متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

 سال سختی بود.

آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود.

هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.

هر شامگاه، ماه بی شرم می درخشید.

مردم ایل از خنده ی ستارگان به جان آمده بودند.

گریه ی ابر می خواستند؛

از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند!

ابر می خواستند، ابر تیره و تار،

ابر ظلمانی و سنگین و پیچان،

ابر جواهرریز و گوهرزا.

مردم از دیدار افق های دور،

کوه های بلند و دشت های باز خسته بودند،

هوای مه آلود می خواستند.

در آرزوی مه، مه پر شبنم و غلیظ،

مه متراکمی که چهره ی کوه و صحرا را

فرو پوشد، بودند.

 

 

ایل تشنه بود. 

زمستانی سرد و خشک و دراز،

عرصه را بر همه تنگ کرده بود.

باد شوم جنوب که

با ابرهای بارانزای خاور و باختر

کینه ای دیرینه داشت،

شب و روز می وزید.

شاخه های نیمه برهنه ی درختان،

با پوست های ترک خورده، در تمنای باران

آنقدر خم می شدند که می شکستند.

بین بلندی های کوهسارها که اندک گیاهی داشت

و چاه ها و آبشخورها که در ته دره ها بودند،

فرسنگ ها فاصله بود؛

و پاافزار شبانان برای

دست یافتن به هر دو نعمت،

پاره شده بود.

پشم گوسفندان ریخته بود.

عروسی ها، قیقاج ها،

شیهه ی اسب ها و چکاچاک تفنگ ها

پایان یافته بود.

 

 

مردان ایل، تیشه به دست و طناب به کمر

به اعماق چاه ها فرو می رفتند و

به امید اندکی آب،

سنگ ها و خاک ها را زیر و رو می کردند.

بره ها  و کَهره ها،

آبنوش های نمناک حاشیه ی چاه ها را

زبان می زدند.

بوی خشکسال، هوا را آلوده بود.

مرگ و میر چارپایان آغاز گشته بود.

لاشخورها در آسمان می چرخیدند.

کفتارها در بیابان زوزه می کشیدند. 

قحطی در کمین بود.

من که هر چه شادی داشتم از ایل داشتم و 

نمی توانستم در غم بزرگش شریک نباشم،

دست به دامن دوستان خُنجی زدم.

شهرک خنج، همسایه ی قدیمی ما بود.

در مشرق رودخانه ی قَره قاج.

شیبِ تندِ رود، آن گاه که از این سامان می گذشت،

به سوی مغرب بود.

قره قاج، دار و ندارش را نثار مغرب می کرد و

مشرق را از یاد برده بود!

مغربِ رود، آباد و پر رونق بود.

باغ ها و بستان های فراوان، 

کشتزارهای غلات و حبوبات،

کنجد و پنبه و شلتوک،

مالکان زورمند، تاجران عمده، مأموران زُبده ...

خُنج و بلوک خنج، هیچ یک از اینها را نداشت

ولی در عوض

خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت!

مردان ساده و راستگو داشت،

آدم های دلسوز و غیرتمند داشت.

قره قاج، مرز آبی پرپیچ و خَمی بود

بین ثروت و مِکنت، و جوانمردی و فُتوّت!

من از دوستان خنجی که جز خرما و

محصول دیم درآمد دیگری نداشتند،

ولی مردمی سخت کوش و دور اندیش بودند،

و انبارهای آذوقه شان هیچ گاه تهی نمی شد؛

خواستم تا همسایه را از تنگنا برهانند.

 

 

پیش از آنکه اشرفی عروسان و جهیزیه ی دختران

از چادرها به چهار دیواری ها سرازیر شود،

به یاری و یاوری برخیزند.

پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.

وعده دادند که با دست پر به چادر من بیایند،

و قرار و مدار داد و ستد را

با ریش سپیدانِ طایفه بگذارند.

هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم. 

سرگرم پذیرایی از عزیزان خنجی بودم که

نوید باران آمد:

چادرها را اگر در گودی است، جا به جا کنید،

طناب ها را سفت ببندید،

میخ ها را محکم بکوبید،

 و از مسیر سیل ها بپرهیزید،

که باران در راه است ...

شادی و هیجان ما حد و حصری نداشت!

محال بود که هواشناسان خبره ی ایل،

امیدی چنین بزرگ را بی جهت

در دل مردم ایل برانگیزند.

ما به تجربه دریافته بودیم که اینان

بی حساب و کتاب نمی گویند،

و رمز و رازی با سپهرِ بَرین دارند!

هنوز ستاره ها،

بی پروا به سرنوشت ما می درخشیدند که

من و مهمانانم به چادرهای خواب رفتیم.

ساعاتی بیش نگذشت که

با هلهله ی مادر از خواب بیدار شدم و

مهمانان را بیدار کردم تا

همه با هم نوای فرح بخش را بشنویم و

به آهنگ دل انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با

چادرهای گَرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.

من از روزگارِ دوردستِ لالایی و گهواره

تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می روم

آهنگی بدین دل نشینی نشنیده ام!

 

 

آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت،

بر ظرفهای پراکنده ی مسی،

بر پیت های حلبی،

بر قوطی های خالی،

بر پیر و جوان،

بر انسان و حیوان.

نه آهنگ، بل بانگ باشکوه فتح و ظفر!

شیپورِ پیروزی بود بر مرگ!

پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی!

باران شب و روزی چند ادامه یافت

و با رشته های باریک و بلندش،

آسمان را به زمین دوخت.

زمین آماده ی قبول هدیه ی آسمان بود.

از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.

به زودی جوانه ها جنبیدند.

پاجوش ها بیرون زدند.

گیاهان جان گرفتند.

برگ های دیرپای کُنارها، تر و تازه شدند.

بچه ها و بره ها به جست و خیز برخاستند.

مادیان های آبستن به شیهه درآمدند.

دورانِ گشاده دستی آغاز شد.

جشنِ باران برپا گشت.

خرمنی از آتشِ سرخ بر فراز برجی از سنگهای سپید

زبانه کشید

و پیرامونش زنان و مردان رنگین پوش

به شکل قوس و قزحی زنده و زیبا

حلقه زدند

و با آهنگ پر شور کَرنای ایل

به رقص و پایکوبی پرداختند.

رقص و پایکوبی نبود؛

نیایش بود.

شکرگزاری و عبادت بود.

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه چهارم خرداد ۱۴۰۰ساعت 22:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   خانواده ی صفدر در پریشانی و اضطراب عجیبی به سر می برد. از

همه ی اعضای خانـواده پـریـشان تـر، «زلـیـخا» همسر صفـدر بـود. او

در انـتـظار نـوزاد بـود. در دامن کوهی پرت، در کنار جنگلی انبوه، دور از

ماشین و راه ماشین، دور از طبیب و دارو در انتظار نوزاد بود. در ماه

نهم بارداری بود.

   بی حال و سنگین به سختی نفس می کشید. قلبش به تندی

می تپید. شکمش خیلی بالا آمده بود.

 

 

 

   همه در بیم و هراس بودند. زلیـخا از همه بیشتر! از درد زایـمـان

نمی تـرسید. از اجـنـه و اشبـاح نمی تـرسـیـد. از پنجه ی خونین

مرگ و چنگال بی رحم اجل نمی ترسیـد. ترس بزرگتری داشت.

تـرسی سهمگین تر و کشنده تـر از همه ی ترس ها!

   می ترسید که بـاز به جای پسر،دختر بیاورد و بـار دیگر نزد سر و

همسر نـنـگین و شرمنـده شود. پس از چهارده سال ازدواج و هفت

دختر پی در پی، اکنون نوبت بـه فرزند هشتم رسیده بود.

 

 

 

   خانواده ی صفدر و زلیـخا، عضو یک تـیـره ی کوچک کـوه نـشیــن

جنـگلـی از ایـل بـزرگ ممسنی بـود. ایـل پسـر می خواست. در ایل

تنها پسر بود که می توانست اجاق خانه را روشن کند. اجاق پـدران

دختردار را کور و خمـوش می پـنداشتند و بـه حال زار مــادران دختـرزا

غـم و غـصه می خوردند.

 

  

 

    ایـل بـا آن همه مادران رشید، دختر را حقـیـر می شمرد. ایل با آن

همه زن سرفراز ــ چنان زنانی که هنگام شکست مردان خود، از بیم

اسـارت بـه دست دشمن، گیسو به هم می بافتند و از قلعه ها، خود

را به زمین می انداختند ــ دختر را ارث نمی داد، جهیزیه و مهریه

نمی داد، او را سر سفره مرد نمی نشاند. دختـر را به مـدرسـه ها که

تـازه باز شده بودنـد نمی فرستاد. خواهر را بـا برادر برابر نمی دانست.

بابت بهای دختر شیربها می گرفت. او را گویی می فروخت!

 

 

   در این اجتماع کوچک لُر زبان کوهستانی از اطلاق کلمه ی بچه به

دختر خودداری می شد. فقط پـسرها بچه های خانواده بودند. بـارها

مهمـانـان و رهگـذران از صـفدر شمـار فـرزنـدانش را پرسیـده بودنـد و

او شـرمنـده و سر به زیـر، پاسخ داده بود: «بچه ندارم، چند کنیز دارم.»

   زلیـخا بارهـا این عبـارت تلخ را از زبان شوهـرش شنیـد بود و خون دل

خورده بود.

 

  

 

    زلیـخا با همه ی این غـم ها و غصـه های جـانکاه هنوز زن زیـبـایی

بود. سال های عمرش از سی نگذشته بـود. خرمن گـیـسوانـش هـنـوز

شـانـه می شکست. دو چشم درشت و فَتّانش هنوز ضامن عشق و

وفای شوهرش بود.

   دخترانش هم مثل خودش زیبا بودند و شیربهای هنگفتی در انتظارشان

بود.ولی زلیخا گرفتار درد و داغ بی پـسری بود. خجل و سر در گریبان بود.

 

  

 

   دختران زلیخا هم شریک درد مادرشان بودند. آنان نیز با امید و

اضطراب در انتظار نوزاد بودند. در آرزوی برادر لحظه شماری می کردنـد.

بـرادر می خواستند تا گهـواره اش را بجنبانند، تـا برایش لالایی بگویند،

تا دورش بگردند، تـا کاکل مویش را ببویند، تا کف پایش را ببوسند.

   دردها بـا شب های تـاریـک،انس و الفتی دیرینه دارند. دردهای زلیخا

در شبی تـاریـک آغاز گشت. خبر زایمان در ایـل پیچید. زن ها دور زائو

جمع شدند. دود هیزم و اسپند، فضا را غبار آلود و تیره کرده بـود. همه

از رو به رو شدن با واقعه ای که داشـت اتفاق می افتاد در بیـم و

هراس بودند. شب پایان نداشت. هر لحظه مثل یک سال می گذشت. 

زمـان سپری نمی شد.

   پیـرزن که لحظـه ای از کنار زلیـخا دور نمی شد دست به کار بود و با

دستهای خون آلود و چروکیـده، بدن کوچک طفل را از پیکر مادر جدا

می کرد. بچه را سرِ دست گرفت و فریاد کشید:«پسر!»

 

 

   فریاد بعدی فریاد خود پسر بود. چند تن از زن ها هلهله کردند. کِل

زدند. صفدر خود را فریادکشان بـه صحنه رساند ولی مجالی برای

شادمانی نیافت. زلیخا چشم فروبست و دیـگـر بـاز نـکـرد. کـودک در

پـی پـستـان بـود ولـی از آن چشمه ی شیرین و حیات بخش خبـری

نبود.

   از آن پس صـفـدر همـسر نـداشت ولی پسـر داشـت. دخترانش

مادر نداشتند ولی برادر داشتند!

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, ممسنی, ایل بزرگ ممسنی
 |+| نوشته شده در  جمعه دوم خرداد ۱۳۹۹ساعت 19:31  توسط بهمن طالبی  | 

 

                           محمد بهمن بیگی

          بنیان گذار آموزش و پرورش عشایری ایران

 

   در بهمن 1298 در ایل قشقایی در استان فارس به دنیا آمد. پس از

پایان دوره ی کارشناسی حقوق دانشگاه تهـران در زمـان وزارت دکتر

محمود حسابی در آمـوزش و پـرورش به برپـایـی مـدارس سیـار برای

ایلات و عشایر همت گماشت. سپس نخستین «مـرکز تربیت معلم»

عشایری را نیز در شیراز به راه انداخت. 

   بهمن بیگـی برنده ی جایـزه ی «مـحمـدرضـا پهلـوی» است که به

فعالین عرصه ی سوادآموزی اعطا می شد.

