دوستان کرد هم در این لیست بودند. انصافا" جمع خوبی بود و

خیلی هم راحت با هم کنار می‌اومدیم اما مسئله‌ی اصلی چگونگی

مواجهه با بچه‌های القاعده بود.

   اگر چه خیلی از مشکلاتی که بعدها با هم پیدا کردیم سوءتفاهم و

سوءبرداشت بود اما در بعضی موارد هم مشکل حقیقتا" بنیادین بود.

   مهمترین ویژگی بچه‌های القاعده به نظر من، کلام محوری و

زبان محوری حادشون بود. انگار که این افراد جز جملات و حرف‌ها و

اعتقادات، هیچ چیز دیگه‌ای رو نمی‌دیدند. و حداقل این که اهمیتی

براش قائل نبودند. اونها با این که در اقلیت بودند و این به هر حال هر

کسی رو محافظه‌کار می‌کنه، با این حال نسبت به هر جمله‌ای که

مخالف بنیادهای ذهنی‌شون بود سریعا" واکنش نشون می دادند. در

واقع بدترین شیوه‌ی مواجهه با اونها ارتباط زبانی، به‌ خصوص بحث

کردن بود. چون با هر تلاشی که برای دقیق‌تر کردن گفته‌ها می‌شد،

اختلافات هم عمیق‌تر میشد و مشکلات رو بیشتر می‌کرد.

   به نظر خودم ارتباط غیرکلامی و غیرمستقیم، خیلی روش بهتری

بود. ارتباط‌هایی از جنس همبازی شدن در فوتبال و والیبال، سر

سفره ی هم غذاخوردن، همکاری در مسائل اتاق ... این کارها باعث

می شد پیوندهای ناخودآگاهی در طرفین شکل بگیره و جاذبه‌ی این

پیوندها می تونست تا حدی دافعه‌ی ناشی از تفاوت‌های اعتقادی و

معرفتی رو مهار کنه. کسی که به نظر من در چنین ارتباط‌هایی خیلی

توانا بود دکتر تاجرنیا بود و انصافا" حضورش در کاهش تنش‌ها و

مشکلات خیلی موثر بود.

   باور کنید من خیلی وقته که به نوعی احساس وظیفه می کنم که

در تمجید از دکتر تاجرنیا مطلبی بنویسم. دلیل اول اینکار احتمالا" اینه

که می خوام از شیوه‌ی خاصی از رفتار اجتماعی و ورود به عرصه‌ی

عمومی دفاع کنم که فکر می کنم دکتر، بهترین نمونه‌ی اونه و دلیل

دوم این که من فکر می کنم بهترین شیوه‌ی تقدیر از ویژگی‌های

خاص و مثبتی که انسانها در خودشون پرورش داده‌اند، دیدن دقیق

این ویژگی‌ها و بیان وفادارانه‌ی اونهاست و از اونجا که به خیال خودم

چنین قصدی دارم، ممکنه از تعاریف نامعمولی استفاده کنم که

امیدوارم باعث سوء تفاهم نشه و حداقل می دونم با شناختی که

دکتر از من داره، ناپختگی حرف‌هام رو به حساب بی‌عقلی‌ام می‌گذاره،

نه چیز دیگه!

   ویژگی اول و خاصی که به نظر من در دکتر هست، نوعی عمل‌گرایی

خاص و تعلق خاطر عمیق به حل مسایلی است که در زندگی جمعی

به وجود می‌آد. بدون هیچ اغراقی باید بگم که در زندگی هیچ کسی

رو تا حالا ندیده بودم که تا این حد ورود به مسائل و مشکلات

عمومی‌اش زیاد باشه و تا این حد هم دقیق و درست عمل کنه! ویژگی

دوم این که دکتر توانایی عجیبی در پیدا کردن و شاید هم خلق کردن

نقطه ی اشتراک با آدم‌های دیگه داره و این کار رو هم معمولا" به

واسطه‌ی همون عمل‌گرایی خاص انجام می ده و بدون این که با افراد

وارد بحث‌های اعتقادی و یا نظری بشه، می تونه در سایر موارد زندگی

اجتماعی، نقطه ی اتصال و شخص مورد اعتماد افراد و گروه‌های

مختلف باشه. سومین خصوصیت قدرت اراده‌ی بالاییه که دکتر داره و

اون رو در انرژی زیادی که در فعالیت‌هاش صرف می‌کنه نشون می ده.

ویژگی‌ای که شخصا" به اون می گم «زندگی با حداکثر ظرفیت»!

   و همیشه فکر می‌کنم که چنین خصوصیتی می‌تونه انسان ها رو

در نزدیکترین موقعیت نسبت به خوشبختی و موفقیت قرار بده و

ویژگی چهارم که به نظر من خیلی با ارزشه، نوع خاصی از مواجهه

با تصمیمات جمعیه که به اون می‌گم «احترام به نظر خود و دیگران».

احترام به نظر خود به نظر من اینه که من تمام تلاشم رو برای پیدا

کردن یک راه حل درست و همین طور دفاع از اون در برابر جمع انجام

بدم و احترام به نظر دیگران اینه که به حرف‌های اونها هم گوش کنم

و در نهایت به تصمیم جمعی التزام داشته باشم و تصمیم جمع رو 

اگر چه مخالف با نظر خودم، این قدر محترم بدونم که برای تحقق‌اش

همه ی انرژی ام رو صرف کنم. ویژگی‌هایی که در بالا آوردم به

علاوه‌ی خیلی ویژگی‌های مثبت دیگه (به‌ خصوص فروتنی و تواضع

همیشگی) باعث می شه نوعی اعتماد خاص نسبت به دکتر در

انسان شکل بگیره و این احساس حداقل در خود من کاملا" وجود

داره که می‌تونم در تمامی مشکلات و مسائل جمعی به ایشون

تفویض اختیار کنم و این حس تا پیش از اون یک استثنا بود. یادمه

روزی که بردن‌مون انفرادی، موقع تصمیم‌گیری جمعی، عدم حضور

دکتر رو کاملا" احساس می‌کردم. حتی یک بار حسین نورانی‌نژاد

از دریچه‌ی سلولش پرسید که دلتون برای چه کسی در بند عمومی

تنگ شده؟ وقتی که خواستم جواب همیشگی «هیچ کس»ام را

بگم، لحظه‌ای متوقف شدم و بعد از کمی تامل گفتم: دکتر تاجرنیا…!

 


برچسب‌ها: ضیاءالدین نبوی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه دهم فروردین ۱۳۹۹ساعت 1:0  توسط بهمن طالبی  | 

   

   وقتی که خبر حکم قطعی ام رو شنیدم، دقیقا" این احساس رو

داشتم که کسی داره به من دهن کجی می‌کنه. صبح پنجشنبه ای

در اردیبهشت ماه 89 بود که این خبر رو پشت تلفن از پدرم شنیدم.

اگه حکم اولیه، من رو به نقطه اوج بهت و تعجب رسونده بود، این بار

حکم قطعی ام تا سرحد مرگ عصبانی‌ام کرده بود. چنان منقبض شده

بودم که حس می کردم الانه که پیشونی‌ام شکافته بشه و تمام

وجودم فوران کنه! البته پشت تلفن چیزی نگفتم و تمام عصبانیت‌ام رو

با خودم به هواخوری بند بردم و مشغول قدم زدن شدم. خبر حکم رو

به کسی نگفتم چون می بایست اول خودم رو جمع و جور می کردم و

اطلاع دیگران مانع از این کار می‌شد.

   جالب بود باز هم همون اتفاقاتی افتاده بود که من به اون حساسیت

داشتم. این که از بین 5 تا اتهام، اتهام محاربه و 10 سال حبس در تبعید

باقی بمونه، آخرین و بدترین تصوری بود که در ذهنم می گنجید. ببینید،

این که یک سیستم تصمیم بگیره با مخالفین و منتقدینش برخورد کنه،

اگر چه اصلا" پسندیده نیست، اما خب قابل فهمه. نکته ای که حداقل

از نظر من غیرقابل درکه اینه که بخواد هویت اونها رو هم تحریف کنه و

به لحاظ روحی و روانی آزارشون بده و این اتفاقا" کار زشتیه! باور کنید تا

پیش از خرداد 88 من گاهی به مواضع وزارت اطلاعات بیشتر اعتماد

داشتم تا به فعالین سیاسی و نکته ای که با بچه‌های انجمن روش

توافق داشتیم این بود که "وزارت هیچ وقت کسی رو الکی نمی‌گیره"،

حتی در جریان پرونده نشریه‌های دانشجویی در پلی‌تکنیک.

   من هرگز نتونسته بودم خودم رو قانع کنم که اون قضیه یک پرونده

سازیه و همیشه دنبال یک توضیحی برای قضیه می گشتم. اما الان

وقتی به صحبت های یک مسئول امنیتی یا قضایی گوش می کنم،

حتی تا مرز ده درصد هم نمی تونم به اون حرف ها اعتماد کنم. تازه

شاکی هم هستند که چرا آمریکا و اتحادیه اروپا دارند مجاهدین رو از

لیست تروریستی خارج می کنند. آخه وقتی هر چی فعال دانشجویی

و حقوق بشری رو می‌گیرید، یکی یک اتهام ارتباط با نفاق هم به همشون

می چسبونید و تازه محکومشون هم می کنید، دیگه چه انتظاری دارید؟!

شما قبل از هر کسی کمر همت به بیرون اومدنشون از لیست تروریستی

بستید. آخه بابا! یک آدم معمولی هم وقتی می خواد کاری کنه، فکر پس

و پیشاش رو می کنه و من باورم نمی شه که وزارت اطلاعات ما به این

قضیه فکر نکنه. اگر مقصود این بود که یک حکم سنگین به بچه‌های

ستاره‌دار بدهند که این پیگیری‌ها تعطیل بشه، نیازی به این اتهام نبود،

اگر به جای اتهام محاربه، یک اتهام دیگه اضافه می کردند، اون وقت

من هم این قدر جلز و ولز نمی کردم و کولی بازی در نمی‌آوردم…!

   نمی دونید چه کنجکاوی عمیقی در من شکل گرفته که بفهمم چه

فلسفه و دلیلی پشت این برخورد وجود داشته! البته من تا حالا

حدس های خیلی زیادی زدم که البته اکثر اونها باطل شده‌اند. اولین

حدسم در دوران بازداشت این بود که این اتهام فقط بهونه ای برای

برخورد پرفشار و خشونت آمیز در بازجویی‌هاست و در واقع قراره

"روم کم بشه"، اما خب به جاش در مراحل قضایی تبرئه می شم و

با همین تصور اون همه فشار رو تحمل کردم. شاید باورتون نشه که

من در دوران بازجویی سنگین‌ترین حکمی رو که برای خودم متصور

می شدم، 2 سال حبس تعلیقی بود! وقتی حکم اولیه‌ام اومد،

حدسم این بود که این حکم به خاطر فضای خاص جامعه در روزهای

پس از 16 آذر و عاشورا صادر شده و قراره در مراحل تجدید نظر به

صورت جدی بشکنه و این بار و بعد از حکم تجدید نظر انصافا" حدس

زدن برام خیلی سخت شده بود، چون حس می کردم که دیگه

حدس هام قابل اعتماد نیست!

   البته من معمولا" وقتی تحلیل‌های کلان و سیاسی‌ام جواب نمی‌ده،

دست به دامن تحلیل‌های خرد و روانشناختی می‌شم. گاهی پیش

خودم فکر می‌کنم که آیا ممکنه که برخورد من در طول بازجویی‌ها

طوری بوده باشه که طرف مقابل سر لج بیاد؟ اما این گزینه معمولا"

توی ذهنم رد می شه. شاید من در ارتباط مستقیم با دیگران آدم بی‌

خیالی باشم. اما فکر نکنم آدم لج درآری باشم یا بخوام با کسی

کل کل کنم.

   من در طول بازجویی‌ها هم اصلا" سعی نکردم که از مواضع سیاسی

خودم دفاع کنم و در واقع تمام تلاشم این بود که در نقطه‌ی صفر

بایستم. یعنی نه بخوام موضع ایجابی بگیرم و جدل بکنم و نه این که

اتهامات الکی رو بپذیرم و علیه خودم دروغ بگم، شاید تنها نکته‌ای که

در پرونده‌ام بویی از مقاومت می‌داد این بود که حاضر نشدم جلوی

دوربین برم و مصاحبه کنم که اون هم به این دلیل بود که واقعا"

نمی‌دونستم چطور از این صحبت‌ها استفاده می‌شه وگرنه این کار

هیچ قباحتی در نظرم نداشت. باور کنید حاضرم 1 ماه حبس انفرادی

بکشم اما به جاش فقط یک ساعت با بازجوهام بشینم و به عنوان یک

مطلع بفهمم اصلا" قضیه چیه و نگاه اونها واقعا" نسبت به من چطوره!

   بگذریم... به هر حال حکم تجدید نظر باعث شد که من یک بار دیگه

دست به قلم بشم و نامه‌ی دوم خودم رو به رییس قوه‌ی قضاییه

بنویسم. البته این نامه کمی صریح‌تر بود و این بار خودم رو به نفهمی

نزده بودم که نمی‌دونم طرف حسابم وزارت اطلاعاته نه قوه قضاییه!

اگه مخاطب دومم در نامه‌ی اول دوستان و مرتبطانم بودند، در این نامه

خطابم بیشتر بازجوهام بود و می‌خواستم استدلال کنم که پروژه‌ای

که داره اجرا می‌شه چه تناقضاتی داره و چه ضررهایی هم برای خود

سیستم داره و این که اساسا" نقض غرضه! هر جور که فکر می‌کنم

می‌بینم توی این پروژه نه محرومین از تحصیل و نه سیستم هیچ

سودی نمی‌برند ... تنها برنده‌ی این بازی مجاهدینند…

 

