|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |

خوشا به حال آن که خود را به پاکدامنـی بیاراید و
با روزیِّ به اندازه ی رفع نیاز، بسازد.
ای مردم!
علی بن ابی طالب حامل علـم من و حافظ آن، و عالـم به آیات
قرآن و تفاسیر جمیع کتب آسمانی انزال شده به انبیاء و رسولان
است.
از خطبه ی پیامبر گرامی اسلام در غدیر خم

بار خدایا!
دوست دار دوست علی را، و دشمن گیر دشمن او را، و یاری
کن ناصر و معین علی را، و از رحمت خود دور گردان و لعنـت کن
ستم کننده در حق علی و اولادش را.
از خطبه ی پیامبر گرامی اسلام در غدیر خم

سالـروز ولادت با سعـادت امـام رضـای دوست داشتنی را به
همه ی شما خوانندگان گرانمایه شادباش می گویم!
تولد «عیسـی مسیـح» را به همه ی خواننـدگان گرامـی این صفحه
شادباش می گویم!

چرا این همه مکارم و فضائل از علی گفته می شود،
اما خود علی با ما سخن نمی گوید؟
متوجه هستید که چرا و چگونه
و تا چه حد آگاهانه و فریب کارانه
علی را این همه تجلیل می کنند،
اما یک کلمه هم از خود علی سخن نمی گویند؟!
اگر علی را بیابیم
او به ما خواهد گفت که چگونه زندگی کنیم،
چگونه بیندیشیم،
چگونه بپرستیم،
و چگونه امتی، بسازیم
و چگونه رسالت خودمان را در برابر جامعه ی خود،
در برابر بشریت،
و در برابر زمان انجام دهیم و...
چگونه مسلمان باشیم!
این بدنهای مرده و فِسرده مان،
روح مسیحایی علی را خواهند گرفت
و زندگی و سرنوشت شب زده مان
با آتش خدایی سینه ی علی
برافروخته خواهد شد.

امـام احضارش کرد و گفت: می خواهی بازگشتی به خود داشته باشی
که تمـام گنـاهان و ناروایی های جانت از بین بـرود و مـحو شود؟
پرسید: چگونه توبه ای است، ای پسر پیامبر؟
فرمود: اینکه ما را یاری کنی.
گفت: من از کوفه گریخته ام که مجبور نشوم از جانـب عُبیـدا... بن زیـاد
با تـو بـجنـگـم. بـیـا اسبـم را بـگـیـر! اسـب خوبـی اسـت. مـن هــر چه را
خواسته ام بـا ایـن اسـب گرفته ام و هرگاه بـا آن گریخته ام، سر سلامت
بـه در بــرده ام. شمــشیــرم هـم بــرّنـده اسـت و مــحکـم. نیـــزه ام هم
همیـن طـور! مـرا مـعـاف دار.
امــام به او گـفـت: نــه! بــه آنـچه داری، نـیــازی نیــست. تــو خودت را
امـسـاک کـرده ای.
عطاءالله مهاجرانی
رسـول خدا (ص) گفت: دو کس اندر پیش موسی فخر
کردند. یکی گـفت مـن پسر فُـلانِ فلانـم ... و تـا نُـه پـدر،
برشمرد از مهتران.
بـه مـوسی وحی آمـد کـه وی را بگوی کـه آن هـر نُـه
اندر دوزخند و تو هم دهم ایشانی!
بـار خدایـا مـا را بـه بـاران سیـراب گردان
و رحمتت را بـر مـا بگستـران
بـه سبـب بـاران فـراوانـی که
باعث رویانیدن گیاهان می شود.

و بـا رسیـدن میـوه هـا بر بـنـدگانت احسان فـرمـا
و بـا شکفتن شکوفـه ها و گلها و گیـاهـان،
شهرهـایـت را زنـده نـمـا
و فـرشتگانـت را آمـاده ساز
به آب رسانـدن سودمنـد از جانب خود
که همه جا را فـرا گیرد و همواره بـرقـرار باشد.

و بـه آن آنچه را که مـرده،زنـده و سبز و خرم نـمـایی
و آنچه را که از دست رفتـه،بـازگردانی
و آنچه آمـدنی است،بـیـرون آری
و بـه آن روزیـها را فـراخ گـردانی
خدایـا سیـراب کن مـا را از بـارانی که
در کوهها روان شود
و چاه هـا از آن پـر شود
و نـهـرهـا به سبب آن روان شود

و بـرویـانی بـا آن درختان را
و ارزان کنی به آن نـرخ ها را در هـمـه ی شهرهـا
و روزی دهی بـه سبب آن چارپـایـان و خلایـق را
و روزی هـای پـاکیـزه را برای مـا بـه کـمـال رسانی
و کشت هـا را بـرویـانی

و پـستـان چارپـایـان را پـر شیـر کنی
و بـیـفـزایی به سبـب آن قـوّتی به قـوّت مـا
بـارانی از تـو می خواهیم که بـارانـش گیـاهـان را تـبـاه
و سـاختـمـان هـا را ویـران نکنـد
و بـرقش فریـب دهنـده و بی بـاران نـبـاشد
و سایـه ی ابـرش سبـب بـاد گرم نـبـاشد
و سردی اش شـوم نـبـاشد
و آبـش تـلـخ و شـور نـبـاشد

بار خدایـا بر محمد و آل محمد رحمت فـرست
و روزی کن مـا را از بـرکات آسمـانهـا و زمیـن
بـدرستی که تـو بـر هـر چیـز تـوانـایی
از دعای نوزدهم صحیفه ی سجادیه

راهـش را بـاز کنید! او مـأمـور است !
سوار راه خویش را ادامه می دهد.هیچ کس نمی داند
که ناقِـه کجا خواهد ایستاد،امـا همه می دانستند که تا
چند لحظه ی دیگر نخستین سنگ بنـای رژیمی گذاشته
خواهد شد که قلمرو قیصر و خسرو را در می نوردد!
ناقه از برابر خانه ها و خانواده های بزرگ شهر گذشت
و مـردی که همـه ی چشـم هـا بــر او خیـره بـود دعـوت
"صاحبـان بیـوتـات" را بـا لحنی قاطـع و یکنـواخت رد کرد!
یعنـی کـه او مهـمـان بی خانـمـان هـاست.یعـنـی که او
خـویشـاونـد بی کسان است.تـوده از شـوق،سـخـت بـه
خروش آمـده بــود.نــاقـه هـمـچنـان می رفـت و از درِ هـر
خانـه یِ صـاحبـدستـگاهی که دورتـر می شـد،بـه مردم
نـزدیـک تـر می شـد.مـردم می دانستـنـد که سوار از آن
آنهاست،بـه سراغ آنها آمده است و آنان میزبـان اویند.

از این پس نـاقـه هـر گـامی که بـرمی دارد بـه توده ی
بـی کـس و کـار و بـی سـر و سـامـان یـثـرب نـزدیـک تـر
می شود.زنان و کودکان،مردان محروم و پیران فقیری که
هـرگز مـوج افـتـخاری بـر سیـمـایـشان ننشستـه بود از
شادی و غـرور بـر افروخته تر می شونـد.
سیـل مـردم گـمـنـام شهـر چنـان بـر ایـن ناقه و سوار
خامـوشش هـجوم می آورنـد که نـاقـه گویی کشتی ای
است که بـر امـواج خروشـان رودخانـه ای طغـیـانی روان
است.
ناگهـان رود خروشانی که از کوچه های شهر به دنبال
سـوار روان اسـت،می ایـستـد.ولـولـه ی شگفتـی بـرپـا
می شود.چه خبـر شـده است؟ نـاقـه بـر زمیـن زانـو زده
است.کجا؟در قـطـعـه زمینـی که چند درخت خرمـا در آن
کاشتـه انـد.

ابو ایـوب کـه خانـه اش در کنـار این قطعه زمین بود،به
شتاب آمد و بُـنـه ی پـیـامبر را برگرفت و بـه خانه برد.
پیامبر پرسید:این زمین از کیست؟
معاذ گفت که از آن دو یتـیم،سهل و سهیـل ،فـرزنـدان
رافع که نـزد من هستند.
پیـغـمـبـر دستـور داد در ایـنـجا مسجدی بـنـا کنند.این
نـخستـیـن کـار است.یعنـی کـه: مسـجد،سنـگ زیـریـن
حکومتی است که آغاز می شود.مسجد؛خانه ی خدا،یا
خانـه ی مـردم،چه فـرقی می کـنـد؟در اسـلام،در قـرآن،
هـمـه جا هـر گـاه کـه سخـن از جامـعـه است و زنـدگی
انـسـان،مـردم و خدا بـه یـک معـنـی و در یـک جا بـه کار
می روند،چه؛ خدا و توده ی مردم در یک قطب اند و مَلاء
در قطب دیگر.
نه تنها مسجد،که کـعـبـه نیز خانـه ی مـردم است.

ناقه:شتر ماده مَلاء : اعیان و اشراف؛مردمان مرفّه
|
|