|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
پیرمرد و دریا
داستان مبارزه ی حماسی ماهیگیـری پیـر و با تـجربـه است با یک
نیزه ماهی غول پیـکر؛ صیدی که میتوانست بزرگترین صید تمام عمر
او باشد.
وقـتـی داستـان آغـاز می شـود سانتیاگـو، پیرمـرد ماهیگیر، 84 روز
است که حتی یک ماهـی هـم صید نکرده است. او آن قـدر بدشانس
بـوده که پـدر و مـادر شـاگردش، مـانولیـن، او را از همـراهی با پیـرمرد
منع کرده و به او گفتهاند بهتر است با مـاهیـگیـرهای خوش شانس تر
به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقهمند است و در تمام مدتی که
پیرمرد دست خالی از دریا بـرگشته است هر شب به کلبـه ی او سـر
زده، وسایـل ماهی گیری اش را ضبـط و ربـط کرده، برایش غذا برده و
بـا او در بـاره مسـابقـات بیس بال آمـریـکا به گفـتـگو نـشستـه اسـت.
بـالاخره یک شـب پیـرمرد به پسـرک میگوید که مطمئـن است دوران
بـدشانسـی اش به پایان رسیده است و به همین دلیل خیال دارد روز
بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهـی تا دل آب های دور خلیج برود.
فـردای آن شـب در روز هشتـاد و پنـجم سانتیاگو به تنهایی قایقش
را به آب انداختـه، راهی دریـا میشود.
وقتی از ساحل بسیار دور میشود طعمه ها را به دل آبهای عمیق
خلیج مـیسپارد. ظهر روز بـعـد یک مـاهی بـزرگ، که پیـرمـرد مطمئن
است یک نیزه ماهی است، طعمه را میبلعد.
سانتیاگو به زودی درمی یابد که قادر به گرفتن و بالا کشیدن ماهی
عظیـمالجثـه نیست و این ماهی بود که قـایـق را مـیکشـید و بـا خود
میبـرد. دو روز و دو شـب به همیـن صـورت میگـذرد و پیـرمـرد فشـار
سیـم مـاهـیگیـری را که به وسیلـه ی ماهی کشیـده میشود تحمـل
میکنـد. سانتیـاگو در اثـر این کشمکـش و تقـلاها زخمـی شـده و درد
میکشد، با این حال مـاهی را برادر خطاب میکند و تلاش و تقلای او
را ارج میگذارد و آن را ستایش میکند.
روز سوم ماهی از کشیدن قایـق دست برمـیدارد و شـروع میکنـد
بـه چرخیـدن به دور آن. پیرمرد متـوجه میشود که ماهی خسته شده
است و با این که خود نیز رمقـی در بدن نـدارد هر طـور شده مـاهی را
به کنار قایق میکشاند و با فرو کردن نیـزهای در بـدنش آن را میکشد
و به مبارزه طولانی خود با ماهـی سـرسخت و سمـج پایان میبخشد.
سانتیـاگو ماهـی را به کنـار قایـق میبنـدد و پارو زنـان به طـرف ساحل
حرکت میکند و به این میاندیشد که در بـازار چنیـن مـاهی بزرگی را
از او به چه مبلغی خواهند خریـد و ماهـی با ایـن جثه ی بزرگش شکم
چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد.
پیرمرد اما پیش خود بر این عقیـده است که هیـچ کسی لیاقت آن را
ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را بخورد.
وقتی سانتـیاگو در راه بازگشـت به ساحل است کوسهها که از بوی
خون پی به وجود نیزه ماهی برده اند برای خوردنش هجوم میآورند. او
چند تا کوسه را از پا در مـیآورد، ولی در نهـایت شـب که فـرا میرسد
کوسهها تمـام مـاهی را خورده و فقـط اسکلتـی از آن باقی میگذارند.
سانتیـاگو به خاطـر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش میکنـد. روز
بعد پیش از طلـوع آفتاب پیرمـرد به ساحل میرسـد و با خستگـی دکل
قایقش را به دوش میکشد و راهی کلبـهاش مـیگردد. وقتـی به کلبه
میرسد خود را روی تختـخواب انداختـه، به خوابی عمیق فرو میرود.
عـدهای از مـاهـیگیــران بیخبـر از مــاجرایـی که بـر پیـرمـرد گذشتـه
است، برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزه ماهی جمع میشوند
و گردشگرانی که در کافـهای در همـان حـوالـی نشستـهاند اسکلت را
به اشتبـاه اسکلـت کـوسـه مـاهـی میپنـدارنـد.
شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بـوده بـا خوشحالـی او را صحیح
و سـالـم در کلبـهاش مییابـد و برایش روزنامه و قهوه مـیآورد. وقتـی
پیـرمرد بیـدار میشـود، آن دو دوسـت بـه یـکدیـگر قـول میدهـنـد کـه
بـار دیـگـر بـه اتـفـاق بـرای مـاهیگیری به دریــا خواهـند رفت. بعد از آن
پیــرمـرد از فـرط خستـگـی دوبـاره به خواب مـیرود و خواب شیـرهـای
سواحل آفریقا را میبیند.

داستان «پیرمرد و دریا» را در همین وبلاگ مطالعه کنید
|
|