متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

           [ زبان نگاه ]


نشود فاش کسی، آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسـان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم ده به نگاهی که زبان مـن و توست

روزگاری شد و کس، مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چـه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان مـن و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفـت و گویی ز خیال و ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وای از این آتش روشن که به جان من و توست

 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج, شعر معاصر ایران, پرواز همای, تصنیف های سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  شنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۰ساعت 16:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

   [ در کوچه سار شب ]

 

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ! کز شبی چنین، سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا، به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر، خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این، خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا، به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمی زند

 

 


برچسب‌ها: محمدرضا شجریان, هوشنگ ابتهاج, شعر معاصر ایران, تصنیف های سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 10:30  توسط بهمن طالبی  | 

 

     [به یاد عارف]

 

بنشین به یادم شبی،

تر کن از این می لبی،

که یاد یاران خوش است

یاد آور این خسته را،

کاین مرغ پربسته را،

یاد بهاران خوش است

مرغی که زد ناله ها در قفس هر نفس

عمری زده است خون دل،

نقش گل بر قفس یاد باد

داد ای دل داد، عارف با داغ دل زاد

ای بلبلان چون در این چمن وقت گل رسد

زین پاییز یاد آرید

چون بردمد آن بهار خوش در کنار گل

از ما نیز یاد آرید

عارف اگر در عشق گل جان خسته بر باد داد

بر بلبلان درس عاشقی خوش در این چمن یاد داد

گر بایدت دامان گل ای یار

پروا مکن چون بجان رسد از خود آزار

 

                            سروده ی  هوشنگ ابتهاج

 


برچسب‌ها: محمدرضا شجریان, ابوالقاسم عارف قزوینی, هوشنگ ابتهاج, تصنیف های سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  شنبه هشتم آذر ۱۳۹۹ساعت 10:32  توسط بهمن طالبی  | 

 

   ای شادی آزادی

 

ای شادی آزادی، روزی که تو بازآیی

با این دل غم پرور، من با تو چه خواهم کرد

غمهامان سنگین است،

دلهامان خونین است،

از سر تا پامان خون می بارد

ما سر تا پا زخمی،

ما سر تا پا خونین،

ما سر تا پا دردیم

ما این دل عاشق را،

در راه تو آماج بلا کردیم

 

 

می گفتم روزی که تو بازآیی

من قلب جوانم را، چون پرچم پیروزی، برخواهم داشت

وین بیرق خونین را، بر بام بلند تو، خواهم افراشت

می گفتم روزی که تو بازآیی

این خون شکوفان را،

چون دسته گل سرخی،

در پای تو خواهم ریخت

وین حلقه ی بازو را بر گردن مغرورت، خواهم آویخت

ای آزادی، بنگر آزادی

این فرش که در پای تو گسترده است، از خون است

این حلقه ی گل خون است

ای آزادی

از ره خون می آیی اما، می آیی و من در دل می لرزم

این چیست که در دست تو پنهان است؟

این چیست که در پای تو پیچیده است؟

ای آزادی آیا با زنجیر می آیی؟

 


برچسب‌ها: محمدرضا شجریان, هوشنگ ابتهاج, شعر معاصر ایران
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۹ساعت 10:36  توسط بهمن طالبی  | 

 

[ استاد محمدرضا شجریان ]

 

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند

به دشتِ پر ملال ما، پرنده پر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان، چراغ بر نمی‌کُند

کسی به کوچه سارِ شب، درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظار این غبارِ بی سوار

دریغ که از شبی چنین، سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پر ستم، که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟!

برو که هیچ کس، ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

 


برچسب‌ها: محمدرضا شجریان, هوشنگ ابتهاج, شعر معاصر ایران, تصنیف های سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم مرداد ۱۳۹۹ساعت 21:48  توسط بهمن طالبی  | 

 

   شقایق، هم نماد بهار است و هم با نام «لاله» به داغداری معروف،

آن چنان که «بهار» گفته است:

 

             لاله، خونین کفن از خاک سر آورده برون

 

«سایه» هم از آن به عنوان روایتگر تاریخ ناملایمـات انسانی یاد کرده:

 

آن شقایق، رسته در دامان دشت

                                     گوش کن تا با تو گوید سرگذشت

 

   شقایـق اما بیش از همه، نمـاد زیبـایـی است چه در اینـجا، در این

روزها در روستای «گوار» اراک که به همین شقایقش معروف است و

چه در هر گوشه ی دیگری از دنیا.

 


برچسب‌ها: روستای گوار اراک, هوشنگ ابتهاج, محمدتقی بهار
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۹ساعت 0:7  توسط بهمن طالبی  | 

 

ای شادی آزادی

ای شادی آزادی، روزی که تو بازآیی

با این دل غم پرورد، من با تو چه خواهم کرد

غمهامان سنگین است،

دلهامان خونین است،

از سر تا پامان خون می بارد

ما سر تا پا زخمی،

ما سر تا پا خونین،

ما سر تا پا دردیم

ما این دل عاشق را،

در راه تو آماج بلا کردیم

 

 

وقتی که زبان از لب می ترسید،

وقتی که قلم از کاغذ شک داشت

حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت

ما نام تو را در دل، چون نقشی بر یاقوت، می کندیم

وقتی که در آن کوچه تاریکی، شب از پی شب می رفت

و هول سکوتش را، بر پنجره ی بسته فرو می ریخت

ما بانگ تو را با فوران خون،

چون سنگی در مرداب،

بر بام و در افکندیم

وقتی که فریب دیو،

در رخت سلیمانی،

انگشتر را یکجا با انگشتان می برد

ما رمز تو را چون اسم اعظم،

در قول و غزل قافیه می بستیم

 

 

از می از گل از صبح،

از آینه از پرواز،

از سیمرغ از خورشید می گفتیم

از روشنی از خوبی،

از دانایی از عشق،

از ایمان از امید می گفتیم

آن مرغ که در ابر سفر می کرد،

آن بذر که در خاک چمن می شد

آن نور که در آینه می رقصید،

در خلوت دل با ما نجوا داشت

با هر نفسی مژده ی دیدار تو می آورد

در مدرسه در بازار،

در مسجد در میدان در زندان در زنجیر،

ما نام تو را زمزمه می کردیم

آزادی! آزادی! آزادی!

آن شب ها، آن شب ها ، آن شب ها

آن شب های ظلمت وحشتزا

آن شب های کابوس، آن شب های بیداد

آن شب های ایمان، آن شب های فریاد

آن شب های طاقت و بیداری

در کوچه تو را جستیم، بر بام تو را خواندیم

 

 

می گفتم روزی که تو بازآیی

من قلب جوانم را، چون پرچم پیروزی، برخواهم داشت

وین بیرق خونین را، بر بام بلند تو، خواهم افراشت

می گفتم روزی که تو بازآیی

این خون شکوفان را،

چون دسته گل سرخی،

در پای تو خواهم ریخت

وین حلقه ی بازو را بر گردن مغرورت، خواهم آویخت

ای آزادی، بنگر آزادی

این فرش که در پای تو گسترده است، از خون است

این حلقه ی گل خون است

ای آزادی

از ره خون می آیی اما، می آیی و من در دل می لرزم

این چیست که در دست تو پنهان است؟

این چیست که در پای تو پیچیده است؟

ای آزادی آیا با زنجیر می آیی؟

 


برچسب‌ها: محمدرضا شجریان, هوشنگ ابتهاج
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا