|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
ياد من باشد، هرچه پروانه كه میافتد در آب،
زود از آب درآرم.
ياد من باشد كاری نكنم . كه به قانون زمين برخورد.
ياد من باشد فردا لب جوی، حولهام را هم با چوبه بشويم
ياد من باشد تنها هستم.
***
ماه بالای سَر تنهايی است
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را
گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ی ذائقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شبتاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید

من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه ی برگی در آب
چه درونم تنهاست

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت
حرف زد
نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است

زندگی فهم نفهمیدن هاست
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت
با ماست
در نبندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است
زندگی ذرّه ی کاهی است
که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی است
که خارش کردیم
زندگی نیست به جز نم نم باران بهار
زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق
به جز حرف محبت به كسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی كرده بسی
زندگی تجربه ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا كوچه و پس كوچه و
اندازه ی یك عمر بیابان دارد!
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟!

زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه ی یک انسان
زندگی باید کرد
گاه باید رویید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام


صبح امروز کسی گفت به من
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ
تو چقدر حساسی!
تن من گر تنهاست
دل من با دلهاست
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و
دعاشان گویم
اگر روزی دوستـی را از میـان بردارند یعنـی اگر این نیـرو ، این جاذبـه ، این
حس و بـالاخره این هـر آنـچه را که می خواهیـد اسمـش بگـذارید را از میـان
افـراد بشر، از قلـب وروح، از جسـم و جان مـوجودات زنـده برداشته و خلاصه
از صفحه کائنات نابود سازند من نمی دانم چه باقی می ماند. رفتار موجودات
زنده به خصـوص افـراد بشـر نسبت به یک دیگر چگونـه مـی شود و آیا در آن
صـورت زندگـی قـابـل دوام خواهد بود و آیا در چنیـن عالمـی با این شـرایـط و
این محیط طریق زندگی عوض خواهد شد، یا اینکه نظام زندگی بر هم خورده
و رفته رفته آثار زندگانی از صفحه ی کائنات محو و نابود خواهد شد.
به عقیـده ی من تنهـا دوستـی افـراد نسبـت به یک دیگـر اسـت که بنیان
زندگـی را مستحکـم ساختـه و هر فـردی را وادار به کوشش در راه ادامه ی
زندگی می سازد.
البته دوستـی مظـاهـر گوناگون داشتـه و به اشـکال مختلـف خود نمایـی
می کند: دوستی فرزند نسبت به پدر و مـادر و بالعکس . دوستـی خواهر و
برادر نسبت به یکدیگر ، دوستی زن و شوهر ، دوستی یک فرد با خویشـان
خود .
لیکن این دوستی ها همـه به یک شدت نیست و همـان طور که از لحاظ
شکل مختلـف و متـفاوت است از حیـث شدت و تأثیر نیز گوناگون است. من
عقیـده دارم پس از دوستـی ، فـرزنـد و پـدر و مـادر که از حیـث اهـمیــت در
مرتبه ی اول قرار دارد دوستی یک نفر با دوستان خود ، یعنی با کسانی که
اغلب هیچ گونه نسبـت با او ندارند و فقط شرایط و اوضـاع و احوال و بیش از
همه تصـادف در ایجاد دوستـی بین آنهـا مـؤثر بوده قـابل توجه است و سایر
اشکال و صور دوستی را تحت الشعاع قرار می دهد.

آری تنهـا دوست است که از فشـار مصـائـب و مشکـلات زندگـی بر دوش
انسان می کاهد. تنها دوسـت است که دست یـاری به طرف ما دراز کرده و
ما را از غرقاب تیره بختی ها و ناکامی های حیات نجات می دهد.
شاعر بزرگ ما سعدی شیرازی چه خوب این نکته را دریافته و گفته است :
گر مُخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
منظـورم از نوشتن سطور فـوق این است، که شمـا در یابیـد در قلب و روح
من چه تأثیری می نمایید، و من به داشتن دوستی چون شما چقدر خرسند
خرسند و مفتخرم ، باری از اوضاع اینجا خواسته بودید لیکن باید گفت تازه ای
در اینجا پیدا نمی شود، هوا بسیار گرم است و به جز مختصـر بارانی که چند
هفته پیش آمد دیگر اثری از برف و باران دیده نشده. از اظهار لطف و مرحمت
شمـا و از اینـکه در عیـن گـرفتـاری هـای تـحصیلـی با نگـاشتـن نامـه مرا یاد
می کنید یک دنیا تشکر می کنـم.
زندگی؛ آبتنی در حوضچه ی اکنون
خانه ی دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت
به تاريكی شنها بخشيد و به انگشت
نشان داد سپيداری و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا
سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
ميروی تا ته آن كوچه
كه از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پيچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاويد اساطير زمين می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گيرد
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
كودكی می بينی
رفته از كاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
از او می پرسی
خانه ی دوست كجاست؟
پاسخ فریدون مشیری به سهراب سپهری
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه ی دوست کجاست؟
میان عبارات کتاب هیچ رابطه نبود.
کتاب،آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود،
شبیه مغز منتقد امروز!
و چنین بود همه ی کتابهای درسی ما.
هر چه بود از بر می کردیم.
شاگرد،کیسه ی زباله بود.
درس در او خالی می شد.
منابع طبیعی ایران در کتاب جغرافی بود،
نه در خاک ایران.
سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود،
در رسم الخط مدرسه بود.
کتاب فارسی یک مُرَقّع بی قواره بود.
در آن خَزَف کنار صدف بود....
آموزش جدا بود از زندگی
و کتاب تفاله ی واقعیت بود.
حرف کتاب پروانه ی خشک لای کتاب بود.
کتاب مخاطب نداشت،
خود،مخاطب خود بود.
در کتاب درس خوانده بودم:
«بچه جان بر سر درخت مرو
لانـه ی مـرغ را خراب مکن»
و بارها بر سر درخت رفتم
و لانه ی مرغ را خراب کردم.
نمره ی اخلاقم در مدرسه بیست بود.
در خانه صفر!
در مدرسه سر به زیر بودم،
در خانه سرکش!
در مدرسه می ترسیدم،
در خانه می ترساندم!
مدرسه هوای دیگری داشت،
خاکی دیگر بود،
با رسـومـی دیگر.
دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود.
یک جزیره بود...
زبان اهل جزیره را نمی شد فهمید.
دوزنده ی خوب آن جاها نبود:
لباس فرهنگی ما بر تن ما می گریست!
اهل عمل آنجا نبود.
ابتکار و تخیل نبود.
دانش،حرفی در کتاب بود.
مراوده امکان نداشت.
در آن هوا دل می گرفت.
جان،مشتاق رهیدن بود.
«سستی عناصر تعلیم» همان بود،
و «بی منظوری تربیت» همان.
آموختن؛به حافظه سپردن بود.
و غایت؛نمره گرفتن بود.
کلاس از زندگی بیرون بود.
اتاق آبی
سهراب سپهری
خَزَف : اشیاء سفالی
مُرَقّع : آلبومی از خط و نقاشی و آثار هنری
در کتاب درس خوانده بودم:
«بچه جان بر سر درخت مرو
لانـه ی مـرغ را خراب مکن»
و بارها بر سر درخت رفتم
و لانه ی مرغ را خراب کردم.
نمره ی اخلاقم در مدرسه بیست بود.
در خانه صفر!
در مدرسه سر به زیر بودم،
در خانه سرکش!
در مدرسه می ترسیدم،
در خانه می ترساندم!
کار ما شاید اینست
که در افسون گل سرخ شناور باشیم!

میان عبارات کتاب هیچ رابطه نبود.
کتاب، آلبوم پریشانی از مفاهیم و کلمات بود.
شبیه مغز منتقد امروز!
و چنین بود همه ی کتابهای درسی ما.
هر چه بود از بر می کردیم.
شاگرد، کیسه ی زباله بود.
درس در او خالی می شد.
منابع طبیعی ایران در کتاب جغرافی بود،
نه در خاک ایران.
سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود،
در رسم الخط مدرسه بود.
کتاب درسی فارسی یک مُـرَقّـع بی قواره بود.
در آن خَزَف کنار صدف بود.
قاآنی کنار مولوی!
آموزش جدا بود از زندگی و کتاب تفاله ی واقعیت بود.
حرف کتاب پروانه ی خشک لای کتاب بود.
کتاب مخاطب نداشت.
خود، مخاطب خود بود.
در کتاب درس خوانده بودم:
«بچه جان بر سر درخت مرو
لانه ی مـرغ را خراب مـکن»
و بارها بر سر درخت رفتم و لانه ی مرغ را خراب کردم!
نمره ی اخلاقم در مدرسه بیست بود، در خانه صفر!
در مدرسه سر به زیر بودم، در خانه سرکش.
در مدرسه می ترسیدم، در خانه می ترساندم.
مدرسه هوای دیگری داشت،
خاکی دیگر بود با رسومی دیگر.
دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود.
یک جزیره بود ...
زبان اهل جزیره را نمی شد فهمید.
دوزنده ی خوب آنجاها نبود.
لباس فرهنگی ما بر تن ما می گریست.
اهل عمل آنجا نبود.
ابتکار و تخیل نبود.
دانش، حرفی در کتاب بود.
مراوده امکان نداشت.
در آن هوا دل می گرفت.
جان مشتاق رهیدن بود.
سستی عناصر تعلیم همان بود،
و بی منظوری تربیت همان.
آموختن به حافظه سپردن بود.
و غایت: نمره گرفتن!
کلاس از زندگی بیرون بود.
اتاق ابی
سهراب سپهری
مُرَقَّع : مجموعه ای از آثار هنری مثل خط و نقاشی که در
دفتری گرد آمده باشد.
خَزَف : خرمُهـره؛ نوعـی مهـره ی درشـت و بـی ارزش که
بر گردن خر می بستند.
|
|