   پدرش که از بزرگان تیره ی بهمن بیگلـو از طایفـه ی قشقایـی بود،

کاتبی داشت که هم او به فرزندش خواندن و نوشتن آموخت. محمـد

ده ساله که شد، خانواده اش به تهـران تبعید شدند. در طول اقـامت

در تهران درسش را ادامـه داد. کلاس دهـم را در رشتـه ی ریاضی به

پایان برد که به شیراز بازگشتند. سال یازدهم را در شیراز در رشته ی

ادبی گذراند و در آنجا بود که با دکتر مهدی حمیدی، معلم انشایشان

آشنا شد و از جانب او تشویق می شود که به نویسندگی بپردازد.

 

 

   بهمن بیگی خاطرات آمـوزشی و پرورشی خود را از مـدارس سیـار

عشایری و مرکز تربیت معلـم عشایـری در قالـب داستان های بسیار

خاطره انگیز و خواندنی برای ما به یادگار گذاشته است.

   محمد بهمن بیگی در روز یازدهـم اردیبهـشت 1389 درگذشت. یاد  

و نامش گرامی باد!

 

 


برچسب‌ها: آموزش و پرورش ایران, معلمان ایران, محمد بهمن بیگی, دکتر محمود حسابی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ششم تیر ۱۳۹۸ساعت 0:30  توسط بهمن طالبی  | 

 

آری از پشت کوه آمده ام...


                      چه می دانستم این ور کوه

 
باید برای ثروت ، حرام خورد


                      برای عشق خیانت کرد


برای خوب دیده شدن

 
                      دیگری را بد نشان داد


برای به عرش رسیدن 


                      دیگری را به فرش کشاند


وقتی هم با تمام سادگی 


                      دلیلش را می پرسم


می گویند : از پشت کوه آمده!

 

 

ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم

 
                      و تنها دغدغه ام


سالم برگرداندن گوسفندان


                      از دست گرگ ها باشد،

 
تا این که این ور کوه باشم و گرگ!

 

 

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۸ساعت 23:35  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

ما در آخرین سال دوره ی دبیرستان همکلاس بودیم.

کلاس ادبی ما جمعا" 23 شاگرد داشت.

کوچک ها 18 ساله و بزرگ ها 20 ساله بودند.

دوران قدرت رضاشاهی بود،

و ورود به سیاست اکیدا" ممنوع!

در عوض عشق و عاشقی در میان جوانان

رونق بسیار داشت.

ترجمه ی ترانه های عاشقانه، باب روز بود.

گویندگان و شاعران رمانتیک مغرب 

و مترجمان عاشق پیشه ی آنان

غوغایی به پا کرده بودند.

لامارتین فرانسوی، هاینه ی آلمانی و بایرون انگلیسی

در آسمان ادب ایران می درخشیدند.

از شاعران خودمانی هم

کسانی مثل وحشی بافقی مشتری فراوانی داشتند.

استاد شعر و ادبیات ما، دکتر حمیدی

شیفته و شیدای یکی از دوشیزگان زیبای شیرازی بود؛

شاگردانش نیز عاشق سینه چاک

دوشیزگان دیگری از شیراز.

در جمع همه ی شاگردان،

فقط دو سه نفر بی عرضه بودند که

معشوقی دست و پا نکرده و

عمر عزیز را به بطالت می گذراندند!

کار عشق و عاشقی ما

خیلی سهل و آسان می گذشت.

عشاق بردبار پاکبازی بودیم.

از رسوایی و بی حیایی پرهیز داشتیم.

از غم و غصه خوشمان می آمد.

خودمان را به زحمت نمی انداختیم،

دنبال وصال نبودیم.

از رنج فراق لذت می بردیم،

دلخوش بودیم که دور و بر مدارس دخترانه پرسه بزنیم،

چهره ی معشوقه را از دور ببینیم و آه بکشیم.

بسیاری از عشاق آن زمان هنوز زنده اند و

بحمداله معشوقه های نامدارشان نیز؛ با

جمعیت کثیری از فرزندان و فرزندزادگان

صحیح و سالم و جوان و سرحال باقی و برقرارند.

ما جماعت عاشق ها

در کلاس و بیرون آن

برای هم اشعار عشقی می خواندیم. 

خود من هم با قطعات کوچک ادبی آه و ناله می کردم.

همه بر خلاف عاشق های قدیمی،

لباس های شیک می پوشیدیم.

سر و بَر را می آراستیم و بیش از هر چیز

به چین و شکن زلف ها می رسیدیم.

به آرایشگاه می رفتیم،

کاکل های جنوبی و سیاه و پر پیچ و خم خود را

موج می دادیم؛

روغن بریانتین می زدیم،

خودمان را در آیینه می نگریستیم و حظ می کردیم.

... کارآمدترین اسلحه ی ما، موهای ما بود.

می خواستند خلع سلاحمان کنند.

... مدارس دیگر تسلیم شده بودند،

فقط یک دبیرستان، تنها دبیرستان ادبی شهر

چنین ماجرایی آفریده بود.

شعر و ادبیات کار خود را کرده بود!

... سرانجام به بن بست رسیدیم و

پس از چندین نشست و برخاست پر اضطراب،

تسلیم مقامات انتظامی و معارفی شدیم و

پذیرفتیم که زلف های خم اندر خم و نازنین را

ماشین کنیم و

مثل بچه ی آدم به مدرسه برویم!

 

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, دکتر مهدی حمیدی شیرازی
 |+| نوشته شده در  جمعه نهم فروردین ۱۳۹۸ساعت 21:39  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

   خانواده ی صَفدر در پریشانی و اضطـراب عجیبی به

سر می برد. از همه ی اعضـای خانـواده پـریشـان تـر،

«زلـیـخا» همسـر صفـدر بـود. او در انـتـظار نـوزاد بـود.

   در دامـن کوهی پـرت، در کنـار جنگلی انبـوه، دور از

مـاشیـن و راه مـاشیـن، دور از طبیـب و دارو در انتظـار

نوزاد بود. در مـاه نهـم بـارداری بود. بی حال و سنگین

به سختی نفس می کشید.قلبش به تندی می تپید.

شکمش خیلی بالا آمده بود.

 

  

   همه در بیم و هراس بودند. زلیـخا از همه بیشتر! از

درد زایمان نمی ترسید. از اجنه و اشباح نمی ترسید.

از پـنـجه ی خونیـن مـرگ و چنـگال بـی رحم اجل هم 

نمی ترسید.ترس بزرگتری داشت.ترسی سهمگین تر

و کشنده تـر از همه ی ترس ها!

   می ترسید که بـاز به جای پسـر، دختـر بیـاورد و بار

دیگر نزد سر و همسر ننگیـن و شرمنـده شود. پس از

چهـارده سـال ازدواج و هفـت دختـر پی در پی، اکنـون

نوبت بـه فرزند هشتم رسیده بود.

 

  

   خانـواده ی صفـدر و زلیـخا، عضو یک تـیـره ی کوچک

کـوه نـشیـن جنگلـی از ایـل بـزرگ مَمَسَنـی بـود. ایـل

پسر می خواست؛تنها پسر بود که می توانست اجاق

خانه را روشن کند. اجـاق  پـدران  دختـر دار  را  کـور و

خمـوش می پـنـداشتنـد و بـه حال زار مــادران دختـرزا

غـم و غـصه می خوردند.

 

  

   ایل با آن همه مادران رشید،دختر را حقیر می شمرد.

با آن همه زن سرفراز ـ چنان زنانی که هنـگام شکست

مردان خود، از بیم اسـارت بـه دست دشمـن، گیسو به

هـم می بـافـتنـد و از قـلـعـه هـا، خود را بـه روی زمیـن

می انداختند ـ دختـر را ارث نمی داد، جهیزیـه و  مهریـه

نمی داد، او را سر سفره ی مـرد نمی نشانـد. دختر را

به مـدرسـه هـا که تـازه بـاز شـده بودنـد نمی فرستاد.

خواهر را بـا بـرادر بـرابـر نمی دانست. بابت بهای دختر

شیربها می گرفت. او را گویی می فروخت!

   در این اجتماع کوچک لُـر زبـان کوهستـانی از اِطلاق

کلمه ی بچه به دختر خودداری می شد. فقـط پـسرها

بچه های خانواده بودند. بـارها مهمـانـان و رهگـذران از

صـفدر شمـار فرزنـدانش را پرسیده بودند و او شرمنده

و سر به زیـر، پاسـخ داده بود: «بـچه ندارم، چند کنـیـز

دارم.»

   زلیخا بارها این عبارت تلخ را از زبان شوهرش شنیده

بود و خون دل خورده بود.

 

  

   زلیخا با همه ی این غمها و غصه های جان کاه هنوز

زن زیـبـایـی بود. سـال هـای عمـرش از سی نـگذشته

بود. خرمن گیـسوانـش هـنـوز «شـانـه» می شکست.

دو چشم درشت و فَتّانش هنـوز ضـامن عشق و وفـای

شوهرش بود. دختـرانش هـم مثل خودش زیبـا بودند و

شیربهای هنگفتی در انتظارشان بود.ولی زلیخا گرفتار

درد و داغ بی پـسری بود. خجل و سر در گریبان بود.

 

  

   دختران زلیخا هم شریک درد مادرشان بودند.آنان نیز

با امیـد و اضطراب در انتظار نـوزاد بودند. در آرزوی بـرادر

لحظه شماری می کردند.برادر می خواستند تا گهـواره

او را بجنبانند، تا برایش لالایی بگویند، تا دورش بگردند،

تـا کاکل مویش را ببویند، تا کف پایش را ببوسند.

 

                                ****

   دردها با شبهای تاریک، انس و الفتـی دیرینـه دارند.

دردهای زلیخا در شبی تـاریک آغاز گشت. خبر زایمـان

در ایـل پیچید. زن ها دور زائو جمع شدنـد. دود هیزم و

اسپـنـد، فـضـا را غـبار آلـود و تـیـره کـرده بـود. همـه از

رو به رو شدن بـا واقعـه ای که داشت اتفـاق می افتاد

در بیم و هراس بودنـد. شب پـایـان نداشـت. هر لحظـه

مثل یک سـال می گذشت. زمان سپری نمی شد.

 

                               ****

  پیرزن که لحظه ای از کنار زلیـخا دور نمی شد دست

به کار بـود و بـا دست های خون آلـود و چروکیـده، بدن

کوچک طفل را از پـیـکـر مـادر جدا می کرد. بچه را سرِ

دست گرفت و فریاد کشید:«پسر!»

   فریاد بعدی فریاد خود پسر بود.چند تن از زنها هلهله

کردند. کِل زدند. صفـدر خود را فریـادکشـان بـه صـحنـه

رساند ولی مجالی برای شادمانی نیافت. زلیخا چشم

فروبست و دیگر باز نکرد. کودک در پی پستان بود ولی

از آن چشمه ی شیرین و حیات بخش خبری نبود.

   از آن پس صفـدر همسـر نداشـت ولی پسـر داشت.

   دخترانش مادر نداشتند ولی برادر داشتنـد!

 

                        محمد بهمن بیگی

 

 


برچسب‌ها: ایلات و عشایر ایران, ایل ممسنی, محمد بهمن بیگی, داستان
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۸ساعت 15:46  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

   ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻋﺸﺎﯾﺮﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ

گوارش را بر تخته سیاه کشید و از دهان و مری و معـده سخن گفت که

غذا چگونه از این مجاری می گذرد و تغییر و تبدیل می یابد.

   گفتم: «غذا چیست؟»

   گفت: «نان»

   گفتم: «فقط نان؟»

   گفت: «فقط نان»!

 

                            از خاطرات محمد بهمن بیگی

                           بنیانگذار آموزش عشایری ایران

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, عشایر ایران, معلمان ایران
 |+| نوشته شده در  شنبه هفدهم آذر ۱۳۹۷ساعت 23:48  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

سال سختی بود.

آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود.

هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.

هر شامگاه، ماه بی شرم می درخشید.

مردم ایل از خنده ی ستارگان به جان آمده بودند.

گریه ی ابر می خواستند؛

از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند!

ابر می خواستند، ابر تیره و تار،

ابر ظلمانی و سنگین و پیچان،

ابر جواهرریز و گوهرزا.

مردم از دیدار افق های دور،

کوه های بلند و دشت های باز خسته بودند،

هوای مه آلود می خواستند.

در آرزوی مه، مه پر شبنم و غلیظ،

مه متراکمی که چهره ی کوه و صحرا را

فرو پوشد، بودند.

ایل تشنه بود. 

زمستانی سرد و خشک و دراز،

عرصه را بر همه تنگ کرده بود.

باد شوم جنوب که

با ابرهای بارانزای خاور و باختر

کینه ای دیرینه داشت،

شب و روز می وزید.

شاخه های نیمه برهنه ی درختان،

با پوست های ترک خورده، در تمنای باران

آنقدر خم می شدند که می شکستند.

بین بلندی های کوهسارها که اندک گیاهی داشت

و چاه ها و آبشخورها که در ته دره ها بودند،

فرسنگ ها فاصله بود؛

و پاافزار شبانان برای

دست یافتن به هر دو نعمت،

پاره شده بود.

پشم گوسفندان ریخته بود.

عروسی ها، قیقاج ها،

شیهه ی اسب ها و چکاچاک تفنگ ها

پایان یافته بود.

مردان ایل، تیشه به دست و طناب به کمر

به اعماق چاه ها فرو می رفتند و

به امید اندکی آب،

سنگ ها و خاک ها را زیر و رو می کردند.

بره ها  و کَهره ها،

آبنوش های نمناک حاشیه ی چاه ها را

زبان می زدند.

بوی خشکسال، هوا را آلوده بود.

مرگ و میر چارپایان آغاز گشته بود.

لاشخورها در آسمان می چرخیدند.

کفتارها در بیابان زوزه می کشیدند. 

قحطی در کمین بود.

من که هر چه شادی داشتم از ایل داشتم و 

نمی توانستم در غم بزرگش شریک نباشم،

دست به دامن دوستان خُنجی زدم.

شهرک خنج، همسایه ی قدیمی ما بود.

در مشرق رودخانه ی قَره قاج.

شیبِ تندِ رود، آن گاه که از این سامان می گذشت،

به سوی مغرب بود.

قره قاج، دار و ندارش را نثار مغرب می کرد و

مشرق را از یاد برده بود!

مغربِ رود، آباد و پر رونق بود.

باغ ها و بستان های فراوان، 

کشتزارهای غلات و حبوبات،

کنجد و پنبه و شلتوک،

مالکان زورمند، تاجران عمده، مأموران زُبده ...

خُنج و بلوک خنج، هیچ یک از اینها را نداشت

ولی در عوض

خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت!

مردان ساده و راستگو داشت،

آدم های دلسوز و غیرتمند داشت.

قره قاج، مرز آبی پرپیچ و خَمی بود

بین ثروت و مِکنت، و جوانمردی و فُتوّت!

من از دوستان خنجی که جز خرما و

محصول دیم درآمد دیگری نداشتند،

ولی مردمی سخت کوش و دور اندیش بودند،

و انبارهای آذوقه شان هیچ گاه تهی نمی شد؛

خواستم تا همسایه را از تنگنا برهانند.

پیش از آنکه اشرفی عروسان و جهیزیه ی دختران

از چادرها به چهار دیواری ها سرازیر شود،

به یاری و یاوری برخیزند.

پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.

وعده دادند که با دست پر به چادر من بیایند،

و قرار و مدار داد و ستد را

با ریش سپیدانِ طایفه بگذارند.

هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم. 

سرگرم پذیرایی از عزیزان خنجی بودم که

نوید باران آمد:

چادرها را اگر در گودی است، جا به جا کنید،

طناب ها را سفت ببندید،

میخ ها را محکم بکوبید،

 و از مسیر سیل ها بپرهیزید،

که باران در راه است ...

شادی و هیجان ما حد و حصری نداشت!

محال بود که هواشناسان خبره ی ایل،

امیدی چنین بزرگ را بی جهت

در دل مردم ایل برانگیزند.

ما به تجربه دریافته بودیم که اینان

بی حساب و کتاب نمی گویند،

و رمز و رازی با سپهرِ بَرین دارند!

هنوز ستاره ها،

بی پروا به سرنوشت ما می درخشیدند که

من و مهمانانم به چادرهای خواب رفتیم.

ساعاتی بیش نگذشت که

با هلهله ی مادر از خواب بیدار شدم و

مهمانان را بیدار کردم تا

همه با هم نوای فرح بخش را بشنویم و

به آهنگ دل انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با

چادرهای گَرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.

من از روزگارِ دوردستِ لالایی و گهواره

تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می روم

آهنگی بدین دل نشینی نشنیده ام!

آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت،

بر ظرفهای پراکنده ی مسی،

بر پیت های حلبی،

بر قوطی های خالی،

بر پیر و جوان،

بر انسان و حیوان.

نه آهنگ، بل بانگ باشکوه فتح و ظفر!

شیپورِ پیروزی بود بر مرگ!

پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی!

باران شب و روزی چند ادامه یافت

و با رشته های باریک و بلندش،

آسمان را به زمین دوخت.

زمین آماده ی قبول هدیه ی آسمان بود.

از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.

به زودی جوانه ها جنبیدند.

پاجوش ها بیرون زدند.

گیاهان جان گرفتند.

برگ های دیرپای کُنارها، تر و تازه شدند.

بچه ها و بره ها به جست و خیز برخاستند.

مادیان های آبستن به شیهه درآمدند.

دورانِ گشاده دستی آغاز شد.

جشنِ باران برپا گشت.

خرمنی از آتشِ سرخ بر فراز برجی از سنگهای سپید

زبانه کشید

و پیرامونش زنان و مردان رنگین پوش

به شکل قوس و قزحی زنده و زیبا

حلقه زدند

و با آهنگ پر شور کَرنای ایل

به رقص و پایکوبی پرداختند.

رقص و پایکوبی نبود؛

نیایش بود.

شکرگزاری و عبادت بود.

 

 

برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۷ساعت 15:2  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

    ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻋﺸﺎﯾﺮﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ

ﮔﻮﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﯼ ﻭ ﻣﻌﺪﻩ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ

ﻏﺬﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺠﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻭ  ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ .

   ﮔﻔﺘﻢ: «ﻏﺬﺍ ﭼﯿﺴﺖ؟»

   ﮔﻔﺖ: «ﻧﺎﻥ» 

   ﮔﻔﺘﻢ: «ﻓﻘﻂ ﻧﺎﻥ؟!»

   ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻧﺎﻥ»!

 

                           از خاطرات زنده یاد محمد بهمن بیگی

                         بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری ایران

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, آموزش و پرورش عشایری ایران
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یکم آذر ۱۳۹۷ساعت 17:12  توسط بهمن طالبی  | 

 

   با آنکه عشایری بودم به جای تفنگ و فشنگ قلم و کتاب را انتخاب کردم،

معلـم شدم و آمـوزش عشـایـری را به راه انداختـم. کم بـودنـد کسانـی که

تشویقم می کردند و بسیار بودند آنهایی که به ملامتم برخاستند.

 

 11 اردیبهشت سالروز درگذشت محمد بهمن بیگی

بنیان گذار آموزش عشایری 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, معلمان ایران, آموزش و پرورش ایران, مفهوم امنیت
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 
 

   خانـواده ی صفـدر در پریشانـی و اضطـراب عجیبـی به سـر می بـرد. از

همه ی اعضای خانـواده پـریـشان تـر، «زلـیـخا» همسـر صفـدر بـود. او در

انتظار نـوزاد بود. در دامن کوهی پرت، در کنار جنگلی انبوه، دور از ماشین

و راه ماشین، دور از طبیب و دارو در انتظار نـوزاد بود. در مـاه نهـم بـارداری

بـود. بـی حال و سنگیـن به سختـی نفـس مـی کشیـد. قـلبش به تنـدی

می تپید. شکمش خیلی بالا آمده بود.

   همـه در بـیـــم و هـــراس بـودنـد. زلیـخا از هـمـه بیـشتـر! از درد زایـمـان

نمی ترسید. از اجنه و اشباح نمی ترسید. از پنجه ی خونین مرگ و چنگال

بی رحم اجل نمی ترسیـد. ترس بزرگ تری داشت. ترسی سهمگیـن تر و

کشنده تر از همه ی ترس ها!

   می ترسید که باز به جای پسر، دختر بیاورد و بار دیگر نزد سـر و همسر

ننگین و شرمنده شود. پس از چهارده سال ازدواج و هفت دختر پی در پی،

اکنون نوبت بـه فرزند هشتم رسیده بود.

   خانواده ی صفدر و زلیخا،عضو یک تیـره ی کوچک کـوه نشیــن جنـگلـی

از ایـل بـزرگ مَمَسَنـی بـود. ایـل پسـر می خواست. در ایل تنهـا پسر بود

که می تـوانست اجاق خانـه را روشـن کند. اجاق پـدران دختـردار را کور و

خموش می پنداشتند و به حال زار مادران دخترزا غم و غصه می خوردند.

    ایـل بـا آن همه مادران رشید، دختر را حقیر می شمرد. ایل با آن همه

زن سرفرازـ چنان زنانی که هنگام شکست مردان خود،از بیـم اسـارت بـه

دست دشمـن، گیسـو به هـم می بـافتنـد و از قـلعـه ها،خود را به زمیـن

می انداختندـ دختر را ارث نمی داد، جهیزیـه و  مهریـه نمی داد، او را سر

سفره مرد نمـی نشـانـد. دختـر را به مـدرسـه ها که تـازه باز شده بودنـد

نمی فرستاد. خواهر را با برادر برابر نمی دانست.بابت بهای دختر شیربها

می گرفت. او را گویی می فروخت!

   در این اجتماع کوچک لُر زبان کوهستانی از اِطلاق کلمه ی بچه به دختر

خودداری می شد. فقط پـسرها بچه های خانواده بودند.بـارها مهمـانـان و

رهگذران از صـفدر شمـار فـرزنـدانش را پرسیده بودنـد و او شرمنـده و سر

به زیـر، پاسخ داده بود: «بچه ندارم، چند کنیز دارم.»

   زلیـخا بارهـا این عبـارت تلـخ را از زبـان شوهـرش شنیـده بـود و خون دل

خورده بود.

    زلیـخا با همـه ی این غـم ها و غصـه هـای جـان کـاه هنـوز زن زیـبـایی

بود.سـال هـای عمرش از سی نـگذشتـه بـود. خرمن گـیـسوانـش هـنـوز

شـانـه می شکـست. دو چشـم درشـت و فَتّـانش هنوز ضـامـن عشق و

وفای شوهرش بود.

دخترانش هم مثل خودش زیبـا بودنـد و شیربهـای هنگفتی در انتظارشان

بود. ولی زلیخا گرفتـار درد و داغ بی پسری بود.خجل و سر در گریبان بود.

   دختران زلیخا هم شریک درد مادرشان بودند. آنان نیز با امیـد و اضطراب

در انتظـار نـوزاد بـودنـد. در آرزوی بـرادر لـحظـه شمـاری می کردنـد. بـرادر

می خواستند تا گهواره اش را بجنبانند، تـا برایش لالایی بگویند، تا دورش

بگردند، تـا کاکل مویش را ببویند، تا کف پایش را ببوسند.

   دردها بـا شب های تـاریـک، انس و الفتی دیرینـه دارند. دردهای زلیـخا

در شبـی تاریک آغاز گشت. خبر زایمان در ایل پیچید. زن ها دور زائو جمع

شدند. دود هیـزم و اسپنـد، فضا را غبار آلود و تیره کرده بود. همه از رو به

رو شدن با واقعـه ای که داشت اتفـاق می  افتـاد در بیـم و هـراس بودند.

شـب پـایـان نداشت. هر لـحظـه مثل یک سال می گذشت. زمـان سپری

نمی شد.

   پیــرزن که لحظـه ای از کنـار زلیـخا دور نمـی شد دست به کار بـود و با

دست های خون آلـود و چروکیـده، بـدن کوچک طفـل را از پیـکـر مـادر جدا

می کرد. بچه را سرِ دست گرفت و فریاد کشید: «پسر!»

   فریاد بعدی فریاد خود پسر بـود. چند تـن از زنها هلهله کردند. کِل زدنـد.

صفدر خود را فریاـدکشـان بـه صحنه رسانـد ولی مجالـی برای شادمانـی

نیافت. زلیخا چشم فروبست و دیـگـر بـاز نـکـرد. کـودک در پی پستـان بود

ولـی از آن چشمه ی شیرین و حیات بخش خبـری نبود.

   از آن پس صـفـدر همـسر نـداشت ولی پسـر داشـت. دختـرانـش مـادر

نداشتند ولی برادر داشتند! 

 

برچسب‌ها: داستان, محمد بهمن بیگی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:19  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

       

         به یاد محمد  بهمن بیگی  

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, آموزش عشایری ایران, قیام برای باسواد کردن همه ی مردم ایران, معلمان ایران
 |+| نوشته شده در  جمعه پنجم آبان ۱۳۹۶ساعت 20:40  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

ز خاک کوی تو هر گه که دم زنـد حافـظ 

نـسـیـم گـلـشـن جان در مـشـام افـتـد

 


برچسب‌ها: حافظ شیرین سخن, زین قند پارسی, محمد بهمن بیگی, سید محمد خاتمی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۶ساعت 21:58  توسط بهمن طالبی  | 
 

   راهنمای مدارس بودم.بـرای بـازدید از چند مـدرسه ی

دورافتاده ی عشایری ناچار بودم که از رودخانه ی ماربُـر

بگذرم.سیلاب بهاری آب رود را بالا آورده و رنگش را تیره

سـاختـه بـود.نـمـی شـد بی گـدار بـه آب زد. امـواج رود

ترساننده بود.

   من و پسر عمویـم کـه رانـنـده ی مـاشیـن بـود،بـرای

عبـور از آب در شک و تـردیـد بودیم که ناگهان هیاهویی

از پـشـت سـر بـه گـوشمـان خورد.کوچنـدگـان تیــره ی

ماچانلـو بودنـد که با جار و جنـجال می آمـدنـد تـا از رود 

بگذرند.از چند و چون آب خبر داشتنـد.بـا مـا آشنا بودند.

مدرسه و معلم داشتند.خوش و بش کردند و همین که

مـا را دودل یافتنـد،فریـاد برآوردنـد: «اگـر روی دوش هم

بـاشد،مـاشین را بـه ساحل می رسانیم.»

 

  

   عبور خانـه بـه دوشـان مـاچانلو از میان امواج خروشان

ماربُر تماشایی بود.مـاچانلـو که تـرکیبی از چهل تا پنجاه

خانوار بودند و بـه ردیف در یک خط دراز پیش می آمدنـد،

هنگامی که بـه رود رسیدند،درنگ کردند.اولین کوچشان

آن قدر درنگ کرد تـا آخریـن نیز رسیـد.دار و نـدارشان بـر

پشت چارپایان بسته بـود.گله هـا و رمـه ها همراهشان

بـود.همه در یک جا جمع شدند.روز بی خطری نـبـود.بـه

کمک هم نیاز داشتند.بایـد بـارها را از نو باز می کردند و

می بستـنـد.باید بـارها را کم و زیـاد می کردنـد.خرهـا و

گـاوهـا نمی توانستند بار بـر دوش از آب بگذرند.قـدشان

کوتاه بود.جوال های آرد و برنج و خُرجین های قند و چای

اگـر تـر می شـدنـد،چه می شد؟هـر خانـواده ای چادری

سیـاه داشت.چادرهـا اگـر نـم می کشیـدنـد سنگین تـر

می شدند.برافراشتن چادر خیس و سنگین دشـوار بـود.

هر چادری چندین دیـرک بلند داشت.دیرک ها نـاجورترین

بارها بود.از گوش تا دم حیوان را می گرفت.

 

  

   عبور مادران ،کودکان،پیران و ناتوانان جز بر پشت اسب

و قاطر و شتر ممکن نبود.فقط گروه انـدکی از ماچانـلوهـا

چهارپایان درشت داشتند.باید آنچه را که داشتند دراختیار

هـمـه می گذاشتنـد.راه و رسمـشان اجازه نمی داد کـه

ندارها را رها کنند.روز یـاری و هـمـکاری بـود.خلق و خوی

ایلی داشتند.از یاری به یکدیگر شانه خالی نمی کردند.

 

  

   اجتمـاع کوچندگان مـاچانـلـو در یک جا ،غوغـایی به پـا

کرده بود.صـدای انسان و حیوان در هم پیچید.سگ ها بـا

هم گلاویز شدند.نـرها و مـاده ها از دیدار یکدیگر به تب و

تاب افتادنـد.شیـهه ی اسب ها،فـریـاد و فـغـان شـتـرها،

نعره ی گاوها ،عرعر خرها،پارس سگ ها با سر و صدای

آدم ها در هم آمیخت.ایل به آب افتاد و ما هم همراه ایل!

   نخست مردان و جوانان نیرومند ایل نیمه برهنـه شدند

و پلی زنـده و جاندار در فاصله ی دو کرانه ی گذرگاه پدید

آوردنـد.سپس گـلـه هـا را در دسـتـه هـای کوچک بـه آب

انداختند.

 

  

  گاوها و خرها به اندازه ی میش ها و بزها گرفتار نبودند.

جُل و پالان را بـر زمین نهاده و خودشان بـا خاطـری جمع

دست به شنا زده و پس از یک آبتنی مطبوع پا به ساحل

می گذاشتند.

   کار اسب ها و شترها از همه دشوارتر بـود.بـیچاره هـا

چوبِ بلندیِ اندامشان را می خوردند.دست و پایشان به

بستـرِ گذرگـاه می رسیـد و بـایـد جمیع کودکـان ، زنـان،

پـیـران و همه ی بـارهـای اضـافی و آسـیـب پـذیـر را بـه

خشکی می رساندند.

   چند تن از جوانان ایل گرفتار ما و ماشین  بودند.از بـیم

آنکه توی آب نغلتیم،اطرافـمـان را گرفـتـه بـودنـد.راننده با

دلیری و خونسردی فرمان را در دست داشت.

   درون ماشین پر آب شده بود.من روی صندلی چُمباتمه

زده بودم.در یک جا نـیـروی مـوج ها،ماشین را بـه تـلوتـلو

انداخت،ولی کم کم از آب بیرون آمدیم.

   ایـل از رنج راه و زحمت آب آسـود.دشـواری و تـلخی را

پشت سر گذاشت و به آسودگی و شیرینی رسید.

 

  

   ساعتی چند گذشت.خستگی ها پایان یافت.چادرهـای

سیاه را برافراشتند و در میان آنها چادر سفید مدرسه هم

به هوا رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                   ****

    ماربر : رودی با آب سرد که از کوههای دِنـا سرچشمه

گرفته و بـه کـارون می ریزد.

  ماچانـلـو : یکی از تیره های ایـل قَشقـایی

 


برچسب‌ها: داستان, محمد بهمن بیگی, عبور از رود
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۶ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 
 

سال سختی بود.

آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود.

هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.

هر شامگاه، ماه بی شرم می درخشید.

مردم ایل از خنده ی ستارگان به جان آمده بودند.

گریه ی ابر می خواستند؛

از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند!

ابر می خواستند، ابر تیره و تار،

ابر ظلمانی و سنگین و پیچان،

ابر جواهرریز و گوهرزا.

مردم از دیدار افق های دور،

کوه های بلند و دشت های باز خسته بودند،

هوای مه آلود می خواستند.

در آرزوی مه، مه پر شبنم و غلیظ،

مه متراکمی که چهره ی کوه و صحرا را

فرو پوشد، بودند.

ایل تشنه بود. 

زمستانی سرد و خشک و دراز،

عرصه را بر همه تنگ کرده بود.

باد شوم جنوب که

با ابرهای بارانزای خاور و باختر

کینه ای دیرینه داشت،

شب و روز می وزید.

شاخه های نیمه برهنه ی درختان،

با پوست های ترک خورده، در تمنای باران

آنقدر خم می شدند که می شکستند.

بین بلندی های کوهسارها که اندک گیاهی داشت

و چاه ها و آبشخورها که در ته دره ها بودند،

فرسنگ ها فاصله بود؛

و پاافزار شبانان برای

دست یافتن به هر دو نعمت،

پاره شده بود.

پشم گوسفندان ریخته بود.

عروسی ها، قیقاج ها،

شیهه ی اسب ها و چکاچاک تفنگ ها

پایان یافته بود.

مردان ایل، تیشه به دست و طناب به کمر

به اعماق چاه ها فرو می رفتند و

به امید اندکی آب،

سنگ ها و خاک ها را زیر و رو می کردند.

بره ها  و کَهره ها،

آبنوش های نمناک حاشیه ی چاه ها را

زبان می زدند.

بوی خشکسال، هوا را آلوده بود.

مرگ و میر چارپایان آغاز گشته بود.

لاشخورها در آسمان می چرخیدند.

کفتارها در بیابان زوزه می کشیدند. 

قحطی در کمین بود.

من که هر چه شادی داشتم از ایل داشتم و 

نمی توانستم در غم بزرگش شریک نباشم،

دست به دامن دوستان خُنجی زدم.

شهرک خنج، همسایه ی قدیمی ما بود.

در مشرق رودخانه ی قَره قاج.

شیبِ تندِ رود، آن گاه که از این سامان می گذشت،

به سوی مغرب بود.

قره قاج، دار و ندارش را نثار مغرب می کرد و

مشرق را از یاد برده بود!

مغربِ رود، آباد و پر رونق بود.

باغ ها و بستان های فراوان، 

کشتزارهای غلات و حبوبات،

کنجد و پنبه و شلتوک،

مالکان زورمند، تاجران عمده، مأموران زُبده ...

خُنج و بلوک خنج، هیچ یک از اینها را نداشت

ولی در عوض

خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت!

مردان ساده و راستگو داشت،

آدم های دلسوز و غیرتمند داشت.

قره قاج، مرز آبی پرپیچ و خَمی بود

بین ثروت و مِکنت، و جوانمردی و فُتوّت!

من از دوستان خنجی که جز خرما و

محصول دیم درآمد دیگری نداشتند،

ولی مردمی سخت کوش و دور اندیش بودند،

و انبارهای آذوقه شان هیچ گاه تهی نمی شد؛

خواستم تا همسایه را از تنگنا برهانند.

پیش از آنکه اشرفی عروسان و جهیزیه ی دختران

از چادرها به چهار دیواری ها سرازیر شود،

به یاری و یاوری برخیزند.

پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.

وعده دادند که با دست پر به چادر من بیایند،

و قرار و مدار داد و ستد را

با ریش سپیدانِ طایفه بگذارند.

هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم. 

سرگرم پذیرایی از عزیزان خنجی بودم که

نوید باران آمد:

چادرها را اگر در گودی است، جا به جا کنید،

طناب ها را سفت ببندید،

میخ ها را محکم بکوبید،

 و از مسیر سیل ها بپرهیزید،

که باران در راه است ...

شادی و هیجان ما حد و حصری نداشت!

محال بود که هواشناسان خبره ی ایل،

امیدی چنین بزرگ را بی جهت

در دل مردم ایل برانگیزند.

ما به تجربه دریافته بودیم که اینان

بی حساب و کتاب نمی گویند،

و رمز و رازی با سپهرِ بَرین دارند!

هنوز ستاره ها،

بی پروا به سرنوشت ما می درخشیدند که

من و مهمانانم به چادرهای خواب رفتیم.

ساعاتی بیش نگذشت که

با هلهله ی مادر از خواب بیدار شدم و

مهمانان را بیدار کردم تا

همه با هم نوای فرح بخش را بشنویم و

به آهنگ دل انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با

چادرهای گَرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.

من از روزگارِ دوردستِ لالایی و گهواره

تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می روم

آهنگی بدین دل نشینی نشنیده ام!

آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت،

بر ظرفهای پراکنده ی مسی،

بر پیت های حلبی،

بر قوطی های خالی،

بر پیر و جوان،

بر انسان و حیوان.

نه آهنگ، بل بانگ باشکوه فتح و ظفر!

شیپورِ پیروزی بود بر مرگ!

پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی!

باران شب و روزی چند ادامه یافت

و با رشته های باریک و بلندش،

آسمان را به زمین دوخت.

زمین آماده ی قبول هدیه ی آسمان بود.

از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.

به زودی جوانه ها جنبیدند.

پاجوش ها بیرون زدند.

گیاهان جان گرفتند.

برگ های دیرپای کُنارها، تر و تازه شدند.

بچه ها و بره ها به جست و خیز برخاستند.

مادیان های آبستن به شیهه درآمدند.

دورانِ گشاده دستی آغاز شد.

جشنِ باران برپا گشت.

خرمنی از آتشِ سرخ بر فراز برجی از سنگهای سپید

زبانه کشید

و پیرامونش زنان و مردان رنگین پوش

به شکل قوس و قزحی زنده و زیبا

حلقه زدند

و با آهنگ پر شور کَرنای ایل

به رقص و پایکوبی پرداختند.

رقص و پایکوبی نبود؛

نیایش بود.

شکرگزاری و عبادت بود.

 

 

برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, رقص و پایکوبی, آهنگی بدین دل نشینی, قره قاج
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۶ساعت 13:54  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا