|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
برف سنگینی در حال باریدن بود.
ناصرالدین شاه هوس درشکهسواری به سرش زد.
دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و نرم کنند و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند.
آنگاه در حالی که دو سوگلیاش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقکِ گرم و نرمِ درشکه دستور حرکت داد.
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذلهگویی کرد و برای خنداندن سوگلیها، با صدای بلند به پیرمرد درشکهچی که از شدت سرما میلرزید گفت:
«درشکهچی!
به سرما بگو ناصرالدین شاه تره هم واست خرد نمیکنه!»
درشکهچی بیچاره سکوت کرد...
اندکی بعد شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
«درشکهچی! به سرما گفتی؟»
درشکهچی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، به زحمت گفت:
«بله قربان... گفتم!»
شاه: «خب چی گفت؟»
پیرمرد با صدایی شکسته جواب داد:
«گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم... اما پدرِ تو یکی رو درمیارم!»
این همان حکایتِ تلخِ تحریمهای امروز ماست.
آنان که در اتاقکِ گرم و مخملینِ قدرت نشستهاند،
با رانتهای چندصدمیلیاردی،
حسابهای بانکی در سوئیس و کانادا،
ویلاهای چندمیلیون دلاری در ترکیه و امارات،
و پاسپورتهای متعدد،
با لبخند میگویند:
«تحریم برای ما نعمت است»
اما درشکهچیِ این داستان، همان مردمِ فرودستاند؛
همانهایی که تحریم، هر روز گوشتِ تنشان را میدَرَد.
تحریم برای بالاییها فقط یک «بازی سیاسی» است که با دور زدن و دلالی، حتی سود کلان هم میبرند.
برای فرودستان اما، یک اعدام تدریجی و دستهجمعی است؛
روزی یک تکه از جان و امیدشان را میکَند.
درشکه همچنان میرود.
شاه هنوز در گرما میخندد.
درشکهچی هنوز میلرزد.
و سرما، بیرحمانهتر از همیشه،
فقط پدرِ او را درمیآورد.
معلم به شاگردان کلاس می گوید: جمعیت دانش آموزان کشور x پنج میلیون نفر و جمعیت دانش آموزی کشور y پانزده میلیون نفر است. مسئولان دو کشور تصمیم می گیرند به ده درصد از دانش آموزان کشور خود که معدل بهتری کسب کرده اند، نفری ۱۰ دلار جایزه بدهند. مسئولان هر کشور چند دلار باید برای این کار پرداخت کنند؟

بر اساس مطالعات روانشناسان، کسانی که رمان میخوانند میان انسانها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، میتوانند عقاید، نظر و علائق دیگران را هم مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.
آنها میتوانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.
تعجبی هم ندارد که کتابخوانها آدمهای بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم دل است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

قدر هنر و هنرمند را دانستن
یوهانا اشپیری، خالق داستان های «هایدی» در کوهستان های پر
برف و زیبای سوییس، در روستایی در نزدیکی زوریخ زاده شد. پدرش
پزشک و مادرش شاعر بود. 15 ساله بود که او را به عمهاش در زوریخ
سپردند تا در آنجا به مدرسه برود. او در یک مدرسه شبانه روزی زبان
فرانسه و پیانو آموخت. 24 ساله بود که با وکیلی به نام برنارد اشپیری
ازدواج کرد و نام خانوادگی او را پذیرفت.

44 ساله بود که پس از درگذشت همسرش "یادداشتهایی بر مزار
ورنای" درباره رنج های یک زن در زندگی مشترک را نوشت و شرایط
نابسامان اجتماعی زنان را در سده ی نوزدهم تشریح کرد که با اقبال
بسیار روبرو شد.
پس از آن چند کتاب دیگر برای بزرگسالان نوشت که البته چندان
مورد توجه قرار نگرفتند.

52 ساله بود که نخستین داستان «هایدی» را منتشر کرد که در زمان
کوتاهی به 50 زبان ترجمه شد و با استقبال انیمیشن سازان هم روبرو
شد.
هایدی، داستان دختر بچه ی یتیمی است که نزد پدر بزرگش در
کوهستان زندگی میکند و در واقع داستان خود نویسنده در زمانی
بود که از شهر و محدودیت های زندگی در شهر خلاص شده و به
روستا و به دامان طبیعت رفته بود.
در این داستان هایدی بیخبر از پدر بزرگش مدتی همبازی دختری
با جسمی نحیف و پایی ناتوان در یک خانواده ی ثروتمند میشود، در
آنجا توسط یک معلم سرخانه، خواندن و نوشتن میآموزد ولی جدایی
از پدربزرگش او را بیمار میکند و باعث میشود که دخترک دوباره نزد
پیرمرد بازگردد تا بهبود یابد.
کوهستان، مکان تندرستی است و همبازی نحیف هایدی هم وقتی
به دیدار او به کوهستان میرود و مدتی در آنجا می ماند توانا میشود
و بر روی پای خود میایستد و از صندلی چرخدار خلاص میشود.

یوهانا اشپیری میگفت: تنها برای کودکان نمی نویسد بلکه برای
دوستداران کودکان نیز مینویسد.
او در 7 ژوئیه 1901 در زوریخ از دنیا رفت. به مناسبت صدمین سال
درگذشتش در سوییس سکه های 20 فرانکی با تصویرش ضرب شد
و یک تمبر پستی نیز منتشر شد زیرا مردم سوییس عقیده داشتند
که یوهانا با «داستان های هایدی» جهانیان را با کوهستان های زیبا
و مردم کشورشان آشنا کرده است.
پیرمرد و دریا
داستان مبارزه ی حماسی ماهیگیـری پیـر و با تـجربـه است با یک
نیزه ماهی غول پیـکر؛ صیدی که میتواند بزرگترین صید تمام عمر او
باشد.
وقـتـی داستـان آغـاز می شـود سانتیاگـو، پیرمـرد ماهیگیر، 84 روز
است که حتی یک ماهـی هـم صید نکرده است. او آن قـدر بدشانس
بـوده که پـدر و مـادر شـاگردش، مـانولیـن، او را از همـراهی با پیـرمرد
منع کرده و به او گفتهاند بهتر است با مـاهیـگیـرهای خوش شانس تر
به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقهمند است و در تمام مدتی که
پیرمرد دست خالی از دریا بـرگشته است هر شب به کلبـه ی او سـر
زده، وسایـل ماهی گیری اش را ضبـط و ربـط کرده، برایش غذا برده و
بـا او در بـاره مسـابقـات بیس بال آمـریـکا به گفـتـگو نـشستـه اسـت.
بـالاخره یک شـب پیـرمرد به پسـرک میگوید که مطمئـن است دوران
بـدشانسـی اش به پایان رسیده است و به همین دلیل خیال دارد روز
بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهـی تا دل آب های دور خلیج برود.
فـردای آن شـب در روز هشتـاد و پنـجم سانتیاگو به تنهایی قایقش
را به آب انداختـه، راهی دریـا میشود.
وقتی از ساحل بسیار دور میشود طعمه ها را به دل آبهای عمیق
خلیج مـیسپارد. ظهر روز بـعـد یک مـاهی بـزرگ، که پیـرمـرد مطمئن
است یک نیزه ماهی است، طعمه را میبلعد.
سانتیاگو به زودی درمی یابد که قادر به گرفتن و بالا کشیدن ماهی
عظیـمالجثـه نیست و این ماهی بود که قـایـق را مـیکشـید و بـا خود
میبـرد. دو روز و دو شـب به همیـن صـورت میگـذرد و پیـرمـرد فشـار
سیـم مـاهـیگیـری را که به وسیلـه ی ماهی کشیـده میشود تحمـل
میکنـد. سانتیـاگو در اثـر این کشمکـش و تقـلاها زخمـی شـده و درد
میکشد، با این حال مـاهی را برادر خطاب میکند و تلاش و تقلای او
را ارج میگذارد و آن را ستایش میکند.
روز سوم ماهی از کشیدن قایـق دست برمـیدارد و شـروع میکنـد
بـه چرخیـدن به دور آن. پیرمرد متـوجه میشود که ماهی خسته شده
است و با این که خود نیز رمقـی در بدن نـدارد هر طـور شده مـاهی را
به کنار قایق میکشاند و با فرو کردن نیـزهای در بـدنش آن را میکشد
و به مبارزه طولانی خود با ماهـی سـرسخت و سمـج پایان میبخشد.
سانتیـاگو ماهـی را به کنـار قایـق میبنـدد و پارو زنـان به طـرف ساحل
حرکت میکند و به این میاندیشد که در بـازار چنیـن مـاهی بزرگی را
از او به چه مبلغی خواهند خریـد و ماهـی با ایـن جثه ی بزرگش شکم
چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد.
پیرمرد اما پیش خود بر این عقیـده است که هیـچ کسی لیاقت آن را
ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را بخورد.
وقتی سانتـیاگو در راه بازگشـت به ساحل است کوسهها که از بوی
خون پی به وجود نیزه ماهی برده اند برای خوردنش هجوم میآورند. او
چند تا کوسه را از پا در مـیآورد، ولی در نهـایت شـب که فـرا میرسد
کوسهها تمـام مـاهی را خورده و فقـط اسکلتـی از آن باقی میگذارند.
سانتیـاگو به خاطـر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش میکنـد. روز
بعد پیش از طلـوع آفتاب پیرمـرد به ساحل میرسـد و با خستگـی دکل
قایقش را به دوش میکشد و راهی کلبـهاش مـیگردد. وقتـی به کلبه
میرسد خود را روی تختـخواب انداختـه، به خوابی عمیق فرو میرود.
عـدهای از مـاهـیگیــران بیخبـر از مــاجرایـی که بـر پیـرمـرد گذشتـه
است، برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزه ماهی جمع میشوند
و گردشگرانی که در کافـهای در همـان حـوالـی نشستـهاند اسکلت را
به اشتبـاه اسکلـت کـوسـه مـاهـی میپنـدارنـد.
شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بـوده بـا خوشحالـی او را صحیح
و سـالـم در کلبـهاش مییابـد و برایش روزنامه و قهوه مـیآورد. وقتـی
پیـرمرد بیـدار میشـود، آن دو دوسـت بـه یـکدیـگر قـول میدهـنـد کـه
بـار دیـگـر بـه اتـفـاق بـرای مـاهیگیری به دریــا خواهـند رفت. بعد از آن
پیــرمـرد از فـرط خستـگـی دوبـاره به خواب مـیرود و خواب شیـرهـای
سواحل آفریقا را میبیند.

داستان «پیرمرد و دریا» را در همین وبلاگ مطالعه کنید.
می خواهم از یکی از کسبه ی خیابان اسماعیل بزّاز یادی کرده
باشم که سالهاست جهان را به کاسب های دیگر واگذاشته و بار
سفر آخرت را بسته است.
شاغلام، مستأجر پدر بود. یعنی وقتی پدر آن خانه را خرید، او
یکی از دکان های آن را در اجاره داشت. چون پالوده می فروخت
به «غـلام فالـوده ای» معـروف بود. البته لقب دیگری هم داشت و
آن «غلام آتشـی» بـود. مثل اکثر لقب هایی که در جنـوب شهـر
می ساختنـد، واقـعا" لغـت دیگری نبـود که بتواند به این کوتاهی
و رسایی شخصیت او را نشان دهد. قدی نسبتا" کوتاه و انـدامی
ورزیـده داشـت. بـه شـدت عـصبـی بـود، بـا کوچکترین بهانه ای
دعوا راه می انداخت و روزی نبود کـه اقلا" شاهد یکی دو درگیری
زبـانـی و بدنـی او نباشیم.

اصـلا" حرف کـه مـی زد بـا آدم دعـوا داشـت. لـقـب سـومـی هم
داشت که البته محترمانه تر بود و مردم در حضورش او را به این لقب
می نامیدند و آن «شاغلام» بود.
پـالـوده ای کـه این مـرد درسـت مـی کـرد، بـه تـصدیق هـمـه ی
قـدیـمـی هـا کـه خوراک را مـی شنـاختـنـد، عالی ترین پالوده ای
بود که در تهـران ساختـه می شد. تا جایی که می دانـم پالوده ی
تهرانی با مرگ شاغلام از صفحه ی روزگار محو شد.

شاغـلام با عشق واقعی، منتظـر بهـار بود که کالای خود را عرضه
کند. در تمام مدت فـروش پالوده که حتی تا ماه هـای اول پایـیـز هـم
طـول مـی کشیـد، بسیـار سرزنـده، فعـال و پـر جنـب و جوش بـود،
ولی وقتی بـه خاطر سردی هـوا فروش پالـوده تـعـطیـل می شد، او
به قول اهالی خیابان «تـو لَـک» می رفت! دیگر نمی شد حتی با او
دو کلمه حرف زد! به صورت خمیـده در خیـابـان راه مـی رفت و حتـی
لبـاس مناسبـی نمی پوشیـد، و البته دعوا هم می کرد!
تمـام مـواد پـالـوده را خودش آمـاده مـی کـرد. انـواع شـربـت ها:
شربت آلبالو، زعفران، گلاب ... همه را در همان مکان می پخت. تخم
شربتی در جای مخصوص خـود و نشاسته به همچنین.

نشاسته را می پـخت و با یک «پـرِس» چوبی آن را از سوراخ های
ریزی رد می کرد و مستقیما" به داخل آب سـرد می ریـخت. چنـان
تزیینـاتی بـه دکـان خود و اطراف بساط پالوده می داد که گویی برای
فرزنـد خود حجله ی دامادی آماده کرده است.
وقتی مشتـری مراجعـه می کـرد، «لُنـگ» مخصـوصی را کـه یـک
ســرش زیـر «تُـوِه» یخ بــود روی پای خود می کشید. تُوِه، قطعه یخ
بزرگی بـود که از یخچال ها می آوردنـد. با ارّه ای که به صـورت کمان
بود و در دو سـر خود دو دستـه ی چوبـی داشـت از آن قـالـب یخ
می تـراشید و در همان لـنگ به اندازه ی مورد احتیاج جمع می کـرد،
و بـعـد از آن داخل کاسـه ای چیـنـی می ریخت. با چنان عشقـی و
وسواسی نشـاسته، شربت، تخم شربتی، گلاب و ... به آن اضافه
می کرد که بیشتر به «عشق بازی» شبیه بود تا کاسبی. در حقیقت
کاسه را با عشق پر می کرد.
در کوچه و خیابان
عباس منظرپور
یک تاجر آمریکایی که به کشور مکزیک سفر کرده بود، تا زمینه های
سرمایه گذاری در آن جا را بررسی کند، نزدیک ساحل ایستاده بود و
غروب خلیج مکزیک را نظاره می کرد، بدون آن که بتواند از این همه
زیبایی لذت ببرد!
در همین موقع متوجه ی نزدیک شدن یک قایق کوچک ماهیگیری به
اسکله شد. مرد جوانی با کلاه حصیری بزرگ، قایق را به طرف ساحل
هدایت می کرد.
وقتی که قایق نزدیک تر شد، سه چهار تا ماهی کوچک و بزرگ روی
کف چوبی قایق را می شد دید. تاجر آمریکایی نزدیک تر رفت و از مرد
ماهیگیر پرسید:
چقدر طول کشید که آن ماهی ها را صید کردی؟
مرد مکزیکی گفت: کمی بیشتر از یک ساعت.

