متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
طرماح به امام حسین گفت: افراد زیادی همراه شما نیستند. اگر
سپاه حر بخواهد با شما و همراهان شما بجنگد، کار دشواری در
پیش رویش نیست. پیش از اینکه از کوفه خارج شوم، جمعیت فراوانی
را در منطقه ای جمع دیدم که تا به حال چنین جمعیتی ندیده بودم.
آنها برای جنگ با شما گرد آمده بودند. به خدایت سوگند می دهم که
اگر می توانی حتی یک قدم به آنان نزدیک مشو. به شهری برو که
امکان پناه گرفتن در آن وجود داشته باشد، تا اوضاع را بررسی کنی و
تصمیم بگیری. اگر چند روز فرصت بیابیم می توانیم یک لشکر بیست
هزار نفره را سامان دهیم. آنان تا جان و توان دارند نخواهند گذاشت
دست کسی به تو برسد.
امام به او گفت: خداوند به تو و قوم تو خیر بدهد. میان ما و این
مردم پیمانی است که نمی توانیم از آن پیمان برگردیم. تا ببینیم
عاقبت کار چه خواهد بود.
طرماح گفت: خداوند تو را از شر جن و انس نگه دارد. من قدری
آذوقه دارم که برای خانواده ام می برم. می روم و برمی گردم. اگر
به شما رسیدم، از جمله یاران تو هستم.
امام گفت: بشتاب! خدایت رحمت کند.
اما وقتی طرماح برمی گردد، در نزدیکی همین منزل ــ عذیب
الهجانات ــ به او خبر می دهند که : حسین شهید شد!
از گفتگو و طرح و برنامه ی طرماح پیداست که انسانی هوشمند
و سازمانده بوده است. اما نتوانسته بود راز مرگ را بفهمد.
از این راز جان تو آگاه نیست!
از این رو در جستجوی دلیل و وجهی بود که رفتنش را منطقی
جلوه دهد. این بار هم مثل همیشه، امام هیچ گونه اصراری برای
ماندن نمی کند. می گوید: بشتاب! آیا همین کلام آخر امام از آن
لحظه که طرماح خبر شهادت او را شنید، تا پایان عمر رهایش کرده
است؟! به کجا شتافته است؟
از که بگریزی، از خود ای محال؟!
![]() |