|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
از ﻏﻤﺖ ای ﻧﺎزﻧﻴﻦ
ﻋﺰم ﺳﻔﺮ می کنم
ﻗﺒﻠﻪ ﺧﻮد ﺑﻌﺪ از اﻳﻦ
ﺳﻮی دﮔﺮ می کنم
ﻗﺒﻠﻪ ﺧﻮد ﺑﻌﺪ از اﻳﻦ
ﺳﻮی دﮔﺮ می کنم
&
ﻣﻰ روم و ﻣﻰ ﺑﺮم
ﻣﻰ روم و ﻣﻰ ﺑﺮم
داغ ﺟﻔﺎﻳﺖ ﺑﻪ ﺧویش
داغ ﺟﻔﺎﻳﺖ ﺑﻪ ﺧویش
&
هجر و وصال تو را
هجر و وصال تو را
خواب به سر می کنم
خواب به سر می کنم
&
از ﻏﻤﺖ ای ﻧﺎزﻧﻴﻦ
ﻋﺰم ﺳﻔﺮ می کنم
ﻗﺒﻠﻪ ﺧﻮد ﺑﻌﺪ از اﻳﻦ
ﺳﻮی دﮔﺮ می کنم
&
ﺗﺎ ﻧﺨﻮرد دﻳﮕﺮی
ﺗﺎ ﻧﺨﻮرد دﻳﮕﺮی
ﺑﺎز ﻓﺮﻳﺐ ﺗﻮ را
ﺑﺎز ﻓﺮﻳﺐ ﺗﻮ را
&
در ﻫﻤﻪ ﺟﺎ از ﻏﻤﺖ
ﻏﻠﻐﻠﻪ ﺳﺮ می کنم
در ﻫﻤﻪ ﺟﺎ از ﻏﻤﺖ
ﻏﻠﻐﻠﻪ ﺳﺮ می کنم
&
از ﻏﻤﺖ ای ﻧﺎزﻧﻴﻦ
ﻋﺰم ﺳﻔﺮ می کنم
ﻗﺒﻠﻪ ﺧﻮد ﺑﻌﺪ از اﻳﻦ
ﺳﻮی دﮔﺮ می کنم
&
ﻗﺼﻪ ﺟﻮر ﺗﻮ را
ﻗﺼﻪ ﺟﻮر ﺗﻮ را
ای ﺑﺖ ﻧﺎآﺷﻨﺎ
ای ﺑﺖ ﻧﺎآﺷﻨﺎ
ﺑﺎ دل ﭘﺮ ﻏﺼﻪ و دﻳﺪه ﺗﺮ می کنم
ﺑﺎ دل ﭘﺮ ﻏﺼﻪ و دﻳﺪه ﺗﺮ می کنم
&
از ﻏﻤﺖ ای ﻧﺎزﻧﻴﻦ
ﻋﺰم ﺳﻔﺮ می کنم
ﻗﺒﻠﻪ ﺧﻮد ﺑﻌﺪ از اﻳﻦ
ﺳﻮی دﮔﺮ می کنم
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شوقی دلی سامان گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
بهار معجزه است!
ذهن انسان برحسب عادت گمان می كند، هر چه «خلاف آمد عادت بود»، نشانی از معجزه را دربر دارد. اما چهار فصل سال و خورشيد و ماه و آسمان و هوا و باد صبا و شعله آتش و قطره باران و ذره خاك و... كلمهای كه بر زبان ما می گردد، چون همه عادی به نظر می رسند، حقيقتا عادی اند. چنين نيست. گفتهاند ما با بصر، صورت پديدهها و نسبت ظاهری آنها را شناسایی می كنيم و می بينيم. مثلا مراقبيم به ديوار بر نخوريم. با بصيرت نسبت بين مفاهيم و باطن امور را می سنجيم. نسبت بين صدق و كذب، وفا و جفا، محبت و نفرت، دانایی و نادانی و...
بهار از جمله پديدههایی است كه نيازمنديم، هم صورت بهار را به خوبی ببينيم. بر شكوفهها و گلها و تازگی و طراوت برگ و باغ چشم بدوزيم. با دم عطرآگين باد صبا نفس تازه كنيم و نيز نيازمنديم، باطن بهار را ببينيم.
ببينيم چگونه از سنگ و خاک، سبزه و لاله می رويد.
در آستانه نوروز سال ۱۳۹۰ با طيب صالح در طنجه، در ساحل اقيانوس قدم می زديم، سخن از سال نو و بهار شد. گفتم: ايرانيان نقطه تعادل زمان را در آغاز بهار شناسایی كردهاند. اين نقطه تعادل زمان، همراه با شكفتن شكوفهها و درخشش سبزی برگها و تازه شدن نفس هواست. از اين رو سال نو در تقويم ما با تقوم ميلادی و قمری متفاوت است! گفتم، ما رسم ديد و بازديد و هديه داريم. فضای زندگی اجتماعی دگرگون ميشود. مردم حتی به ديدن كسانی می روند كه ممكن است بين آنان كدورتهایی اتفاق افتاده باشد.
طيب صالح گفت: «من هم به شما به عنوان یک دوست برای رسيدن سال نو و بهار هديهای بدهم. اين هديه جد من است، در همان روستایی كه در رمان «موسم هجرت به شمال» روايت شده است. جدّم به من گفت: «اهل شكايت و ملامت و ملالت نباش!»
هر چه در اين باره بينديشيم، در آستانه سال نو شايسته است. گاه و بلكه بسا، خانه دلهایمان مثل خانه تنهايمان نياز به زدودن غبار دارد. غبارروبی دلها، زدودن گلايهها و كينهها كه بر دلهای ما و بر بالهای پرواز ما سنگينی می كند.
به همين خاطر در معارف دينی و اخلاقی ما توصيه شده است: با كسانی كه با شما قطع رابطه كردهاند، پيوند برقرار كنيد. كدورتها را بتارانيد تا سبكبال شويد. وقتی جامعه با دشواری ها و زندگی با تنگناهای مختلف روبهرو ميشود، اگر دلهای ما غبارزدایی نشود و بالهای مان سبك نشود، زندگی دشوارتر می شود. می بايست در رابطه با خانواده و دوستان و آشنايان و مردم خود مثل خاک نرم بود و:
در بهاران كی شود سرسبز سنگ
خاك شو تا گُل برویی رنگ رنگ
سید عطاالله مهاجرانی
خوانندگان گرانمایه جهت مطاله ی بیشتر دو پی دی اف زیر را در باره ی رمان "هجرت به سوی شمال" مطالعه کنید.
https://s32.picofile.com/file/8480847018/Taiieeb_Salih_1391_M_Farasatkhah.pdf.html
بر اساس مطالعات روانشناسان، کسانی که رمان میخوانند میان انسانها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، میتوانند عقاید، نظر و علائق دیگران را هم مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.
آنها میتوانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.
تعجبی هم ندارد که کتابخوانها آدمهای بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم دل است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

باز هوای وطنم وطنم آرزوست
مرز پر از گل گهرم، گهرم آرزوست
ظلمت شب را چه کنم چه کنم ای خدا
باز طلوع سحرم، سحرم آرزوست
وعده رضوان مده ای مده ای واعظا
مرا حیات، در کپرم، کپرم آرزوست
مُلک وطن سرای ماست ای حبیب
به هر دیارش سفرم، سفرم آرزوست
دوام دُرّ دَری، پارسی، زبان مادری
مرا دیار پدرم پدرم آرزوست
&&&&&
باز هوای وطنم وطنم آرزوست
تکیه به کنعان زدنم، زدنم آرزوست
هجرت گل را چه کنم، چه کنم ای صبا
برگ گلی زان چمنم، چمنم آرزوست
چون که رخت گشت مشابه به گل
چیدن گل در ارمم، ارمم آرزوست
چون که لبت گشت به رنگ عقیق
رفتن ملک یمنم، یمنم آرزوست
توبه ز می کردم و آمد بهار
ساقی توبه شکنم، شکنم آرزوست
شیشه به دست گیر و بیا ساقیا
ساقی ساغر شکنم، شکنم آرزوست
باز هوای وطنم، وطنم آرزوست
تکیه به کنعان زدنم، زدنم آرزوست
&&&&&
باز هوای وطنم، وطنم آرزوست
خیمه به طوفان زدنم، زدنم آرزوست
گشتهام از زهد ریایی ملول
ساقی توبه شکنم، شکنم آرزوست
خدمت رندانه به دیر مغان
دُرد شراب کهنم، کهنم آرزوست
چشمه خورشید، دلم را گداخت
نور به جای کفنم، کفنم آرزوست
دست سحر دامن گل را درید
جامهای از گل به تنم، به تنم آرزوست
رقص کنان تا بر تو، بر تو پر کشم
بال چو مرغ چمنم، چمنم آرزوست
در پی باغ خواندن بلبل به دار
رفتن زاغ و زَغَنَم، زغنم آرزوست
باز هوای وطنم، وطنم آرزوست
تکیه به کنعان زدنم، زدنم آرزوست
عاشقان ، عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر
از بهار،از گل و باغ و بوی باران،چه خبر
چشم اگر از غم بپوشی
سر اگر از خزان برآری
صد هزاران جوانه دارم
در هوایم اگر بباری
عاشقان،عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر
ازبهار،از گل و باغ و بوی باران،چه خبر
بخوان زیر باران که یار توام
تو عید منی،من بهار توام
اگر شب تبر می زند،نیفتاده ام
که در سایه سار توام
بگو با زمین و زمان
که تا آخرین نفس بی قرار توام
تو در شبِ من
جوانه ی نوری
بیا که مرا
نمانده صبوری
به شعر شبانه،به باغ زمانه،تو عطر بهاری
خوشا تو بخندی،خوشا تو بخوانی،خوشا تو بباری
عاشقان،عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر
از بهار،از گل و باغ و بوی باران،چه خبر
ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از درمانده ای درمان کنی در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر واگذاری آب را، بر تشنه تر عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویری چشمه ای جاری شده عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی هر کجا عشق آید و ساکن شود هر چه ناممکن بود، ممکن شود
|
من از شب های تاریک و بدون ماه می ترسم
نه از شیر و پلنگ؛ از این همه روباه می ترسم
من از صد دشمنِ دانای لامذهب نمی ترسم
ولی از زاهدِ بی عقلِ ناآگاه می ترسم
من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
ولی از نفرین یک مظلوم، از یک آه، می ترسم
اگر چه راه دشوار است و مقصد ناپدید، امّا
نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم
من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
اگر افتد به دست آدمِ خودخواه می ترسم
آن سوی نخل ها پر از سرباز دشمن است
این شهـر در محاصـره،شهر تو و من است
دشمـن نفـوذ کرده و ایـن شـهـر بی پـنـاه
اینـک به زیر چکمـه ی ناپاک دشمن است
دریــا قـلـی رکـاب بــزن،«یـا عـلـی» بـگـو
چشم انـتـظـار همّت تو دین و میهن است
ای مــردِ اهـل، بـنـازم بـه غـیـرتـت
این خانـه هـا هنوز پـر از کودک و زن است
فـردا،اگـر درنـگ کنـی کـوچه هـا ی شهـر
میـدان جنگ تن به تن و تـانک با تن است
از راه اگــر بـمـانی و روشـن شـود هـوا
تکلیـف شهـر خاطره های تو روشن است
دریـا قـلـی رکـاب بـزن،گـر چه سـهـم تـو
از این دیار،ترکش و یک مشت آهن است
دریـا قـلـی بـه وسعـت دریـاسـت نـام تـو
تــاریــخ در تـلـفـظ نـام تــو الــکــن اسـت
هی مــردِ مــرد،از نـفـس افـتـاده ای مگر
همپـای مـرگ،کار تو امشب دویدن است
چون مـوجهـا به دامنِ سـاحل نمی خزی
دریـایـی و طــریـقـت دریـــا،تـپـیـدن است
[ مست و دیوانه ]
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زين وقف به هشياران مسپار يکی دانه
ای لولی بربط زن تو مست تری يا من
ای پيش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
صد گلشن و کاشانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
در حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
هنـگام سپـيـده دم خروس سـحری
دانـی كه چرا كنـد همی نوحه گری
يعنـی كه نمـودنـد در آئيـنـه ی صبح
كز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

[ ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود ]
گویند بهشت و حور عین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار همین خواهد بود
ایمان به تار زلفی از یار می فروشم
زُنار می ستانم دَستار می فروشم
مِرآت جان زدودم، از طاعت ریایی
با زاهدان بگویید، زنگار می فروشم
می گفت پیر عاکف، من نیستم مُطفّف
زیرا که جلوه با خلق، بسیار می فروشم
داغش گداخت جانم، خاموش کی توانم
لب می گشایم اینک، اسرار می فروشم
دارند وهم هستی، خلقی ز جهل و مستی
ز کبر و پستی، ز خودپرستی
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فرياد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسيد زان ميانه يکی کودک يتيم:
کاين تابناک چيست که بر تاج پادشاست؟
آن يک جواب داد: چه دانيم ما که چيست
پيداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزديک رفت پيرزنی گوژپشت و گفت:
اين اشک ديده ی من و خونِ دلِ شماست
ما را به رَخت و چوبِ شبانی فريفته است
اين گرگ سالهاست که با گله آشناست!
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد

|
|