مرد تاجر گفت: ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ بیشتری صید کنی؟
ــ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ اهل و عیالم ﮐﺎﻓﯿﻪ!
ــ پس ﺑﻘﯿﻪ ی ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ می کنی؟
ــ شب را با خیال راحت می خوﺍﺑﻢ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ می کنم. ﺑﺎ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ می کنم. ﺑﺎ ﺯﻧﻢ خوش و بش می کنم. ﺑﻌﺪ هم می رم
ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ می کنیم ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ و
چرخیدن توی کوچه پس کوچه ها ... و خلاصه از اوقاتم تا می تونم
لذت می برم!
مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ «ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ» ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ می توﻧﻢ
ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ تا پیشرفت کنی. ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ
می توﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ، ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ بخری.
ــ ﺧﺐ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

ــ ﺑه جاﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ"
ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها می دی ﻭ یک مغازه ی بزرگ اجاره می کنی يا می خری
و ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ خوبی ﺩﺭﺳﺖ می کنی ...
ﺑﻌﺪﺵ حتی می تونی یک ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ بندﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ
کنی و ماهی ها رو بسته بندی کنی و به سوپرماركت های مختلف
بفرستی، اونوقت می تونی ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ کنی ﻭ برﻯ
ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ، ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ
ﮐﻪ می شود ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬم تر ﻫﻢ زد، مثلا" می تونی شروع
به ساختمان سازی یا هتل داری بکنی ...

مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ می پرسه: ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭا ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ می کشه؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ!
دوباره مکزیکی می پرسه: ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ می شه ﺁﻗﺎ؟
تاجر تحصیل کرده ی هاروارد می گه: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤتش ﻫﻤﯿﻨﻪ!
ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ پیدا شد، می رﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮکتهاتو ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ
ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ می فرﻭﺷﻰ. ﺍین ﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ!
ــ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ؟! ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ــ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ می شی، می رﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ی ﺳﺎﺣﻠﻰ
ﮐﻮﭼﯿﮏ. ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ می تونی ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ
ﮐﻨﻰ. ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ. با رفیقات تو دهکده پرسه بزنی.
گيتار بزنی و از زندگی ات لذت ببری! حتی می تونی از ثروت خودت
برای نجات دیگران و یا رساندن آنها به آرامش و رفاه استفاده کنی!
می توانی امکانات خود را برای بهبود محیط زیست به کار گیری!

در این جا ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ کم سواد، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ درس خوانده ی
هاروارد می کنه و می گه: ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻن هم ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ همین كارها ﺭﻭ
می کنم!
چرا خوشی ام را با حرص و طمع و شتاب و رقابت به فرداهایی که
اصلا" معلوم نیست کی می رسد، بیندازم؟! چرا امروز از فرزندان و
اهل و عیالم غافل باشم، تا بعدا" بخواهم با آنها باشم؟! چرا اکنون
مراقب جسم و جان و روح و روانم نباشم، تا بعد از 15 یا 20 سال بعد
بخواهم با بیماری و ضعف و پیری و حسرت جوانی از دست رفته ام
مبارزه کنم؟! چرا اکنون به جای دوستی با مردان و جوانان دهکده به
فکر رقابت و از میدان به در کردن حریفان باشم، تا بعد از بازنشستگی،
بخواهم با آنها دوستی و رفاقت کنم؟! چرا لذت خواب جوانی ام را از
دست بدهم؟! و چرا با حرص و طمع به ماهی ها، به دریا، به انسانهای
دیگر، و خلاصه به زمین و زمان و به عالم و آدم خیانت کنم، و بعدا"
بخواهم قسمتی از آن را با کمک های مالی جبران کنم؟!
و مرد درس خوانده ی هاروارد برای این پرسش ها هیچ پاسخی
نداشت، چون در دانشگاه به او اقتصاد و مدیریت را آموخته بودند ولی
فلسفه ی زندگی و اخلاق را نه!
در روزگاران قدیم در روستایی با مردمانی پاک و بی آلایش، گاوهای
شیرافشان، مزارع سرسبز و باغات دلگشا؛ زندگی به نرمی آب روان،
جریان داشت.
زنان و مردان به کودکان محبت می کردند و کودکان به بزرگان احترام
می گذاشتند؛ و همگی برای کسب روزی و معاش خود دستی بر زمین
و نگاهی به آسمان، و دلی در گروی فیض ربانی داشتند.

روزی از روزها سگی در درون تنها چاه روستا افتاد و نتوانست بیرون
آید و تلف شد. مردم روستا نگران شدند که بدون آب چگونه به معاش
و زندگی خود سر و سامان دهند.
با خود اندیشیدند: آیا باید بروند و چاه دیگری حفر کنند؟ آیا از روستا
به جایی دیگر مهاجرت کنند و روستایشان را در مکان دیگری برپا کنند؟
آیا در روستاها و شهرهای دیگر تقسیم شوند و در میان آنها اصالت و
نام خود را از یاد ببرند؟

در همین گیر و دار بودند که یکی از جوانان رشید روستا پیشنهاد
کرد که به نزد پیرمرد دنیادیده و سرد و گرم چشیده ای که در کنار
روستا در باغی کوچک ولی مصفا زندگی می کرد بروند و مسئله را
با او در میان بگذارند.
ساعتی بعد همگی روستاییان در حضور پیرمرد بودند و ماوقع را برای
او تعریف می کردند. پیرمرد روشن ضمیر، دستی به ریش های سفید
و بلند خود کشید و گفت:
اگر صد دلو آب از چاه بردارید و دور بریزید، آب تازه دوباره درون چاه
خواهد جوشید و پاک و زلال خواهد شد.

این بود که روستاییان با دلگرمی به کنار حلقه ی چاه برگشتند و صد
دلو از آب را بیرون کشیده و به پای درختان و مزارع روانه کردند ولی در
روز بعد وقتی به سراغ چاه آمدند، آب چاه نه تنها زلال نشده بود، بلکه
بد بو تر و کدر تر هم به نظر می رسید. این بود که صد دلو دیگر آب
کشیدند ولی باز هم ثمری نداشت و آب چاه همچنان مشمئز کننده و
مرگ آفرین بود.
دوباره به نزد پیر فرزانه رفتند و قضیه را با او در میان گذاشتند. پیرمرد
همراه آنها به سر چاه آمد و سراغ جایی را گرفت که سگ مرده را دفن
کرده بودند. در این موقع روستاییان با تعجب به او، و به یکدیگر نگاهی
کرده و متوجه ی امری شدند که به قدری روشن و واضح بود که به
چشم شان نیامده بود!

پس از چند لحظه سکوت، پیرمرد و روستاییان به سر چاه رفتند تا
علت بدبو و مرگ آور شدن آب چاه را برطرف کنند.
در هنگامه ی جنگ دوم جهانی چرچیل نخست وزیر
انگلیـس بـرای سخنـرانـی در رادیو سـوار یـک اتومبیـل
کرایـه شد و به عمـارت BBC رفت. و وقتـی از تاکسی
پـیاده شد، به راننده گفت: نیم ساعت صبـر کن تا من
برگردم.
راننده گفت: ببخشیـد آقـا ،من می خواهم به خانـه
بروم تا بتوانم نطق چرچیل را گـوش کنـم.
چرچیل از شنیدن این سخن به قدری خوشحال شد
که یک اسکناس ده شلینگـی که معادل دو برابر کرایه
بود، به عنوان کرایه و انعام به وی داد.
راننـده تاکسی با دیـدن مبلغ کرایـه بسیار خوشحال
شـد و گفت: «چرچیل کیه آقا؟! صبر می کنـم تا شما
برگردید.»

یک بار در کلاس مطالعات اجتماعی نهم گفته بودم تاریخ 400
ساله ی گذشته ی ایران برای فهم جایگاه امروزمان در جهان
بسیار مهم و کارگشاست؛ مثلا" تو رشته های دانشگاهی مثل
«روابط بین الملل» و «علوم سیاسی» هم وقتی دقت بکنید
می بینید این بخش از تاریخ سرزمین ما پررنگ تر و برجسته تره.
دو سه روز پیش یکی از شاگردای کلاس با اشاره به این
مطلب، برای حسن ختام کلاس مطالعات اجتماعی امسال از
من خواست که دیدگاهم را در باره ی تاریخ چهارصد ساله ی
اخیر تو چند جمله با کلاس در میون بگذارم.
من هم نوشتم: ما به کمک انگلیسی ها که تازه قدرت گرفته
بودند، استعمار پرتغال را از بنادر و جزایر جنوب بیرون کردیم. بعد
همین انگلیس مرموز با روسیه ی موذی شریک شدند و برادرانه
ایران را مثل یک اسکناس صد دلاری بین خودشان تقسیم کردند.
بعد با قدرت گرفتن آمریکا بعد از جنگ دوم، به او تکیه کردیم و این
دو را از جولان دادن بازداشتیم. بعد انگلیس با فرانسه و آلمان و
همین آمریکای چیپس خوار، برای این که جلوی پیشرفت کشور ما
را بگیرند و نتوانیم از زیر چتر و چکمه شان درآییم، ما را وارد بازی
کثیفی کردند که بیش از 40 سال است در لجن زار آن دست و پا
می زنیم و هر روز هم بیشتر و بیشتر در آن فرو می رویم. بعد
برای اینکه مبادا حرفشان در دنیای جدیدی که دارد شکل می گیرد،
زمین بیفتد و یا احیانا" روزنه ای، مفری و راه گریزی برای ما باز شود،
چین و روسیه را هم داخل جمعشان آوردند و گروه مشهور که چه
بگویم، گروه منحوس 1+5 را درست کردند تا سالیانی چند با آن
بقیه ی توش و توان این ملت را بفرسایند و به فنا بدهند.
مخلص کلام؛ یک بار به بغل این افتادیم، بار دیگر آن یکی را التماس
و تمنا کردیم. الان هم که قرار است به یاری خدا به چین دچار شویم!
خلاصه مثل یه آدم هرزه ی هرجایی، هر از چند گاهی زیر بیرق
این و آن رفتیم و هیچ وقت نخواستیم مثه یه مرد، مثه یه انسان
باشرف زندگی کنیم. هیچ وقت همت نکردیم در این دنیای درهم
برهم و بی اخلاق و بی آبرو، شرافتمندانه زندگی کنیم. الکی هم
ادای پیروان علی و امام حسین رو در می یاریم و لاف مسلمونی و
شیعه بودن می زنیم! آخه اون دینی که چنین معتقدان و پیروانی
داشته باشه، آبرویی هم براش باقی می مونه؟! آخه این هم شد
زندگی که ما ملت می کنیم؟!
در نهارخوری دانشکده، بعد از صـرف غذا، صحبـت از ایـن بـه میـان
آمـد کـه چگونـه می تـوان احتمـال وقـوع حوادث را به دست آورد.
ریاضی دان جوانی که در میان جمع بود، سکه ای را از جیبش بیـرون
آورد و گفت: اگر سکه را پرتاب کنـم، احتمال اینکه شیـر بیایـد چقـدر
است؟
یکی از حاضران گفت: «احتمال» یعنی چه؟
ریاضی دان جوان گفت: این خیلی ساده است.سکه بعـد از پرتـاب
می توانـد به دو صـورت بیاید: شیر یا خط. در این مورد فقـط دو حالت
ممـکن است. اگر شیر آمدن برای ما مهم باشد، از این دو حالت فقط
یک حالت آن برای ما مناسب است. پس احتمـال یعنی:
«تعداد حالات دلخواه از تعداد حالات ممکن»
کســی که سـؤال کرده بـود گفـت: پس 1/2 احتمـال دارد که شیــر
بیاید و 1/2 احتمال دارد که خط بیاید،بله؟ و ریاضی دان جوان سخن او
را تأیید کرد.

در همیـن موقـع یکی از شـرکت کننـدگان گفت: سکه آسـان است،
بیایید تـاس را در نظـر بگیریم.
ریاضی دان جوان پیشنهاد او را پذیرفت و گفت: می دانید که در یک
تاس استانـدارد، بر روی هر سطـح مکعب یک رقـم از ارقـام 1 تا 6 حک
شده است، که جمع دو سطح روبروی هم همیشه 7 می شود. وقتی
که تاس را می اندازیم، بر روی یک سطح خود فرود می آید. چون حالات
ممکن 6 اسـت، احتمـال شش آمـدن تاس 1/6 می شـود و یا احتمال
فـرد بودن عددی که می آید 3/6 یا 1/2 است.
همین طور احتمال زوج آمدن، احتمال کمتر از 5 آمدن و ... را می توان
حساب کرد.

در این موقع یکی دیگر از حاضران در حالی که سیبی را قاچ می کرد،
گفت: آیا واقعا" در تمام حالات می توان احتمـال حوادث را حساب کرد؟
مثلا" احتمـال این که اولین عابـری که از جلـوی پنـجره رد شـود، مـذکّر
باشد، چقدر است؟
ریاضی دان جوان خوشحال از این که بحث گل انداختــه و مـورد توجه
حاضران قرار گرفته، گفت: این احتمال هم مسـاوی 1/2 است. چون از
میـان دو حالـت «مـذکر» و «مـؤنث»، یکی از حالات دلخواه مـاست.
یکی از حضار پرسید: خوب احتمال این که دو نفر اولی که از جلـوی
پنجره می گذرند، مرد باشند چقدر است؟
ریاضی دان جوان گفـت: بسیـار خوب! چون مــا حالا در ساختمــان
دانشـکـده هستـیـم و در اینـجا کودک و خردسـال نیست و همـگـی
کارکنان و دانشجویان مـرد یا زن هستنـد، احتمـال اینکه عابـر اولـی
مـرد باشد 1/2 و احتمال این کـه عـابـر دومی هـم مـرد باشد نیز 1/2
است. پس از بیـن چهار حالـت مـمکـن (م ، ز) (م ، م) (ز ، م) (ز ، ز)،
فقـط یک حالت آن برای ما مناسب اسـت کـه همـان (م ، م) باشـد.
پس احتمـال این کـه دو عـابـر اولـی که از پشـت پنـجره بگـذرنـد، مرد
باشند 1/4 است.
یکی دیگر از اعضـا با علاقـه گفت: اجازه بدهیـد احتمال اینکه سـه
نفـر اولـی که می گذرنـد مـرد بـاشنـد را من بگویم. همـه ی حاضران
پذیرفتنـد و او گفت: احتمال مرد بودن عابر اول 1/2 و احتمال مرد بودن
عابر دوم هم 1/2 و احتمـال مـرد بـودن عـابـر سـوم هـم 1/2 اسـت.
پـس احتمال اینکه سه عابر اول مرد باشند 1/2×1/2×1/2 یعنی 1/8
است. همگی حضار با اشتیاق برای او دست زدند و بدین وسیلـه او
را تـأییـد کردند.
وقتی که حاضران احتمـال اینکه ده نفـر اول عبوری از مقابل پنجره
را که مـرد باشنـد، محاسبه کردند به کسر 1/1024 رسیدند.
1/2×1/2×1/2×1/2×1/2×1/2×1/2×1/2×1/2×1/2
در اینـجا ریاضی دان جوان گفت: یعنی احتمال اینکه هـر ده نفـر اول
گذرنـده مـرد بـاشنـد، از یـک در هزار هم کم تر است. یعنی اگـر شما
یک تومـان شـرط ببنـدید که این حادثه اتفـاق می افتـد، من می توانم
هـزار تومـان شـرط ببنــدم که این اتفـاق نمی افتد! البته باز هم شما
احتمال بـرنـده شدن داریـد، ولی یک حالت در 1024 حالت است!
آری از پشت کوه آمده ام
چه می دانستم این ور کوه
باید برای ثروت، حرام خورد
برای عشق، خیانت کرد
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد
و برای به عرش رسیدن،
باید دیگری را به فرش کشاند!
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم
و تنها دغدغه ام
سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد
تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!

ارنست همینگوی Ernest Hemingway در ایلینـویز در غـرب آمریکا
زاده شد. پدرش پزشک و مادرش آموزگار پیانو و بسیـار مـذهبی بود.
در حالی که مادرش او را در کلیسا و سرودهای مذهبی مشارکت
میداد، پدر او را به ماهیگیری میبرد و استفاده از اسلـحه را به او
میآموخت.

همینگوی در مدرسه، شیفتـه ی آموزگار ادبیاتش بود: «از قیافـه و
بیانش خوشم می آمـد. احساس میکـردم چیـزی در من هست که
او در قالب ادبیات و شعرهایـی که میخوانـد خوب بازگو میکند.»
نخستین نوشته هایش در روزنامـه ی مـدرسه منتشر شد. پس از
دبیرستان برای مجلهها گزارش میداد.
19 ساله بود که به عنوان داوطلب در جبهههای جنگ جهانـی اول
شرکـت کرد و چنـدی بعد مـجروح شـد و برای درآوردن 200 ترکش از
از بدنش مدت ها درگیـر بیمارستـان بود. پس از بـازگشت از جنگ در
مجلات داستان مینوشت.

22 سالـه بـود که به عنـوان گزارشگـر به پـاریس رفت، با همکارش
«هدلـی ریچاردسـون» ازدواج کرد و به همـراه همسـرش عـازم جنگ
یونان و ترکیه شدند تا از جنگ و درگیـری نظـامی گزارش تهیه کنند.
همینگوی در آنجا «جیمـز جویز» دوست قدیمی اش را یافت و همو
بود که انگیزه انتشار داستان را در دل او انداخت.
سبک نگارش او با عبارت ها و جمله های روشن و کوتاه و عاری از
صفت در ظاهر خشک و بـی احساس می نمـایـد امـا در همـان حال
خواننده را از حس همدلـی یا بیـزاری در رابطه با شخصیت هایش پر
میکند.
53 ساله بود که ماندگارترین اثرش یعنی «پیرمرد و دریا» را منتشر
کرد که از جمله به خاطر آن جایزه ی ادبی نوبل گرفت.

او افزون بر ماجراجویی، ماهیگیـری، شکار و اسلحه به آشپـزی و
گاوبازی هم علاقه داشت و این علایـق را در داستـان هایش منعکس
میکرد. به تازگی دستـور پـخت همبـرگر او از مـوزه ی جان اف کندی
بوستون سر در آورده است!
ماجراجویی های همینگوی به حضور در جبهـه های جنگ و سفر به
آفریقا محدود نمی شود،او با حضور در مناطق ناشناخته و موقعیتهای
جدید، سوانح رانندگی و هوایـی، مـالاریـا، سرطـان پوست، ذات الریـه،
هپاتیت، شکستگی های متعدد و مشکلات کلیه را هم از سر گذرانده
است!
او کلکسیون محبوبـی از اسلـحه داشت و مـرگش نیز با یکی از آنها
شکل گرفـت. ارنست همینـگوی در 61 سالگـی در هنـگام تمیـز کردن
یکی از اسلحه هایش کشته شد.
میگفت: «آثار کسی که کوتاه و روشن مینویسد به کوه یخ زیبایی
میماند که فقط یک هشتم آن از آب بیرون است.»!
19 دسامبر 1848 امیلی برونته (Emily Bronte) در یورکشایر بریتانیا
درگذشت. زنی که با تنها داستانش، جهان ادبیات را تسخیر کرد.

امیلی برونته در روستای ثورنتون در یورکشایر در شمال بریتانیا
زاده شد. سه ساله بود که مادرش را از دست داد. پدرش کشیش
تندخویی بود که حتی اجازه ی بازی و خنده به فرزندانش نمیداد
و میخواست ایشان را با «رنج» آشنا کند و بینیازی از لذتهای
جهان را در آنها نهادینه کند. تنها محبت و توجهی که او به بچه ها
نشان می داد این بود که برای آنها داستانهای ترسناک بخواند.
در این محیط و وضعیت بود که امیلی کودکی اش را سپری کرد.
در تنهایی، یگانه کاری که می توانست بکند مطالعه و خیال پردازی
بود. بعدها همراه خواهر بزرگترش به کالج ویژه ی دختران رفت و
20 ساله بود که آموزگار شد.
وقتی به 24 سالگی رسید به هلند رفت تا فرانسوی و آلمانی
بیاموزد. پس از بازگشت به زادگاهش با دو خواهرش، مدرسه ای
گشود اما نتوانستند آن را اداره کنند.
روزی شارلوت، خواهر بزرگتر در میان وسایل امیلی دفتر اشعارش
را یافت و او را ستود و پیشنهـاد کرد که هر سه خواهـر به نوشتن
شعر ادامه دهند.

در 28 سالگی امیلی، جُنگ شعر آنها با نام های مستعـار درآمـد.
29 ساله بود که اثر ماندگارش «بلندی های بادگیر» را منتشر کرد
که در آغاز فـروش زیـادی نداشت. یک سال بعد امیلـی در اثر بیماری
سل درگذشت و تازه آن موقع بود که کتابش می رفت تا جایگاه واقعی
خود را بیابد و جهانگیر شود.
این اثر نخستین بار توسط ولی الله ابراهیمی در سال 1348 با
نام "بلندیهای بادگیر، عشق هرگز نمیمیرد" در تهران ترجمه و
چاپ شد و پس از آن هم بارها به فارسی برگردانده شده است.

«بلندی های بادگیر» روایت عشق است و انتقام، با شخصیتهایی
که آمیزه ی لطافت و خشونتاند. مهر و کین، امید و بیم، و… در مکانی
که آن هم آمیزهای است از گرما و سرما، روشنایی و تاریکی، تابستان
طراوتبخش و زمستان اندوهبار.
امیلی برونته با همین داستان شورانگیز به بلندی های ادبیات جهان
صعود کرد.
بلندی های بادگیر، روایتی است عاشقانه که با لحنی شاعرانه تعریف
شده است و به وضوح اوج تاثیر رفتارهای خوش و رفتارهای بد را در طی
زمان به تصویر میکشد.

این کتاب که شرح علاقه ی «کاترین»، دختر یک زمین دار و «هتکلیف»،
پسری سرراهی که در خانه ی آنها بزرگ شد را بیان میکند. تصویری
است واضح، دلنشین و در عین حال تلخ از این علاقمندی، و سنگهایی
که بر سر راه آن دو جوان انداخته می شود.
این رمان درباره ی عشقی است قدرتمندتر از مرگ، و شور و سودایی
خارقالعاده، بیهمتا و مرموز، که گذشت زمان از جاذبهاش نمیکاهد.
کتاب بلندی های بادگیر اثری است ناآرام به قلم نابغهای آرام که شارلوت
بـرونتـه در بـاره ی او گفتـه: «نیرومنـدتر از مـردان، سادهتـر از کودکـان،
بیهمتا در میان همتایان»!

امیلی برونته با چنان خلاقیت و صراحتی تاثیر رفتارهای ستیزهگرانه
و خشن را بر روح و روان آدمـی به تصویـر کشیده است که دامنه ی
وسیعی برای اندیشیدن در مقابل انسان ها میگستراند.
جملاتی از متن کتاب بلندی های بادگیر:
زیر آسمان دلپذیر کمی ماندم و آن جا پرسه زدم. نگاه کردم
به پروانهها که لابهلای بوتهها و سنبلهها بال میزدند. گوش
سپردم به صدای ملایم باد که لابهلای سبزه و علفها میوزید
و فکر کردم که چطور میشود تصور کرد که خفتههای این خاک
آرام، خواب زدههایی بیقرار باشند.
با خود میانـدیشـم: ای مــرد بـدبـخت! تو نیـز مـاننـد سایـر
همنوعانت، قلبی در سینهات میتپد و اعصابی داری که در
برابر غمها و شادیها حساسیت نشان میدهد. چرا بیهوده
سعی میکنی عکس العمل قلب و اعصابت را از شنیدن خبر
ایـن فاجعـه پنهـان داری؟ چرا مـیخواهـی وانمـود کنـی که
خونسردی و آرامش خود را از دست ندادهای؟ این کبر و غرور
تو نمیتواند خدا را فریب دهد!
روح از هر چه ساخته شده باشد؛ روح او و من از یک جنس
است.
می گفت بهترین کار در یک روز گرم ماه ژوئیه این است که
آدم از صبح تا شب برود روی یک تکه چمن وسط بوته زار دراز
بکشد. زنبورها لا به لای گل هـا با وزوزشـان برای آدم لالایی
بگویند. چکاوکها بـالای سر آدم آواز بخواننـد. آسمـان، آبی و
بی ابر باشد و خورشید هم مدام بتابد. این کل تصور او بود از
سعادت بهشتی!
اما چیزی که من دلم میخواست تاب خوردن از یک درخت
سبـز بـود که برگهـایش خش خش کنـنـد. بـاد غـرب بوزد و
ابرهـای سفیدِ سفید به سرعـت از بالای سر مـا رد بشوند.
تازه، نه فقط چکاوکها، بلکه باسترک ها و توکاهای سیاه و
سِهـره هـای سیـنـه سـرخ و فـاختـه هـا هم از چهـار طرف
نغمــه سرایـــی کنند. بوتـــه زار از دوردست پیــدا باشد، با
فرو رفتگیهای سایه دار و خنک، اما نزدیک ما موجهای بلند
علفزار که در نسیـم تاب بـخورنـد، همین طور جنگل و صدای
آب، و کل دنیا بیدار و سرشار از شادی.
حالـت یک سگ ولـگـرد را نداشتـه باش که هر لگـدی که
می خورد، حقش است و از تمـام دنیـا به انـدازه ی کسی
که لگدش می زند، متنفر است!

برای مطالعـه ی داستان «بلندی های بادگیر؛ عشق هرگز
نمی میرد» (اینجا) را کلیک کنید.
ایرج پزشک زاد روزنامه نگار و نویسنده، سال ها قبل نوشته بود:
در کلاس سـوم دبستـان که درس مـی خوانـدم بـچه ی بسیار
درس خوان و تر و تمیز و منظمی بودم. یک روز مدیر مدرسه، من و
سه چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا
کرد پرونده مان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد!
شب که پدر به خانه آمد، گریه کنان جریان را به او گفتم. فردا
صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر
مدرسه علت اخراج مرا پرسید.
مدیر گفت: چون بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی
مبتلا هستند از مرکز دستور داده اند برای اینکه بچه های سالم،
مبتلا به کچلی نشوند هر بچه ی کچلی که در مدرسه هست
اخراج کنیم!
پدرم گفت: اما پسر من که کچل نیست!
مدیر گفت: بله منم می دانم پسر شما کچل نیست؛ اما اگر
قـرار بـود کچل ها را از مدرسـه اخراج کنیـم باید درِ مـدرسـه را
می بستیـم؛ این بـود که چهار پنـج بچه ای که کچل نبـودنـد را
اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود!

حالا حکایت مبارزه با فساد در ایران هم، مثل همین داستان کچل ها
شده: وقتی نمی شود همه دزدها و رانت خوران و اختلاسگران را
گرفت، یا زندانی و اخراج کرد، بهتر است همین تعداد معدود افراد سالم
و غیر دزد را، از مملکت اخراج کنید، تا هم مملکت یکدست شود، هم
تعطیل نشود!
|
|