متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

[ صدای محمد نوری ]

دیدمت، آهسته پرسیدمت

خواندمت، بر ره گل افشاندمت

آمدی، بر بام جان پر زدی

همچو نور، بر دیده بنشاندمت

 

بردمت تا کهکشان‌ های عشق

پرکشان تا بی‌نشان ‌های عشق

گفتمت، افتاده در پای عشق

زندگی ست، رویای زیبای عشق

 

می‌روی، چون بوی گل از برم

رفتنت، کی می‌شود باورم

بوده‌ای، چون تاج گل بر سرم

تا ابد، یاد تو را می‌برم

 

بردمت تا کهکشان‌ های عشق

پرکشان تا بی‌نشان ‌های عشق

گفتمت، افتاده در پای عشق

زندگی ست، رویای زیبای عشق


برچسب‌ها: فریدون مشیری, محمد نوری
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ششم بهمن ۱۳۹۹ساعت 10:20  توسط بهمن طالبی  | 

 

[ تفنگت را زمین بگذار ]

 

تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار؛

 

که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار


تفنگ دست تو یعنی؛ زبان آتش و آهن


من اما پیش این اهریمنی‌؛ ابزارِ بنیان کن،

 

ندارم جز زبانِ دل


دلی لبریز از مهر تو؛ ای با دوستی، دشمن!


زبانِ آتش و آهن؛ زبانِ خشم و خونریزی ست


زبان قهر چنگیزی ست


بیا... بنشین... بگو... بشنو


بگو... بشنو سخن؛

 

شاید فروغِ آدمیت، راه در قلب تو بگشاید


برادر... ای برادر... گر که می خوانی مرا؛ بنشین برادروار


تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار...


تفنگت را زمین بگذار

 

 تا از جسم تو، این دیو انسان کُش برون آید!


تو از آیین انسانی؛ چه می دانی... چه می دانی؟!


اگر جان را خدا داده ست؛ چرا باید تو بستانی؟!


چرا باید


چرا باید که با یک لحظه ی غفلت؛

 

این برادر را به خاک و خون بغلتانی؟!

 

یک برادر را به خاک و خون بغلتانی؟!


گرفتم در همه احوال؛

 

حق گویی و حق جویی و حق با تو ست


ولی حق را؛ برادر جان


به زورِ این زبان نافهمِ آتشبار؛ نباید جست


اگر این بار شد؛ وجدانِ خواب‌ آلوده‌ات بیدار


تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار...

 

تفنگت را زمین بگذار


 


برچسب‌ها: محمدرضا شجریان, فریدون مشیری, تصنیف های سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۹ساعت 17:42  توسط بهمن طالبی  | 

 

همه می‌پرسند:

چیست در زمزمه ی مبهم آب

چیست در همهمه ی دلکش برگ

چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند

که تو را می‌برد این گونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها

چیست در کوشش بی حاصل موج

چیست در خنده ی جام

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می‌نگری

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوترها

من به این جمله نمی‌اندیشم

به تو می‌اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می‌اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم

تو بدان این را

تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب

من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند

تو بمان با من، تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 


برچسب‌ها: فریدون مشیری, شعر معاصر ایران
 |+| نوشته شده در  دوشنبه سی ام تیر ۱۳۹۹ساعت 21:41  توسط بهمن طالبی  | 

 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

 

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

 

از همان روزی که فرزندان «آدم»

 

صدر پیغام‌آوران حضرت باریتعالی

 

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

 

آدمیت مرده بود

 

گرچه آدم زنده بود!

 

 

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

 

از همان روزی که با شلاق و خون

 

دیوار چین را ساختند

 

آدمیت مرده بود!

 

 

بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب

 

گشت و گشت

 

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

 

ای دریغ

 

آدمیت برنگشت!

 

 

قرن ما

 

روزگار مرگ انسانیت است

 

سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است

 

صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است

 

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

 

قرن «موسی چمبه» هاست!

 

 

من که از پژمردن یک شاخه گل

 

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

 

از فغان یک قناری در قفس

 

از غم یک مرد در زنجیر

 

حتی قاتلی بر دار

 

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

 

وندر این ایام، زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست

 

مرگ او را از کجا باور کنم؟!

 

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

 

وای، جنگل را بیابان می‌کنند

 

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند

 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

 

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند!

 

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

 

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

 

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

 

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست

 

در کویری سوت و کور

 

در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور

 

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

 

گفت و گو از مرگ انسانیت است!

 


برچسب‌ها: فریدون مشیری, شعر معاصر ایران
 |+| نوشته شده در  یکشنبه دهم فروردین ۱۳۹۹ساعت 22:24  توسط بهمن طالبی  | 

 

نشسته زنگ جدایی به صفحه‌ی دل من
شکسته شاخه‌ی امید و خانه خاموش است،
تنیده تار سیه، عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من هم‌آغوش است،

میان خانه‌ی ویرانه‌ی جوانی من،
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجه‌های فراق:
در آرزوی کسی سوختن نه آسان است!

به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامن‌کشان گذر کردی
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی

شرار عشق توام آنچنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق واماندم،
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بی‌خبر که من از کاروان جدا ماندم

جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار،
به باغ خاطر شادم خزان نمی‌آمد!
نگاه گرم و نوازشگر تو چون امروز
چنین به جانب من سرگران نمی‌آمد،

کنار چشمه‌ی نوش تو تشنه جان دادن
به جان دوست که افسانه‌ی غم انگیزی‌ست
بهار عمر و بهار جوانی من بود،
همان زمان که تو گفتی به من: «چه پاییزی‌ست»!

هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جان مانده که چشم و چراغ این چمن است،
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه‌ی حیات من است.

 


برچسب‌ها: فریدون مشیری, شعر معاصر ایران
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۸ساعت 10:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟


شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.


تو چیستی، كه من از موج هر تبسم تو


بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!

 

تو در كدام سحر، بر كدام اسب سپید؟


تو را كدام خدا؟


تو از كدام جهان؟


تو در كدام كرانه، تو از كدام صدف؟


تو در كدام چمن، همره كدام نسیم؟


تو از كدام سبو؟

 

من از كجا سر راه تو آمدم ناگاه!


چه كرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!


مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!


كدام نَشئه دویده است از تو در تن من؟

 

كه ذره های وجودم تو را كه می بینند،


به رقص می آیند،


سرود می خوانند!

 

 

چه آرزوی محالی است زیستن با تو


مرا همین بگذارند یك سخن با تو:


به من بگو كه مرا از دهان شیر بگیر!

 

به من بگو كه برو در دهان شیر بمیر!

 

بگو برو جگر كوه قاف را بشكاف!


ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟


ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند

 

هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.


كه صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!

 

تو آرزوی بلندی و، دست من كوتاه


تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.


همه وجود تو مهر است و جان من محروم


چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.

 


برچسب‌ها: فریدون مشیری
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۸ساعت 21:0  توسط بهمن طالبی  | 


                                          
گفت دانایى که گرگى خیره سر


                             هست پنهان در نهاد هر بشر

 لاجرم جارى است پیکارى بزرگ


                       روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست


                         صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش


                         سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر


                           مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را دراندازد به خاک


                             رفته رفته مى‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند


                             خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

هرکه از گرگش خورد دائم شکست


                      گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر


                             واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گر که باشى همچو شیر


                                   ناتوانى در مصاف گرگ پیر

این که مردم یکدگر را مى‌درند


                                  گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند


                                  گرگها فرمانروایی مى‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند


                                  گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسان ها غریب


                            با که باید گفت این حال عجیب

 


برچسب‌ها: فریدون مشیری
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۸ساعت 21:30  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

                          دانلود 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهانخانه ی جانم،گل یاد تو درخشید  

باغ صد خاطره خندید 

عطر صد خاطره پیچید 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 

من همه محو تماشای نگاهت 

آسمان صاف و شب آرام 

بخت خندان و زمان رام 

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب 

شب و صحرا و گل و سنگ 

همه دل داده به آواز شباهنگ 

 

یادم آید،تو به من گفتی: 

از این عشق حذر کن! 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن 

آب...آئینه ی عشق گذران است 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، 

باش فردا،که دلت با دگران است! 

تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن... 

با تو گفتم:حذر از عشق؟! 

ندانم! 

سفر از پیش تو؟! 

هرگز نتوانم! 

روز اول که دل من به تمنّای تو پر زد، 

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

تو به من سنگ زدی، 

من نه رمیدم،نه گسستم 

باز گفتم که:تو صیّادی و من آهوی دشتم 

تا به دام تو در افتم،همه جا گشتم و گشتم 

حذر از عشق ندانم 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم! 

 

اشکی از شاخه فرو ریخت... 

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت! 

اشک در چشم تو لرزید 

ماه بر عشق تو خندید 

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم... 

پای در دامن اندوه کشیدم 

نگسستم،نه رمیدم 

 

رفت در ظلمت غم،آن شب و شب های دگر هم 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده،خبر هم 

نه کنی دیگر از آن کوچه،گذر هم! 

بی تو اما... 

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...! 

 

 


برچسب‌ها: فریدون مشیری, شعر معاصر ایران, زین قند پارسی, کوچه
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۸ساعت 19:50  توسط بهمن طالبی  | 

 

خانه ی دوست كجاست؟

 

در فلق بود كه پرسيد سوار

 

آسمان مكثی كرد

 

رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت

 

به تاريكی شنها بخشيد و به انگشت

 

نشان داد سپيداری و گفت

 

نرسيده به درخت

 

كوچه باغی است كه از خواب خدا

 

سبزتر است

 

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

 

ميروی تا ته آن كوچه

 

كه از پشت بلوغ سر به در می آرد

 

پس به سمت گل تنهایی می پيچی

 

دو قدم مانده به گل

      

پای فواره ی جاويد اساطير زمين می مانی

 

و تو را ترسی شفاف فرا می گيرد

 

در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:

 

كودكی می بينی

 

رفته از كاج بلندی بالا

 

جوجه بردارد از لانه ی نور

 

 از او می پرسی

 

خانه ی دوست كجاست؟

 

پاسخ فریدون مشیری به سهراب سپهری

 

من دلم می خواهد


خانه ای داشته باشم پر دوست


کنج هر دیوارش


دوستهایم بنشینند آرام


گل بگو گل بشنو


هر کسی می خواهد


وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد


یک سبد بوی گل سرخ


به من هدیه کند


شرط وارد گشتن


شست و شوی دلهاست


شرط آن داشتن


یک دل بی رنگ و ریاست


بر درش برگ گلی می کوبم

 
روی آن با قلم سبز بهار


می نویسم ای یار


خانه ی ما اینجاست


تا که سهراب نپرسد دیگر


خانه ی دوست کجاست؟ 

 


برچسب‌ها: شعر معاصر ایران, زین قند پارسی, سهراب سپهری, فریدون مشیری
 |+| نوشته شده در  دوشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۷ساعت 1:45  توسط بهمن طالبی  | 

 

           

                  [صدای استاد را بشنوید]

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهانخانه ی جانم،گل یاد تو درخشید  

باغ صد خاطره خندید 

عطر صد خاطره پیچید 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 

من همه محو تماشای نگاهت 

آسمان صاف و شب آرام 

بخت خندان و زمان رام 

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب 

شب و صحرا و گل و سنگ 

همه دل داده به آواز شباهنگ 

 

یادم آید،تو به من گفتی: 

از این عشق حذر کن! 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن 

آب...آئینه ی عشق گذران است 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، 

باش فردا،که دلت با دگران است! 

تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن... 

با تو گفتم:حذر از عشق؟! 

ندانم! 

سفر از پیش تو؟! 

هرگز نتوانم! 

روز اول که دل من به تمنّای تو پر زد، 

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

تو به من سنگ زدی، 

من نه رمیدم،نه گسستم 

باز گفتم که:تو صیّادی و من آهوی دشتم 

تا به دام تو در افتم،همه جا گشتم و گشتم 

حذر از عشق ندانم 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم! 

 

اشکی از شاخه فرو ریخت... 

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت! 

اشک در چشم تو لرزید 

ماه بر عشق تو خندید 

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم... 

پای در دامن اندوه کشیدم 

نگسستم،نه رمیدم 

 

رفت در ظلمت غم،آن شب و شب های دگر هم 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده،خبر هم 

نه کنی دیگر از آن کوچه،گذر هم! 

بی تو اما... 

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...! 

 


برچسب‌ها: کوچه, فریدون مشیری, شعر معاصر ایران
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۶ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا