|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
مجسمه ی «مادر و فرزند» اثری از هنرمند مجسمه ساز «شعله
هژبر ابراهیمی» هنرمند پیشکسوت و از شاگردان علی اکبر صنعتی
بود که در میدان صنعت تهران نصب شده بود و به دلیل نامعلوم در
سال 1389 جمع آوری شد و پس از آن دیگر اثری از آن به جا نماند.
با توجه به این که در همان زمان تندیس ها و سردیس هایی از باقر
خان، ستارخان و شهریار و بسیاری از آثار حجمی دیگر در شهرهای
مختلف مفقود شده بود، مسئولان شهری، سرقت مجسمه ها را
بر سر زبان ها انداختند ولی کارشناسان دزدیده شدن این آثار را
برای افراد عادی غیرممکن می دانستند زیرا انتقال و جابه جایی
آنها به تجهیزات خاصی نیاز دارد که فقط در اختیار سازمان های
شهری قرار دارد.
تندیس «مادر و فرزند» از جنس برنز و به جرم 400 کیلوگرم بوده
است.

پرویز پورحسینی از بازیگران شناخته شده ی سینما، تئاتر و تلویزیون
ایران، در آذرماه در 79 سالگی درگذشت. او دانشآموخته ی بازیگری
دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و از استعدادهای درخشان و
یکی از بهترینهای پرورشیافته در ساختارهای آموزشی هنر و گروههای
تئاتری دهههای 40 و 50 ایران بود.
پورحسینی ستاره ی تئاتر بود و بختش کوتاه که توفان 57 همه ی
آن روند رو به رشد تئاتر ایران را متوقف کرد و او ماند در سینما و تی وی
زیر سایه ی نامهای بزرگ تر!

پس از آغازی به غایت متفاوت در «چشمه» ی آربی آوانسیان، پس
از 57 و در دهه ی 60 در چند فیلم فرصت یافت تواناییاش را تا حدودی
نمایش دهد. حضورش در پایان «باشو، غریبه ی کوچک» تاثیرگذاری
فیلم را بیشتر کرد اما در محصول دیگری از همان تیم با ردپای مشخص
بهرام بیضایی، فیلم «طلسم» ساخته ی داریوش فرهنگ اوجی دیدنی
از شخصیتی بیمار را خلق کرد که هم ترسناک و هم منقلب کننده بود.
در فیلم دیگری از همان دوران، «ایستگاه» یدالله صمدی که از بهترین
کارهای سازندهاش بود و از معدود آثار تعلیقی موفق دورهاش محسوب
میشد، قرار بود ایستگاهی را منفجر کند اما خانوادهاش را آنجا میدید.
نمایش درخشانی از آشفتگی درونی در میانه ی بحران ارائه کرد.

پرویر پورحسینی همچنین در فیلمهایی چون «کمالالملک» علی
حاتمی، «کشتی آنجلیکا» ی محمد بزرگنیا، «باشو، غریبهکوچک»
بهرام بیضایی، «روز فرشته» ی بهروز افخمی، «قاتل اهلی» مسعود
کیمیایی، «شب حادثه» ی سیروس الوند و «گنج» محمدعلی
سجادی و سریالهای «هزاردستان» علی حاتمی، «روزی روزگاری»
امرالله احمدجو، «تصویر یک رویا» احمد امینی، «شب دهم» حسن
فتحی و «مختارنامه» ی داوود میرباقری حضور داشت.
از بازیگرانی بود که سطح کارش از استاندارد مشخصی پایینتر
نمیآمد. فرم خاص صورتش، نگاهش و بیان مشخص و پرتأکیدش اگر
کارگردان قابلی پیدا میکرد، به عملکردی ورای استاندارد سینما و
تلویزیون ایران میرسید. پس از بازگشت بهرام بیضایی به ایران پس
از مهاجرت دومش در میانه ی دهه ی 70، اوج دیگری در بازی در
نمایش «کارنامه ی بنداربیدخش» او خلق کرد.

بهروز بهنژاد، از بازیگران قدیمی سینما و تئاتر، از همدورهای های
پورحسینی، از دوران تحصیل و آغاز کار او چنین می گوید:
«زمانی که وارد دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شدم،
سال دوم تاسیس دانشکده بود. روزهایی که ما امتحانهایمان را
میدادیم، به مرور با پورحسینی آشنا شدم. همدورهای های ما در
آن مقطع حالا همه شناخته شده هستند. سوسن تسلیمی،
سوسن فرخنیا، مرضیه برومند، رضا بابک، رضا قاسمی و دیگران
آن جا بودند در آن سال. اساتید ما هم یک خانم فرانسوی بود که
شوهر ایرانی داشت و معلم رقص و ژیمناستیک ما بود. استاد
ماردویان، به ما درس سلفژ میداد، سلفژ به اصطلاح شناخت
نتها و حنجره و ... حمید سمندریان یادش بخیر استاد بیان ما
بود! مهمتر از همه، بهرام بیضایی بود، آقای کوثر هم یک مدت آمد،
آقای پرویز ممنون از آلمان آمده بود، او هم تدریس بازیگری میکرد.
پرویز پورحسینی قبل از 57 فعال بود، ولی آنچنان پرکار نبود که
بعد از آن شد. در بازیگری بسیار عمیق رفتار میکرد، تا با کاراکتر
آشنا نمیشد آن را به روی صحنه نمیآورد. این سالها دورادور
از او خبر داشتم.»

پرویز پورحسینی فیلم دیگری از سالهای ابتدایی دهه ی 60
دارد به نام «گنج». محمدعلی سجادی، کارگردان آن فیلم درباره ی
انتخاب و همکاری با پرویز پورحسینی میگوید:
«پرویز پورحسینی از دید من آدمی است بسیار خودساخته و
درخشان. خاطراتی برایم گفت هنگام ساخت مستند «حمید هما»
که مثلا" زمانی که تئاتر پاسارگاد را که میخواستند تشکیل بدهند
(همان گروهی که بعدا" آقای سمندریان سکانش را به دست گرفت)
همراه پرویز فنیزاده تصمیم میگیرند یک نمایش دو نفره را که مال
پیراندللوست، اجرا کنند. چون جای تمرین نداشتند، تصمیم میگیرند
که شبها بروند در خیابان پهلوی آن زمان که خلوت بود و پرنور و زیر
درختان تمرین کنند. خب یک آدمی از این جا شروع کرده و آمده جلو.
و کارنامه ی بسیار پربار و درخشانی دارد، از کار با آقای سمندریان،
کار با تمام تئاتریهای نازنین، تا برسد به آقای آوانسیان.
دو کار از او بود که نظر مرا جلب کرد. اتفاقا" هر دویش تئاتر بود.
یکی تئاتر فاوست بود، یک اجرایی بود از آن که زنده یاد خانم جمیله
شیخی عزیز و دوستان دیگر، مهدی میامی و دیگران کار میکردند
اگر اشتباه نکنم. و یکی دیگر هم یک نمایشی بود برای آقای رضا
قاسمی. خب این دو تا خیلی در ذهن من ماند. موقعی که فیلمنوشت
«گنج» را آماده کرده بودم، از او خواستم که بیاید با هم کار کنیم. و
بسیار زحمت کشید. آن کار به اصطلاح بهانهای شد که بعدها یک کار
دیگر به صورت تله فیلم به اسم «رمز» هم با او کار کردم، که در سال
81 بود.»
فیلم گنج برای دورهای توقیف شد و چند سال بعد با سانسورهای
زیاد و تغییرات فراوان به نمایش درآمد. محمدعلی سجادی از این اتفاق
و تأثیرش بر کار آقای پورحسینی میگوید:
«بسیار دردناک است. چون به هر صورت کار پرویز عزیز و زحمات
همکاران دیگر علیرضا زریندست و محمدرضا علیقلی، و دوستان در آن
کار مغفول باقی ماند، یعنی دیگر شنیده نشد، دیده نشد ... سال 63
من این فیلم را ساختم، در شرایطی که سینمای ایران هنوز داشت
دست و پا میزد، آن هم یک فیلم سوررئالیستی، یک کار سخت و
دشوار، که به اصطلاح یک داستان قراردادی جستجوی گنج را تبدیل
کرده بودم به سفری در تاریخ. کاری به خوب و بد فیلم ندارم، دوست
داریم، دوست نداریم یک بحث دیگر است.

جالب است که اکثر دوستان که آمار میدهند از ممیزی و سانسور،
هیچ وقت اشارهای به ضرب و شتمی که در آثار من شد نکردند. اصلا"
اهمیتی ندارد برایشان ظاهرا". انگار یا باید شلوغ بکنی، بلوایی بکنی،
تا اتفاقی بیفتد! به هر صورت خیلی تیتروار به شما بگویم که متأسفانه
فیلم را توقیف کردند، گفتند این فیلمی که شما ساخته اید، این گنج،
گنج انقلاب است و از این تفسیرها که در آن دوره خیلی میکردند.
بنیاد فارابی و دوستانی که در آن دوره بودند و سیاست گلخانهای
داشتند، فیلم را دادند دست یک آقایی که استودیو داشت و دوبلور بود؛
آقای قنبری که یکی از دوبلورهای قدیمی بود. ایشان متأسفانه فیلم
را قلع و قمع کرد. مونتاژش را عوض کرد، نمیدانم، موسیقیاش را
عوض کرد. الان نسخهای که بیرون هست، هیچ ربطی به فیلمی که
من ساختم ندارد و سه سال بعد، در دوره موشک باران، همزمان با
فیلم دیگرم به نام «گمشدگان» که اتفاقا" هر دو تا شبیه به هم بودند،
اکران شدند. به گمشدگان هم درجه دال دادند. یعنی پایینترین درجه.
و وقتی از آقای بهشتی پرسیدیم چرا؟ گفتند تو یک بار دیگر رفتهای
گنج را ساختهای. یعنی چیزهایی که الان فکر میکنم خود آقای
بهشتی یا دوستان، امیدوارم در طول زمان متوجه شده باشند چه
اشتباهی در آن موارد کردهاند. در حقیقت نابود کردند فیلم را. خیلی
غمبار بود. خیلی غم انگیز است.
کار آقای پورحسینی در این فیلم بسیار اوج و فرود زیبایی داشته، و
البته کار علی محزون، و دوست ما آقای اسماعیلی. پرویز پورحسینی
و همه دوستان و همکاران من از این قضیه مستثنی نیستند متأسفانه.
این فضای خودی بودن و ناخودی بودن. الان به نظر میآید گفتنش عبث
است ولی همچنان متأسفانه ... هر وقت به ارزش آدمها و تواناییها
توجه کنی، ملاک این است که کی مُهر میگیرد، کی تسبیح دستش
میگیرد، چه روشی و چه عقیدهای و آیا خودش را با سیاست همسو
میکند یا نه ... هنوز هم همین طور است. همین الانش هم همین طور
است.»
بابک غفوری آذر / رادیو فردا
خبرنگار و دبیر سابق صفحه ی فرهنگ و هنر روزنامه های حیات نو، شرق و اعتماد ملی

پرویز پورحسینی، پیشینه ی درخشانی در تئاتر داشت، از سالها
کار در کارگاه نمایش در گروه آربی آوانسیان تا همکاری با پیتر بروک.
سوسن تسلیمی سالها در کارگاه نمایش با او همکار بود و بعد از
آشوب های 1357 هم در دو فیلم در کنارش بازی کرد. از او خواستیم از
پرویز پورحسینی برایمان بگوید.
از اینجا شروع کنیم که اولین بار آقای پورحسینی را کجا دیدید و
بعد چطور همکاریتان آغاز شد؟
من اولین بار در دانشکده ی هنرهای زیبا با پرویز پورحسینی آشنا
شدم. پرویز از قبل هنرپیشه ی شناختهشدهای بود، حرفهای بود و
کارهای زیادی در کارنامه داشت، با سمندریان کار کرده بود، با پری
صابری کار کرده بود و در فیلم «چشمه» ی آربی آوانسیان هم بازی
داشت. این بود که دارای اعتبار بود و شناخته شده بود.
در همان سال اول دانشکده میسر شد که به پاریس برود و با پیتر
بروک کار کند در گروه بین المللیای که پیتر بروک تشکیل داده بود از
هنرپیشههایی از کشورهای مختلف.
آربی برای من تعریف کرد که پیتر بروک پرویز را در نمایش سنگواره،
نوشته ی عباس نعلبندیان دیده بود و بارها به بغلدستیاش گفته بود
«اون درخشانه! چه بازیگر درخشانی!».
فکر میکنم اوایل بهار سال 1349 بود که رفت پاریس و شش ماه با
پیتر بروک و گروه بینالمللیاش کار کرد. بعد همه آمدند ایران و نمایش
«اورگاست» را در تخت جمشید کار کردند که تد هیوز آن را نوشته بود
و خود پیتر بروک کارگردانی اش کرد.
پس یک دوره دانشکده را با هم گذراندید؟
بله، چهار سال همکلاس بودیم. سر کلاس مینشست و درسها
را دنبال میکرد. با آن که هنرپیشه ی حرفهای بود و در صحنههای
زیادی بازی کرده بود، بسیار متواضع بود. ما تازه وارد دانشگاه شده
بودیم و تجربه ی پرویز را نداشتیم. پرویز از من هشت سال بزرگتر
بود. تجربه داشت و حرفهای بود. احتیاج آن چنانی نداشت به
تحصیلات و سر کلاس نشستن.
بعد فکر میکنم که وارد گروه بازیگران شهر شد به سرپرستی
آربی؟
بله، بهمن 1350 این گروه تشکیل شد. پرویز قبلا" با آربی آشنا
بود و با هم کار کرده بودند. تقریبا" همه بازیگرانی که در نمایش
اورگاست با پیتر بروک کار کردند، وارد این گروه شدند به اضافه ی
بازیگرانی که از جاهای دیگر آوردند، مثل من، فردوس کاویانی و چند
نفر دیگر. آنجا حدود پنج سال کار کردیم و همکار عزیز من بود و
بسیار مورد احترام من. جایی بود که تئاتر تجربی جریان داشت و ما
صبح تا شب در حال تجربه بودیم.

چه ویژگی شخصیتی داشت که برای شما جالب بود؟
پرویز در ایران استثنا بود. من کمتر بازیگری دیدهام با این دقت. بسیار
دقیق بود و نظم داشت؛ این که چقدر به کارش اهمیت میداد و چقدر
جدیاش میگرفت. این جدی گرفتنش به خاطر نفس تئاتر بود و خود
بازیگری. نه به دنبال شهرت بود و نه به دنبال منم منم بازی. اصلا"
خودخواهی نداشت. اصلا" قصد نداشت ستاره بشود تا برایش دست
بزنند و ازش امضا بگیرند. دنبال پول درآوردن از این کار هم نبود. ابدا"
این طور نبود. دقتش برای من منبع الهام بود. روی صحنه میشد به
او اطمینان کرد. میدانستی که پرویز میخواهد صحنه خوب بشود نه
اینکه خودش دیده بشود.
توی فضای تئاتر پیش میآید که روی صحنه میخواهند کارت را خراب
کنند یا پشت سرت صفحه میگذارند و بد میگویند و شایعه میسازند،
اما پرویز مبرا بود از این قضایا. دوست نزدیک خانوادگی ما بود ولی یک
بار هم نشنیدم که پشت سر کسی بد بگوید. واقعا" آقا بود و من خیلی
غمگین شدم از رفتنش. وقتی شنیدم، عمیقا" اندوهگین شدم و تا
مدتها فقط سکوت کردم. تمام آن صحنهها و روزها جلوی چشمم
بود. چقدر این آدم با شخصیت بود!

حالا که به کارنامهاش نگاه میکنید چه به ذهنتان میرسد؟
بازیهای درخشان کرد، مثلا" در «طلبکارها» و «انسان، حیوان،
تقوا» به کارگردانی آربی. پرویز را نمیشد فراموش کرد. همیشه
بازیهایش متفاوت بود. «کالیگولا» را بازی کرد در نقش یک امپراتور
دیکتاتور. «جاننثار» را بازی کرد، کار بیژن مفید که اصلا" یک سبک
و سیاق دیگری داشت. یک اثر ژان ژنه را هم در سال 1350 به اسم
«نظاره ی مرگ» خودش کارگردانی و بازی کرد که خیلی دیدنی بود.
راههای بازیگری را خیلی خوب پیدا میکرد. با این حال به نظرم
پرویزِ کارگردان خودش را در تئاتر و سینمای ایران کمتر پیدا کرد.
پرویز همیشه من را یاد بازیگران انگلیسی و سوئدی میاندازد.
من را یاد ماکس فون سیدو میانداخت. پرویز برای من چهرهسنگی
بود. درونش پر از احساس بود و میجوشید ولی چهرهسنگی بود.
اداها و غلوهای معمول را نداشت.
در فیلم «طلسم» نقش مباشر را خیلی خوب بازی کرد. خیلی
خوشحالم در «باشو، غریبه ی کوچک» نقش پدر را به پرویز دادند.
انتخاب خیلی خوب و درستی بود. اگر کارگردان دیگری به جز بیضایی
بود، این نقش را به کس دیگری میداد. خوشحال شدم بیضایی
نقش را به پرویز داد و کار غیرمتعارفی کرد در واقع برای این نقش.
یک بار گفتید که برای تئاتری دستیار پورحسینی هم شدید.
بله. بعد از 1357، همان ماههای اول گفتند که زن نباید روی صحنه
برود. این شد که من دیگر نمیتوانستم تئاتر بازی کنم. پرویز یک
نمایشنامه ی خارجی با بازیگران مرد را دست گرفت. واقعا" به من
احترام میگذاشت و این احترام دوطرفه بود میان ما. با احتیاط گفت
«سوسن، میبینی که اوضاع چطوره، دوست داری دستیار من
بشی؟ حداقل باز کار تئاتره». گفتم «چرا که نه و خیلی هم خوشحال
میشم!». یک ماه و نیم تمرین کردیم و نمیدانم چرا اجازه نگرفت
و هیچ وقت روی صحنه نرفت!

عجیب است که برخی به اشتباه فکر میکنند پورحسینی قبل از 57
چندان فعال نبوده!
نه. بسیار فعال بود. این که فیلم کم بازی کرده دلیل بر فعالیت کمتر
نیست. تئاترهای زیادی کار کرد. شاید اصلا" راهش اینطور نبود که
بخواهد برود دنبال سینما. اگر میخواست، میرفت.
مصاحبه کننده: محمد عبدی
منتقد فیلم و نویسنده ی «غریبه ی بزرگ، زندگی و آثار بهرام بیضایی»،
«مرگ یک روشنفکر» و «از اپرا لذت ببر»
شهرام ناظری در 29 بهمن 1328 خورشیدی در کرمانشاه به دنیا آمد.
در کودکی، مادرش او را با شعر و آواز آشنا کرد و پدرش که صدایی لطیف
داشت و با گوشه ها و ردیف های آواز ایرانی آشنا بود، دانسته هایش را
در اختیار فرزند گذاشت. پسر، نواختن سه تار را نیز از پدرش آموخت.
در 7 سالگی اولین برنامه ی هنری خود را در رادیو کرمانشاه اجرا کرد
و در 11 سالگی نیز توانست در رادیو تلویزیون ایران چند برنامه ی دیگر
آوازخوانی اجرا کند. شهرام ناظری در 17 سالگی برای بهره بردن از
مکاتب و استادان موسیقی به تهران آمد و نواختن سه تار را نیز ادامه
داد. از آغاز دهه ی پنجاه در سطح کشور شناخته شد و در نیمه ی دوم
قرن حاضر ـ که آخرین سالش را پیش روی داریم ــ همراه با محمدرضا
شجریان به تأثیرگذارترین و برجسته ترین شخصیت های موسیقی ایران
تبدیل شدند، به طوری که هر ایرانی در طول روز و طی شب اثری از آثار
این دو عزیز را زمزمه می کند.

در 26 سالگی به استخدام رادیو تلویزیون ایران درآمد و در سال های
1360 تا 64 به تدریس موسیقی و ردیف های آوازی به علاقمندان پرداخت.
او در پنج دهه فعالیت خود بیش از 40 آلبوم منتشر کرده است. علاوه بر
فارسی به زبان مادری اش یعنی کردی کرمانشاهی نیز آواز می خواند
که «شیرین شیرین» و «واران وارانه» از نمونه های آن است.
شهرام ناظری در آثار خود بیشتر از اشعار مولانا بهره برده است، هر
چند که در اشعار معاصر پارسی نیز یدی طولا دارد. همچنین او از اولین
کسانی است که با استفاده از موسیقی مقامی، اشعار شاهنامه ی
فردوسی را اجرا کرده است. در اجرای شعرهای مولوی پیشروی تمامی
خوانندگان است. آلبوم «مثنوی موسی و شبان» و «صدای سخن عشق»
او رویکرد جدیدی به موسیقی و شعر عرفانی به حساب می آید که در
اواخر دهه ی پنجاه و اوایل دهه ی شصت از خود به جا گذاشته است.
همچنین به مناسبت هشت صدمین سالگرد تولد مولوی دو اثر «گل
صد برگ» و «یادگار دوست» را منتشر کرد که اولی از پرفروش ترین آثار
موسیقی ایران شد و دومی به عنوان «اولین سمفونی ایرانی» شناخته
شد.
ناظری در سال مولوی نیز آلبوم «مولویه» را در خارج از کشور اجرا کرد
که «دیپاک چوپرا» نیز در این آلبوم حضور دارد. این آلبوم که به نام «شور
رومی» معروف شد یکی از بهترین آلبومهای سال جهان معرفی شد.
شهرام ناظری همچنین اجراهای صحنه ای شاهنامه خوانی را در
آمریکا، فرانسه و تونس انجام داده است. از آلبوم هایی که بر اساس
اشعار شاهنامه تولید شده می توان به «درفش کاویانی» و «کاوه ی
آهنگر» اشاره کرد.

ناظری در بسیاری از کشورهای جهان برنامه و کنسرت اجرا کرده
است و به دریافت جوایز متعددی از مجامع و کشورهای مختلف مفتخر
شده است: دریافت نشان لژیون دونور از کشور فرانسه در سال 2007،
دریافت عنوان «هنرمند برتر آسیا» در سال 2007، دریافت جایزه ی
«اسطوره ی زنده» از دانشگاه UCLA، دریافت نشان طلایی سماع از
دست اسین چلبی ــ نواده ی مولانا در سال 1386 در شهر قونیه ی
ترکیه، دریافت کلید طلایی شهر خوی و مقبره ی شمس در جشنواره ی
بین المللی شمس تبریزی در 1386، دریافت لوح سپاس از شهردار
ارواین کالیفرنیا به خاطر ترویج پیام معنوی صلح به وسیله ی موسیقی
و اشعار مولوی، دریافت لوح سپاس از کنگره ی آمریکا، دریافت تقدیرنامه
از دانشگاه هاروارد به دلیل نقش مؤثرش در معرفی مولوی به دنیای
غرب و نوآوری در موسیقی ایرانی که سبب جذب مخاطبان غربی شده
است؛ از جمله افتخارات اوست!
از جمله آلبوم های او بر اساس شعر معاصر ایران «سفر عسرت» و
«امیرکبیر» است که از اشعار مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، شفیعی
کدکنی، هوشنگ ابتهاج، فریدون مشیری، عارف قزوینی، ملک الشعرای
بهار و شاعران گرانقدر دیگر استفاده کرده است. همچنین در آلبوم
«زمستان» از شعر زمستان اخوان ثالث سود برده است. در «گلستانه»
که در زمستان 1366 اجرا شده به مناسبت شصتمین سال تولد سهراب
سپهری از اشعار او استفاده شده است.
شهرام ناظری از استادان خود عبدا... خوان دوامی، محمود کریمی،
علی برومند و دکتر داریوش صفوت یاد می کند و می گوید چند سالی با
استاد شجریان معاشر بوده و همواره از او آموخته و آموخته هایش را در
جای خود به کار گرفته است.
او می گوید به جز موسیقی کلاسیک، موسیقی شرق، بخصوص هند
را خیلی دوست دارد، کار قوال های تاجیکستانی و موسیقی فلامنکو و
حتی جاز بلوز را نیز گوش می دهد.
در اینجا آواز گلستانه ی او را می توانید بشنوید.

تندیس کوروش بزرگ
از اول امرداد 1395 توسط استاد شهرام گودرزی
تندیس کوروش بزرگ در حال ساخت است و اکنون
مراحل پایانی خود را پشت سر می گذارد.

می گوید: «آرزویم این است که بتوانم در تخت جمشید یک اجرا
داشته باشم یا در حافظیه بتوانم ترانه های آلبوم حافظم را در آنجا
بخوانم.»
می گوید: «آهنگ ساختن و شعر گفتن جزو غریزه ی من است.
اما روی چیزی که می خواهم ضبط کنم خیلی حساس هستم و
دوست ندارم هی آلبوم درست کنم. دوست ندارم یک آهنگ خیلی
خوب را بگذارم توی یک آلبوم و بقیه ی آن را با آهنگ های نه چندان
خوب پر کنم، بنابر این باید بگویم که تمام آهنگ هایم را دوست دارم،
چون اگر آنها را دوست نداشتم، نمی ساختمشون.»
می گوید: « از بچگی به یاد دارم که همیشه اهالی موسیقی مثل
استاد بنان و یاحقی به خانه مان رفت و آمد داشتند. پدرم هم با وجود
این که وکیل دادگستری بود، عاشق تار بود و تار می نواخت. در خانه
بیشتر موسیقی سنتی می شنیدم ولی به ترانه های ایتالیایی و
فرانسوی عشق می ورزیدم و تار پدر را برداشته و به جای گیتار با آن
آهنگ های ایتالیایی و فرانسوی را می زدم.
علاقه ام به شعر و موسیقی سبب شد برای بیان خودم از قالب
ترانه استفاده کنم همان طور که یک نقاش برای بیان خویش از طرح و
رنگ و نقاشی استفاده می کند و یا یک عکاس با عکس هایی که
می گیرد خودش را ابراز می کند.»
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزار بار دریغ
به هر چه درنگرم بی تو، صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو، صد هزار دریغ
دلی که آب وصالش به جوی بود روان
بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ
چو لاله زارِ رُخت شد ز چشم من بیرون
ز خون چشم، رخم شد چو لاله زار دریغ
چو گل شکفته بُدم پیش ازین ز شادی وصل
به غم فرو شدم اکنون بنفشه وار دریغ
ز دور چرخ، خروش و ز بخت بد، فریاد
ز عمر رفته، فغان و ز روزگار، دریغ
چه گویم از غم عهد جهان که تا جهانست
بنای عهد جهان نیست استوار دریغ
اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی
مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ
دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار
بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ


کز عاشقی چه سود؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند
حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند
سیمین ! در آسمان خیال تو، یادها
همچون شهاب ها، خط روشن کشیده اند

عباس کیارستمی
عباس کیارستمی در سال 1319 در شهر تهران به دنیا آمد. از اولین
سال های مدرسه به نقاشی پرداخت و بعد از این که در دانشکده ی
هنرهای زیبای دانشگاه تهران نیز پذیرفته شد به نقاشی و طراحی
گرافیک پرداخت. بعدها به طراحی جلد کتاب و پوستر و ساخت
آگهی های بازرگانی برای تلویزیون مشغول شد و حتی پوستر و تبلیغ
فیلم های سینمایی را انجام داد. وقتی در سال 1347 به کانون
پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفت، بخش سینمایی آنجا را به راه
انداخت و فیلم کوتاه «نان و کوچه» را در سال 1349 ساخت. دو سال
بعد فیلم «زنگ تفریح» و بعد از آن «مسافر» را ساخت که نامش را به
عنوان فیلمساز بر سر زبانها انداخت.
بعد از آشوب های سال 1357 از ایران نرفت. در باره ی تصمیم خود به
ماندن در ایران گفته بود: «اگر درختی را که ریشه در خاک دارد از جایی
به جای دیگر ببرید، آن درخت دیگر میوه نمی دهد و اگر بدهد آن میوه
دیگر به خوبی میوه ای که در سرزمین مادری اش می توانست بدهد،
نخواهد بود. این یک قانون طبیعی است. فکر می کنم اگر سرزمینم را
رها کرده بودم درست مانند آن درخت می شدم.».

وقتی که در سال 1987 فیلم «خانه ی دوست کجاست؟» را ساخت،
در بیرون از ایران هم شناخته شد. در 1997 با فیلم «طعم گیلاس»
جایزه ی نخل طلای جشنواره ی فیلم کن را از آن خود کرد.
در جشنواره ی فیلم سان فرانسیسکو در سال 2000 کیارستمی
جایزه ی «آکیرا کوروساوا»ی خود را که برای یک عمر فعالیت هنری در
عرصه ی سینما به او تعلق گرفته بود را به بهروز وثوقی هدیه داد.
او در مصاحبه با روزنامه ی گاردین گفته بود: «در تمام فیلم هایم
خواسته ام این است که تصویری مهربان تر و صمیمی تر از انسانیت
و کشورم را به نمایش بگذارم.» و در مصاحبه ی با لس آنجلس تایمز
نیز گفته بود که: «هیچ فیلمی، غیرسیاسی نیست؛ در هر فیلمی
مسائل سیاسی مطرح می شوند.»

کیارستمی در 14 تیرماه 1395 درگذشت و در لواسان به خاک
سپرده شد. خدمت او به ایران و سینمای ایران، و عشق او به مردم
کشورش فراموش شدنی نیست. یادش گرامی باد!

عکس یادگاری بهروز وثوقی و آلن دلون در تهران
|
|