متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
رساله ی «قـوانین» از بلندترین آثار افلاطون است که
همزمان با سلطنت آخرین پادشاهان هخامنشی تدوین
شده است که در آن فـکر افـلاطـون به نـهـایت پـختـگی
رسـیـده اسـت. او در ایـن رسـالـه در بـحث از قـانــون و
حکومـت می گویـد: بهترین نوع حکومت آن است که در
آن، میان آزادی فرد و قدرت دولت، توازن و اعتدال ایجاد
شده باشد.
قـدرت دولـت و استـبـداد آن اگر از حد بـگـذرد، شر و
فسـاد و تباهـی به بـار می آید. نـمـونـه ی آن ایـران در
اواخر دوره ی هـخامنـشی اسـت. از طـرف دیـگر آزادی
فرد نیز اگر از حد بگـذرد، اغتشـاش و هرج و مرج نتیجه
می دهد. نمونه ی آن اوضـاع آتـن است.
افلاطون حکومت ایران را در زمان کوروش هخامنشی
و داریـوش هـخامـنشی می ستـایـد و آن را بـهـتـریـن
حکـومـت می دانـد، و اسبـاب انـحطـاط شـاهنشـاهی
هـخامـنـشـی را پـس از ایـن دو تـن، آن مـی دانـد کـه
شاهان بعدی هخامنـشی مسـاوات و عـدالـت و آزادی
مردمـان را زیر پا گذاشته، سیـرت خودسری و استبداد
پیشه کردند و دیگر این که تـوجه به تربیت فرزندان خود
نکردند و شاهزادگان و اعیـان، تن آسان و لـذت پرست
و خودخواه، چاپلـوس پـرور و تملّـق دوست بار آمدنـد.
افلاطون در کتاب قوانین خود می گوید:
دو نوع حکومـت وجود دارد که دیگر حکومـت ها از این
دو نوع بـرخاستـه انـد:
مونـارشی یا حکومت فرد؛
دموکراسی یا حکومت مردم.
بهترین نوع اولی را ایرانیان دارند و بهتـرین نوع دومی
را ما یونانـی ها داریم. اما اگر بخواهیم آزادی و دوستی
و خردمنـدی در کشور استـوار باشـد، باید هر یک از این
دو را تا حدی داشته باشیـم و هیچ شهری را نمی توان
خوب اداره کرد مگـر آن که حکومـت آن ترکیبی از این دو
بـاشـد. چون هـر یـک به تـنهـایـی از راه عــدل مـنـحرف
می شوند.
روزگاری اسـاس حکومـت ایـران و آتـن نیز بر عدل بود
اما امـروز در این حکومت ها عدل کمتر است.
آیا می خواهید دلیل آن را بدانید؟زمانی حکومت ایران
حد فاصل میان افسار گسیختگی و بـردگی بود: هنگام
پادشاهی کوروش، ایرانیـان آزادی داشتند و فرمانروایان
رعـایــای خود را در آزادی سهـیــم کـرده بـودنــد و چون
سربازان و سرداران همه را به یک چشم می دیدند و با
همه به برابـری رفـتــار می کردند، سربـازان در سـاعت
خطـر آمــاده ی جانـفـشانـی بـودنـد و در جنـگ بـا جان
می کوشیدنـد. اگر در میـان ایرانیـان مـرد خردمندی بود
که می تـوانـست انـدرزی دهد که مـردمـان را سودمنـد
باشد، چنان می کردند که همه ی مردمان از خردمندی
او بهره مند گردند.
پـادشـاه بر کسی حسد نمـی ورزیـد و به همه آزادی
مـی داد تا آنـچه می خواهنـد را بگـوینـد و آن کس را که
انـدرز بـهتـر می داد و رأی بـهتـر مـی نهـاد، گـرامـی تر
می داشت.
