متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
فرزندم حسن، چهار مطلب از اخلاق و صفات بارز انسانیت را با چهار
عمل نیک از من بیاموز و به کار ببند و اطمینان داشته باش که از کاربرد
آنها هیچ گاه در زندگی ضرر و زیانی متوجه ی تو نخواهد شد:
تو سودی رساند به زیان تو اقدام می کند.
داشته باشی، خود را از تو پوشیده دارد.
ارزان ترین قیمت ها خواهند فروخت.
که دور را به تو نزدیک و نزدیک را دور خواهند نمود.
یکی از اصول اخلاقی و بارز علی ابن ابی طالب سادگی و دوری او از
هر نوع تکلف بود. می گفت: بدترین افراد کسی است که برای او انسان
در رنج و دشواری افتد. می گفت: اگر مؤمنی برای برادر دینی خود تکلف
داشته باشد، از او دوری گزیده است.
چنان این صفت سادگی با او عجین شده بود که گفته های سودجویان
و تملّق چاپلوسان در او اثر نمی کرد و این گروه از مردم، او را سنگدل و
متکبر می خواندند در حالی که نه سنگدل بود و نه متکبر، بلکه فردی بود
بی ریا و ساده!
علی از مردمان پر طمع و ریاکار، بیزار بود و در نتیجه هنگام خلافتش با
افرادی که دچار بیماری طمع و حرص بودند و با ریاکاران حرفه ای کارش
به همان مرحله ای رسید که می دانید.
صراحت بیان و سادگی، سرشت و خوی مردم اصیل و بزرگ
است و در علی این صفت در حد اعلا وجود داشت زیرا سادگی با دیگر
صفات او چون مردانگی و شجاعت و صراحت و راستی و صفا درآمیخته
و یکی شده بود.
از گفتار اوست که: از خودپسندی بپرهیز و بدان؛ خودپسندی صفتی
ناستوده و آفت عقل است.
افراد سودجو و طمع کار که او را خودپسند و متکبر می پنداشتند،
برای آن بود که علی با آنان سر سازش نداشت.
نقل می کنند که روزی مقداری خرما خریده بود و آن را در دستمال
بزرگی ریخته بود و بر دوش خود گرفته به منزل می برد که عده ای او
را دیدند و تقاضا کردند که آن را به ما بده تا برایتان به منزل بیاوریم؛
حضرت در نهایت سادگی و بی تکلفی پاسخ داد: رییس خانه به بردن
این بار سزاوارتر است.
زاهد و راهب هر دو از تنعّم و لذت گرایی دوری می جویند ولی راهب
از جامعه و تعهدات و مسئولیت های اجتماعی می گریزد و آنها را جزء
امور پست و مادی دنیا می شمارد و به صومعه و دیر و دامن کوه پناه
می برد، اما زاهد به جامعه و ملاک های آن و مسئولیت ها و تعهدهای
آن رو می آورد.
زاهد و راهب هر دو آخرت گرا هستند، اما زاهد، آخرت گرای جامعه گرا
است و راهب، آخرت گرای جامعه گریز. در لذت گرایی نیز این دو در یک
حد نیستند، راهب، سلامت و نظافت و قوت و انتخاب همسر و فرزندآوری
را تحقیر می کند اما زاهد، حفظ سلامت و رعایت نظافت و برخورداری از
همسر و فرزند را جزء وظیفه می شمارد. زاهد و راهب هر دو تارک دنیا
هستند اما؛ دنیایی که زاهد آن را رها می کند سرگرم شدن به تنعم و
تجمل و تمتعات و این امور را کمال مطلوب و نهایت آرزو دانستن است،
ولی دنیایی که راهب آن را ترک می کند کار، فعالیت و تعهد و مسئولیت
اجتماعی است. این است که زهد زاهد برخلاف رهبانیت راهب در متن
زندگی و در بطن روابط اجتماعی است و نه تنها با تعهد و مسئولیت
اجتماعی و جامعه گرایی منافات ندارد بلکه وسیله ی بسیار مناسبی
است برای خوب از عهده ی مسئولیت ها برآمدن.
تفاوت روش زاهد و راهب از دو جهان بینی مختلف ناشی می شود:
از نظر راهب، جهانِ دنیا و آخرت دو جهان کاملا" از یکدیگر جدا و بی
ارتباط به یکدیگرند؛ حساب سعادت جهان دنیا از حساب سعادت آخرت
کاملا" جداست بلکه کاملا" متضاد با یکدیگرند و غیرقابل جمع؛ طبعا"
کار موثر در سعادت دنیا نیز از کار موثر در سعادت آخرت مجزاست. به
عبارت دیگر وسایل سعادت دنیا با وسایل سعادت آخرت مغایر است.
امکان ندارد یک کار و یک چیز هم وسیله ی سعادت دنیا باشد و هم
وسیله ی سعادت آخرت.
ولی در جهان بینی زاهد، دنیا و آخرت به یکدیگر پیوسته اند؛ دنیا
مزرعه ی آخرت است. از نظر زاهد آنچه به زندگی این جهان سامان
می بخشد و موجب رونق و صفا و امنیت و آسایش آن می گردد این
است که ملاک های اخروی و آنجهانی وارد زندگی اینجهانی شود، و
آنچه مایه و پایه ی سعادت آنجهانی است این است که تعهدات و
مسئولیت های اینجهانی، خوب انجام شود و با ایمان و پاکی و طهارت
و تقوا توأم باشد.
حقیقت این است که فلسفه ی زهدِ زاهد و رهبانیتِ راهب کاملا"
مغایر یکدیگر است. اساسا" رهبانیت، تحریف و انحرافی است که افراد
بشر از روی جهالت یا اغراض سوء در زمینه ی تعلیمات زهدگرایانه ی
انبیا ایجاد کرده اند.
ــ بهره گیری های مادی از جهان و تمتعات طبیعی و جسمانی،
تنها عامل تامین کننده ی خوشی و احساس سعادتمندی در انسان
نیست. زیرا برای انسان به حکم سرشت خاص او، یک سلسله
ارزش های معنوی مطرح است که بدون تامین آنها، تمتعات مادی به
تنهایی قادر به تامین بهجت و سعادت او نیست.
ــ سعادت فرد از سعادت جامعه جدا نیست. انسان از آن جهت
که انسان است، یک سلسله وابستگی های عاطفی و احساس
مسئولیت های انسانی در باره ی جامعه ی خود دارد که نمی تواند
فارغ از چگونگی حال و روز دیگران، آسایش و آرامش داشته باشد.
ــ روح انسان در عین نوعی اتحاد و یگانگی با بدن، در مقابل بدن او،
اصالت دارد. روح نیز همچون بدن، کانون و منبع مستقلی است برای
لذات و آلام. روح نیز به نوبه ی خود بلکه بیش از بدن نیازمند به تغذیه
و تهذیب و تقویت و تکمیل است. روح از بدن و نیرومندی آن بی نیاز
نیست، اما بدون شک غرقه شدن در نیازهای مادی و اقبال تمام به
لذت گرایی جسمانی، مجال و فراغتی برای بهره برداری از کانون روح
و منبع بی پایان ضمیر باقی نمی گذارد.
مسئله ی روح و بدن، مسئله ی رنج و لذت تنها نیست؛ چنین
نیست که هرچه مربوط به روح است، رنج باشد و هرچه مربوط به بدن
است، لذت. چه بسا لذات روحی بسی صاف تر، زلال تر، عمیق تر، و
با دوام تر از لذات جسمی باشند. پس روآوردن یک جانبه به تمتعات
مادی و لذات جسمی، در مجموع از خوشی و لذت و آسایش واقعی
بشر می کاهد. بنابر این وقتی می خواهیم به زندگی رو آوریم و از آن
بهره بگیریم و بدان رونق و صفا و شکوه و جلال ببخشیم و آن را دلپسند
و زیبا سازیم، نمی توانیم از جنبه های روحی صرف نظر کنیم.
با توجه به این سه اصل و پایه، روشن می شود که چرا مسلمانان،
رَهبانیت را طرد می کنند اما؛ زهدگرایی را در عین جامعه گرایی و در
متن زندگی و در بطن روابط اجتماعی می پذیرند.
غزالی در بحث مرگ می گوید: مرگ چیزی جز تغییر حالت نیست. در
مرگ افق هایی در برابر دید انسان گشوده می شود که در زمان حیات
آن افق ها بسته بود. همان گونه که برای انسان بیدار، اموری آشکار
است که برای انسان خفته نیست.
«مردم خفته اند، وقتی مردند، بیدار می شوند.»، این مفهوم فقط
در معارف اسلامی نیست. انسان ها در فرهنگ ها و تمدن های
مختلف در باره ی مرگ اندیشیده اند و آنان که راهی به حقیقت
برده اند، با مرگ چنان خو گرفته اند و گونه ی مرگ را بوسیده اند که
انگار مرگ ریشه ی زندگی و گوهر آن بوده است.
در رساله ی «فیدان» از مرگ سقراط سخن گفته شده است.
مرگی که انصافا" به تاریخ اندیشه و به فلسفه حیات بخشیده
است: «فیلسوف مشتاق مرگ است ... پس سیمیاس گرامی،
فیلسوفان راستین در آرزوی مرگ اند. اگر مردی را ببینی که از
مردن می هراسد، باید این امر را دلیل بدانی بر اینکه او دوستدار
دانش نیست. بلکه تن خویش را دوست دارد و چنان کسی یا در
بند مال است یا در طلب جاه و یا دیوانه ی هر دو ... شجاعت نیز
خاص کسانی است که تن را حقیر می شمارند و دلباخته ی
حقیقت اند.»
سقراط ثابت کرد که اندیشه و سخن او در باره ی مرگ، فقط یک
نظریه ی مجرد نیست. او با آن نظریه، زندگی کرد. سقراط مرگ را
انتخاب کرد تا جان او و نام او به خون بی گناهی آلوده نشود و
وجودش را به ستم نیالاید. درست نقطه ی مقابل مردم کوفه ــ و
مردمی در همه ی زمان ها و همه ی مکان ها ــ که زندگی را انتخاب
می کنند و برای این انتخاب، تیغ بر روی قلب خود می کشند!
امام حسین با تعبیر روشنی در باره ی مرگ و زندگی گفته اند: «زندگی
این جهان هر چند در نگاه عده ای گرانقدر جلوه می کند، اما دنیای پاداش
خداوند ــ خانه ی آخرت ــ ارزش بیش تری دارد و برتر است. اگر جمع آوری
ثروت برای این است که سرانجام روزی انسان از آن دست بردارد، پس نباید
برای چنان ثروتی بخل ورزد. اگر روزی انسان مقدر است، چرا او افزون طلب
و آزمند باشد؟! اگر این بدن ها برای مرگ آفریده شده اند، پس کشته شدن
در راه خدا، بهترین انتخاب است.
این روایت از مرگ، که از آغاز و در هر منزل توسط امام حسین و خواهرش
زینب کبری، مطرح شده است، روایت زندگی است. روایت بقای جان است
و نه نابودی آن. گویی مرگ چشمه ای است که از آن حیات می جوشد.
زندگی انسان ها تناسب دقیقی با مرگ آنان دارد. و این چه مرگی است
که چشمه ی جوشان زندگی است! مثل آفتاب بر زندگی می تابد و بدان
معنی می بخشد.
هنر نهضت عاشورا این بود که روشنایی مرگ را بر چهره ی زندگی تاباند
و زندگی، معنی دیگری گرفت. و مگر نه این است که مرگ خود یک امر
عدمی نیست؛ یک امر وجودی است؟ نابودی نیست، حیات است؟ خداوند
همانگونه که حیات را آفریده، مرگ را نیز آفریده است.
اَلَّذی خَلَقَ المَوتَ وَ الحَیاةَ لِیَبلُوَکُم اَیُّکُم اَحسَنُ عَمَلاً
کسی که مرگ و زندگی را بیافرید تا بیازمایدتان که کدام یک از شما به
عمل نیکوتر است.
اگر مرگ از جنس عدم و نابودی بود که خداوند آن را نمی آفرید. آفرینش
مرگ، حکایت از وجودی بودن مرگ دارد.
نهضت عاشورا و حرکت کاروان کربلا، در واقع تبیین مسئله ی مرگ و
زندگی برای انسان هاست. مسئله ای که مثل معما با جان هر انسانی
گره خورده است، و گویی دریافت و شناخت حقیقت و تعیین گمشده ی
انسان روزگاری فراهم می شود که بتواند حقیقت مرگ را بشناسد، که
حقیقت مرگ غیر از شناخت حقیقت زندگی نیست. به سختی می توان
گفت که آیا انسان ها برای زندگی آفریده شده اند یا برای مرگ! مگر نه
این است که هر لحظه ای که بر زندگی می گذرد، خود گامی به سوی
مرگ است؟!
لشکریان عمر بن سعد گمان می کردند در جنگ پیروز می شوند.
پیروزی نظامی سی هزار تن بر صد تن! باور داشتند آنان زندگی
می کنند و امام حسین و یارانش کشته خواهند شد. آنان می مانند
و امام و یاران او می روند.
امام حسین گفت که آنان از مرگ استقبال می کنند و مرگ را بر
زبونی ترجیح می دهند. آنچه اهمیت دارد، بینش و بصیرت است.
انسان بداند از کجا آمده و به کجا می رود. برای چه زندگی می کند
و برای کدام آرمان می میرد. تردیدی نیست که نمی توان از اکثریت
مردم انتظار داشت تا راه و چاه را درست از یکدیگر بازشناسند. به
تعبیر قرآن:
ما اَکثَرُالنّاسِ وَلَو حَرَصتَ بِمُومنینَ
بیشتر مردم، هر چند مصر و آرزومند باشی، ایمان نمی آورند
اما آنچه اهمیـت دارد و حیات بخش است، ترسیـم راه و رفتن برای
انسان ها، برای ملت ها و برای تاریخ انسان است. ترسیم راه روشن
و هدف مشخص.
و باز به تعبیر قرآن:
بگو این راه و رسم من است که به سوی خداوند دعوت
می کنم؛ که من و هر کس که پیرو من باشد، برخوردار از
بصیرتیم؛ ...
خدایـا هر که بـا ما بـدی کرد و بـدی را نشانمـان داد،
تو خوبی را نشانش ده و معجزه ی بزرگ «محبت» را!
به یاد داشته باش:
مردم اغلـب بی انصـاف، بی منطـق و خودمحورنـد؛
با این حال آنـان را ببخش. اگر مـهـربـان باشی، تـو را
بـه داشتـن انگیزه های پنهـان، متهـم می کنند. ولی
مهربانی کن. اگر راستگو و درستـکار بـاشی، درصـدد
فـریبت برمی آینـد؛ با این وجود شریـف و صادق باش.
نیکی هایت را فراموش می کنند، ولی نیکوکاری را
روش زندگـی ات قـرار بـده. بهتـریـن هـایـت را بـه دنیا
ببخش، حتی اگر هیچ گاه کافی به نظر نرسد.
و در نهـایت مـی بـیـنـی که هـر آنـچه هست میـان
تو و خداونـد است، نه میان تو و مردم!
کوروش بزرگ
![]() |