متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
کوله بران سردشت؛آبی مثل آسمان،قرمز مثل خون
زاغچه ای تشنه بود. در حیاط خانه ای، کوزه ای دید.
بـه امیـد ایـنـکـه آب در آن اسـت، بـر روی لـبـه ی کـوزه
نشسـت. در داخل کـوزه آب بود ولی سطـح آن آن قـدر
پایین بود که نـوک زاغـچه به آب نمـی رسیـد. پرنـده ی
تـشنـه آن قـدر شـن در کـوزه ریـخـت تـا آب بـالا آمــد و
تـوانـسـت رفـع تـشنـگـی کنـد.
کشاورزی در بستـر مـرگ پسرانش را نزد خود خواند
و گفت: «فرزندانـم من از پـدرم شنیـدم که در زمینمان
گنجی پنهـان است، شما هر گوشـه ی آن را بکنیـد و
بکاویـد تا آن را بیابیـد!»
پسران زارع چنین کردند که پدر خواستـه بود تا بلکه
گنج را بیابنـد. البتـه پسـران گنجی نهفته نیافتنـد ولی
چون زمیـن به خوبی شخم خورده بود، محصولی بیش
از سـال گذشتـه داد و همگـی به نـان و نـوا رسیدند و
فـهـمیـدنـد کـه دستـرنجشـان همـان گنـج مـورد نـظـر
پـدر بـود!
کشاورزی در بستر مرگ، پسرانش را نزد خود خواند
و گفت: «فرزندانـم من از پـدرم شنیـدم که در زمینمان
گنجی پنهـان است، شما هر گوشـه ی آن را بکنیـد و
بکاویـد تا آن را بیابیـد!»
پسران زارع چنین کردند که پدر خواستـه بود تا بلکه
گنج را بیابنـد. البتـه پسـران گنجی نهفته نیافتنـد ولی
چون زمیـن به خوبی شخم خورده بود، محصولی بیش
از سـال گذشتـه داد و همگـی به نـان و نـوا رسیدند و
فـهـمیـدنـد کـه دستـرنجشـان همـان گنـج مـورد نـظـر
پـدر بـود!
زاغچه ای تشنه بود. در حیاط خانه ای، کوزه ای دید.
بـه امیـد ایـنـکـه آب در آن اسـت، بـر روی لـبـه ی کـوزه
نشسـت. در داخل کـوزه آب بود ولی سطـح آن آن قـدر
پایین بود که نـوک زاغـچه به آب نمـی رسیـد. پرنـده ی
تـشنـه آن قـدر شـن در کـوزه ریـخـت تـا آب بـالا آمــد و
تـوانـسـت رفـع تـشنـگـی کنـد.
![]() |