این بود که کشور از هر لحاظ پیشرفت کرد و بزرگ شد
زیرا افراد «آزادی» داشتند و در میـان آنان «محبت» بود و
نسبـت بـه هم حسِ خویشاونـدی داشتنـد. امـا چه شد
که از این نعمت هنگام پادشاهی کمبوجیه محروم شدند
و دوباره زیر فرمانروایی داریوش آن را به دست آوردند؟
عقیـده ی مـن این است که کـوروش هـر چنـد سـردار
بـزرگی بود بـه تـربیت فـرزنـدان خود کـم تـوجه کرد و بـه
کارهای خانواده نپرداخت! زیرا او از ابتـدای جوانی سرباز
بود، ناچار تربیت فـرزندان خود را به زنان واگذاشت و آنان
فرزندان را در نعمت پروردند و به آنان آموختند که فرزندان
شاهند و «سرنوشت»، آنچه را باید به آنان داده است و
چیزی کم ندارند که کسب کنند. آنان نیز چنین پنداشتند
که هـمـه ی آنـچه بـرای خوشبـختـی لازم است را دارا
هستند. این بود که خودخواه و خودسر بارآمـدند و اجازه
نمی دادند کسی خلاف رأی آنان چیزی بگوید و همه ی
مـعـاشران خود را وادار کردند که جز تـحسین و تَملُّـق و
چاپلوسی چیز دیگری نگویند.
بله ... مـردان با جنـگ هـا و خطـرها مشغـول بودند و
فـرصت تربیـت فـرزنـدان خود را نداشتنـد! و توجه نکردند
فـرزنـدانی که این همـه خواستـه را به آنـان خواهند داد،
تربیتی را که خود ایشان یافـته بودند، دارا شده اند یا نه،
و خوی ایرانی کسب کرده اند یا نکرده اند؟
«ایرانیان» فـرزندان زمیـن سخت و نـاهمـوارند و زمین
سخت و ناهموار، مادر درشتی و سختی است و نژادی
نیـرومنـد و توانـا می پـرورد که می توانـد در زیر آسـمـان
زنـدگی کنـد و بی خواب و خوش، روزهـا بسـر بـرد و بـا
دشمنان مردانه بجنگد.
کوروش توجه نکرد که فرزندانش به نوع دیگری بارآمده
بودنـد و بـدان سبـب که از نـعمـت شاهـزادگی بهـره ور
بودند، به شیوه ی «مادی» و نه به شیوه ی «پارسی»
تربیت شده بودند؛ چرا که مادیان، فرزندان خود را توسط
زنان و خواجه سرایان تربیت می کردند.
این بـود که وقتـی کوروش درگذشت، پسـران او که با
عیـش و نـوش و لـذت پرستـی بارآمـده بودنـد؛ اول یکی
دیگـری را کشـت و قـاتـل نیز خود در اثر افـراط در شراب
و خوش گـذرانـی، پـادشـاهـی را از دست داد و این بـود
سرنوشت حزیـن کمبـوجیه؛ پسر کوروش!
شاهنشاهـی، بار دیگر توسط داریـوش و شش سردار
به پارسیان بازگشت. داریوش فرزند شاه نبود و نازپرورده
بـار نیـامـده بود. وقتـی به تـخت نشست، چون یـکـی از
هفـت سـردار بود، کشـور را به هفـت بخش تقسیم کرد
و هنـوز آثار تقسیـمـات او به جاست. داریـوش قـوانـیـنی
وضع کرد تا مساوات را میـان همه ی افـراد برقـرار کند و
در قـوانین خود، آنـچه کوروش وعـده داده بـود را به عمل
گذاشت. بدین ترتیـب میان افـراد حس برابری و دوستی
و همبستـگی ایجاد کرد و با بخشنـدگی خود مردمـان را
خوشـدل ساخت. این بـود که لشکـریـان او با شعـف و با
طیب خاطـر کشورهایـی را که قلمرو کوروش بود برایش
بدست آوردند اما خشایارشـا که جانشین داریـوش شد،
شاهزاده نـازپرورده بود! آیا حق نـداریم به داریوش خطاب
کنیم و بگوییم:«ای داریـوش چگونه پسندیـدی که فـرزند
تو بـدان گونـه بـار آید که فـرزنـد کوروش بار آمده بود؟ چه
شد که خطای کوروش را ندیدی!»
خشـاریـارشـا به هـمـان سـرنـوشـتـی دچار شــد که
کمبـوجیـه؛ و از آن زمـان تاکنـون واقـعا" در میان ایرانیان،
شـاه بزرگـی پیـدا نشـده، هر چند همـه خود را «بزرگ»
می خواننـد! انحطـاط آنـان به تصادف و سرنوشت مربوط
نیست. اعتقاد من این است که زوال آنان در اثر تربیتـی
است که نصیب شاهزادگان و پسران توانـگران شد، زیرا
با آن تربیـتـی که گفتیـم هیـچ کس نمی تـوانـد صـاحب
فضـائلـی شود که لازمـه ی «بـزرگی» است
افلاطون در اینجا اسپـارتی ها را تمجیـد می کند زیرا
در کشورشـان برای ثـروتمنـد بودن ارزش خاصـی قائـل
نشده و نمی گذارنـد فـرزندان ثروتمنـدان تربیت خاصی
دریـافـت کنـنـد و نیز شاهـزادگـان را بر مـردم رجحانـی
نمی دادنـد و نمـی گذاشـتـنـد تـن آسـان و نـازپــرورده
بار آینـد، و عقیـده داشتـنـد که در کشـور نبایـد کسـی
بـه دیگران رجحان داشته باشد، بدان سبب که ثروتمند
است یا تیـزروست و یا نیکو چهره یا زورمند! و همـه در
مقـابـل قانـون برابـرند و برتـری یکی بر دیـگری فقـط به
سبب فضائل اوست یا بهتر بگوییم آن کس که عادل تر
است از دیـگران بهتـر است.
و دیدیم که ایرانیان روز به روز بدتـر شدند و به سوی
زوال رفتند و علت انحطاط آنان این بـود که آزادی فرد را
پایـمـال کردند و ستـمـگـری و خودسـری را بر مـردمان
فـرمانـروا ساختند و چون چنین کردند، در میان مردمان
حس برابری و همبستگی و دوستی را تبـاه ساختند.
بار آینـد، و عقیـده داشتـنـد که در کشـور نبایـد کسـی
بـه دیگران رجحان داشته باشد، بدان سبب که ثروتمند
است یا تیـزروست و یا نیکو چهره یا زورمند! و همـه در
مقـابـل قانـون برابـرند و برتـری یکی بر دیـگری فقـط به
سبب فضائل اوست یا بهتر بگوییم آن کس که عادل تر
است از دیـگران بهتـر است.
و دیدیم که ایرانیان روز به روز بدتـر شدند و به سوی
زوال رفتند و علت انحطاط آنان این بـود که آزادی فرد را
پایـمـال کردند و ستـمـگـری و خودسـری را بر مـردمان
فـرمانـروا ساختند و چون چنین کردند، در میان مردمان
حس برابری و همبستگی و دوستی را تبـاه ساختند.
و وقتـی حکومت چنین شـود، دیگر به وکالـت مـردم و
برای مـردم فـرمـانروایی نمی کنـد؛ بلکه از جانـب خود
و بـرای خود حکـومـت می کنـد و در چنـیـن حکومـتـی
اگـر فـرمـانــروایـان نـفـع خود را در کـاری ببـینـنـد - هر
چند نفع کوچکی باشد، پـروایـی ندارند که شهـرهـا را
به باد دهند و گروه عظیمـی را سوگـوار کنند و در میان
مردمانی که با هم دوستنـد، آتش بپاشنـد.
و چنـیـن حکمــرانــان، هـمـان قِـسم که در دل خود
نسبت به مـردم کینـه دارند؛ مـورد کینـه ی مـردم نیـز
هستند. این حکمرانـان وقتی بخواهند مـردم برایشان
بـجنگنـد، می بیننـد بی رغبتنـد که جانشـان را در راه
آنان به خطـر بیندازنـد، زیـرا در بین آنـان حس تعـلق و
همبستگـی از میان رفتـه است.
هـزاران هـزار سربـاز چنـیـن حکمـرانانـی در میـدان
جنـگ بی کاره انـد، هـر چنـد که آنان می پنـدارنـد که
قدرتشان در زیـادی عـده ی سربـازان است و حتی با
پول، مـزدورانی اجیـر مـی کنند که برایشـان بجنـگند!
و نیـز به اشتباه می پنـدارند پایـه ی حکومتـشان هم
باید بر زور باشد!
آنان سفیهـاننـد زیرا تصـور می کننـد نیک و بدی را
که اساس هر نوع اجتـمـاع انسانـی اسـت، می توان
زیر پا گذاشت.
پایان مقاله ی افلاطون در باره ی هخامنشیان
ترجمه ی زنده یاد دکتر محمود صناعی
و دیدیم که ایرانیان روز به روز بدتـر شدند و به سوی
زوال رفتند و علت انحطاط آنان این بود که آزادی فرد را
پایمـال کردند و ستـمـگـری و خودسـری را بر مـردمان
فرمانـروا ساختند و چون چنین کردند، در میان مردمان
حس برابری و همبستگی و دوستی را تبـاه ساختند.
و وقتـی حکومت چنین شود، دیگر به وکالـت مـردم و
برای مـردم فـرمـانروایی نمی کند؛ بلکه از جانـب خود
و برای خود حکـومـت می کنـد و در چنـیـن حکومـتـی
اگـر فرمـانــروایـان نـفـع خود را در کـاری ببـینـنـد - هر
چند نفع کوچکی باشد، پـروایی ندارند که شهـرها را
به باد دهند و گروه عظیمی را سوگوار کنند و در میان
مردمـانـی که با هم دوستنـد، آتش بپاشنـد. و چنین
حکمــرانــان، هـمـان قِـسم که در دل خود نسبـت به
مردم کینـه دارنـد؛ مـورد کینـه ی مـردم نیـز هستنـد.
از مقاله ی افلاطون در باره ی هخامنشیان
ترجمه ی دکتر محمود صناعی
داریــوش قـوانـیـنـی وضـع کـرد تـا مســاوات را میـان
همه ی افراد برقرار کند و در قوانین خود، آنـچه کوروش
وعـده داده بـود را به عمل گذاشـت. بدین تـرتیـب میان
افـراد حس برابری و دوستی و همبستگی ایجاد کرد و
با بخشندگی خود مردمـان را خوشدل ساخت. این بود
که لشکریـان او با شعـف و با طیـب خاطـر کشورهایی
را که قلمرو کوروش بود برایش بدست آوردند.
هنگام پادشاهـی کوروش، ایرانیـان آزادی داشتنـد و
فرمانروایان رعایـای خود را در آزادی سهـیـم کرده بودنـد
و چون سربازان و سرداران را به یک چشم می دیدنـد و
با همه به برابری رفتـار می کردند، سربـازان در سـاعت
خطـر آمــاده ی جانـفـشـانـی بـودنـد و در جنـگ بـا جان
می کوشیدنـد. اگر در میـان ایرانیـان مـرد خردمندی بود
که می تـوانـست انـدرزی دهد که مـردمـان را سودمنـد
باشد، چنان می کردند که همه ی مردمان از خردمندی
او بهره مند گردند.
پـادشـاه بر کسی حسد نمی ورزیـد و به همه آزادی
مـی داد تا آنـچه می خواهند را بگـوینـد و آن کس را که
انـدرز بـهتـر می داد و رأی بـهتـر مـی نهـاد، گـرامـی تر
می داشت.
این بود که کشـور از هر لـحاظ پیـشـرفـت کرد و بـزرگ
شد زیرا افراد «آزادی» داشتند و در میان آنان «محبت»
بود و نسبت بـه هم حسِ خویشاونـدی داشتنـد.
افـلاطـون در کتاب «قـوانیـن» خود می گـویـد: دو نـوع
حکومـت وجود دارد که دیـگـر حکـومـت ها از این دو نـوع
برخاسته اند:
مونـارشی یا حکومت فرد؛
دموکراسی یا حکومت مردم.
بهترین نوع اولی را ایرانیـان دارند و بهتـرین نوع دومی
را ما یونانـی ها داریـم. اما اگر بخواهیم آزادی و دوستی
و خردمنـدی در کشـور استـوار باشـد، باید هر یک از این
دو را تا حدی داشته باشیـم و هیچ شهری را نمی توان
خوب اداره کرد مگـر آن که حکومـت آن ترکیبی از این دو
بـاشـد. چون هـر یـک به تـنهـایـی از راه عــدل مـنـحرف
می شوند.
روزگاری اسـاس حکومـت ایـران و آتـن نیز بر عدل بود
اما امـروز در این حکومت ها عدل کمتر است.
آیا می خواهید دلیل آن را بدانید؟زمانی حکومت ایران
حد فاصل میان افسار گسیختگی و بـردگی بود: هنگام
پادشاهی کوروش، ایرانیـان آزادی داشتند و فرمانروایان
رعـایــای خود را در آزادی سهـیــم کـرده بـودنــد و چون
سربازان و سرداران همه را به یک چشم می دیدند و با
همه به برابـری رفـتــار می کردند، سربـازان در سـاعت
خطـر آمــاده ی جانـفـشانـی بـودنـد و در جنـگ بـا جان
می کوشیدنـد. اگر در میـان ایرانیـان مـرد خردمندی بود
که می تـوانـست انـدرزی دهد که مـردمـان را سودمنـد
باشد، چنان می کردند که همه ی مردمان از خردمندی
او بهره مند گردند.
پـادشـاه بر کسی حسد نمی ورزیـد و به همه آزادی
مـی داد تا آنـچه می خواهند را بگـوینـد و آن کس را که
انـدرز بـهتـر می داد و رأی بـهتـر مـی نهـاد، گـرامـی تر
می داشت.
این بود که کشور از هر لحاظ پیشرفت کرد و بزرگ شد
زیرا افراد «آزادی» داشتند و در میان آنان «محبت» بود و
نسبت بـه هم حسِ خویشاونـدی داشتنـد. امـا چه شد
که ازاین نعمت هنگام پادشاهی کمبوجیه محروم شدند
و دوباره زیر فرمانروایی داریوش آن را به دست آوردند؟
عقیده ی مـن این است که کـوروش هـر چنـد سـردار
بـزرگی بود بـه تـربیت فـرزنـدان خود کم تـوجه کرد و بـه
کارهای خانواده نپرداخت! زیرا او از ابتدای جوانی سرباز
بود، ناچار تربیت فرزندان خود را به زنان واگذاشت و آنان
فرزندان را در نعمت پرورده و به آنان آموختند که فرزندان
شاهند و «سرنوشت»،آنچه را باید به آنان داده است و
چیزی کم ندارند که کسب کنند.آنان نیز چنین پنداشتند
که همـه ی آنـچه بـرای خوشبـختـی لازم است را دارا
هستند. این بود که خودخواه و خودسر بارآمدند و اجازه
نمی دادند کسی خلاف رأی آنان چیزی بگوید و همه ی
معـاشران خود را وادار کردند که جز تـحسین و تَملُّـق و
چاپلوسی چیز دیگری نگویند.
بله ... مردان با جنـگ هـا و خطـرها مشغـول بودند و
فرصت تربیـت فـرزنـدان خود را نداشتنـد! و توجه نکردند
فرزنـدانی که این همـه خواستـه را به آنان خواهند داد،
تربیتی را که خود ایشان یافته بودند،دارا شده اند یا نه،
و خوی ایرانی کسب کرده اند یا نکرده اند!
«ایرانیان» فرزندان زمیـن سخت و نـاهمـوارند و زمین
سخت و ناهموار،مادر درشتی و سختی است و نژادی
نیـرومنـد و توانا می پرورد که می توانـد در زیر آسـمـان
زندگی کنـد و بی خواب و خوش، روزهـا بسـر برد و بـا
دشمنان مردانه بجنگد.
کوروش توجه نکـرد که فـرزنـدانش به نوع دیگـری بار
آمده بودند و به سبب برخورداری از نعمت شاهزادگی،
به شیــوه ی «مــادی» و نه به شیــوه ی «پارسـی»،
تربیـت شـده بـودنـد؛ چرا که مـادیـان، فـرزنـدان خود را
توسط زنان و خواجه سرایان تربیت می کردند.
این بود که وقتی کوروش درگذشت، پسران او که با
عیش و نـوش و لذت پرستی بارآمـده بودنـد؛ اول یکی
دیگری را کشت و قـاتـل نیز خود در اثر افـراط در شراب
و خوش گذرانی، پادشـاهـی را از دست داد و این بـود
سرنوشت حزیـن کمبـوجیه؛ پسر کوروش!
شاهنشاهی، بار دیگر توسط داریوش و شش سردار
به پارسیان بازگشت.داریوش فرزند شاه نبود و نازپرورده
بـار نیـامـده بود. وقتی به تـخت نشست، چون یـکـی از
هفـت سـردار بود، کشـور را به هفت بخش تقسیم کرد
و هنـوز آثار تقسیـمات او به جاست. داریـوش قـوانـیـنی
وضع کرد تا مساوات را میـان همه ی افـراد برقـرار کند و
در قـوانین خود، آنـچه کوروش وعـده داده بـود را به عمل
گذاشت. بدین ترتیـب میان افـراد حس برابری و دوستی
و همبستگی ایجاد کرد و با بخشنـدگی خود مردمـان را
خوشـدل ساخت. این بود که لشکریـان او با شعـف و با
طیب خاطـر کشورهایی را که قلمرو کوروش بود برایش
بدست آوردند اما خشایارشا که جانشین داریـوش شد،
شاهزاده نازپرورده بود! آیا حق نداریم به داریوش خطاب
کنیم و بگوییم: «ای داریوش چگونه پسندیدی که فـرزند
تو بدان گونـه بار آید که فـرزند کوروش بار آمده بود؟ چه
شد که خطای کوروش را ندیدی!»
خشـاریارشـا به هـمـان سـرنـوشـتـی دچار شــد که
کمبـوجیـه؛ و از آن زمـان تاکنون واقـعا" در میان ایرانیان،
شـاه بزرگـی پیدا نشـده، هر چند همـه خود را «بزرگ»
می خوانند! انحطاط آنـان به تصادف و سرنوشت مربوط
نیست.اعتقاد من این است که زوال آنان در اثر تربیتـی
است که نصیب شاهزادگان و پسران توانگران شد،زیرا
با آن تربیـتی که گفتیـم هیـچ کس نمی تـوانـد صـاحب
فضـائلـی شود که لازمـه ی «بـزرگی» است.
افلاطون در اینجا اسپـارتی ها را تمجیـد می کند زیرا
در کشورشـان برای ثـروتمنـد بودن ارزش خاصـی قائـل
نشده و نمی گذارنـد فـرزندان ثروتمنـدان تربیت خاصی
دریـافـت کنـنـد و نیز شاهـزادگـان را بر مـردم رجحانـی
نمی دادنـد و نمـی گذاشـتـنـد تـن آسـان و نـازپــرورده
بار آینـد، و عقیـده داشتـنـد که در کشـور نبایـد کسـی
بـه دیگران رجحان داشته باشد، بدان سبب که ثروتمند
است یا تیـزروست و یا نیکو چهره یا زورمند! و همـه در
مقـابـل قانـون برابـرند و برتـری یکی بر دیـگری فقـط به
سبب فضائل اوست یا بهتر بگوییم آن کس که عادل تر
است از دیـگران بهتـر است.
و دیدیم که ایرانیان روز به روز بدتـر شدند و به سوی
زوال رفتند و علت انحطاط آنان این بـود که آزادی فرد را
پایـمـال کردند و ستـمـگـری و خودسـری را بر مـردمان
فـرمانـروا ساختند و چون چنین کردند، در میان مردمان
حس برابری و همبستگی و دوستی را تبـاه ساختند.
و وقتـی حکومت چنین شـود، دیگر به وکالـت مـردم و
برای مـردم فـرمـانروایی نمی کنـد؛ بلکه از جانـب خود
و بـرای خود حکـومـت می کنـد و در چنـیـن حکومـتـی
اگـر فـرمـانــروایـان نـفـع خود را در کـاری ببـینـنـد - هر
چند نفع کوچکی باشد، پـروایـی ندارند که شهـرهـا را
به باد دهند و گروه عظیمـی را سوگـوار کنند و در میان
مردمانی که با هم دوستنـد، آتش بپاشنـد.
و چنـیـن حکمــرانــان، هـمـان قِـسم که در دل خود
نسبت به مـردم کینـه دارند؛ مـورد کینـه ی مـردم نیـز
هستند. این حکمرانـان وقتی بخواهند مـردم برایشان
بـجنگنـد، می بیننـد بی رغبتنـد که جانشـان را در راه
آنان به خطـر بیندازنـد، زیـرا در بین آنـان حس تعـلق و
همبستگـی از میان رفتـه است.
هـزاران هـزار سربـاز چنـیـن حکمـرانانـی در میـدان
جنـگ بی کاره انـد، هـر چنـد که آنان می پنـدارنـد که
قدرتشان در زیـادی عـده ی سربـازان است و حتی با
پول، مـزدورانی اجیـر مـی کنند که برایشـان بجنـگند!
و نیـز به اشتباه می پنـدارند پایـه ی حکومتـشان هم
باید بر زور باشد!
آنان سفیهـاننـد زیرا تصـور می کننـد نیک و بدی را
که اساس هر نوع اجتـمـاع انسانـی اسـت، می توان
زیر پا گذاشت.
![]() |