   زندان محل خوبی برای شناختن دیگرانه. به این دلیل که افراد تمامی

شبانه‌روز رو با هم می‌گذرونند و در واقع با پشت صحنه‌ی زندگی

همدیگه رو به رو هستند. البته من پیش از اون که زندان رو تجربه کنیم،

بسیاری از کسانی رو که در زندان ملاقات کردم دورادور می‌شناختم یا

با اون ها همکاری داشتم. اما درکی که من از افراد داشتم بیشتر

سیاسی و نظری بود و نکات شخصیتی اون ها کمتر مورد توجه‌ام بود و

این قاعده‌ایه که در زندان تقریبا" برعکس می‌شه. چون مواجهه‌ی افراد

بیشتر در مورد مسائل کوچک و به ظاهر بی‌اهمیت روزمره است که

اتفاقا" بیشتر از هر چیز ویژگی‌های شخصیتی و روانشناختی آدمها در

اون مداخله می کنه و مسائل سیاسی و یا تئوریک رو به اولویت‌های

بعدی بدل می‌کنه.

   مجموعه‌ی این عوامل باعث می‌شه که انسان خودآگاه یا ناخودآگاه

سعی کنه شخصیت انسان‌هایی که با اونها مواجه می‌شه رو تحلیل

کنه و این کاریه که حداقل برای شخص خودم جذابیت زیادی داره. البته

تا اینجای قضیه، هیچ نکته‌ی نامتعارفی وجود نداره، اما اگه چنین کاری

در یک جمع و با حضور افراد دیگه به صورت دیالوگ برگزار بشه کمی به

نظر عجیب می آد و این کاری بود که در زندان و با حلقه‌ی دوستان

نزدیک چند باری انجام دادیم.

   این عادت هم طبق معمول ریشه در فعالیت‌های دانشجویی و البته

جمع بچه های انجمن اسلامی داشت. قضیه از روزی شروع شد که با

بچه‌های انجمن و در دفتر انجمن نشسته بودیم و از هر دری گپ

می‌زدیم. صحبت‌ها به سمتی پیش رفت که پیشنهاد شد نظراتمون رو

در مورد شخصیت همدیگه بدون هیچ تعارف و پرده پوشی بگیم. کاری

که بعدها لقب «تحلیل شخصیت» گرفت. شیوه‌ی کار این طور بود که

یک نفر از جمع انتخاب می‌شد و همه نظرشون رو در مورد اون فرد

می‌گفتند و در پایان اگر خود فرد هم صحبتی در مورد خودش داشت

می‌گفت و می‌رفتیم سراغ نفر بعد. یادمه که یک بار چنان غرق این کار

شدیم که از ساعت 6 عصر تا نیمه شب در دفتر انجمن صحبت هامون

ادامه پیدا کرد. نکاتی که توی اون جلسات خیلی نظرم رو جلب کرد

یکی‌اش این بود که می‌دیدم نظر دیگران در مورد من چقدر با تصوری

که از خودم دارم متفاوته.

   مثلا" در همون جلسه‌ی اول تعدادی از دوستان در مورد من گفتند

که آدم خودشیفته‌ای هستم در صورتی‌که خودم معمولا" حس

می‌کردم که انسان نوعدوستی‌ام! یا به من گفتند که خیلی مطلق‌گرا

هستم و این در حالی بود که شخصا" خود رو خیلی مشکوک و پرتردید

می‌دیدم. از اون قضایا به بعد معمولا" در ارتباطاتم این احتمال رو در نظر

دارم که ممکنه در مورد تصورم از خودم و دیگران به تمامی دچار

سوء تفاهم باشم. نکته‌ی دومی‌که در اون جلسات به نظرم خیلی

جالب اومد این بود که می‌دیدم که آدم ها موقع نظر دادن در مورد دیگران

چقدر خودشون و افکارشون رو آشکار می‌کنند. در واقع ما زمانی که

می‌خواهیم در مورد رفتار دیگران نظر بدیم تصور شخصی خودمون و

معنی‌ای که خودمون به اون رفتار می‌دهیم رو بیان می‌کنیم و قیاس

به نفس می‌کنیم. در واقع نظرات ما در مورد دیگران حاوی نکات بسیار

مهمی در مورد خودمون هم هست.

   اما مهمترین نکته‌ای که نظرم رو جلب می‌کرد این بود که می‌دیدم

رفتارهای خودم رو در طی 3 سالی که از فعالیت‌هام گذشته بود،

چقدر راحت می‌شد با الگوی روانشناختی توضیح داد. توضیحی که

هیچ کدام از الگوهای سیاسی یا معرفتی به این دقت از پس اون بر

نمی‌اومدند! یادمه در دوران بازداشت، روزی بازجو مصرانه از من

می خواست که توضیح بدم در طی سالهای فعالیت دانشجویی چه

تغییر مهمی کردم و من هم توضیح دادم که یاد گرفتم که خیلی از

مسائل کلان سیاسی رو علی‌الخصوص در ایران با نگاه خرد و

روانشناختی تحلیل کنم و رفتارهای خودم رو هم البته همینطور...

البته می‌دونم که این ادعای بزرگیه و شاید هم توجیهی نظری برای

حس فضولی خودم باشه. اما فکر نکنم ضرری داشته باشه که به

تاریخ سیاسی خودمون کمی هم از این منظر نگاه کنیم.

   من سه تا دلیل کلی برای اهمیت این نگاه دارم. اول این که ما توی

این مملکت همیشه مشکل قانون داشتیم، یعنی ضابطه و قاعده‌ی

مشخصی وجود نداشته که افراد در مسئولیت‌هاشون از اون تبعیت

کنند و اگر بوده نظارتی بر اجرای دقیق قانون وجود نداشته. بنابراین

مشخصه که در چنین وضعیت‌هایی افراد در رفتارهاشون بیشتر به

ویژگی‌های شخصیتی خودشون رجوع کنند و اهیمت این ویژگی‌ها

پر رنگ بشه. ثانیا" حاکمیت‌های سیاسی معمولا" در تاریخ ایران

خودکامه بوده‌اند و بنابر این ویژگی‌های شخصیتی نفر اول مملکت

که معمولا" شاه بود، به شدت خودش رو در سرنوشت سیاسی

کشور نشون داده. ثالثا" تغییر و تحولات سیاسی که اتفاق افتاده

هیچ وقت سامان‌مند و قانونمند نبوده و از شرایط آنومیک و انقلابی

بیرون اومده و در چنین شرایطی هم معمولا" مخالفین سیاسی در

کنش‌های خودشون بیشتر به ویژگی‌های شخصیتی خودشون تکیه

می‌کنند چون معمولا" قاعده‌ی پیش‌بینی برای رفتار ندارند و در

ضمن کنترل و نظارت بر رفتارها و مواضعشون تقریبا" وجود نداره...

   به هر حال فکر می‌کنم بنابه این سه دلیل باید مولفه‌ی شخصیت

رو در ایران کمی جدی تر بگیریم، اگر چه در نهایت باید تلاشمون به

سمتی باشه که اثر چنین مولفه‌ای رو در امر سیاسی تقلیل و

کاهش بدیم... راستش من خیلی وقته که دلم می‌خواد در مورد

ترس‌ها و نگرانی‌هام در مورد آینده‌ی سیاسی ایران بنویسم. البته

من خیلی وقته که در فضای سیاسی جامعه تنفس نکرده‌ام و ممکنه

به کلی از فضای سیاسی پرت باشم اما به هر حال تصور من اینه

که ما ممکنه تا سال‌ها دچار همین انقباض سیاسی موجود باشیم

و این اگر چه ناخوشاینده اما خب احتمالیه که باید به اون پرداخت.

در چنین شرایطی مسئله‌ای که می تونه خیلی خطرناک باشه اینه

که کسانی که هرگز تجربه ی فعالیت سیاسی در وضعیت‌های

نهادین رو نداشتند به فضای سیاسی و گفتمانی غالب بشن!

   تنهایی و خشمی که ناشی از سرکوب سیاسیه، همیشه می‌تونه

چنین افرادی رو مستعد خودمطلق پنداری و توجیه خشونت بکنه!

   البته من هم قبول دارم که جامعه‌ی ایران به شدت از انگاره‌های

سیاسی مبتنی بر خشونت فاصله گرفته و تجربه‌ی گذشته هم خیلی

عامل کنترل کننده‌ی خوبی برای جلوگیری از خشونت می تونه باشه،

اما خب یک حسی به من می گه انسان ها (به خصوص خودم)

استعداد زیادی برای تکرار حماقت‌هاشون دارند و در ضمن یادمون نره

برای شروع جنگ و خشونت، دیوانگی یک انسان کافیه، اما برای

آرامش و برقراری صلح، اجماع همه افراد لازمه ...

 


برچسب‌ها: ضیاءالدین نبوی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   مرگ بزرگترین تهدید و نهیب در زندگی‌ام بوده و باعث می شده،

سرعتم رو در زندگی زیاد کنم. یک بار در دوره‌ی راهنمایی و یک بار

هم در دوره‌ی دبیرستان، چنان حس مرگ به جانم افتاد که تا یک

ماه رهایم نمی‌کرد و ذهنم رو در چارچوب بدنم محصور کرده بود! بعد

از اون خیلی وقتها پیش اومده که احساس کنم مشکلم رو با مرگ

حل کردم، اما وقتی مرگ پا می ده می بینم که نه بابا، هنوز دودستی

به زندگی چسبیدم!

   بعد از مرگ بزرگترین ترسم از بزرگ شدن و پذیرفتن وظایف و تکالیف

آدم بزرگ‌ها بود، چون هرگز نمی‌تونستم خودم رو به کارهایی که دلم

نمی‌خواد یا ارتباطی با اونها برقرار نمی‌کنم مجبور کنم. اما خب این

اتفاق هم هیچ وقت نیفتاد و در واقع احساس نمی‌کنم که بزرگ شدم.

البته فکر هم نمی کنم که بقیه به اون اندازه ای که فکر می‌کنند بزرگ

شده باشند.

 

   در دوران دانشجویی و در کشاکش ماجراهای رمانتیک به نکته‌ای

عجیب پی بردم و اون این که دیگران هم وجود دارند! حقیقتش من

هنوز نتونسته بودم برای وجود خودم و جهان توضیحی پیدا کنم و از

تعجب این قضایا خارج بشم که مشکل دیگه‌ای هم پیدا شد، دیگری!

تا چند وقت این جمله از ذهنم نمی‌افتاد که «باورم نمی شه دیگران

هم وجود دارند!»

   پذیرفتن این که دیگران هم مثل من دنیایی برای خودشون دارند

خیلی سخت بود و در ضمن به کنجکاوی عمیق و ماندگاری در من

بدل شد و اون این که بفهمم دیگران جهان رو چطور می‌بینند و توی

ذهنشون چی می گذره! شاید تصورات من خیلی پرت باشه اما من

فکر می‌کنم که دیگران هم مثل من پر از تزلزل و تردید و کشمکش‌اند

و شاید همین نکته است که به من این اعتماد به نفس رو می ده که

چنین لاطائلاتی رو بنویسم…!

 

   زندگی جمعی در زندان قواعد خاص خودش رو داره و این نکته‌ایه که

هر زندانی جدیدالورودی به زودی متوجه‌اش می شه. یک سری از این

قواعد، مقرراتی است که مسئولین زندان وضع می کنند و خودشون

هم بر اعمال اون نظارت می کنند. اما قواعد دیگه، مقرراتیه که خود

زندانی ها برای راحت تر شدن زندگی خودشون به کار می بندند .

   اوایل که وارد بند عمومی زندان شده بودم وقتی با مسئولیت‌ها و

سلسله مراتب عجیبی مثل وکیل بند، سرخدمات، مسئول اتاق،

سرناظر، و … بین زندانی ها مواجه شدم، پیش خودم فکر کردم که

مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه.. آخه زندانی بودن چیه که

پست هم توش تقسیم بشه و حس می کردم این وضع، زندان در

زندانه؛ اما در طولانی مدت فهمیدم که بدون این قوانین و مسئولیت‌ها،

حبس کشیدن ممکن نیست…

   برای روشن شدن این ضرورت فقط یک مثال می زنم تا بغرنج بودن

شرایط رو به تصویر بکشم. فرض کنید در یک اتاق 30 نفره حضور دارید

که فقط یک دستگاه تلویزیون داره و هر شخصی هم در اتاق سلیقه‌ی

خاص خودش رو در دیدن تلویزیون داره. یکی می خواد فیلم ببینه،

یکی اهل فوتباله، یکی پیگیر اخباره، یکی از برنامه‌ی مستند خوشش

می‌آد، یکی با موسیقی حال می‌کنه و یکی هم مثل من عاشق

کارتونه و یکی هم شاید اصلا" نخواد تلویزیون ببینه! فقط یک لحظه

فکر کنید که هر کدوم از این زندانی‌ها با توجه به وضعیت روانی خاص

خودشون در حبس، بخوان از سلیقه‌ی خودشون در تماشای تلویزیون

دفاع کنند اونوقت چی می شه؟!

   مسئله‌ی سکوت و خاموشی، غذا خوردن، نظافت، استفاده از توالت

و حمام و .. همه و همه مثل مثال قبل می‌تونند مورد منازعه و مناقشه

واقع بشن. نکته‌ی مهم در این میان اینه که چیزهایی که برشمردم

تقریبا" تمامی زندگی یک زندانی رو تشکیل می ده و یک زندانی

همیشه مستعده که از یک مشکل خیلی کوچیک، بحرانی سیاسی،

فلسفی، اعتقادی، روانشناختی بیرون بکشه!

   البته یک ماهی که در پاییز 88 در بند 7 اوین و نزد زندانی‌های مالی

به سر بردم، چنین مشکلی کمرنگ‌تر بود، چون قوانین کاملا" آمرانه

بود و هیچ کسی جرئت نمی کرد روی حرف وکیل بند یا مسئول اتاق

حرفی بزنه، اما خب وضع در بند سیاسی کاملا" متفاوته، زندانیان

سیاسی همه برای خودشون یک پا حقوقدانند و در ضمن برای این

توی زندانند که حاضر نبودند به آمریت تن بدهند! بنابراین قوانینی که

در بند سیاسی اعمال می شه می‌بایست هم به لحاظ منطقی بودن

رعایت حقوق افراد و هم به لحاظ شیوه ی قانونگذاری مشروع باشه

و این به هر حال کار سختی بود!

    گاهی وقتی توی جلسات اتاق می نشستیم و می خواستیم برای

مسائل اتاق تصمیم بگیریم، احساس انسانی رو داشتم که داره مدنیت

رو از نو شروع می کنه و می خواد برای تمام شئون زندگی اجتماعی،

از اول قانون بگذاره. وضعیتی که «علی ملیحی» با ظرافت خاصی، اون

رو به «وضعیت طبیعی» مورد اشاره ی «توماس هابز» تشبیه کرده بود.

   بزرگترین مشکلی که متوجه قانون گذاشتن در زندانه، اینه که پیدا

کردن مرزی میان حوزه‌ی خصوصی و حوزه‌ی عمومی بسیار مشکله و

شاید بشه گفت محاله! آخه در زندان تقریبا" همه چیز جزو امر عمومی

محسوب می شه و امر خصوصی تقریبا" بی‌معناست.

   یادمه در یکی از جلسات اتاق به مشکل عجیبی برخوردیم و اون

مسئله ی استحمام بود. در اون جلسه اکثریت جمع می گفتند که باید

برای حفظ نظافت اتاق، هر فرد حداقل یک روز در میان حمام کنه و یکی

از بچه‌ها این قانون رو نقض حوزه‌ی خصوصی خودش می دونست و

جمع رو صاحب صلاحیت برای تصمیم گیری در چنین حوزه‌ای

نمی دونست.

   جالب اینجاست که من به هر دو طرف قضیه حق می دادم و

می‌تونستم به نفع هر دو استدلال کنم. من البته چیزی از علم حقوق

نمی دونم اما با همین تجربه به این تصور رسیده‌ام که مرز بین حوزه ی

خصوصی و حوزه‌ ی عمومی، چیزی نیست که کشف بشه، بلکه نوعی

قرارداد و شاید هم اختراعه.

   البته مشکل فقط در حوزه ی قانونگذاری نیست، چرا که مسئله‌ی

اجرای قوانین نیز هست. فکر کنید که شخصی نخواد به این قوانین

احترام بگذاره و به تذکر ما هم توجهی نکنه، در چنین وضعیت دو راه

حل بیشتر نیست، یکی سکوت کردن و مماشات کردن با قانون شکنی‌

است و دیگری این که مسئله رو به مسئولین زندان انتقال بدهیم که

هر دوی اینها از نظر زندانی سیاسی، امری مذمومه.

   تازه مشکلاتی که در بالا آوردم با شلوغ شدن و بالا رفتن جمعیت

زندان چند برابر می‌شه چون منابع محدوده و کشمکش برای این منابع

به مشکلات دامن می زنه...

   گاهی وقتی تو اتاق به مشکلی بر می خوردیم، با خودم فکر

می کردم که وقتی مدیریت مسائل اتاقی به این کوچیکی با این همه

آدم فهمیده این قدر سخته، پس مدیریت یک کشور چقدر می تونه

سخت و طاقت فرسا باشه!

   یادم هست اوایل که وارد دانشگاه و فعالیت‌های دانشجویی شدم،

یک آنارشیست تمام عیار بودم و با هیچ قانونگذار و مدافع نظمی

نمی تونستم همراهی و همدلی کنم اما کم کم با پذیرفتن مسئولیت

در انجمن اسلامی این خصوصیت همدلانه در من رشد کرد و به خصوص

در واکنش به جریان دانشجویی موسوم به چپ رادیکال در من به شدت

پررنگ شد. «نیچه» جمله‌ی جالبی داره و می‌گه «هیچ عادتی نزد بشر

زشت‌تر از عادت‌هایی نیست که به تازگی از شر اونها خلاص شده» به

همین معنی من چند سالیه که تلاش می کنم به جای گذشته‌ای که

طرفدار مخالفین و معترضین به نظم اجتماعی بودم، با مدافعین نظم

همدلی کنم، البته منظورم نظم به ماهو نظمه و امیدوارم با نظم فعلی

و مستمر اشتباه گرفته نشه!

   البته اون عادت قبلی یعنی میل به برهم زدن نظم و قواعد امور هنوز

من رو رها نکرده و فقط زمین بازی‌اش عوض شده و از بیرون به درونم

منتقل شده. دو سه ماه قبل از بازداشت در مقاله‌ای با عنوان «نقادی

پیش فرض‌های فلسفی ــ سیاسی کنش سیاسی» سعی کردم

مبانی پیشین نگاه خودم به سیاست رو تصحیح کنم و در اون نوشته و

در بند اولش به جمله‌ای از «شاهرخ مسکوب» اشاره کردم که انصافا"

وصف حال بود و اون این که «می‌خواستم جهان را تغییر دهم، جهان مرا

تغییر داد»!

 

 


برچسب‌ها: ضیاءالدین نبوی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

   از کودکی‌ام چند تصویر جالب توی ذهنم مونده: لحظه‌هایی که پس

از شیرخوردن در بغل مادرم، چشم‌هام به گوشه‌ی سقف اتاق و

حاشیه‌هاش خیره شده بود.

   لحظه‌ای که مادرم داشت من رو پوشک می‌کرد و چیزی شبیه شرم

باعث می‌شد چشم‌هام رو ببندم.

   روزی برفی که برای اولین بار با مادرم به عکاسی رفتیم و موقع عکس

گرفتن چون در ارتفاع چارپایه‌ای که روش نشسته بودم ترسیدم، یک

طرفی شدم و عکسم هم کج افتاد...

   وقتی به اون تصاویر و احساسم در اون لحظات فکر می‌کنم می‌بینم

که هنوز هم تفاوت بنیادینی نکردم و هنوز هم مثل بچگی، احساس

روزنه‌ای رو دارم که در بدنه‌ی جهان ایجاد شده و مایحتوای جهان، داره

از اون راه تخلیه می شه!

 

   تحصیلات در روستا، تاثیر عجیب و عمیقی در زندگی‌ام گذاشت،

تجربه‌ی یله‌گی و رهایی بی‌حد و حدود، تجربه‌ی دور بودن از نگاه‌هایی

که وجود آدم رو می‌تراشه و محدود می‌کنه، تجربه‌ی بی‌مرزی با طبیعت

و موجودات دیگه... آخ که چه حالی می ده، هرجا آدم خسته شد بگیره

بخوابه! یا هر وقت دلش خواست آواز بخونه یا فریاد بکشه.. این سالهای

آخر وقتی سر جاده‌ی فرعی خاکی از ماشین پیاده می‌شدم و به سمت

روستا راه می‌افتادم، احساس انبساط عجیبی داشتم و نمی تونستم

خنده‌های بی‌دلیلی که از اعماق وجودم بیرون می‌جهید رو کنترل کنم...

   گاهی فکر می‌کنم که اگه اون تجربه تکرار بشه، ممکنه از خوشحالی

منفجر بشم!

 

   فعالیت در انجمن اسلامی دانشگاه، برای من فرصتی برای آزمون و

خطا بود. از سال 81 تا سال 87 زندگی دانشجویی من در فعالیت‌های

انجمن خلاصه شده بود و در طی این فعالیت‌ها 4 بار حکم انضباطی

گرفتم، دو سه بار به وزارت اطلاعات احضار شدم، یک مرتبه بازداشت

شدم و آخر سر هم ستاره‌دار شدم و باقی ماجرا رو هم که می‌بینید…

البته من تردید ندارم که حجم عظیمی از بلاهت و حماقت رو درون

فعالیت‌هام وارد کرده‌ام اما خب فکر نمی‌کنم که به کسی صدمه‌ای

زده باشم و یا حق کسی رو نادیده گرفته باشم و به همین دلیل خودم

رو مستحق هیچ کدوم از این برخوردهایی که شده نمی دونم.

   هنوز هم وقتی مسئولی با من مواجه می شه معمولا" می گه:

   به تو نمی‌آد این همه شر باشی؟!

   باور کنید من هرگز نیت شرورانه‌ای نداشتم و فکر کنم شرورانه‌ترین

طرحی که توی ذهنمه، اینه که برم پیش یک روانکاو و ازش بخوام که

من رو درمان کنه و بعد توی دلم بهش بخندم!

 

   اگه کسی از من بپرسه بزرگترین شرمندگیت چیه، می گم لحظاتی

از زندگی که نسبت به دیگران احساس تکلیف کردم و با یقین کامل

سعی کردم اونا رو به چیزی راهنمایی کنم که از روی حماقت فکر

می کردم درسته!

   و اگر هم بپرسند بزرگترین افتخارت چیه، می گم لحظاتی که تونستم

به قسمت‌هایی از گذشته‌ام که احمقانه بوده بخندم و سعی کنم

رویکردم رو عوض کنم... من در مورد نقاطی که در مسیر زندگی از اون

عبور کردم، نظری ندارم، اما به شیوه ای که این مسیر رو پیمودم تا حد

زیادی خوشبینم و این نکته‌ایه که من رو نسبت به آینده همیشه امیدوار

نگه می داره!

 


برچسب‌ها: ضیاءالدین نبوی
 |+| نوشته شده در  جمعه نهم اسفند ۱۳۹۸ساعت 1:30  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا