متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 
 

  به جای «مرد یخی» در نمایشنامه ای بازی کردم به نام « یک پرچم

برافراشتـه می شود» که برادرِ استـلا، لوتر، آن را کارگردانـی می کرد.

نمایشنامـه ای قـوی و مـحکم بود با موسیقی کورت ویل، که اصولا" با

هدف دفاع از به وجود آمـدن اسراییل نوشتـه شده بود و غیـرمستقیم

انگلیسی ها را مـحکوم مـی کرد که از آمدن پناهنده های یهودی اروپا

به مـستعمـره ی خود، فلسطیـن، جلـوگیـری مـی کنـنـد. در آن زمـان،

سپتامبر 1946، سازمان یهودیـان نیویـورک و دیگر یهودیـان در سرتاسر

دنیا روی آینده ی فلسطین و صهیونیسم متمرکز شده بودند. انگیزه ی

من بـرای بـازی در آن نمـایش، آگاه شـدن از واقعیـت کشتار یهودیان و

همـدردی با آدلرها و یهودیان دیگری بود که دوستـان من شـده بودنـد.

به علاوه، معلم ها و کسان دیگری هم به من گفته بودند که آرزویشان

داشتن کشوری یهودی نشین است. این تلقین ها باعث شده بود که

عمق قضایا را درک نکنم که چگونه انسانهایی می توانند برای رسیدن

به اهـداف خود، انسان هـای دیگر را از سرزمـینـشان بیـرون کنند. این

غفلـت سبب شد یک عمـر با علاقـه در باره ی رفتـارهای شیطـانی و

سنگدلانه ی انسانها کنجکاو شوم. همه ی عوامل اجرایی «یک پرچم

بـرافراشتـه می شود» یهـودی بودند، غیر از من. مونی بازی درخشان

و حیـرت آوری ارائـه داد. من روی صحنـه با او بودم و او هیـجان زده ام

می کرد. اجرایش جادویی بود و عمیقا" روی من تأثیر می گذاشت.

    من نقش یک آشوبگـر یهـودی به نام «دیوید» را بازی می کردم که

می خواست هر طور شده به فلسطیـن برود و یک مرد زخمی و رو به

مـرگ را ببینـد؛ مـردی مثل یکـی از انبیـا که نقـش او را پل مونی بازی

می کرد. دیوید سعی می کند که او را از مرگ نـجات دهد اما چون آن

 مرد می میرد، با یک پرچم یهودی او را می پوشاند.

 

امپراتوری عثمانی که از هم پاشیده شد،فلسطین به استعمار انگلستان درآمد!

 

   در پرده ی سوم نمایش، بعد از این که پرده بالا می رفت، من رو به

تماشاگران می پرسیدم: «تو کجایی؟»، مکث می کردم و می گفتم:

«یهودیان کجاییـد؟» برای بار سـوم مکث طولانی تری می کردم و بعد

ناله کنان و با آخرین قدرتی که داشتم فریاد می زدم:«کجایید یهودیان؟

وقتی که شـش میـلیـون یهـودی در کـوره های آدم سـوزی خاکـستـر

شدند، شماها کجا بودید؟!»  این صحنـه معمـولا" باعث تحریک و سر

و صدای تماشاگرانی می شد که اکثرا" یهودی بودند. در اجراهایی از

نمایش، دختران یهـودی از جایشان بلنـد شـده و جیـغ می کشیدند و 

گریه می کردند. یک بار وقتی پرسیدم: «کجا بودید وقتی آن ...»، یک

زن به قدری خشمگین شد که برخاست و بلافاصله او هم سر من داد

زد: «تو کجا بودی؟» 

 

         اورشلیم یا بیت المقدس از فراز کوه صیون اینچنین دیده می شد.

 

   در آن زمان، من هم مثل دیگـران - یهودی و غیر یهودی - خشمگین

بودم که چرا بریتانیـا مانـع می شود که کشتـی ها، نـجات یافتـگان از

اردوگاه های آدم سوزی را به سرزمیـن تازه ای منتقـل کنند. مردمانی

که مواد غذایی اندکـی در اختیار داشتنـد و چیـزی به جز امیدی اندک

نداشتند. اینها شامـل زنـان و کودکانـی بـودنـد که هنـوز از تـیفـوس و

خونریزی های داخلـی رنـج مـی بردنـد. مـردمـی که از بـرگن بلـسـن،

داخائــو و آشـویتـس جان سـالـم بـدر بـرده بودنـد، در دریاهـای آزاد به

وسیله ی کشتی های جنگی انگلستـان جلوشان گرفتـه مـی شد و

به قبـرس پشت سیمهـای خاردار فرستـاده می شدنـد.

 

                               کوه صیون یا صهیون  

 

   من آن موقع نمی دانستم که تـروریست های یهـودی دارنـد به طرز

وحشیانه ای عربهـا را در فلسطیـن می کشند و از آنهـا آوارگانـی تازه

می سازند که باید از سرزمین خود بیرون رانده شوند، و نمی فهمیدم

که انگلیسی ها چرا می خواهند مقاومت میلیونها مردمی را بشکنند

که در آن سرزمین به قدمت کتاب مقدس یهودیـان سابقـه ی سکونت

داشتند!

   تئاتـر و آشنایـی مـن با «آدلـرها» باعث شـده بود که به یک حامـی

متعصب اسراییل تبدیل بشوم و بعد هم به نوعی یکی از مبلغـان آنها

شوم.

   آن موقع در نامه ای به پدر و مادرم نوشتم که من عضو یک سازمان

سیاسی شده ام به نام «انجمـن آمریکایی طرفدار فلسطین آزاد»؛ و

در داخل کشور سفر می کنـم و برای هواخواهـان سخنرانی می کنم

و مردم را ترغیب می کنم تا برای نجات یهودیان پول بدهند.

 

          بن گوریون در حال سخنرانی در سایه ی شمایل هرتصل

 

   بعد از اینکـه بـرای جمـع آوری اعـانـه و پول از مـردم داوطلـب شدم،

دریافتـم که در میـان جامـعـه ی یهـودیـان آمـریکایـی در مـورد نـحوه ی

مبارزات یهودیان برای تشکیل یک سرزمین یهودی تفرقه وجود دارد: 

   بعضی از آنها از «بن گوریون» طرفداری می کردند، کسی که، ضمن

موافقت ظاهـری با انگلستـان در مـورد نگاه داشتـن آوارگان یهـودی در

قبـرس و سایـر نقـاط، آنهـا را به صـورت قـاچاق با قـایـق به فـلسطیـن

می آورد.

   گروه دیگر صبـر و طـاقـت کمتـری داشتنـد و از گـروه های زیـرزمینی

یهودی حمایـت می کردنـد که معتقـد بودند برای از بین بردن مقـاومت

انگلستـان عملیـات تروریستـی و نظامـی ضـروری است تا به تأسیس

کشور اسراییل منجر شود.

   در آن زمان من هم مثل خیلـی از دوستـان یهودیـم از این گروه های 

زیـرزمینـی طرفـداری می کردم. تمـاشـای فیلم هایی که در زمان آزاد

سازی اردوگاه های مرگ تهیه شده بود، به شدت در من تأثیـر داشت

و فکر می کردم برای یهودیانی که آن قدر زجر کشیده اند باید هر کاری

که می  توان انجام داد تا جای امنی برای زندگی پیدا کنند و آن قدر در

این جهـان زجر نکـشنـد. تا آنـجا که در تـوان داشتـم از لـحاظ مـالـی به

سازمانهای یهودی کمک می کردم. بعد هم جزء گروه بیست و دو نفره 

شدم که می بایست با سفر به سرتـاسر آمـریکا از مردم برای یهودیان

پول جمع کنند. ما در مـدارس یهودیان ، و سایر مراکز تجمـع آنها، از این

که یهودیان اروپایی چگونـه از اردوگاه هـای قتل عام هیتلـر جان سالـم

بدر برده بودند و این که حالا دوباره آنها را در زندانهای دیگری به مـراتب

غیر انسانی تر و بدتر از اردوگاه هـای نـازی ها زندانـی کرده انـد، حرف

می زدیم. به خصوص تأکید می کردیم که باید انگلیسیها را تحت فشار

قرار داد تا از فلسطین بروند بیرون.

 

 


برچسب‌ها: خاطرات مارلون براندو
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۷ساعت 23:55  توسط بهمن طالبی  | 
 

   در این نه سالی که در فیلمی بازی نمی کنم، این فرصت را یافته ام که

همراه با شناخت خویشتن خویش، بچه هایم را نیز بهتر و بهتر بشنـاسم.

بیشتر وقتم را در کلبه ی سقف کاهگلی ام در «تتی آروآ» می گذرانم.

   ساعت ها آنجا می نشینـم و در حالی که بـه مـرداب نگاه می کنـم، به

زندگی ام می اندیشم. ارزشهایم را بررسی می کنم و افکار مختلف را که

مانند پرنده هایی کوچک به پرواز در می آیند، نظاره می کنم.

   زندگی من در تتی آروآ  خیلی ساده است: پیاده روی، شنا، ماهیگیری،

بازی با بچه ها، خندیدن، صحبـت کردن، ... تا آنجا که دلـم بخواهـد آزادم و

آزادی را احسـاس می کنـم. شـب هـا هـم کـار خاصـی نـدارم جز ایـن که

بنـشیـنـم و ستـارگان را تـمـاشا کنـم که یکی از کارهایی است که خیلی

دوست دارم.

   وقتی  اولین بار «تاهیتی» را در  صفحه هـای «نشنال جئـوگرافیـک» در

کتـابـخانه کشـف کردم، بیـش از همه، آرامـش و صفـای چهـره ی بـومیـان

بر مـن اثـر گذاشت. چهره هایی شاد، آینـه هـای تمـام نمـای رضایتـمندی

و خشنودی از زندگی.

   صبحانه ام میـوه ی تازه ی درختـان است. بعد می روم به ساحل و یکی

دو ساعت با دستگاه بیسیـم کوچکم ور می روم و با آدمهایی در سرتاسر

جهـان صـحبـت می کنم. آدمهایی که آنها را نمی شناسم.

   از همان زمان بچگی، عاشق برنامه ریزی بودم. از این رو نمی خواستـم

همه ی وقـتم را با دراز کشیدن در ساحل بگذرانم. در جزیره،کارهای زیادی

برای حفاظت از محیط زیست کردیم.

   از جمله برای نـجات و نگهـداری از نـوعی لاک پشـت که در جزیـره تـخم

مـی گذاشـت و بیشتـر تـخم هـایش شکار جانـوران دیگر می شد، دور آن

محوطه را حصـار کشیدیـم و حوضـچه ای درست کردیـم تا نـوزادها بتواننـد

ایمـن و سالـم سر از تـخم بیـرون بیـاورند. از لاک پشت های جوان مراقبت

می کردیم تا وقتی که آن قدر  بزرگ شونـد کــه شانسی برای بقـا و دوام

در دریا داشته باشند.

   درمناطق استوایی مثل تاهیتی هوای گرگ و میش در کار نیست. وقتی

خورشید غروب می کنـد، تاریکـی ناگهـان از راه می رسـد و بهتر است بـه

سرعت بـــه خانـه بروید، و گرنه باید کورمال کورمال راهتان را پیدا کنید.

  درایـالات متـحده خیـال می کنـیـم که همـه چیـز داریـم: خانـه، اتـومبیـل،

پـزشک، جت هـا، قطـارهـا، کامپـیـوتر، ارتباطـات خوب، آسایش و امکانـات

رفـاهی و امکانـات مـالی. امـا یـک جامـعـه ی موفـق، آدمهـای خوشبـخت  

می سـازد. من به سراسر جهـان سفـر کرده ام و هـرگز مردمـی ندیده ام

که مثل مردم آمریکا ناشاد باشند! مـا همه چیز داریم ولی درحقیقت هیچ

نداریم، و همیشه بیشتـر می خواهیـم. کسب مـادیات دلیل و هـدف ما از  

زنده بودن شده،نه لذت بردن از خود زندگی! 

                    


 

 

        خاطرات مارلون براندو از کتاب او با نام «آوازهایی که مادرم به من

    آموخت» آورده شده که «نـیـکی کریمی» آن را ترجمه کرده است.

 


برچسب‌ها: خاطرات مارلون براندو, تاهیتی, مردمی ناشاد مثل مردم آمریکا, در استوا گرگ و میش در کار نیست
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:0  توسط بهمن طالبی  | 
 

   در حالـی کـه مجلـس، کاخ سفیـد و گـروه هـای حقـوق بشـر مـدام از

بدرفتـاری با مـردم یـا گروه هـای مختلـف صـحبـت می کردنـد، هیـچ وقت

حرفـی از مـردم بـومـی آمریکا، که بدترین رفتارهـای ممـکن بـا آنهـا شده

است، نمی زنند. 

   دولـت، سـرخ پـوستـان را تـا سـر حد مـرگ گرسنـگـی می داد و راحت

جلـوی چشمشـان گاومیشهـایشـان را می کـشـت. آنـهـا هـم کـه دیـگـر

غذایی برای خوردن نداشتند، مجبـور می شدند قراردادهایی را امضا کنند

که بر اساس آنها سرزمینهایشان به دولت واگذار می شد. 

   یک بار شنیـدم که دهـقـانهای چینی قرن نوزدهـم را «مسیحیـان برنج»

می نامیدند. زیرا مبلغان کاتولیک در روستاها فقط به افرادی که در مراسم

دینی شرکت می کردند، برنج می دادند و بقیه محکوم به گرسنگی بودند.

دولت ما هم با سرخ پوستان همین کار را می کرد تا آنها را سربه راه کند!

   آری، دولت ما از گرسنگی دادن به عنـوان یک سیاسـت ملـی استفاده

کرد و سرخ پوستان بی شماری را کشت. 

رفاه برای خود، مرگ برای همسایه!

   شاید بی دلیل نبـود که هیتلـر وقتی می خواسـت نقشـه ی  «راه حل

نهایی» خود را بـکشـد، دستور داد تا چگونگی مهـار کردن سرخ پـوستـان

آمریکا را بررسـی کنند. خیلی از نـقـشـه خوشش آمـد و بعد آن را در اروپا

پیاده کرد. 

یکی دیگر از رهبران دیوانه ی عالم

   سـرخ پوستان در برابر آن همـه گرسنگی، تحقیر، و صـدمـه های روحی

چاره ای نداشتند مگر آنکه تسلیـم شوند. 

   پـس از آنـکـه زمـیـنهـای سرخ پـوستـان غصب شد و بـازمـانـدگان درهم

شکسته در اردوگـاه هـا اسکان داده شدنـد، دولـت مبـلغان دینی را به آن

مناطق اعزام کرد تـا سرخ پوستـان را به زور مسیحی کنند؛ و این توهینی  

آشکار به بـاورهای دینی و اعتقادی آنها بود. 

  روز استقلال آمریکا از استعمار بریتانیا

   اگر چه در «اعلامیـه ی استقـلال» آمریـکا اعلام کـرده انـد که انسانـهـا

مساوی خلق شده اند، ولی سرخپوستان بومی آمریکا «مردمی وحشی

و بی رحم» معرفی شده اند که کشتن هر کس از آنها، چه زن،چه کودک

در هر سنی و هر شرایطی مجاز است!

 

اعلامیه ی استقلال آمریکا در 1776 

 


برچسب‌ها: خاطرات مارلون براندو, سیاست گرسنگی دادن, مسیحیان برنج, راه حل نهایی هیتلر
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:0  توسط بهمن طالبی  | 
 

   یکی از سیاست هـای عجیـب دولت آمریکا این است که، به خاطـر نفوذ

سیاسی یهودیان در آمریکا، کشور ما میلیاردهـا دلار به اسرائیل کمک کرد

تا سرزمینی را که می گفتند مـال اجدادشـان بوده و سـه هزار سال پیش  

در آن زندگی می کرده اند را پس بگیرند.اما اگر فرد دیگری همین خواسته

را داشته باشد و بگوید که نیاکان سرخ پوستان حداقل از پانزده هزار سال

پیـش و قبـل از آنـکـه اروپـایی هـا بـه ایـن سـرزمـیـن بیاینـد، اینـجا زندگی 

می کرده انـد، می گویـنـد دیـگر خیـلی دیـر شـده است و اصـلا" منطقـی

نیست. 

هرتصل و ایده ی تأسیس دولت یهود

   هر قـدرت استـثـمـارگـری که سـرزمیـن هـای دیگـر را به تصـرف درآورده،

سعی کرده که لااقل بخشی از آن را به مردم بومی پس بدهـد؛ اما آمریکا

این کار را نمی کند. مثلا" اگر در این کشـور به یکی از اعضای دولـت یا یک

گله دار بگویید که لااقـل بخشـی از زمیـن هـای سـرخ پوستان باید به آنها

بـرگردانـده شـود، مـات و مـبـهـوت به شما نگاه می کند. من خیلی از این

گـونـه افـراد را دیـده ام؛ همیـن کسانـی که الآن در زمیـن هـای متعلق به

سرخ پوستان زندگـی می کننـد، می گویـنـد: «این زمیـن ها مـال مـاست 

و از اجدادمان به ما رسیده و پدرانمـان تمـام عمرشان را اینجا گذرانده اند،

خودمان هم تمام عمرمان را اینجا بوده ایم و تصمیم داریم که بچه هایمان

هـم بعد از ما اینجا باشند.»

یهودی شدن فلسطین

 

   اگـر از آنهـا بـپـرسی که مگـر قبل از شما سرخ پوستان در اینجا زندگی

نمی کرده اند، می گویند: «خب مــا کـه زمـیـن آنـهـا را ندزدیــده ایـم،چرا

به ما میگویید؟» یا«توقع دارید برویم دستشان را بگیریم و بگوییم بفرمایید

ایـن هـم زمیـنـتان؟ ممکن است این زمـیـن هـا مـال سـرخ پـوستـان بوده

باشد، ولی ما اینـجا زندگی کرده ایم، اینجا محصول کاشته ایم. این زمین

حق ماست.»  

 

بومیان 15 هزار ساله ی آمریکا

   جنـبـش حقـوق مـدنـی بـومیـان آمـریـکا در اواخر دهـه ی 1960 و اوایل

دهه ی 1970 گـستـرش یـافـت و مـن از بی عدالتی و ظلمی که جامعـه

به آنها روا می داشت سخت متأثر بودم. دولت ما تقریبا" چهارصد قـرارداد

بـا سرخ پوستان امضا کرده و همه ی آنها را زیر پا گذاشته بود. تقریبا" در

همه ی این قراردادهـا چنین عبـارتـهـایی وجـود داشـت: «تـا وقـتــی کـه

رودخـانـه جـاری اسـت، خورشـیــد می درخشــد، و علـف مـی رویــد این

سرزمین متعلق به شماست، و هرگز نـبـایـد از شما گرفتـه شـود یا بدون

اجازه ی شما فروخته شود.»! اما مفاد تمام این قراردادها به برکـت وجود

دادگاه های عادل ما شکسته شد. در مواردی هم که دولت فدرال به طور

لفظی از این قراردادها دفاع می کرد، مهاجران، مزرعه داران، و معدنداران  

توجهی نکرده و بر ثروتمندتـرین دره هـا، جنگلها، و مناطق معـدنی دست

می انداختند. آنها در هر جایی که می خـواسـتـنـد اطـراق مـی کـردنـد و

بـعـد کـنـگـره را وا می داشتـنـد کـه، بدون توجه به مفاد قراردادهـا، وضع  

موجود را به رسمیـت بشناسد. چه می شد اگـر کوبا قرارداد استفاده ی

آمریکا را از خلیج گوانـتـانـامو به طور یکجانبه فسخ می کرد؟چنیـن عملی

به عـنـوان اعـلان جنگ تلقی می شـد و هـاوانـا در مـعـرض شـدیـدتـرین  

بمباران هـا قرار می گرفت. اما وقتی سرخ پوستان نسبت به پیمان های

شکستـه شـده شـان شکایتـی داشتنـد، آنهـا را به بدتـرین شکل ممکن

تحقیر می کردند و به زندان می فرستادند.آمریکا سرخ پوستان را بشدت  

اذیـت می کـرد و، بـه نـام دمـوکـراسـی و مـسـیـحیت و پیشرفت تمـدن،

آنها را به نابودی کشاند. 

  

جنبش حقوق مدنی بومیان آمریکا

 


برچسب‌ها: خاطرات مارلون براندو, یهودیان آمریکا, به نام دموکراسی و مسیحیت, جنبش حقوق مدنی بومیان آمریکا
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:0  توسط بهمن طالبی  | 
 

   جنگ ویتنام،که یکی از غم انگیزترین سرفصل های تاریخ آمریـکا در قرن

بیستـم بـود،بـاعث مـرگ 58 هـزار آمریکایـی شد، و من نمی دانـم چرا! 

  زنان و کودکان ویتنام در حال فرار از دست ارتش آزادیبخش آمریکا!

  کشور ما اسطوره هایـی از کمونیسـم و خطـر تـهـدیـد چیـن و شـوروی

ساخت که اصلا" وجود نداشت. حتی خیلی از مردم باهوش و دانشمنـد

بـاورهایی داشتند که آنـهـا را مـانـنـد تـارهـای عـنـکـبـوت اسیـر کرد. آنها

از درستی حرفهایشان مطمئن بودنـد، و میلیونهـا آمریکایـی این حرفها را

بی چون و چرا قبول می کردند. 

جنگ تن به تن در خیابان های هانوی!

   آیا می توانـیـم واقعـا" بـاور کنیم که مـردمـی که ده ها هزار کیلومتـر از

سرزمیـن ما دورند،دشمنان خطرناک ما هستنـد؟ آن قدر خطـرناک که بـه

خاطـر جنـگ با آنهـا باید دروغ بگوییم که کشتی مان در خلیـج «تـونـکـن»

تـوسط ویتنام شمالی مـورد حمـلـه قـرار گرفتـه است؟ ده دوازده سـال از

جنگ وحشتناک ویتنـام گذشت تا بـالاخره یک هـزارم از آنـهـایی که زنـده

مانـدنـد تـصمیـم گرفتنـد عقیـده خود را عـوض کننـد و بگـوینـد که اشتبـاه 

می کردیم - گرچه هنوز عده ای هستند که معتقدند اشتباه کردیم که در

جنگ ویتنام عقب نشینی کردیم، و با این کار «غرور» خود را شکستیم! 

 

  قصابان صرب در حال پاکسازی سربرنیتسا در سال 1993

  خلاصه بگویم که انسان براحتی می تواند اشراف بر واقعیت را از دست

بـدهد. مـا همـان کـاری را بـا سـرخ پـوستـان کردیـم که حالا مـردم صـرب

دارند با بوسنیایی هـای مسـلـمـان می کنند؛ هـمان کاری که تـرک ها با 

ارمـنـی هـا کردنـد یا هیـتـلر با یـهـودی ها کرد. مهـم این اسـت که هیـچ

وقت قـبـول نکـرده ایـم که می خواستیم ملتی را از بین ببریم. 

زنان و کودکان بوسنیایی در حال خروج اجباری از سربرنیتسا / 1993

   چتربازان ما با غرولند از هلیکوپترهایی پایین می پرند که پنتاگـون اسم

ایـن هلی کوپـتـرهـا را گذاشـتـه بود «نـاوایـو» و «چـروکـی». حتـی برای

اسم آنهـا از اسامی سرخ پوستـی استفاده می کـردیـم، امـا زمـانی که

آنـهـا تـقـاضـایی از ما داشتـنـد، آن را نادیده می گرفتیـم. ما در عین حال

خود را اسطـوره ی آزادی و مـدافـع حقـوق بشـر می دانیم و خواستار به

سعادت رسیدن همه ی انسان های جهان هستیم! 

بزم آلمانیها در کنار یک قبر گروهی در اوکراین 1943

   سـواره نـظـامـهـایـی هم که سرخ پوستـان را کشتند، شیطـان به دنیا

نیامده بودند. فرهنگ این کشور آنها را به شیطان تبدیل کرده بود. 

 

نازی ها در حال انتقال اجساد زندانی ها در ورشوی لهستان

 


برچسب‌ها: خاطرات مارلون براندو, اشراف بر واقعیت, قتل عام بوسنیایی ها, جنگ ویتنام
 |+| نوشته شده در  شنبه هفتم بهمن ۱۳۹۶ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 
 

  کمتر از یک قرن پیش آمریکایی ها سرخپوستـان را با تفنگهای وینـچستـر

شکار می کردند. آمریکایی ها آنها را پایین تر از انسان می دانستنـد و آنها

را مثل یـک آهـو یا بـلـدرچیـن هـدف قـرار مـی دادنـد. تاریـخ بـا جنـایـتهـای  

مشابه پـیـوسته تکرار می شود: 

میهمانانی که با میهمانان دیگر به زبان گلوله سخن می گفتند!

   سـربـازان جنـگ های صـلیبی، زیر صـلیب مسیـحیـت، مـردم را در شرق

آسیا قتل عـام کردند؛ مهاجران سفیدپوست هـزاران نفر از بومیـان استرالیا

را کشتند؛ ترکهـا بیش از نیم میلیـون ارمنـی را بین سالهای 1915 تا 1918

از بین بردند؛ استالین میلیونها دهقان و روشنفکـر را نابـود کرد؛ خِـمِـرهـای

سـرخ میلیونها کامـبـوجی را بـه دیـار عـدم فرستادنـد؛ میلیونـهـا چیـنی به

دسـتـور رهبـرانشان جنگیدنـد و آدمهای زیادی را کشتند؛ امـروز هم صربها

می خواهند نسل بوسنیایی ها را از روی زمین بردارند. 

کشتار بیش از 1.5 میلیون نفر از ارامنه توسط عثمانی مسلمان!

   روش یـکـی اسـت: یک گروه، گـروه دیگر را بـه  صورت شیـطـان مجسم

می کنـد و تصویـری از او می دهد که انـگار انـسان نیـست و بایـد زمیـن از

لـوث وجودش پاک شود، و ناگهان توده ای از مـردم،که همه به نظر متمدن  

می آیـنـد، به قـاتـلانـی بالفطـره تبـدیـل می شوند؛ به موجوداتی که دیگر

نمی توان نام انسان بر آنها گذاشت. 

کمدی انسانی بودایی های رئوف

   واقـعـا" حیـرت انگیـز است که چطـور انسـان می تـوانـد به راحتـی تغییر

ماهیت دهـد! ما همانیم که به مـا می آموزنـد. بــذر اعتقـادات در ذهـن ما 

کاشتـه و استـوار می شود و ما هر چه در توان داریم بـه کار می بـریـم تـا

از آن اعتـقـادات حمـایـت کنـیـم، حال می خواهـد هر اعتـقـاد و عقیـده ای

باشد، درست باشد یا نادرست! به همین خاطر است که اگر به اعتقـادات

یک انسـان حمـله کنید، ممکن است شمـا را بـکشـد. چون انسان مطابق

مبانی اعتقـادی اش می اندیشد و تصمیم می گیرد.

قهرمانی که به نام «کارگر» 17 میلیون نفر کارگر را کشت!

   ارزشی که ما برای یک عقیـده قـائلـیـم، ربطـی به درستـی یا نادرستی

آن عقیده ندارد، بلکه به درجه ی قطعیت آن بــرای مـا بسـتـگـی دارد، زیرا

یـکی از ویـژگی هـای اصلی شخصیت انسان، القاپذیری اوست! 

هدیه ی خمرهای سرخ به بشریت!

   از طـرف دیگر اگـر کسی خود، از تصـدیـق یک امر یا مطلب ناتوان باشد،

اعتقاد و نظـر دیگران را در باره ی آن امـر می پذیـرد و جایگزین خلاء فکری

خود می کند. 

 


برچسب‌ها: خاطرات مارلون براندو, ترکها و کشتار ارمنی ها, خمرهای سرخ, استالین و کشتار دهقان ها
 |+| نوشته شده در  جمعه ششم بهمن ۱۳۹۶ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا