|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
شما همراه زاده اید و همراهید تا ابد.
همراهید تا آنگاه که بالهای سپید مرگ
توالی روزهاتان پریشان کند.
آری همراهید ... حتی در سکوت و صلابت خیال خداوند ...
اما در میان این همراهی جدایی باید!
هان! به نسیم عطرآگین ملکوت اجازه دهید تا
در میان شما به رقص آید.
و دوست بدارید! اما عشق را به زنجیر بدل نکنید.
جان های شما چون دو سرزمین باید و دریایش به میان
جام یکدیگر پر کنید اما از یک جام ننوشید.
از نان خود به هم دهید اما هر دو از یک نان مخورید.
همگام با هم نغمه بسازید، پای بکوبید و شادمان باشید ...
اما امان دهید تا هر یک در حریم خلوت خویش
آسوده باشد و تنها.
همانند تارهای چنگ که هر کدام تنهایند
اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.
دل سپردن حکایتی است دلپذیر اما
دل را نشاید به اسارت دادن که تنها
دستهای زندگی، خانه ی دل است و بس.
در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیک
که ستون های معبد به جدایی استوارند
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.


دزدی که شکوفه و گلـی را بدزدد، توبیخ می شود که
چرا آن را دزدیــده،در حالـی که تبـهـکـاری که هـمـه ی
گلستـان را می دزدد، قهرمان و بزرگ نامیده می شود!
جِبران خلیل جِبران
اگر از دوست خود جدا شوی،مبادا که بر جدایی اش
افـسـرده و غـمـیـن گردی،زیـرا آنـچه از وجود او در تــو،
«دوسـتـی و مـهـر» بـرانـگیـختـه است،ای بـسا که در
غیـابـش روشن تـر و آشکارتـر از دوران حضورش باشد.
جبران خلیل جبران
ارزش انسان به داشته هـایش نیست،
بـه چیـزهـایی است که آرزوی بـه دست
آوردنـش را دارد.
جِبران خلیل جِبران
دزدی که شکوفه و گلـی را بـدزدد، تـوبیخ می شود
که چرا آن را دزدیـده است،در حالـی که تـبـهـکـاری که
همه ی گلستـان را می دزدد، قهرمـان و بـزرگ نـامیده
می شود!
جِبران خلیل جِبران
|
|