متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
ویکتـور هـوگـو شاعـر و نویسنـده ی فـرانسوی پس از
آنکه در سال 1851 ناپلئون سوم اصـول جمهوری را زیر پا
گـذاشـت و خود را امـپـراتـور نـامـیـد، بـه مـخالـفـت بـا او
برخاست.
ناپلئون سـوم او را از فـرانـسـه بـیـرون راند.زمـانی کـه
هوگو داشت بـه تبعید می رفت،گفت:«وقتی به فرانسه
برخواهم گشت که حق بـه این کشور بازگشته باشد!»
او در شعری گفته است:«اگر تـبـعیدیـان بیش از هـزار
تـن هستـنـد،مـن یـکی از آنـانـم و اگـر از صـد تـن تـجاوز
نمی کنـنـد،بـاز هـم ردای شـجاعت و حمـیّـت را بـر خود
می بـنـدم،و اگـر ده مـرد در تبعـیـدگاه بمانند،من دهمین
آنها خواهم بود و اگر جز یکی نماند،آن یکی منم!»
اگـر پیـاده هــم شـده اســت سفــر کـن. در مـانــدن
می پوسی. هجرت کلمه ی بزرگـی در تاریـخ «شدن»
انسانهـا و تمـدن هـاسـت.
ویکتـور هـوگـو شاعـر و نویسنـده ی فـرانسوی پس از
آنکه در سال 1851 ناپلئون سوم اصـول جمهوری را زیر پا
گـذاشـت و خود را امـپـراتـور نـامـیـد، بـه مـخالـفـت بـا او
برخاست.
ناپلئون سـوم او را از فـرانـسـه بـیـرون راند.زمـانی کـه
هوگو داشت بـه تبعید می رفت،گفت:«وقتی به فرانسه
برخواهم گشت که حق بـه این کشور بازگشته باشد!»
او در شعری گفته است:«اگر تـبـعیدیـان بیش از هـزار
تـن هستـنـد،مـن یـکی از آنـانـم و اگـر از صـد تـن تـجاوز
نمی کنـنـد،بـاز هـم ردای شـجاعت و حمـیّـت را بـر خود
می بـنـدم،و اگـر ده مـرد در تبعـیـدگاه بمانند،من دهمین
آنها خواهم بود و اگر جز یکی نماند،آن یکی منم!»
راهـش را بـاز کنید! او مـأمـور است !
سوار راه خویش را ادامه می دهد.هیچ کس نمی داند
که ناقِـه کجا خواهد ایستاد،امـا همه می دانستند که تا
چند لحظه ی دیگر نخستین سنگ بنـای رژیمی گذاشته
خواهد شد که قلمرو قیصر و خسرو را در می نوردد!
ناقه از برابر خانه ها و خانواده های بزرگ شهر گذشت
و مـردی که همـه ی چشـم هـا بــر او خیـره بـود دعـوت
"صاحبـان بیـوتـات" را بـا لحنی قاطـع و یکنـواخت رد کرد!
یعنـی کـه او مهـمـان بی خانـمـان هـاست.یعـنـی که او
خـویشـاونـد بی کسان است.تـوده از شـوق،سـخـت بـه
خروش آمـده بــود.نــاقـه هـمـچنـان می رفـت و از درِ هـر
خانـه یِ صـاحبـدستـگاهی که دورتـر می شـد،بـه مردم
نـزدیـک تـر می شـد.مـردم می دانستـنـد که سوار از آن
آنهاست،بـه سراغ آنها آمده است و آنان میزبـان اویند.
از این پس نـاقـه هـر گـامی که بـرمی دارد بـه توده ی
بـی کـس و کـار و بـی سـر و سـامـان یـثـرب نـزدیـک تـر
می شود.زنان و کودکان،مردان محروم و پیران فقیری که
هـرگز مـوج افـتـخاری بـر سیـمـایـشان ننشستـه بود از
شادی و غـرور بـر افروخته تر می شونـد.
سیـل مـردم گـمـنـام شهـر چنـان بـر ایـن ناقه و سوار
خامـوشش هـجوم می آورنـد که نـاقـه گویی کشتی ای
است که بـر امـواج خروشـان رودخانـه ای طغـیـانی روان
است.
ناگهـان رود خروشانی که از کوچه های شهر به دنبال
سـوار روان اسـت،می ایـستـد.ولـولـه ی شگفتـی بـرپـا
می شود.چه خبـر شـده است؟ نـاقـه بـر زمیـن زانـو زده
است.کجا؟در قـطـعـه زمینـی که چند درخت خرمـا در آن
کاشتـه انـد.
ابو ایـوب کـه خانـه اش در کنـار این قطعه زمین بود،به
شتاب آمد و بُـنـه ی پـیـامبر را برگرفت و بـه خانه برد.
پیامبر پرسید:این زمین از کیست؟
معاذ گفت که از آن دو یتـیم،سهل و سهیـل ،فـرزنـدان
رافع که نـزد من هستند.
پیـغـمـبـر دستـور داد در ایـنـجا مسجدی بـنـا کنند.این
نـخستـیـن کـار است.یعنـی کـه: مسـجد،سنـگ زیـریـن
حکومتی است که آغاز می شود.مسجد؛خانه ی خدا،یا
خانـه ی مـردم،چه فـرقی می کـنـد؟در اسـلام،در قـرآن،
هـمـه جا هـر گـاه کـه سخـن از جامـعـه است و زنـدگی
انـسـان،مـردم و خدا بـه یـک معـنـی و در یـک جا بـه کار
می روند،چه؛ خدا و توده ی مردم در یک قطب اند و مَلاء
در قطب دیگر.
نه تنها مسجد،که کـعـبـه نیز خانـه ی مـردم است.
ناقه:شتر ماده مَلاء : اعیان و اشراف؛مردمان مرفّه
![]() |