متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی 3 هفته پس از کودتای 28 مرداد:ملت شاه را دوست دارد/بزرگ‌ترین اشتباه مصدق عدم اطاعت از اوامر شاه بود

کاشانی در کنار شعبان جعفری، معروف به شعبان بی‌مخ

کاشانی، چند هفته بعد از سرنگونی دولت محمد مصدق در گفتگو با

روزنامه ی مصری «اخبار الیوم» دیدگاه هایش در باره ی مخالفت با

برقراری جمهوری به جای سلطنت، و نیز عناد با جنبش ملی شدن نفت

و دکتر مصدق را برملا کرد.


وقتی از او پرسیده شد که به‌ نظر شما بزرگترین اشتباه مصدق چه

بوده است؟ گفت: «پایمال کردن قانون اساسی و عدم اطاعـت از اوامر

شاه»! او اشتباه بزرگ مصدق را تلاش برای برقراری «جمهوریت» شمرد

و گفت: «مصدق برای برقراری جمهـوریـت می‌کوشیـد. او شاه را مجبـور

کرد ایران را ترک کند؛ امـا شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد برگشت،

زیرا ملت شاه را دوست دارد»!


کاشانی در جواب روزنامه ی مصری که پرسیده بود آیا عقیده دارید

دکتر مصدق مستـحق همین سرنوشتـی بود که دچارش شد؟ گفت:

«خداونـد عـادل است و آنچه امروز بر مصدق گذشته‌ است نتیجه ی

عدل خداوندی است»! او در ادامه ی سخنان کیـن توزانـه اش گفت:

«مصدق راه را گم کرده و مستـحق چنین عاقبتی بوده. تمام هم و غـم

او این شده بود که مردم فریاد بزننـد زنـده باد مصـدق.»

همچنین با مقدم شمردن خود بر ملت گفت: «مصدق به من و

کشورش خیانت کرد، و طبق شرع شریـف اسلامی مجازات کسی که

در فرمـاندهی و نمایندگی کشورش خیانت کند مرگ است.»


کاشانی در ادامه، محمد مصدق را به داشتن جنون متهم کرد و گفت:

«مصدق برای کشـور کاری نکرد. نه یک خرابی را تـعمیـر کرد نه خیابانی

را افتتـاح کرد نه خزانه را نجات داد و نه ملت را متحد ساخت. حتی در

مورد نفت که او ادعا داشت صاحب فکر «ملی کردن نفت» می‌باشد اگر

این اتحادی که من در صفوف ملت به وجود آوردم نبود هرگز نفت، ملـی

نمی‌شد. او خیانت کرد. به من و کشور خیانـت کرد. قبل از اینکه من با

مصدق مخالفت کنم، ملت با او بود ولی پس از این که من با او مخالفت

کردم ملت از دور او پراکنده شدند. مقام و کرسی صـدارت مصـدق را

مسحور کرده بود. او دستخوش نوعی جنون شده بود»!

کاشانی روی کار آمدن دولت کودتا را «سبب مسرت» دانست و ضمن

تبریک به زاهـدی گفت: «جای مسـرت اسـت که دولـت جناب آقای

زاهـدی که خود یکـی از طرفداران جبهه ی ملی بوده، تصمیم دارند که

شرافتمندانه از حیثیت و آبروی ایران دفاع نموده و در راه صلاح و افق ملت

حداکثر فداکاری را بنمایند. من از ژنرال زاهدی مادام که به منفعت ایران

قدم برمی‌دارد پشتیبانی می‌کنم … ولی هر وقت که به نظرم برسد او

بر خلاف مصلحت ایران عمل می‌کند با او مخالفت می‌کنم.»

اما سرانجام حمایت های کاشانی از دولت کودتا به کجا انجامید؟


کاشانی و زاهدی چند بار یکدیگر را ملاقات کردند و این دیدار‌ها تا

مدتی ادامه داشت. گفتگوهای آنها نیز در مطبوعات آن دوره درج

می شد، امـا به مـرور خانه نشیـن شده و گـلایـه کرده بـود که: «آزادی

جز بـرای عمـال انـگلیـس نیست، و مطبوعـات و نشریـات ملـی هیچ

گونـه حق و امـکان اظهـار عقیـده ندارنـد و همه توقیـف ‌اند و بسیاری از

ملیون و آزادیخواهان متدین در زندان‌ها بسر می‌بـرند. این اختیارات را

چه کسی به زاهدی داده که این دیکتاتـوری شدید و قـرون وسطایـی

را با مردم شریـف ایـران می‌نماید؟ ... حیـف که رادیـو در اختیـار من

نیست که از افکار مردم و احساسات پاک این ملت استفاده کنم»!


سرانجام کاشانی در 10 دی 1334 بازداشت و در سلول مجاور

محمـد مصدق در لشکر زرهی تهران محبوس شد

 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۱ساعت 20:51  توسط بهمن طالبی  | 

 

                                              پیرمرد و دریا

 

    داستان مبارزه ی حماسی ماهیگیـری پیـر و با تـجربـه‌ است با یک

نیزه ماهی غول پیـکر؛ صیدی که می‌توانست بزرگ‌ترین صید تمام عمر

او باشد.

   وقـتـی داستـان آغـاز می‌ شـود سانتیاگـو، پیرمـرد ماهیگیر، 84 روز

است که حتی یک ماهـی هـم صید نکرده‌ است. او آن قـدر بدشانس

بـوده‌ که پـدر و مـادر شـاگردش، مـانولیـن، او را از همـراهی با پیـرمرد

منع کرده و به او گفته‌اند بهتر است با مـاهیـگیـرهای خوش شانس تر

به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقه‌مند است و در تمام مدتی که

پیرمرد دست خالی از دریا بـرگشته‌ است هر شب به کلبـه ی او سـر

زده، وسایـل ماهی گیری اش را ضبـط و ربـط کرده، برایش غذا برده و

بـا او در بـاره مسـابقـات بیس بال آمـریـکا به گفـتـگو نـشستـه‌ اسـت.

بـالاخره یک شـب پیـرمرد به پسـرک می‌گوید که مطمئـن است دوران 

بـدشانسـی‌ اش به پایان رسیده‌ است و به همین دلیل خیال دارد روز

بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهـی تا دل آب های دور خلیج برود.

   فـردای آن شـب در روز هشتـاد و پنـجم سانتیاگو به تنهایی قایقش

را به آب انداختـه، راهی دریـا می‌شود.

   وقتی از ساحل بسیار دور می‌شود طعمه ها را به دل آبهای عمیق

خلیج مـی‌سپارد. ظهر روز بـعـد یک مـاهی بـزرگ، که پیـرمـرد مطمئن

است یک نیزه ماهی است، طعمه را می‌بلعد.

   سانتیاگو به زودی درمی یابد که قادر به گرفتن و بالا کشیدن ماهی

عظیـم‌الجثـه نیست و این ماهی بود که قـایـق را مـی‌کشـید و بـا خود

می‌بـرد. دو روز و دو شـب به همیـن صـورت می‌گـذرد و پیـرمـرد فشـار

سیـم مـاهـیگیـری را که به وسیلـه ی ماهی کشیـده می‌شود تحمـل

می‌کنـد. سانتیـاگو در اثـر این کشمکـش و تقـلاها زخمـی شـده‌ و درد

می‌کشد، با این حال مـاهی را برادر خطاب می‌کند و تلاش و تقلای او

را ارج می‌گذارد و آن را ستایش می‌کند.

   روز سوم ماهی از کشیدن قایـق دست برمـی‌دارد و شـروع می‌کنـد

بـه چرخیـدن به دور آن. پیرمرد متـوجه می‌شود که ماهی خسته شده‌

است و با این که خود نیز رمقـی در بدن نـدارد هر طـور شده مـاهی را

به کنار قایق می‌کشاند و با فرو کردن نیـزه‌ای در بـدنش آن را می‌کشد

و به مبارزه طولانی خود با ماهـی سـرسخت و سمـج پایان می‌بخشد.

سانتیـاگو ماهـی را به کنـار قایـق می‌بنـدد و پارو زنـان به‌ طـرف ساحل

حرکت می‌کند و به این می‌اندیشد که در بـازار چنیـن مـاهی بزرگی را

از او به چه مبلغی خواهند خریـد و ماهـی با ایـن جثه ی بزرگش شکم

چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد.

   پیرمرد اما پیش خود بر این عقیـده است که هیـچ کسی لیاقت آن را

ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را بخورد.

   وقتی سانتـیاگو در راه بازگشـت به ساحل است کوسه‌ها که از بوی 

خون پی به وجود نیزه ماهی برده اند برای خوردنش هجوم می‌آورند. او

چند تا کوسه‌ را از پا در مـی‌آورد، ولی در نهـایت شـب که فـرا می‌رسد

کوسه‌ها تمـام مـاهی را خورده و فقـط اسکلتـی از آن باقی می‌گذارند.

   سانتیـاگو به خاطـر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش می‌کنـد. روز

بعد پیش از طلـوع آفتاب پیرمـرد به ساحل می‌رسـد و با خستگـی دکل

قایقش را به دوش می‌کشد و راهی کلبـه‌اش مـی‌گردد. وقتـی به کلبه

می‌رسد خود را روی تختـخواب انداختـه، به خوابی عمیق فرو می‌رود.

   عـده‌ای از مـاهـیگیــران بی‌خبـر از مــاجرایـی که بـر پیـرمـرد گذشتـه

است، برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزه‌ ماهی جمع می‌شوند

و گردشگرانی که در کافـه‌ای در همـان حـوالـی نشستـه‌اند اسکلت را

به اشتبـاه اسکلـت کـوسـه‌ مـاهـی می‌پنـدارنـد.

   شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بـوده بـا خوشحالـی او را صحیح

و سـالـم در کلبـه‌اش می‌یابـد و برایش روزنامه و قهوه مـی‌آورد. وقتـی

پیـرمرد بیـدار می‌شـود، آن دو دوسـت بـه یـکدیـگر قـول می‌دهـنـد کـه

بـار دیـگـر بـه اتـفـاق بـرای مـاهیگیری به دریــا خواهـند رفت. بعد از آن

پیــرمـرد از فـرط خستـگـی دوبـاره به خواب مـی‌رود و خواب شیـرهـای 

سواحل آفریقا را می‌بیند.

 

 

 

         داستان «پیرمرد و دریا» را در همین وبلاگ مطالعه کنید

 

 

 |+| نوشته شده در  جمعه هفتم مرداد ۱۴۰۱ساعت 23:25  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

                                 برتولد برشت

 

«حکومت» اعتماد خود را به مردم از دست داده است.

 

 

آیا بهتر نیست «مردم» را منحل کنیم تا

 

 

حکومت مردم دیگری را انتخاب کند؟!

 

 

 


برچسب‌ها: برتولد برشت
 |+| نوشته شده در  جمعه هفتم مرداد ۱۴۰۱ساعت 23:20  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا