متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار؛
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی؛ زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی؛ ابزارِ بنیان کن،
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریز از مهر تو؛ ای با دوستی، دشمن!
زبانِ آتش و آهن؛ زبانِ خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا... بنشین... بگو... بشنو
بگو... بشنو سخن؛
شاید فروغِ آدمیت، راه در قلب تو بگشاید
برادر... ای برادر... گر که می خوانی مرا؛ بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار...
تفنگت را زمین بگذار
تا از جسم تو، این دیو انسان کُش برون آید!
تو از آیین انسانی؛ چه می دانی... چه می دانی؟!
اگر جان را خدا داده ست؛ چرا باید تو بستانی؟!
چرا باید
چرا باید که با یک لحظه ی غفلت؛
این برادر را به خاک و خون بغلتانی؟!
یک برادر را به خاک و خون بغلتانی؟!
گرفتم در همه احوال؛
حق گویی و حق جویی و حق با تو ست
ولی حق را؛ برادر جان
به زورِ این زبان نافهمِ آتشبار؛ نباید جست
اگر این بار شد؛ وجدانِ خواب آلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار...
تفنگت را زمین بگذار
![]() |