متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
تصـمیـم را نـه آن کسـی
که رأی می دهـد، بلکـه آن
کسی که آرا را می شمارد
می گیرد.
استالین
یکی از این جماعت روضه خوان هایی که فقط بلدند برای مردم پند و
نصیحت ببافند و راه و چاه را نشانشان بدهند، دیشب در صدا و سیمای
کریه داشت از روش و منش امام صادق در زندگی می گفت. در جایی
از صحبت هایش از گلایه ی خلیفه ی عباسی خطاب به امام صحبت
کرد و از کم محلی ها و از نیامدن امام به نزد او شکایت داشت و امام
در پاسخش گفته بود:
ما از مال دنیا چیزی نداریم که برای حفظش به شما وابسته باشیم و
نه چیزی از آخرت را نزد شما می بینیم که به خاطر طلب شفاعت در آن
دنیا، محتاج شما باشیم.
سخنران مزبور سپس ضمن کوبنده و دندان شکن خواندن پاسخ امام
به خلیفه ی غاصب به سخنرانی اش پایان داد و مطابق معمول این
منبر رفتن ها، برای ظلمه و سفیانی های زمان، طلب طول عمر و مغفرت
و منزلت کرد.
او برای مردم از اخلاق و منش امام صادق سخن گفت و آنان را دعوت
کرد که در زندگی شان به او اقتدا کنند، ولی آیا خودش نمی دانست
که سخن کوبنده و دندان شکن امام تنها به خلیفه ی عباسی نبوده،
بلکه به تمام خلفای مال مردم خورِ خائن و از خدا بی خبر بوده است؟!
همان کسانی که او و بعضی از هم صنفی هایش برای حفظ منبر و
مقامشان، مدام مجیز آنها را می گویند و برایشان طلب دوام و استمرار
می کنند!
یک تاجر آمریکایی که به کشور مکزیک سفر کرده بود، تا زمینه های
سرمایه گذاری در آن جا را بررسی کند، نزدیک ساحل ایستاده بود و
غروب خلیج مکزیک را نظاره می کرد، بدون آن که بتواند از این همه
زیبایی لذت ببرد!
در همین موقع متوجه ی نزدیک شدن یک قایق کوچک ماهیگیری به
اسکله شد. مرد جوانی با کلاه حصیری بزرگ، قایق را به طرف ساحل
هدایت می کرد.
وقتی که قایق نزدیک تر شد، سه چهار تا ماهی کوچک و بزرگ روی
کف چوبی قایق را می شد دید. تاجر آمریکایی نزدیک تر رفت و از مرد
ماهیگیر پرسید:
چقدر طول کشید که آن ماهی ها را صید کردی؟
مرد مکزیکی گفت: کمی بیشتر از یک ساعت.
مرد تاجر گفت: ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ بیشتری صید کنی؟
ــ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ اهل و عیالم ﮐﺎﻓﯿﻪ!
ــ پس ﺑﻘﯿﻪ ی ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ می کنی؟
ــ شب را با خیال راحت می خوﺍﺑﻢ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ می کنم. ﺑﺎ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ می کنم. ﺑﺎ ﺯﻧﻢ خوش و بش می کنم. ﺑﻌﺪ هم می رم
ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ می کنیم ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ و
چرخیدن توی کوچه پس کوچه ها ... و خلاصه از اوقاتم تا می تونم
لذت می برم!
مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ «ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ» ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ می توﻧﻢ
ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ تا پیشرفت کنی. ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ
می توﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ، ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ بخری.
ــ ﺧﺐ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ــ ﺑه جاﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ"
ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها می دی ﻭ یک مغازه ی بزرگ اجاره می کنی يا می خری
و ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ خوبی ﺩﺭﺳﺖ می کنی ...
ﺑﻌﺪﺵ حتی می تونی یک ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ بندﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ
کنی و ماهی ها رو بسته بندی کنی و به سوپرماركت های مختلف
بفرستی، اونوقت می تونی ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ کنی ﻭ برﻯ
ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ، ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ
ﮐﻪ می شود ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬم تر ﻫﻢ زد، مثلا" می تونی شروع
به ساختمان سازی یا هتل داری بکنی ...
مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ می پرسه: ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭا ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ می کشه؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ!
دوباره مکزیکی می پرسه: ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ می شه ﺁﻗﺎ؟
تاجر تحصیل کرده ی هاروارد می گه: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤتش ﻫﻤﯿﻨﻪ!
ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ پیدا شد، می رﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮکتهاتو ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ
ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ می فرﻭﺷﻰ. ﺍین ﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ!
ــ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ؟! ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ــ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ می شی، می رﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ی ﺳﺎﺣﻠﻰ
ﮐﻮﭼﯿﮏ. ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ می تونی ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ
ﮐﻨﻰ. ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ. با رفیقات تو دهکده پرسه بزنی.
گيتار بزنی و از زندگی ات لذت ببری! حتی می تونی از ثروت خودت
برای نجات دیگران و یا رساندن آنها به آرامش و رفاه استفاده کنی!
می توانی امکانات خود را برای بهبود محیط زیست به کار گیری!
در این جا ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ کم سواد، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ درس خوانده ی
هاروارد می کنه و می گه: ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻن هم ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ همین كارها ﺭﻭ
می کنم!
چرا خوشی ام را با حرص و طمع و شتاب و رقابت به فرداهایی که
اصلا" معلوم نیست کی می رسد، بیندازم؟! چرا امروز از فرزندان و
اهل و عیالم غافل باشم، تا بعدا" بخواهم با آنها باشم؟! چرا اکنون
مراقب جسم و جان و روح و روانم نباشم، تا بعد از 15 یا 20 سال بعد
بخواهم با بیماری و ضعف و پیری و حسرت جوانی از دست رفته ام
مبارزه کنم؟! چرا اکنون به جای دوستی با مردان و جوانان دهکده به
فکر رقابت و از میدان به در کردن حریفان باشم، تا بعد از بازنشستگی،
بخواهم با آنها دوستی و رفاقت کنم؟! چرا لذت خواب جوانی ام را از
دست بدهم؟! و چرا با حرص و طمع به ماهی ها، به دریا، به انسانهای
دیگر، و خلاصه به زمین و زمان و به عالم و آدم خیانت کنم، و بعدا"
بخواهم قسمتی از آن را با کمک های مالی جبران کنم؟!
و مرد درس خوانده ی هاروارد برای این پرسش ها هیچ پاسخی
نداشت، چون در دانشگاه به او اقتصاد و مدیریت را آموخته بودند ولی
فلسفه ی زندگی و اخلاق را نه!
خزانه های بغداد، پایتخت «عباسی» از ثروت های زمین پر و سرریز
گشت؛ لیکن این اموال مانند دیگر امتیازات تنها نصیب خلفا و فرزندان
آنان و وزیران می شد و یا آنانی که مورد خشم و غضب قرار نگرفته
بودند؛ اما توده ی مردم که در میان آنها افراد شایسته، با استعداد و
پشتکار بالا فراوان بودند و افرادی که تملق گویی نمی کردند و پیشانی
به آستان ولی امر مسلمین جهان نمی سایند، در فقر و تنگدستی به
سر می بردند. برخی هیچ نداشتند و دیگران به حد کفاف نمی رسیدند.
بدین سان دو طبقه ی اجتماعی با شکافی عمیق شکل گرفت:
طبقه ی مرفهین که از آسایش افراطی برخوردار بودند و طبقه ی
تهیدستان که با مرگ و نیستی دست و پنجه نرم می کردند. در میان
این دو طبقه نیز گروهی آسیب پذیر با وضعیتی مناسب قرار داشت
ولی همواره بیم آن می رفت که آنان نیز در طبقه ی تهیدستان سقوط
کنند.
دارایی های حکومت، خرج قصرهای خلفا و امیران و خوشگذرانی
آنان و افراد حامی حکومت می شد و اینان در خانه های خود بی پروا
بر چاکران و کنیزان و خواجگان خود بذل و بخشش می کردند. خلفا و
امیران و دیوانسالاران، طبقه ی اول از حیث رفاه در جامعه ی عباسی
بودند و پس از آنان، بازاریان قرار داشتند که در ناز و نعمت به سر
می بردند. اما مردم عادی در فلاکت و ویرانی و بین مرگ و زندگی
دست و پا می زدند. بغداد میان کوخ های ویران و محقر و قصرهای
عظیم و افراشته را با هم جمع کرده بود و آسمانش نعمت و نقمت
را در کنار هم داشت. یکی از شاعران آن دوران در باره ی این شهر
چنین سروده است: «بغداد، برازنده ی ثروتمندان است نه کسی که
در فقر و تنگدستی شب را به صبح می رساند.» و یکی از مرفهین
بغدادی سروده است: آیا هنگام پیمایش طول و عرض زمین به دیاری
برخورده ای که مانند بغداد، بهشت روی زمین باشد؟! زندگی در آن
باصفا و درختانش سرسبز است، در غیر آن نه صفایی وجود دارد و نه
طراوت و شادابی. عمرها در آن بلند می گردد و غذایش گوارا است.
بر اینکه بغداد در عهد عباسی و حتی همیشه؛ بهشت روی زمین
و دنیای نعمت ها و آسایش باشد و یا زندگی در آن، آسان و درختان،
سرسبز و غذا، لذیذ و عمرها، بلند باشد؛ اعتراضی وارد نیست. در
حقیقت انسان همیشه برای آسایش بیشتر تلاش می کرده و همه ی
این نعمت ها حق اوست؛ لیکن چگونه می توان این گونه زیست، در
حالی که میلیون ها نفر گرسنه و برهنه و آواره اند و می میرند؛ در
حالی که از بغداد و زیبایی هایش ــ که عمری برای آبادانی اش جزیه
و خراج پرداخته اند ــ بهره ای نبرده اند؟!
زندگی مرفه بر ثروتمندان بغدادی ناپسند نبود، به شرط آن که
ابوالعتاهیه از زبان صدها هزار نفر خطاب به خلیفه ی عباسی چنین
نمی سرود:
چه کسی از جانب من پندهایی پیاپی به خلیفه می رساند؟
من قیمت ها و هزینه ها را بر رعیت گران و سخت دیدم.
و شغل ها را اندک و نیازها و احتیاجات را گسترده یافتم.
و ناملایمات روزگار را در رفت و آمد یافتم.
و یتیمان و بیوه ها را در خانه هایی تهی دیدم.
که امیدوارانه آهنگ تو می کنند.
از سختی های زندگی با صداهایی گرفته، فریادزنان شکایت
می کنند.
امید به عطاهای تو دارند تا پس از عمری سختی، رنگ عافیت
را ببینند.
زنان بچه داری که روز و شب می گذرانند با شکم هایی که به
کمر چسبیده است.
چه کسی به فریاد شکم های گرسنه و بدن های برهنه می رسد.
به قدر کفایت از اخبار رعیت برای تو بازگو کردم.
طرماح به امام حسین گفت: افراد زیادی همراه شما نیستند. اگر
سپاه حر بخواهد با شما و همراهان شما بجنگد، کار دشواری در
پیش رویش نیست. پیش از اینکه از کوفه خارج شوم، جمعیت فراوانی
را در منطقه ای جمع دیدم که تا به حال چنین جمعیتی ندیده بودم.
آنها برای جنگ با شما گرد آمده بودند. به خدایت سوگند می دهم که
اگر می توانی حتی یک قدم به آنان نزدیک مشو. به شهری برو که
امکان پناه گرفتن در آن وجود داشته باشد، تا اوضاع را بررسی کنی و
تصمیم بگیری. اگر چند روز فرصت بیابیم می توانیم یک لشکر بیست
هزار نفره را سامان دهیم. آنان تا جان و توان دارند نخواهند گذاشت
دست کسی به تو برسد.
امام به او گفت: خداوند به تو و قوم تو خیر بدهد. میان ما و این
مردم پیمانی است که نمی توانیم از آن پیمان برگردیم. تا ببینیم
عاقبت کار چه خواهد بود.
طرماح گفت: خداوند تو را از شر جن و انس نگه دارد. من قدری
آذوقه دارم که برای خانواده ام می برم. می روم و برمی گردم. اگر
به شما رسیدم، از جمله یاران تو هستم.
امام گفت: بشتاب! خدایت رحمت کند.
اما وقتی طرماح برمی گردد، در نزدیکی همین منزل ــ عذیب
الهجانات ــ به او خبر می دهند که : حسین شهید شد!
از گفتگو و طرح و برنامه ی طرماح پیداست که انسانی هوشمند
و سازمانده بوده است. اما نتوانسته بود راز مرگ را بفهمد.
از این راز جان تو آگاه نیست!
از این رو در جستجوی دلیل و وجهی بود که رفتنش را منطقی
جلوه دهد. این بار هم مثل همیشه، امام هیچ گونه اصراری برای
ماندن نمی کند. می گوید: بشتاب! آیا همین کلام آخر امام از آن
لحظه که طرماح خبر شهادت او را شنید، تا پایان عمر رهایش کرده
است؟! به کجا شتافته است؟
از که بگریزی، از خود ای محال؟!
کاروان عاشقان از سویی می رفت و سپاه حرّ از پی آنان. تمام
دغدغه ی حر این بود که مبادا جنگ شروع شود. این برهان امام
حسین هم که می گفت بنا به دعوت و خواست مردم کوفه آمده
است و اگر نمی خواهند برمی گردد، سخنی بود که حر، پاسخی
برای آن نمی یافت.
در منزل «عذیب الهجانات» که در فاصله ی یک فرسخی قادسیه
بود و آستانه ی سرزمین عراق؛ دیدند یک گروه چهار نفره از کوفه
می آید. طرماح بن عدی، رهبر گروه بود. وقتی که برابر امام رسیدند،
طرماح خواند:
ای شتر من از اینکه به سختی می رانمت بیم مدار و شتاب
کن که پیش از سحرگهان، با بهترین سواران و بهترین مسافران
به مرد والاتبار برسی. بزرگوار آزاده ی گشاده دل که خدایش برای
بهترین کار بدانجا رسانده است. و خدایش وی را همانند روزگار
پایدار بدارد.
امام در پاسخ او گفت: «امیدوارم اراده ی خداوند برای ما نیکو
باشد، خواه کشته شویم و یا پیروز گردیم.»
طرماح با اشعار خود، تابلوی درخشانی را تصویر کرده بود، و امام
حسین با پاسخ خود، خیر و خوبی را معنی کرده بود و عیار نهضت
را نشان داده بود که در هر حال «خیر» است.
در این هنگام حر جلو آمد و گفت: این چند نفر که از کوفه آمده اند،
از جمله همراهان شما نیستند، اهل کوفه اند. آنها را یا بازداشت
می کنم و یا به کوفه بازمی گردانم.
امام گفت: من با جان خودم از اینان دفاع می کنم. آنان یاران من
هستند و در حکم همسفران من. تو قول دادی تا نامه ی ابن زیاد
بیاید، متعرض من نشوی؛ و اگر بخواهی آنان را زندانی کنی و یا
برگردانی، با تو خواهم جنگید.
حر پیشنهاد امام را پذیرفت.
امام از آنان پرسید: از کوفه چه خبر؟ مردم چه وضعیتی دارند؟
مجمع بن عبدالله الغائدی گفت: اعیان و اشراف شهر، رشوه های
هنگفتی گرفته اند و کیسه هایشان را پر کرده اند. حکومت دل آنان
را به دست آورده و آنان را همکاران مخلص خود نموده است. همگی
آنان علیه شما هستند. بقیه ی مردم، دل هایشان با شماست و
شمشیرهایشان بر شما! آنها فردا بر تو شمشیر خواهند کشید.
امام در باره ی شهادت قیس بن مسهّر پرسید. توضیح دادند. امام
نتوانست از گریه خودداری کند. گفت:
و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا
از آنان برخی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به
راه اند و هیچ پیمان خود را دگرگون نکرده اند.
و سپس دعا کرد که: خداوندا ما و آنان را در بهشت در قرارگاه رحمت
و مهرت قرار ده و گنجینه ی ثوابت را نثار ما کن!
غزالی در بحث مرگ می گوید: مرگ چیزی جز تغییر حالت نیست. در
مرگ افق هایی در برابر دید انسان گشوده می شود که در زمان حیات
آن افق ها بسته بود. همان گونه که برای انسان بیدار، اموری آشکار
است که برای انسان خفته نیست.
«مردم خفته اند، وقتی مردند، بیدار می شوند.»، این مفهوم فقط
در معارف اسلامی نیست. انسان ها در فرهنگ ها و تمدن های
مختلف در باره ی مرگ اندیشیده اند و آنان که راهی به حقیقت
برده اند، با مرگ چنان خو گرفته اند و گونه ی مرگ را بوسیده اند که
انگار مرگ ریشه ی زندگی و گوهر آن بوده است.
در رساله ی «فیدان» از مرگ سقراط سخن گفته شده است.
مرگی که انصافا" به تاریخ اندیشه و به فلسفه حیات بخشیده
است: «فیلسوف مشتاق مرگ است ... پس سیمیاس گرامی،
فیلسوفان راستین در آرزوی مرگ اند. اگر مردی را ببینی که از
مردن می هراسد، باید این امر را دلیل بدانی بر اینکه او دوستدار
دانش نیست. بلکه تن خویش را دوست دارد و چنان کسی یا در
بند مال است یا در طلب جاه و یا دیوانه ی هر دو ... شجاعت نیز
خاص کسانی است که تن را حقیر می شمارند و دلباخته ی
حقیقت اند.»
سقراط ثابت کرد که اندیشه و سخن او در باره ی مرگ، فقط یک
نظریه ی مجرد نیست. او با آن نظریه، زندگی کرد. سقراط مرگ را
انتخاب کرد تا جان او و نام او به خون بی گناهی آلوده نشود و
وجودش را به ستم نیالاید. درست نقطه ی مقابل مردم کوفه ــ و
مردمی در همه ی زمان ها و همه ی مکان ها ــ که زندگی را انتخاب
می کنند و برای این انتخاب، تیغ بر روی قلب خود می کشند!
در «بَیضه»، که منطقه ای بود در میان واقصه و عذیب، برای برداشتن
آب فرود آمدند. امام در آنجا خطبه ای خواند که از جمله سخنان تعیین
کننده و مبین فلسفه ی نهضت عاشورا است. او گفت:
ای مردم، پیامبر خدا فرمود: هر کس سلطان ستمگری را ببیند
که حلال خداوند را حرام می شمرد، پیمان خدا را می شکند، با
سنت رسول خدا مخالفت می کند، و در میان بندگان خدا به گناه
و دشمنی عمل می کند، اگر در برابر چنین کسی با کار و با
سخن مخالفت و ایستادگی نکند، شایسته است که خداوند آن
کس را همنشین همان سلطان ستمگر قرار دهد. آگاه باشید که
این زمامداران به پیروی شیطان درآمده اند و پیروی خداوند رحمان
را رها کرده اند. تباهی را رواج داده اند و حدود خداوند را به کناری
نهاده اند. بیت المال را ویژه ی خود ساخته اند. حرام خداوند را
حلال می کنند و حلال او را حرام. و من سزاوارترم تا آن کسی
که این گونه رفتار کرده است. نامه های شما به من رسید.
فرستادگان شما به من گفتند که با من بیعت کرده اید، که مرا
به دشمن واگذار نمی کنید، و رهایم نمی نمایید. اگر بر بیعت
خود پایدار بمانید، رشد خود را نشان داده اید. من، حسین بن
علی، پسر فاطمه، دختر پیامبر هستم. جانم با جان شما یکی
است. خانواده ام با خاندان شماست. من اسوه ی شما
هستم.
اما اگر چنین نکردید و پیمان شکستید و بیعت مرا از خود
برداشتید، این رفتار ناپسند و ناسزاوار است؛ همان گونه که با
پدر، برادر و پسرعمویم، مسلم رفتار کردید. بهره ی خود را از
دست دادید و بخت خود را واژگون نمودید!
حرّ که احساس کرد از سخنان امام عطر جهاد و مقاومت برمی خیزد،
گفت: اگر با ما بجنگی ، با تو خواهیم جنگید و اگر جنگ شروع شود،
نابود خواهی شد!
امام به او گفت: مرا از مرگ می ترسانی؟! نمی دانم چگونه و با چه
زبانی با تو سخن بگویم! سخن آن برادر اوسی را می گویم که با پسر
عمویش سخن می گفت و می خواست از پیامبر حمایت کند.
می گفت: بزودی می روم. مرگ بر جوانمرد ننگ نیست. هنگامی که
او انگیزه ای درست و نیکو دارد و بر آن انگیزه جهاد می کند و مسلمان
است. جانش را فدای انسان های صالح می کند، و از تباه شده ی
فریفته و خوار دوری می گزیند. اگر زنده ماندم، پشیمان نیستم و اگر
مردم، ملامت نمی شوم. برای تو خواری همین بس که بمانی به ننگ!
آینده مثل آفتاب در برابر دیدگان امام حسین می تابید. او آن سپاه به
ظاهر قدرتمند و پیروز را متلاشی و شکست خورده و پریشان می دید.
در سرانجام سخن به آنان گفت:
«بدانید که پس از من بقایی نخواهید داشت، مگر به اندازه ی فرصت
یک است سواری! سنگ آسیای روزگار و زمانه بر شما می گردد و چون
محور؛ شما را در پریشانی و بی آرامی می اندازد.
این عهدی است که پدرم از سوی جدم با من بسته است. همه ی
جوانب کار را ارزیابی کنید و یاران و همراهان خود را بخوانید تا سرانجام
کارتان به اندوه و پشیمانی کشیده نشود. پس از آن در باره ی من حکم
کنید و مهلتی نیز ندهید!
من بر خداوند، پروردگار خودم و شما، توکل کرده ام و هیچ جنبنده ای
نیست جز آنکه خداوند پیشانی او را می گیرد. پروردگار من بر راه راست
است.
خداوندا قطرات باران را از آنان بازدار! زندگیشان را ناگوار ساز، تنگنا و
خشکسالی بهره شان نما و آن جوان ثقیف را بر آنان مسلط ساز تا جام
زهرآگین در کامشان ریزد و هیچ یک از آنان را وامگذارد، مگر اینکه در برابر
هر یک از ما که کشته اند، یک تن از آنان را بکشد و در مقابل هر ضربتی
که بر ما فرود آورده اند، ضربتی بر آنان وارد سازد و انتقام من و دوستان
و خاندان و پیروانم را از آنان بگیرد.
آنان به ما نیرنگ زدند و دروغ گفتند و تنهایمان گذاشتند. تو پروردگار ما
هستی، بر تو توکل داریم، به سوی تو بازمی گردیم و به جانب توست
مسیر خلایق.»
سخنان امام نشان داد که حقیقت مثل چشمه ی خورشید است که
همواره از آن روشنی و گرمی می تابد و به زمین سرد حیات و طراوت
می بخشد. اگر انسان به آفتاب حقیقت، به روشنایی خداوند پیوند
خورد، بریدن از خاک و متلاشی شدن پیکر، چه اهمیتی دارد؟! نیزه ها
و شمشیرها می توانند پیکری محدود را پاره پاره کنند، اما با جان
نامحدود چه خواهند کرد؟
قَد غَیَّرَ الطَّعنُ مِنهُم کُلَّ جارحَةٍ
اِلا المَکـارِمَ فی اَمـنٍ مِنَ الغِیَـرِ
نیزه ها تمام اندام آنان را پاره پاره کردند، اما بزرگواری و کرامت آنان از
هر دگرگونی، در امان بود.
امام به سپاهیان عمر بن سعد اشاره کرد که ساکت شوند و به
سخن او گوش دهند. اما آنان توجهی نکردند. از این رو به آنان گفت:
وای بر شما! شما را چه می شود که آرام نمی گیرید تا سخنم
را بشنوید؟ من شما را به راه راست می خوانم. هر کس که از من
سخنم را بشنود و اطاعت کند، از جمله ی هدایت شدگان است و
هر کس نافرمانی کند، نابود می شود. شما که به سخن من گوش
نمی دهید و از من نافرمانی می کنید، شکم هایتان از حرام آکنده
شده است و بر قلب هایتان مهر زده شده است.
آرام آرام اما سکوت در آن جماعت برقرار شد و همه گوش به
سخنان حسین بن علی سپردند. و این ثابت می کند که «قدرت»؛
سرچشمه اش در یک روح بزرگ است و نه در سپاه متراکم
و برق شمشیرها و نیزه ها.
صلابت سخن امام، هیبت سپاه عمر بن سعد را شکست. امام
گفت:
... آنگاه که به فریاد و درخواست شما پاسخ گفتم و به سوی تان
آمدم، شمشیرهایتان را بر ما کشیده اید و آتش فتنه ای را که
دشمن ما و شما، بر علیه ما افروخته بود، شعله ور ساختید.
بر علیه دوستان و پیشوایان خود به پاخاسته اید و به یاری دشمنانتان
آماده شده اید؛ بی آنکه دشمن شما گامی به سوی عدالت بردارد و
بی آنکه آرزویی و خواسته ای از شما جامه ی عمل پوشد، مگر
بهره ی حرامی از دنیا که سهم شما شده است و زندگی پست و
پرمذلتی که به آن دل بسته اید.
اگر از شما مردم سوال کنند که چرا با ما این گونه می جنگید، آیا
می توانید بگویید که ما در دین بدعتی نهاده ایم یا در پاسداری از
دین جدمان، سستی و خطایی از ما مشاهده شده است؟!
شما ای جنگ افروزان! امروز کارتان به جایی رسیده که دشمنان
ما را یاری می کنید و از یاری ما روی برمی تابید؟ چرا چنین نکنید!
که بی وفایی تان شهره ی روزگار است و بنیاد هستی شما بر آن
استوار است و قلبتان بر آن سرشته است و سینه تان بر آن آرام
یافته است. شما ناگوارترین میوه ی درختی هستید که چون باغبان
آن را در کام نهد، راه گلویش را فرو بندد و چون غاصب آن را در دهان
گیرد، مطبوع و خوش طعمش می یابد.
بدانید که آن انسان بی پدر (عبیدالله بن زیاد) بر دو امر پای فشرده
است؛ میان شمشیرهای آخته و تن به خواری سپردن. اما دور باد و
هیهات که ما خواری را برگزینیم.
خدا و رسول او، خواری را بر ما نمی پسندند و مومنان و دامن های
پاکی که ما را پرورده اند، بدان رضا نمی دهند. جوانمردان غیرتمند و
بلنـدآوازگـان والاهمـت، ننـگ دارنـد که مــا طـاعت پـلیـدان را بر مـرگ
شرافتمندانه ترجیح دهیم.
آگاه باشید که من حجت را بر شمـا تمـام کـردم و راه پوزش را بر
شما بستم و از سرانجام کار، شما را بیم دادم.
اکنـون که یـاران، مـرا رهـا کرده انـد با این شمـار انـدک و بسیـاری
دشمنان با شما می جنگم.
عمر بن سعد آمـاده ی حملـه می شد زیرا دریافتـه بود که زمـان به
مصلحت او نمی گردد.
سخنان امـام حسین امـواجی از تردیـد و دودلی را در سپاه او ایجاد
کرده بود. اگر مردم کوفه و آنانی که با مسلم بیعت کرده بودند و وعده
داده بودند که تا پای جان در راه حسین خواهند ایستاد، اگر آن مردم
لحظـه ای و فقـط لحظـه ای به خود می آمدند، شرایط به کلی تغییر
می کرد.
پس مـردم را همیشه باید در مقـابل کار انجام شده قـرار داد، تا نه
تنها دیگر راه برگشتی نداشتـه باشنـد، بلکـه خود به توجیـه عمـل و
رفتار نادرست خود بپردازند و وضعیت پیش آمده را بر عهده ی خویش
گیرند!
و این تـرفند همه ی حکومـت های استبـدادی است که همواره به
مردم خود تلقین می کنند که: وضعیت، حساس است، و باید هشیار
باشند و فریب دشمن را نخورند؛ حال آنکه خود، دشمن واقعی همان
مـردم هستنـد، زیرا همیـشه برای سواری گرفتـن، آنان را در جهل و
بی خبری نگاه می دارند.
این بود که سپاه،به فوریت سازمان داده شد،فرماندهان و سرداران
ولایت مدار، آمـادگی خود را اعلام کردند و پرچم ها به اهتزاز درآمد تا
حماسه ای دیگر رقم زده شود!
دستـه های سپاه عمر بن سعد از هر سو به اردوگاه کوچک امـام
نزدیک می شدند،و امام و خاندان و یارانش را چون نگینی در محاصره
درمی آوردنـد تا بهترینِ مـردم را برای اغفـال و بهره کشی از بقیـه ی
مردم به تیغ بسپارند و نابود کنند!
امام حسین به قیس بن اشعث که سخن از امان آورده بود و البته
تسلیم؛ گفت:
«تو هم برادر آن برادری، آیا می خواهی بنی هاشـم از تو، بیشتر
از خون مسلم بن عقیل را مطالبه کند؟!»
برادر قیس بن اشعث، محمد بن اشعث در کوفه به مسلـم، امـان
داده بود. مسلـم را نزد عبیدالله بن زیاد بردند و گـردن زدند و از بالای
بام دارالاماره پیکرش را به میانه ی میدان انداختند.
امـام حسین رو به جمعیـت گفت: «مـردم! اگر آمـدن مـرا نـاخوش
دارید، برمی گردم.»
قبس بن اشعث گفت: باید تسلیم فرمان پسرعمویت شوی و آنان
خبر تو را می خواهند.
امام گفت:
لا وَاللهِ لااُعطیهِم بِیَدی اِعطاءَ الذَّلیلِ
وَلا اَفِرُّ مِنهُم فِرارَالعَبید
نه به خداوند سوگند، نه دست زبونی به آنان می دهم و
نه مانند بردگان از جنگ می گریزم!
سخن امام پایان یافته بود. از شتـر پایین آمد و عقبة بن سمعان،
شتر را به کناری برد و آن را عقال زد.
سکوت میـدان را فـراگرفت. سخن شمر نتـوانسته بود حال و هوای
سخنان امام را بر هم زند. امام ادامه داد:
«اگر در گفتار پیامبر تردید دارید، آیا در این واقعیت هم شک
دارید که من پسر دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا سوگند در
سراسر زمین از مشرق تا مغرب، در میان شما و دیگران رسول
خدا فرزندی به غیر از من ندارد. وای بر شما! وای بر شما! آیا
کسی را از شما کشته ام که به طلب خون او آمده اید؟ آیا مال
کسی را گرفته ام؟ آیا بر کسی زخمی زده ام که به جبران آن
آمده اید؟»
در برابر سخن امام، غیر از سکوت و شرم، برای سپاه عمر بن سعد
چه مانده بود؟!
آنگاه امام از سران سپاه عمر بن سعد که به او نامه نوشته بودند نام
برد و گفت:
«ای شبث بن ربـعی، ای حجار بن ابـجر، ای قیـس بن اشعث،
ای یزید بن حارث، آیا شما برای من نامه ننوشتید که بیا میوه ها
رسیده است. درختان سرسبز شده اند و لشکری آماده و تجهیز
شده در اختیار توست؟!»
گفتند: ما نامه ننوشتیم!
بیهوده نیست که «شرم» و «ایمان» نسبت ذاتی دارند؛ و حیا از ایمان
ریشه می گیرد.
اَلحَیاءُ مِنَ الایمانِ
و پیامبر فرمـود: «هر دینـی خلـق و خوی خود را دارد و خلـق و خوی
اسلام، شرم است.» و خود مَثل اعـلای همیـن خلق و خو بـود. طوری
که گاه چهره اش از شرم گلگون می شد.
ویژگی جان و سرشت شبث بن ربعی و عزرة بن قیس و هر
یک از گماشتگان استبداد در همه ی دوران ها و همه ی زمانها،
«بـی شرمـی» است. والا چگونـه می شود سنگ انسـانیـت و
شرافـت را به سینـه زد و آنگاه در برابر آن صف آرایـی کرد تا آن
را لگدکوب نمود؟!
چرا سخن حق و ناله ی خلق کمترین اثری بر جان آنان نمی گذارد و
«دروغ» مشخصـه ی وجودشـان شده است؟! به گونـه ای که در برابر
چشم همین خلقی که قول و عهد و پیمان آنان را شاهد بوده و شنیده
و می داند، آن را حاشا کنند و انکار نمایند!
یاران امام حسین در این آوردگاه نابرابر هر یک چون عصاره ی یک
آیین و یک ملت جلوه می کردند. از این رو؛ نه تنها از سپاه امام به
لشکریان عمر بن سعد کسی پناهنده نشد و یا از صحنه نگریخت؛
بلکه از سپاه عمر بن سعد بود که یکی از فرماندهان، حر بن یزید
ریاحی، اسب خود را هی زد و به سوی امام و یارانش آمد و به
سپاه او پیوست.
این صحنه که در یک سو، صد نفر آرام و پرطمأنینه ایستاده اند و
هیچکس ذره ای ترس و تردید و دغدغه در دلش نیست و قدرت و
هیبت دشمن را به هیچ می گیرد، و در سوی دیگر، هزاران انسان
با ذهنیت های آشفته و قلب هایی تاریک، که تنها قدرت و منفعـت
دنیایـی، آنان را به یکدیگـر پیونـد داده، یکی از صحنـه های شگفت
تاریخ است!
![]() |