متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

 

                                              پیرمرد و دریا

 

    داستان مبارزه ی حماسی ماهیگیـری پیـر و با تـجربـه‌ است با یک

نیزه ماهی غول پیـکر؛ صیدی که می‌تواند بزرگ‌ترین صید تمام عمر او

باشد.

   وقـتـی داستـان آغـاز می‌ شـود سانتیاگـو، پیرمـرد ماهیگیر، 84 روز

است که حتی یک ماهـی هـم صید نکرده‌ است. او آن قـدر بدشانس

بـوده‌ که پـدر و مـادر شـاگردش، مـانولیـن، او را از همـراهی با پیـرمرد

منع کرده و به او گفته‌اند بهتر است با مـاهیـگیـرهای خوش شانس تر

به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقه‌مند است و در تمام مدتی که

پیرمرد دست خالی از دریا بـرگشته‌ است هر شب به کلبـه ی او سـر

زده، وسایـل ماهی گیری اش را ضبـط و ربـط کرده، برایش غذا برده و

بـا او در بـاره مسـابقـات بیس بال آمـریـکا به گفـتـگو نـشستـه‌ اسـت.

بـالاخره یک شـب پیـرمرد به پسـرک می‌گوید که مطمئـن است دوران 

بـدشانسـی‌ اش به پایان رسیده‌ است و به همین دلیل خیال دارد روز

بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهـی تا دل آب های دور خلیج برود.

   فـردای آن شـب در روز هشتـاد و پنـجم سانتیاگو به تنهایی قایقش

را به آب انداختـه، راهی دریـا می‌شود.

   وقتی از ساحل بسیار دور می‌شود طعمه ها را به دل آبهای عمیق

خلیج مـی‌سپارد. ظهر روز بـعـد یک مـاهی بـزرگ، که پیـرمـرد مطمئن

است یک نیزه ماهی است، طعمه را می‌بلعد.

   سانتیاگو به زودی درمی یابد که قادر به گرفتن و بالا کشیدن ماهی

عظیـم‌الجثـه نیست و این ماهی بود که قـایـق را مـی‌کشـید و بـا خود

می‌بـرد. دو روز و دو شـب به همیـن صـورت می‌گـذرد و پیـرمـرد فشـار

سیـم مـاهـیگیـری را که به وسیلـه ی ماهی کشیـده می‌شود تحمـل

می‌کنـد. سانتیـاگو در اثـر این کشمکـش و تقـلاها زخمـی شـده‌ و درد

می‌کشد، با این حال مـاهی را برادر خطاب می‌کند و تلاش و تقلای او

را ارج می‌گذارد و آن را ستایش می‌کند.

   روز سوم ماهی از کشیدن قایـق دست برمـی‌دارد و شـروع می‌کنـد

بـه چرخیـدن به دور آن. پیرمرد متـوجه می‌شود که ماهی خسته شده‌

است و با این که خود نیز رمقـی در بدن نـدارد هر طـور شده مـاهی را

به کنار قایق می‌کشاند و با فرو کردن نیـزه‌ای در بـدنش آن را می‌کشد

و به مبارزه طولانی خود با ماهـی سـرسخت و سمـج پایان می‌بخشد.

سانتیـاگو ماهـی را به کنـار قایـق می‌بنـدد و پارو زنـان به‌ طـرف ساحل

حرکت می‌کند و به این می‌اندیشد که در بـازار چنیـن مـاهی بزرگی را

از او به چه مبلغی خواهند خریـد و ماهـی با ایـن جثه ی بزرگش شکم

چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد.

   پیرمرد اما پیش خود بر این عقیـده است که هیـچ کسی لیاقت آن را

ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را بخورد.

   وقتی سانتـیاگو در راه بازگشـت به ساحل است کوسه‌ها که از بوی 

خون پی به وجود نیزه ماهی برده اند برای خوردنش هجوم می‌آورند. او

چند تا کوسه‌ را از پا در مـی‌آورد، ولی در نهـایت شـب که فـرا می‌رسد

کوسه‌ها تمـام مـاهی را خورده و فقـط اسکلتـی از آن باقی می‌گذارند.

   سانتیـاگو به خاطـر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش می‌کنـد. روز

بعد پیش از طلـوع آفتاب پیرمـرد به ساحل می‌رسـد و با خستگـی دکل

قایقش را به دوش می‌کشد و راهی کلبـه‌اش مـی‌گردد. وقتـی به کلبه

می‌رسد خود را روی تختـخواب انداختـه، به خوابی عمیق فرو می‌رود.

   عـده‌ای از مـاهـیگیــران بی‌خبـر از مــاجرایـی که بـر پیـرمـرد گذشتـه

است، برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزه‌ ماهی جمع می‌شوند

و گردشگرانی که در کافـه‌ای در همـان حـوالـی نشستـه‌اند اسکلت را

به اشتبـاه اسکلـت کـوسـه‌ مـاهـی می‌پنـدارنـد.

   شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بـوده بـا خوشحالـی او را صحیح

و سـالـم در کلبـه‌اش می‌یابـد و برایش روزنامه و قهوه مـی‌آورد. وقتـی

پیـرمرد بیـدار می‌شـود، آن دو دوسـت بـه یـکدیـگر قـول می‌دهـنـد کـه

بـار دیـگـر بـه اتـفـاق بـرای مـاهیگیری به دریــا خواهـند رفت. بعد از آن

پیــرمـرد از فـرط خستـگـی دوبـاره به خواب مـی‌رود و خواب شیـرهـای 

سواحل آفریقا را می‌بیند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         داستان «پیرمرد و دریا» را در همین وبلاگ مطالعه کنید.

 


برچسب‌ها: پیرمرد و دریا, داستان, ارنست همینگوی, سانتیاگو و مانولین
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۰ساعت 0:27  توسط بهمن طالبی  | 

 

    ارنست همینگوی Ernest Hemingway در ایلینـویز در غـرب آمریکا

زاده شد. پدرش پزشک و مادرش آموزگار پیانو و بسیـار مـذهبی بود.

   در حالی که مادرش او را در کلیسا و سرودهای مذهبی مشارکت

می‌داد، پدر او را به ماهی‌گیری می‌برد و استفاده از اسلـحه را به او

می‌آموخت.

 

 

   همینگوی در مدرسه، شیفتـه ی آموزگار ادبیاتش بود: «از قیافـه و

بیانش خوشم می‌ آمـد. احساس می‌کـردم چیـزی در من هست که

او در قالب ادبیات و شعرهایـی که می‌خوانـد خوب بازگو می‌کند.»

   نخستین نوشته‌ هایش در روزنامـه ی مـدرسه منتشر شد. پس از

دبیرستان برای مجله‌ها گزارش می‌داد.

   19 ساله بود که به عنوان داوطلب در جبهه‌های جنگ جهانـی اول

شرکـت کرد و چنـدی بعد مـجروح شـد و برای درآوردن 200 ترکش از

از بدنش مدت‌ ها درگیـر بیمارستـان بود. پس از بـازگشت از جنگ در

مجلات داستان می‌نوشت.

 

 

   22 سالـه بـود که به عنـوان گزارشگـر به پـاریس رفت، با همکارش

«هدلـی ریچاردسـون» ازدواج کرد و به همـراه همسـرش عـازم جنگ

یونان و ترکیه شدند تا از جنگ و درگیـری نظـامی گزارش تهیه کنند.

  همینگوی در آنجا «جیمـز جویز» دوست قدیمی اش را یافت و همو

بود که انگیزه انتشار داستان را در دل او انداخت.

  سبک نگارش او با عبارت‌ ها و جمله‌ های روشن و کوتاه و عاری از

صفت در ظاهر خشک و بـی‌ احساس می‌ نمـایـد امـا در همـان حال

خواننده را از حس همدلـی یا بیـزاری در رابطه با شخصیت‌ هایش پر

می‌کند.

   53 ساله بود که ماندگارترین اثرش یعنی  «پیرمرد و دریا» را منتشر

کرد که از جمله به خاطر آن جایزه ی ادبی نوبل گرفت.

 

 

   او افزون بر ماجراجویی، ماهی‌گیـری، شکار و اسلحه به آشپـزی و

گاوبازی هم علاقه داشت و این علایـق را در داستـان‌ هایش منعکس

می‌کرد. به تازگی دستـور پـخت همبـرگر او از مـوزه ی جان اف کندی

بوستون سر در آورده است!

   ماجراجویی‌ های همینگوی به حضور در جبهـه‌ های جنگ و سفر به

آفریقا محدود نمی شود،او با حضور در مناطق ناشناخته و موقعیت‌های

جدید، سوانح رانندگی و هوایـی، مـالاریـا، سرطـان پوست، ذات الریـه،

هپاتیت، شکستگی‌ های متعدد و مشکلات کلیه را هم از سر گذرانده

است!

   او کلکسیون محبوبـی از اسلـحه داشت و مـرگش نیز با یکی از آنها

شکل گرفـت. ارنست همینـگوی در 61 سالگـی در هنـگام تمیـز کردن

یکی از اسلحه هایش کشته شد.

  می‌گفت: «آثار کسی که کوتاه و روشن می‌نویسد به کوه یخ زیبایی

می‌ماند که فقط یک هشتم آن از آب بیرون است.»!

 

                        

 


برچسب‌ها: داستان, ارنست همینگوی, پیرمرد و دریا
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۹ساعت 16:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

  کوسه ی بعدی یک کوسه ی بینی پهن بود. پیرمرد باز 

هم چاقـو را در مـغـز کوسـه فـرو کرد. کوسـه غلتید و به  

عقب جهیـد و چاقـو را بـا خود برد.

 

 

   سانتیاگو فکر کرد:« هنـوز چنگک برایم باقی مانده. دو  

تا پـارو و دستـه ی سـکان و یـک چوبـدستـی کوتـاه هم  

دارم.» نزدیکی های غروب بود و جز آسمان و دریا چیزی  

پیدا نبود. 

 

 

 

   باز هم دو کوسه بینی پهن دیگر از راه رسیدند.دستان  

پیـرمرد درد مـی کرد و از آنهـا خون مـی چکیـد. با دست  

راسـت چوبـدستـی اش را مـحکم گـرفـت و صـبـر کرد تا  

کوسه ها نزدیـک شونـد. بعـد چوبـدستی را بر فـرق سر  

یکی از کوسـه هـا کوبـیـد. اما فـرق سر کوسـه سفت و  

لاستیک مانند بود. پیرمرد چند بار دیگر بر فـرق کوسه زد  

تا عاقبت کوسه، ماهی را رها کرد. دومین کوسه را دیگر  

ندید. می دانست که نیمی از ماهی بزرگ به غارت رفته  

است.دیگر شب از راه رسیـده بـود و پـیـرمـرد فاصـلـه ی  

چنـدانـی بـا سـاحل نـداشت. فـکـر کـرد:«کـاش کـسی  

دلـواپسم نشـده بـاشد!» 

 

 

 

   چراغهـای هـاوانـا از دور سـوسـو مـی زدنـد. پـیـرمـرد  

نشست و منتظـر صبح شد. با خودش گفت:« اگر جایی  

بـود کـه شـانـس مـی فـروختـنـد، مـی رفـتـم و یـک ذره  

می خریدم!» بدنش خشک و کوفته بود و سرمای شب،  

زخمهای دست و بدنش را عذاب می داد. 

 

 

 

   نیمه شب باز هم کوسه ها دسته دسته آمدند.پیرمرد  

با چوبـدستـی بر فـرقشان می کوفت، ولی ناگهان حس  

کـرد که چوبـدسـتـی را از دستـش کشیـدنـد. این بـار بـا  

دسته ی سکان بر سر کوسه ها زد، اما دسته ی سکان  

شکست. دسته ی شکسته ی را در بدن کوسه ای فرو  

کرد، حالا دیگر چیـزی از نـیـزه مـاهی باقی نمانده بود تا  

کوسه هـا بخورند. از نیـزه مـاهی ، فقـط اسکلتـی بزرگ  

باقی مانده بود. خیلـی خستـه بود، ولـی آرام و سبکبـار  

به طرف ساحل می رفـت. 

 

 

 

   وقتی به بندر رسید، چراغهای کافه خاموش بود. همه  

خوابیده بودند.دکل را پایین کشید و با خود به طرف کلبه   

برد. اسکلت عـظیـم مـاهـی را دیـد که از پشت قـایقش  

سر در آورده بود.در راه چند بار نشست تا تجدید قوا کند.  

در کلـبـه، دکل را بـه دیـوار تـکیـه داد، آبـی نـوشـیـد، در  

رختخواب دراز کشیـد و به خواب رفـت. 

 

 

 

   صبـح که پسرک به کلـبـه اش آمـد، پیرمـرد خواب بود.  

پسـرک دسـتـهـای پـیـرمـرد را که دیـد بـه گـریـه افـتـاد.  

اکثر ماهیگیران، دور قـایـق پیرمـرد جمع شده بودند و به  

اسکلـت مـاهـی نـگاه می کردنـد. آنهـا از بزرگی ماهی  

خیلی تعجب کرده بودند. یکی از ماهیگیرها حال پیرمـرد 

را از پسرک پرسید. وقـتی پسرک با قهوه از کافـه بیرون  

آمد، باز هم به گریه افتاد. 

 

 

   پسرک با قـهوه ی داغ بـه کلبـه رسیـد و پیرمـرد بیدار  

شد و از صیـد بـزرگش بـرای مـانـولیـن حرف زد. بعد هم  

نیـزه ی نیـزه مـاهی را به او بخشید. 

 

 

   پسرک نیز به سانتیـاگو گفت که از آن به بعد دوباره با  

او به صیـد مـاهی خواهـد آمد و از او خواست استراحت  

کند. پیرمـرد دوباره به خواب رفت. وقتی خواب شیرها را  

می دیـد، پسرک در کنـارش نشستـه بـود و به او خیـره  

شـده بـود.  

 


برچسب‌ها: داستان, پیرمرد و دریا, ارنست همینگوی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 1:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   بالاخره ماهی را به کنار قایق کشاند و نیزه اش را که 

قبـلا" آماده کرده بود، با تمام قـوا در پهلو و پشت ماهی  

فـرو کرد. دریـا از خون مـاهـی سرخرنگ شـد. فـکر کرد: 

« حالا باید کمنـدها و طنـاب را آمـاده کنم و بکشانـمش  

جلو و بـا خودم ببرمـش.» و همـیـن کار را هـم کرد. آبی  

خورد و حالـش بهتـر شد. بعد مـاهی را به جلو، عقب و  

پهلوی قـایقـش بست. فـکر کرد:« از سیـصـد کیـلـو هم 

بیشتـر است.» بنـدر هـاوانـا تـاکنـون مـاهـی ای بـه این 

بـزرگی ندیده بود. می تـوانسـت با فـروش آن پول زیادی 

به جیب بـزنـد. دکل را سـوار کرد و بـادبـان وصـلـه دار را  

کشـیـد و قـایـق بـه سـوی جنـوب غـربی بـه راه افـتـاد. 

می خواست به هاوانا برگردد.

 

 

   اما یک ساعت بعد، وقتی خون ماهی به اعمـاق دریا  

رسید، یک کوسه ی ماکو خبردار شده و خود را به بالای  

آب رساند. کوسـه ی مـاکو سریعتـرین مـاهی اقـیـانوس  

اسـت. پـیـرمرد کوسـه را دیـد و نـیـزه اش را آمـاده کرد.  

کوسه به سرعـت به پشت قـایـق رفـت و دنـدان هایش  

را در گوشت نیـزه مـاهی فـرو کرد و پوست و گوشت را  

درید. پیـرمرد نیـزه را در مغـز کوسـه فـرو کرد. کوسـه به  

پشت غلتـید و بعـد از تقـلای زیـاد، در حالـی که نیزه ی  

پیرمرد در سرش فـرو رفـته بـود در میـان آبها ناپدید شد. 

 

 

    بـدن بـزرگ مـاهـی، آش و لاش شـده بـود. سانتیـاگو  

گفت: «نزدیک بیـست کیلو از مـاهی را با خود بـرد. حالا  

باز از ماهی خون می رود و سر و کله ی بقیه ی کوسه  

ها پیـدا می شـود. کاش همـه ی اینهـا یـک خواب بود و  

هیچ وقت این ماهی را نگرفته بودم، الآن توی رختخوابم  

بودم و داشتم روزنامـه می خوانـدم.» امـا بـا خود گفت: 

« آدم برای شکست آفریده نشده.» باز فکر کرد:« شاید  

کشتـن مـاهی یک گنـاه بود. حتـی اگر بـرای این کشته  

باشمش که خودم زنده بمانـم و شکـم یک عده ی دیگر  

را سیر کنم.» 

 

 

  خم شد و تـکه ای از گوشت ماهی را که کوسه دریده  

بود جدا کرد و مزه اش را چشید. می دانست قیمـت آن  

در بازار از همه ی ماهی ها بیشتر است.جهت حرکتش  

به سمـت شمـال شـرقـی بـرگشتـه بـود. دو سـاعت از  

حرکتش به سوی ساحل می گذشت.

 

 

 

   در حال جویدن تـکه ای از گوشت نیـزه مـاهی بـود که  

دو کوسه ی بینی پَهن را دید. کوسـه ها رد بوی خون را  

گرفته بودند و پیش می آمدند. اینها کوسه های لاشخور  

و بدبو بودند. پیرمرد پـارویی را که به سـر آن چاقـو بسته  

بود، بـرداشت. دستـانش درد می کرد. یکی از کوسه ها  

دور زد و زیر قـایق پنهـان شد و وقـتی مـاهی را کشیـد،  

پــیــرمــرد تــکـان قـایـق را حس کــرد. کـوسـه ی دیـگـر  

می خواست تـکه گوشتـی را که کوسه ی دیگر گاز زده  

بود، بکند که پیرمرد چاقو را در سر قهـوه ای رنـگش فـرو  

کرد و بیرون کشیـد و کوسـه در حالـی که جان مـی داد،  

تکه هایی از گوشت ماهی را که کنده بود، بلعید. پیرمرد 

چند ضربه ی چاقو بر سر کوسه ی دوم زد و آن را هم به  

قعر دریا فرستاد. 

 

 

 

   دوبـاره بـادبـان را برافـراشت و قـایق را در مسیر اولش  

انداخت.

 


برچسب‌ها: داستان, پیرمرد و دریا, ارنست همینگوی
 |+| نوشته شده در  شنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

    پیـرمرد منتـظر بود تا خورشیـد بالا بیاید تا گرم شود و  

انـگـشـتــانـش از کـرختــی و شــق و رقــی دربـیــایــد.  

نمی دانست نقشه ی ماهی چیست و می خواهد چه  

بکند. عضله ی دست چپش گرفـته بود و این موضـوع او 

را عصبانی می کرد. 

 

 

   با رسیدن صبـح، طنـاب شل شد و ماهی از آب بیرون  

پـریـد و بـاز در آب فـرو رفت. پیـرمـرد فهمیـد که بزرگترین  

مـاهـی ای را که در تـمـام عمـرش دیـده بود، صیـد کرده  

است. ماهی حتی از قایق او هم بزرگتـر بود. طناب را با  

دو دستش محکم گرفـته بود، چون ممـکن بود مـاهی با  

تقلاهایش، آن را پاره کند. 

 

 

 

   پیرمرد فکر می کرد: « نمی دانم برای چه بیرون پرید.  

شاید می خواست عظمتش را به رخ من بکشد.»ماهی  

این بار به طرف مشرق رفت. 

 

 

   پیرمـرد با خود گفـت:« درست است که دیـن و ایمـان  

درستی نـدارم، امـا اگر مـاهی را بگیـرم، ده دفعه دعای  

ای پدر ما و ده دفعه دعای مـریم مقدس را می خوانم.»  

دیـگر قـطـره قـطـره از آب بـطـری اش می خورد. سعـی  

می کرد دست زخمی و پشت دردناکش را فراموش کند. 

غـروب از راه می رسیـد و قـایـق کنـد و یکنواخت حرکت  

می کرد.  

 

 

   خیلـی خستـه بـود. سعـی کرد به چیـزهـای دیـگری،  

مثلا" به تیـم های بزرگ بیس بال فکر کند. با خود گفت: 

«نکند سر و کله ی کوسه ها پیدا شود.»بعد یاد موقعی  

افـتـاد که در یـکـی از قـهــوه خانـه هـای کـازابـلانـکـا بـا  

سیاهپوستی از اهالی سیانفوئـه گوس مچ انداخته بود.  

آن دو یـک روز و یـک شب تـمـام بـا هم زورآزمـایی کرده  

بودند. خون از زیـر نـاخن هـایشـان بیـرون زده بـود. همه  

منتظر نتیـجه ی زورآزمـایی آنها بودند. سرانجام، پیرمرد  

که در آن موقع به سانتیـاگوی قهرمان معروف بود، برنده  

شـده بـود. در همیـن خیـال بـود که هـواپیـمـایـی که به  

میامی می رفت از بالای سرش گذشت. 

 

 

   سرِ شب، قـلاب کوچک پیرمـرد در دهان دلفـینی فرو  

رفت. پیرمرد دلفـین را به درون قـایق کشید. دلفـین اول  

به این سو و آن سو می پرید، اما بعد آرام گرفت. 

 

 

   پیرمرد دو ساعتـی استـراحت کرد. با صـدای بلنـد به  

خودش گفت:«ولی یک شب و یک روز و یک نصفه روزه  

که چشم روی هم نگذاشته ای.» و چون گرسنـه بـود،  

شکم دلفین را خالی و تمیـز کرد. دو مـاهی پرنـده هم   

در شکم دلفین بود. مـاهی ها را نگه داشت و کمی از   

گوشـت دلفـین را خورد. پیـش خودش گفـت: « یا نیـزه  

ماهی خستـه شده، یا دارد استراحت می کند.» 

 

 

   طناب را با دست چپش گرفت و خوابید.خواب شیرها  

و گلـه ی بـزرگی از فـک هـا را دید. 

   هنوز خواب بود که ناگهان ماهی دوباره از آب بالا پرید  

و طنـاب از دستـانش لغـزید و پیـرمـرد از خواب پرید و با  

دست چپـش طنـاب را مـحکم گرفـت، امـا طناب دست  

چپش را برید. ماهی دائم از آب بیـرون می پرید و قایق  

به سـرعت پیش می رفـت. پیرمرد تا سرحد پاره شدن  

طناب، آن را کشیـد. بعد آن را بـاز و بـازتر کرد و سرعت  

قایق کم شد.فکر کرد:«نمی دانم چه باعث شد که آن  

جوری بالا بپرد. شاید از گرسنگی یا ترس بود.» 

 

 

   بـالاخره مـاهی سرعتـش را کـم کرد. پیـرمـرد دست  

خونـی اش را در آب دریـا شست و یکی از مـاهی های  

پرنده را خورد. ماهی داشت به طـرف مشرق می رفت.  

پیرمرد فکر کرد:« حتما" خسته شده و دارد با جریان آب  

پیش می رود.» 

 

 

   خورشید که طلوع کرد، ماهی شروع کرد به چرخیدن 

 به دور خودش. پیرمرد گیج و بی حال بود،اما سعی کرد  

با هر چرخش ماهی، طناب را بیشتر بکشد تا ماهی به  

قایق نزدیکتر شود. در همین موقـع، طنـاب لرزید. ماهی 

با نیزه اش به سیـم قـلاب می زد. چیزی نگذشت که از  

ضربه زدن دست کشید و دوبـاره به دور خودش چرخیـد. 

 

 

   پیرمرد نـایی برایش نمـانده بود و عرق می ریخت. هر 

 بار که مـاهی دور مـی زد، پیـرمرد طناب را بیشتر جمع  

می کرد. دستـانش می سـوخت. با خود گفت:«ماهی!  

تو که بـالاخره بایـد بمیـری، مـگر مـجبـوری مـرا با خودت  

بکشی؟ تـو داری مـرا می کشی، امـا حق داری بـرادر!  

هرگز موجودی بزرگتر،قشنگتر و نجیب تر از تو ندیـده ام.  

بـیــا و مــرا بـکـش. بـرایــم فـرق نـمـی کنـد کـی، کـی  

را می کشد.» 

 


برچسب‌ها: داستان, پیرمرد و دریا, ارنست همینگوی
 |+| نوشته شده در  جمعه سیزدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 1:0  توسط بهمن طالبی  | 

 


  جایش را محکم کرد و طناب را از روی شانه اش گذراند 

و در پشتـش نگه داشت. فـکر کرد: « بـرای همیشه که  

نمـی توانـد بـرود.» امـا چهـار ساعـت گذشت و مـاهـی  

همچنـان قـایـق را با خود به آن سر دریـا می بـرد. با این  

که پیرمـرد فـوت و فـن های زیـادی می دانست، باز هم 

صبر کرد تا خود نیزه ماهی خسته شود. ماهی در تمام  

طـول شب، سرعت و جهـتش را تغـیـیـر نداد. دانـه های  

عرق روی بدن پیرمرد سرد می شد. 

 

 

   با خود فکر کرد:«تا موقعی که دارد این کار را می کند،  

نه او می توانـد بـلایی سر من بیاورد و نه من می توانم  

بلایی سرش بیاورم.» 

 

 

   اینک حرکتـشان کنـدتر و چراغهـای هـاوانـا کم سوتر  

شده بود. پیرمـرد فهـمید که به سوی مشرق می روند.  

ناگهان دلش برای مـاهی سوخت. به خودش گفت :«تا  

به حال ماهی ای به این قوی یی ندیده ام.اگر گوشتش  

خوب باشد، چه ولوله ای در بازار راه می افتد. 

 

 

    چیزی بـه روشنـایـی صـبـح نـمـانـده بـود که یـکی از  

طعمه هایش به چیزی گیر کرد. پیرمرد صدای شکستن  

چوب قـلاب را شنید. در دل تاریـکی کارد شکاری اش را  

پیدا کرد و طنابی را که از لبـه ی قایق گذشته بود، برید.  

بعد طناب کناری آن را هم بریـد، و در تاریکی دو سر آزاد  

طنابها را به هم گره زد و باز گفت:«کاش پسرک پیـشم  

بود! » اما مصـمـم شـده بـود که بـه تنـهـایی مـاهـی را  

شکست بـدهد. مـاهی، یک بار طناب را محکم کشید و  

پیرمرد با صـورت به زمین افـتـاد و گونـه اش زخمی شد.  

فـکر کـرد: « حتـمـا" سیـم قـلاب روی کوهـه ی پشتش  

لغزیده، اما نمی تواند تا ابد قایق را بکشد.» 

 

 

   هنگام طـلـوع آفـتـاب، مـاهـی به طـرف شمـال رفـت.  

خشکی دیگر از دور معلوم نبود. انگشتان پیرمرد شق و  

رق شده بود، با این حال، مـاهی خستـه نشده بود. اما  

از شیـب طنـاب پیـدا بـود که بـالاتـر آمـده است. پیرمـرد  

سعی کرد طناب را بکشد، امـا کم مـانده بود طنـاب پاره  

شود. فـکر کرد:« اگر طنـاب را تـکان بدهم، ممکن است  

قـلاب توی دهـانش بازتـر شود و مـوقع پـریـدن، قـلاب از  

دهانـش دربیـایـد.» بعـد گفـت:« مـاهی! خیلی دوست  

دارم و بـه ات احتـرام مـی گـذارم، امـا تـا غــروب امـروز  

می کشمت!»

   مدتی بعد در حال گفتگو با پرنده ی بالای سر خودش  

بود که مـاهی دوباره تکان شدیـدی به خود داد و پیرمرد  

را تـا جلوی قـایق کشاند؛ طـوری که نـزدیک بود از قایق  

بیـرون بیفتـد. سانتیـاگو خودش و طنـاب را مـحکم نـگه  

داشـت امـا طـنـاب دسـت راستـش را بـرید. طناب را بر  

شانـه ی چپـش گذاشت و دستـش را در آب اقـیـانـوس  

شست و گفت:« ولی خیـلی یـواش کرده! » 

 

 

   گرسنه بود. چند بـاریکه از گـوشت مـاهی تون برید و  

یک تکه را در دهان گذاشت و جوید.با خود گفت:« کاش  

می توانستم به نیزه ماهی هم غذا بدهم، او بـرادر من  

است، اما باید بکشمش!»

 

 


برچسب‌ها: داستان, پیرمرد و دریا, ارنست همینگوی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 1:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

    آن روز مطمئن بود که در جایی از دریا،ماهی بزرگی را 

صیـد خواهد کرد. پارو زنان وارد جریان آب اقیانوس شد و  

از گودالی عمیق که محل تجمع ماهی های مختلف بود،  

گذشـت. هـوا کم کم داشت روشن می شد که پیـرمـرد  

قـلاب ماهیگیری و طعمـه هایش را در آب انداخت. طعمه  

هایش از گوشت ماهی  و ساردیـن هایی بود که پسرک  

به او داده بود. طعمـه ی اول، هفتـاد و دو متـر و دومـی،  

صـد و پنـج متـر و سومـی و چهارمـی، صـد و هشتـاد و  

دویسـت و بیسـت متـر پایین رفته بودند. اینک خورشیـد  

بـالا آمده بـود و پیـرمرد، قـایق هـای کوچک دیـگری را در  

نـزدیکی ساحل که حالا دیگر به شکل خط سبز و باریک  

درآمده بود، می دید.هیچ کس مثل پیرمرد نمی توانست  

نخهای قلاب را در آب نگه دارد. 

 

 

   پیرمـرد به خود گـفـت: « فـقـط عیب کار این است که  

شانس ندارم. ولی چه کسی می داند، شاید امروز جور  

دیگری بشود!» وقتی منتظر صید بود، شاهینی را دید و  

فهمید که نا امیـدانـه به دنبـال ماهیـان پـرنـده بال است.  

دلفـین هـا هـم به دنـبـال مـاهیـان پـرنـده بال بودند. آنها

خیلی تند شنا می کردند و در دور دست ها بودند.

 

   

   وقـتـی پـرنده در آسمـان چرخ زد، نـخ قلاب ماهیگیری  

عقب قـایـق کشیـده شد و پـیـرمـرد مـاهـی تـون کوچک  

لـرزانـی را به درون قایق انداخت و با خود فکر کرد: « باید  

نیم کیلویـی بشود. طعمـه ی خیلی خوبی است.» و به  

نظرش خوش یمن آمد. 

 

 

   حالا دیگر آنقـدر در دریا جلو رفته بود که سبزی ساحل 

 را نمی دیـد. پیرمـرد منتظـر صیـد بـزرگ بود. 

 

 

   نزدیکـی هـای ظهـر، پـیـرمـرد که به طنـابهـایش نـگاه  

می کرد، دیـد یکی از چوبهـای قـلاب به شدت در آب فرو  

رفـت. دستـش را دراز کرد و طنـاب را بـه آرامـی گـرفـت.  

فهمید صد و هشتاد متر پایین تر، یک نیزه ماهی در حال  

خوردن طعمه هایش است. با صدای بلند گفت: «باز هم  

بخور! یالا یک دور دیگه بزن» و طناب را با ظرافت گرفت و  

وزن سنگین ماهی را حس کرد. آهسته گفت: «الآن یک  

دور مـی زنــد و تـمـام قـلاب را مـی بـلـعـد.» فـکـر کـرد:  

« هـمـچیـن بـخور کـه نـوک قــلاب بـرود تـوی قـلــبـت و  

بکشدت!»  

 

 

   وقتی حس کرد که نـوک قـلاب بـه دهـان مـاهـی گیـر  

کرده، طنـاب را کشیـد. با تمام نیرو و وزن بدنش به نوبت  

طنابها را تاب می داد و می کشید،ولی ماهی بالا نیامد.  

پـیـرمـرد نمی تـوانـست مـاهـی را بـالا بکشد. در عوض، 

ماهی قـایق را به آرامی به سوی شمال غربی می برد. 

   پیرمرد با صـدای بلند گفت: « کاش پسرک پیشم بود.  

مـن بـه قــلاب مـاهـی افـتـاده ام. اگـر طـنـاب را مـحکم 

می کشیـدم، پاره می شد. باز هم خدا را شکر که جلو  

می رود و پایین نمی رود.» 

 


برچسب‌ها: داستان, پیرمرد و دریا, ارنست همینگوی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 1:47  توسط بهمن طالبی  | 

 

   پیـرمرد همیـشه با قایقش در گُلـف اِستریم که کمی  

دورتر از هاوانـا در جریـان بود، مـاهـی می گرفـت. اینک 

هشتـاد و چهـار روز می شد که سانتیـاگوی پیـر ماهی  

نگرفتـه بود. اوایل پسرکی به نام مانـولین او را همراهی  

می کرد و در بـدشانسی شریکش بود، اما چهل روز که  

گذشت، پدر پسرک گفت که پیـرمرد ، « سالائو » یعنی  

بـدشـانـس تـریـن آدم است و بـه پـسـرش گفـت که بـا  

ماهیگیر دیگری به صیـد بـرود. از آن موقع به بعد، پیرمرد  

به تنهایی سوار قـایقش می شد و به گلف استـریم که  

مـاهی های بزرگـی داشت می رفـت امـا غـروب دست  

خالـی بر مـی گشت.

 

 

   پـیـرمـرد لاغــر بــود و پـشت گـردنـش چیـن و چروک

برداشتـه بود و پیراهنـی پر از وصلـه به تـن داشت، اما   

چشمـانش به رنـگ دریـا بود. 

 

 

   مـانـولیـن، پیرمـرد را دوسـت داشت و دلـش بـرای او  

می سوخت. وقتی خودش پول نداشت، گدایی یا دزدی  

می کرد تا پیـرمرد چیـزی بـرای خوردن و طعمه ای برای  

قلابش داشتـه باشد. پیرمـرد هم متواضعانه و با غروری  

خاص، محبـت هـای او را می پذیـرفـت. مـانـولین گاهی  

وسایل ماهیگیری پیرمرد را به قایق یا کلبه اش می برد  

و در کلبه با پیرمـرد در بـاره ی تیـم های بیس بال، بلیت  

بخت آزمـایی، دی ماجیـوی بزرگ و مـاهی های بـزرگی  

که قبلا" صیـد کرده بودند، صحبـت می کردنـد.

 

 

  در کلبه ی پیرمرد یک تختخواب، یک میز و یک صندلی  

بود. دو شمـائـل رنگی هم که یادگار زنش بود، بر دیوار  

کلبه آویزان بود. 

 

 

   سانتیـاگو شبهـا خواب شیرهـایی را مـی دیـد که در  

سـواحل آفریقـا، مثل بـچه گربه با هم بازی می کردند؛  

آخر او سالهـا پیش به آفریقـا رفتـه بود. اما مدت ها بود  

که دیگر خواب توفان، ماجراجویی ها،ماهی های بزرگ  

و زن مرحومـش را نمی دیـد.

 

 

 

   روز هشتـاد و پنـجم، هـوا هنوز گرگ و میـش و سرد  

بود که سانتیاگو پارو زنان از بندر دور شد تا دوباره بخت  

خود را بیازمـایـد.  

 

 

 


برچسب‌ها: داستان, پیرمرد و دریا, ارنست همینگوی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 1:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   پـول خوشـبـخـتــی نـمـی آورد ولـــی  

بـی پـولـی بـدبــخـتــی مـی آورد! 

 

                ارنست همینگوی  

                  Ernest Hemingway 


برچسب‌ها: ارنست همینگوی, پول و رفاه اقتصادی, فقر و مصائب پیرامونی, مفهوم امنیت
 |+| نوشته شده در  دوشنبه یکم آبان ۱۳۹۶ساعت 15:47  توسط بهمن طالبی  | 
 

                            پیرمرد و دریا

 

    داستان مبارزه حماسی ماهی گیری پیر و با تجربه‌

است با یک نیزه ماهی غول پیـکر. صیدی که می‌تواند

بزرگ‌ترین صید تمام عمر او باشد.

   وقـتـی داستـان آغـاز می‌ شـود سانتیـاگـو، پیـرمـرد

ماهیگیر، ۸۴ روز اسـت که حتـی یک ماهـی هـم صید

نکـرده‌ است. او آن قـدر بدشانس بـوده‌ که پـدر و مـادر

شاگردش،مانولین،او را از همراهی با پیرمرد منع کرده

و بـه او گـفتـه‌انـد بهـتـر اسـت با مـاهیـگیـرهای خوش

شانس تر به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقه‌مند

است و در تمام مدتـی که پیرمـرد دست خالـی از دریا

بـرگشتـه‌ است هر شـب به کلبـه او سـر زده، وسایـل

ماهی گیری اش را ضبـط و ربـط کرده، برایش غذا برده

و بـا او در بـاره مسـابقـات بیس بال آمـریـکا به گفـتـگو

نـشستـه‌ اسـت. بـالاخره یک شـب پیـرمرد به پسـرک 

می‌گوید که مطمئـن است دوران بـد شانسـی‌ اش به

پایان رسیده‌ است و به همین دلیـل خیال دارد روز بعد

قایقش را بردارد و برای صید ماهـی تا دل آب های دور

خلیج برود.

   فـردای آن شـب در روز هشتـاد و پنـجم سانتیاگو به

تنهایی قایقش را به آب انداختـه، راهی دریـا می‌شود.

وقتی از ساحل بسیـار دور می‌شود طعمه ها را به دل

آب هـای عمیـق خلیـج مـی‌سپـارد. ظـهـر روز بـعـد یک

ماهی بـزرگ، که پیـرمـرد مطمئن است یک نیزه ماهی

است، طعمه را می‌بلعد. سانتیاگو قادر به گرفتن و بالا

کشیـدن ماهی عظیـم‌الجثـه نیست و متوجه می‌شود

که در عـوض ماهـی دارد قـایـق را مـی‌کشـد و بـا خود

می‌برد. دو روز و دو شـب به همیـن صـورت می‌گذرد و

پیرمـرد فشـار سیم مـاهـی گیـری را که به وسیلـه ی 

ماهی کشیده می‌شود تحمل می‌کند. سانتیاگو در اثر

کشمکش و تقلا زخمی شده‌ است و درد می‌کشد، با

این حال ماهی را برادر خطاب می‌کند و تلاش و تقـلای

او را ارج می‌گذارد و آن را ستایش می‌کند.

   روز سوم ماهی از کشیدن قایـق دست برمـی‌دارد و

شـروع می‌کنـد بـه چرخیـدن به دور آن. پیرمـرد متـوجه

می‌شود که ماهی خستـه شده‌ است و با این که خود

نیز رمقـی در بدن نـدارد هر طـور شده ماهی را به کنار

قایق می‌کشانـد و با فـرو کردن نیـزه‌ای در بـدنش آن را

می‌کشد و به مبارزه طولانی خود با ماهـی سـرسخت

و سمـج پایـان می‌بخشـد. سانتیـاگو ماهـی را به کنـار

قایق می‌بندد و پارو زنان به‌ طرف ساحل حرکت می‌کند

و به این می‌اندیشد که در بـازار چنیـن ماهی بزرگی را

از او به چه مبلغـی خواهنـد خریـد و ماهـی با ایـن جثه

بزرگش شکم چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد.

   پیرمرد اما پیش خود براین عقیده است که هیچ کس

لیاقـت آن را ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را

بخورد.

   وقتـی سـانتـیـاگـو در راه بـازگشـت به سـاحل است

کوسـه‌ها که از بوی خون پی به وجود نیزه ماهی برده

برای خوردنش هجوم می‌آورند. او چند تا از کوسه‌ها را

از پا در می‌آورد، ولـی در نهایـت شب که فـرا می‌رسد

کوسه‌ها تمام ماهـی را می‌خورنـد و فقـط اسکلتـی از

آن باقـی می‌گذارنـد. سانتیـاگو به خاطـر قربانـی کردن

ماهـی خود را سرزنش می‌کنـد. روز بعد پیش از طلـوع

آفتـاب پیـرمـرد به سـاحل می‌رسـد و با خستگـی دکل

قایقش را به دوش می‌کشد و راهی کلبه‌اش می‌گردد.

وقتـی به کلبه می‌رسد خود را روی تختـخواب انداختـه،

به خوابی عمیق فرو می‌رود.

   عـده‌ای از ماهـی گیـران بی‌خبـر از مـاجرایـی که بـر

پیـرمـرد گذشتـه است، برای تمـاشـا به دور قایـق او و

اسکلت نیـزه‌ ماهی جمع می‌شونـد و گردشگرانی که

در کافـه‌ای در همـان حـوالـی نشسته‌اند اسکلت را به

اشتبـاه اسکلـت کـوسـه‌ مـاهـی می‌پنـدارنـد. شـاگرد

پیرمرد، مانولین، که نگـران او بـوده بـا خوشحالـی او را

صحیح و سـالـم در کلبـه‌اش می‌یابـد و برایش روزنامـه

و قهـوه مـی‌آورد. وقتـی پیـرمرد بیـدار می‌شـود، آن دو

دوسـت بـه یـکـدیـگر قـول می‌دهـنـد کـه بـار دیـگـر بـه

اتـفـاق بـرای ماهی گیری به دریـا خواهـند رفت. بعد از

آن پیـرمـرد از فـرط خستگـی دوبـاره به خواب می‌رود و

و خواب شیرهای سواحل آفریقا را می‌بیند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   


برچسب‌ها: پیرمرد و دریا, ارنست همینگوی, سانتیاگو و مانولین, هاوانا
 |+| نوشته شده در  جمعه سی ام تیر ۱۳۹۶ساعت 16:57  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا