متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فرياد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسيد زان ميانه يکی کودک يتيم:
کاين تابناک چيست که بر تاج پادشاست؟
آن يک جواب داد: چه دانيم ما که چيست
پيداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزديک رفت پيرزنی گوژپشت و گفت:
اين اشک ديده ی من و خونِ دلِ شماست
ما را به رَخت و چوبِ شبانی فريفته است
اين گرگ سالهاست که با گله آشناست!
نیکنامی نباشد، از ره عُجب
خِنگ آز و هوس همی راندن
روز دعوی، چو طبل بانگ زدن
وقت کوشش، ز کار واماندن
خستگان را ز طعنه، جان خستن
دل خلق خدای رنجاندن
خود سلیمان شدن به ثروت و جاه
دیگران را ز دیو ترساندن
با درافتادگان، ستم کردن
زهر را جای شهد نوشاندن
اندر امید خوشه ی هوسی
هر کجا خرمنی است، سوزاندن
گمرهان را رفیق ره بودن
سر ز فرمان عقل پیچاندن
عیب پنهان دیگران گفتن
عیب پیدای خویش پوشاندن
بهر یک مشت آرد، بر سر خلق
آسیا چون زمانه گرداندن
گویمت شرط نیکنامی چیست
زانکه این نکته بایدت خواندن
خاری از پای عاجزی کندن
گردی از دامنی بیفشاندن
خِنگ : اسب (سفید)
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگی است
گفت: زیـــن معیـــار انــــدر شهــــر مـــــــا
یک مسلمان هست، آن هم ارمنی است!
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست؟!
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنهاش اندر پس است نگشودن
تیرگی ها را نمودم روشنی
ترس ها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و تا ایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینه ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاه ها کندند مردم را براه
روشنی ها خواستند، اما ز دود
قصر ها افراشتند، اما به رود
قصه ها گفتند بی اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته ها رشتند در دوک عناد
درس ها خواندند، اما درس عار
اسب ها راندند، اما بی فسار
دیو ها کردند دربان و وکیل
در چه محضر؟ محضر حی جلیل
سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد؟ معبد یزدان پاک
در وصـف حال نـمـرودیـان جهـان از زبان حضرت حق
می سراید:
تیرگیها را نمودم روشنی
ترس ها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و تا ایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینه ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاه ها کندند مردم را براه
روشنی ها خواستند، اما ز دود
قصر ها افراشتند، اما به رود
قصه ها گفتند بی اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته ها رشتند در دوک عناد
درس ها خواندند، اما درس عار
اسب ها راندند، اما بی فسار
دیو ها کردند دربان و وکیل
در چه محضر؟ محضر حی جلیل
سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد؟ معبد یزدان پاک
![]() |