متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
موبی دیک یا نهنگ سفید، داستان مبارزه ی ناخدایی است به
نام اَهب با نهنگ باهوش و عظیم الجثه ای که یک پای او را قطع
کرده است. ناخدا سرسختانه این نهنگ را تعقیب می کند تا از او
انتقام بگیرد. در این راه او تمام تجربـه ی 40 ساله ی صیـد نهنگش
را با نیروهای غیرمـادی همراه می کند تا بلکه بتواند «نهنگ سفید»
را در پهنـه ی آب های بیکران اقیانوس ها بیابد و آن را هلاک کند.
داستـان از زبـان یک مـعلـم به نـام «اسمـاعیـل» که بـرای کار به
کشتی صید نهنگ سوار شده، تعریف می شود.
با خواندن این داستان که نوشتـه ی «هرمان ملویل» است و خود
مدتها در کشتی های تجاری و صید نهنگ کار کرده و اسیر آدمخوارها
و دزدان دریایی شده است، پی به خصوصیات نیک و بد آدم ها
می برید و نیز با طبیعت و ویژگی هـای نهنـگ های عنبـر آشنا شده،
ضمن این که بر روی نقشه ی جهان، موقعیت اقیانوسها، جریان های
آبی و هوایی و مثل آن موضوعات، مروری شیرین خواهید داشت.
برای خواندن این داستان
در همین وبلاگ (اینجا) را کلیک کنید.
در باره ی نویسنده ی کتاب «نهنگ سفید»
هرمان ملویل در ماه اوت 1819 در ماساچوست نیویورک در خانواده ای
مرفه، تحصیل کرده و روشنفکر به دنیا آمد. پدرش از تجار و کارخانه داران
بزرگ آمریکایی به شمار می رفت که نه تنها در محل کار که حتی در
خانه با افراد زیادی سر و کار داشت. او هشت فرزند داشت و هرمان
اولین پسر خانواده بود. در ده سالگی هرمان، خانواده ی آنها ورشکست
شد و به خانه ی کوچکی در همان ماساچوست نقل مکان کردند. پدر
هرمان دو سال بعد در فقر و مشقت از دنیا رفت و هرمان ناچار شد که
بدون این که درسش را تمام کند و دیپلمش را بگیرد به کار بپردازد. او به
روستایی بسیار دور از محل زندگی خانواده رفت و به معلمی بچه های
آن روستا مشغول شد تا قسمتی از مخارج خانواده اش را تأمین کند.
مدتی هم درس های مهندسی را خواند تا بتواند به استخدام دولت
درآید؛ اما سرانجام ملوان شد. در سال 1839 تصمیم گرفت به عنوان
یک کارگر در کشتی تجاری بزرگی که بین آمریکا و لیورپول سفر می کرد
به کار بپردازد. او بیش از پنج سال در کشتی های مختلف تجاری و صید
نهنگ کار می کرد و چیزهای زیادی از رمز و راز کار در دریا و سفرهای
دریایی آموخت و علاوه بر این نقاط مختلف دنیا را دید و با فرهنگ ها،
مردم و آداب و رسومشان آشنا شد. این تجربه ها با مطالعات بعدی
هرمان در زمینه ی فلسفه و جامعه شناسی، دست به دست هم دادند
و او کتاب های ارزشمندی را نوشت و به مردم جهان هدیه کرد.
موضوع بیش تر کتاب های او رویارویی با دشواری های زندگی، اثرات
غیرانسانی پول و مشکلاتی که صنعت و پیشرفت صنعتی برای انسان
و محیط زیست به ارمغان آورده، می باشد.
یکی از کتاب های او که از برجسته ترین آثار تاریخ ادبیات دنیاست و
در 27 سالگی نویسنده خلق شده است، «اُمو» نام دارد که در باره ی
زندگی و آداب و رسوم مردم جزیره ای در نزدیکی هاییتی است.
هرمان وقتی در 21 سالگی در یک کشتی صید نهنگ که از نیو بِدفورد
ماساچوست به آب های اقیانوس آرام سفر می کرد ، استخدام شد، در
طول سفر 18 ماهه اش با آن کشتی با بدرفتاری ناخدا روبرو شد که
ملوانان را گرسنگی می داد و با آنها بسیار ناسازگاری می کرد. این
سبب شد تا او در نزدیکی جزیره ای از آن کشتی فرار کند و مدت چند
هفته در آن جا به سر برد و حتی با آدمخوارهای ساکن در آن مکان رو به
رو شد تا این که بالاخره با یک کشتی صید نهنگ استرالیایی به خانه ی
پدری اش در ماساچوست برمی گردد. امو، نقل حوادثی است که او در
آن جزیره از سر گذرانده بود.
اثر بسیار معروف دیگر هرمان ملویل «موبی دیک» است که نویسنده
در آن از تجربیات خود در موقع کار در کشتی صید نهنگ می نویسد.
هرمان این کتاب را در سی سالگی اش نوشته است که در مدت کوتاهی
به چاپ های متعدد رسید و نویسنده اش را به ارج و عزت جاودانه رساند.
در سال 1847 ازدواج کرد و با همسرش که دختر یک وکیل بود زندگی
گرم و صمیمانه ای را پی ریختند. ولی همچنان تنگدستی بود که آزارشان
می داد؛ به همین خاطر او در 20 سال پایانی عمرش مسئول بازرسی
گمرک در نیو بدفورد و اطراف آن شد و تنها کتابی که در این دوره نوشته
است «بیلی باد» است که جلوه ی دیگری از اندیشه و عقاید او را نشان
می دهد.
ملویل در سال 1891 در سن هفتاد و دو سالگی درگذشت. با وجودی
که ناچار شد مدرسه را به خاطر فقر و نداری رها کند، همیشه با خواندن
و مطالعه به خودش آموزش می داد و این گفته ی او مشهور است که :
«هاروارد و یِیل من، همان کشتی های شکار وال بودند.»!
وقتی از برجسته ترین رمان های دنیا بحث می شود، همیشه از
موبی دیک هم صحبت به میان می آید. ناخدایی به نام اهب با سماجت
به دنبال نهنگ سفید با هوش و پر ادراکی است که پای شکارچی اش
را در یک شکار قطع کرده است. هر کسی که موبی دیک را بخواند خواهد
گفت که نویسنده ی آن زمان زیادی را بر روی دریا گذرانده است، زیرا تنها
چنین کسی می تواند چنین اطلاعات بی نظیری را از جزئیات روز به روز
این زندگی خشن و هیجان انگیز داشته باشد.
ایده ی این داستان برای نویسنده از ترکیب دو ماجرای واقعی به وجود
آمد. یکی از این دو داستان در باره ی عنبرماهی ستیزه جو و انتقام گیری
بود که در آبهای اطراف شیلی زندگی می کرد و در طی سال ها بسیاری
از مردانی را که برای شکارش می آمدند را هلاک کرده بود. بالاخره وقتی
که او شکار انسان ها شد، تعداد بیست سر نیزه از «اشرف مخلوقات»
در بدن و پیه حیوان با وقار یافت شد!
ملویل این داستان را با حادثه ی واقعی دیگری در باره ی غرق شدن
یک کشتی صید نهنگ به وسیله ی یک عنبرماهی خشمگین ترکیب کرد.
کشتی اِسکس در سال 1829 توسط ضربه های سر یک عنبرماهی
غرق شد و خدمه ی آن ماه ها در قایق کوچکی سرگردان بودند و بسیاری
از گرسنگی و تشنگی مردند.
در داستان موبی دیک نوشته ی ملویل، سرنشینان کشتی پیکود که
از ملل و نژادهای گوناگون هستند سمبلی از نادانی و طمع و شرارت
بشر می باشند که بالاخره موجب نابودی آن کشتی می شوند. بعضی
از منتقدین ادبی کشتی پیکود را نماد کشوری می دانند که یک دیکتاتور
دیوانه در رأس امور آن قرار گرفته؛ ضمن تاراج یا مصادره ی منابع و ذخایر
آن، سرانجام آن کشور را با بلاهت، حقد و کینه ی خود به نابودی
می کشاند.
************************
برای مطالعه ی داستان نهنگ سفید
در همین وبلاگ (اینجا) را کلیک کنید.
روز سوم هم مثل روز اول بسیار با طراوت و آفتابی بود. دیده بان ها
هیچ اثری از نهنگ نمی دیدند. اهب بعد از محاسبه ای شتاب زده
فهمید که در طول شب از حیوان جلو زده ایم.
ناخدا خندید و گفت: « البته، آن همه زوبین که با خودش می کشد،
سرعتش را کم می کند. آقای استارباک دور بزنید.»
استارباک که پشت سکان ایستاده بود با ناراحتی گفت: «حالا در برابر
باد به طرف آرواره ی گشوده موبی دیک پیش می رویم.»
اهب بر روی دکل رفت تا خود اطراف را بپاید. یک ساعت گذشته بود
که فریاد ناخدا تمام دریانوردان را از جا پراند:
«آن جا فواره می زند. مثل همیشه نیرومند. برای به آب انداختن
قایق ها آماده باشید.»
استارباک ار روی عرشه صدا کرد: «قربان، می خواهید شما را پایین
بیاورم؟»
اهب جواب داد: «صبر کن. حالا که فرصت هست، می خواهم برای
آخرین بار اقیانوس بی کران را نگاه کنم. از بار اولی که آن را دیدم اصلا"
عوض نشده است. آن وقت ها پسربچه ای بودم و روی ساحل شنی
نانتاکت می ایستادم. ای کاش می دانستم دوباره کی آنجا را خواهم
دید. اما قوی باش اهب، شک نکن، امشب بالای دکل می آیم و لاشه ی
موبی دیک را که به پهلوی کشتی ام بسته شده، تماشا می کنم.»
بعد رو به استارباک فریاد زد: «استارباک، مرا پایین بکش و قایق ها را
آماده کن.»
این بار سوم بود که خدمه، قایق ها را در آب می انداختند. مردان به
نبردی که در پیش بود فکر می کردند و حیرت زده اطراف را می پاییدند.
در این موقع استارباک فریاد زد: «رفقا کوسه ها را دریابید!»
در آب های تاریک زیر بدنه ی کشتی تعداد زیادی کوسه تجمع کرده
بودند و به محض این که قایق ها به آب انداخته شدند، کوسه ها به طرف
آن ها هجوم بردند. کوسه ها پاروها را دندان می زدند و با دمشان به
تخته های قایق ها می کوبیدند. اهب با دیدن باله ی پشتی کوسه ها
گفت: «برای دندان زدن به نهنگی که می خواهم بکشم آمده اند.»
افرادش با شنیدن این حرف از شادی فریاد کشیدند.
استارباک که بالای سر او روی عرشه ایستاده بود، زمزمه کرد:
«امیدوارم حق با تو باشد، پیرمرد شجاع.»
قایق ها هنوز به حیوان نزدیک نشده بودند، که نهنگ زیر آب رفت.
مردان برای نبردی که در پیش داشتند به خود دل و جرئت می دادند و
در سکوت، گوش تیز کرده بودند که ناگهان صدای غرشی از زیر قایق ها
شنیده شد. موبی دیک بود که از زیر آب بیرون جست تا مردان نیزه های
شکسته و طناب هایی را ببینند که از پوست سفید مثل برفش آویخته
بود.
اهب نعره زد: «حمله!» اما همین که سرش را بلند کرد و به بدن قوس
برداشته ی نهنگ خیره شد، دستش که زوبین را گرفته بود از ترس به
لرزه افتاد. بدن تکه پاره ی فدلا روی بدن نهنگ طناب پیچ شده بود.
چشم های بازش یک باره رو به اهب ماند و زوبین از میان انگشت های
لرزان ناخدا پایین افتاد.
اهب کف قایق به زانو افتاد و هق هق کنان گفت: «دوباره دیدمش.»
موبی دیک در میان قایق ها که رسید با ضربه دمش هر دو تای آنها را
خرد کرد و بعد بی اعتنا به مردانی که در میان خیل کوسه ها بر روی آب
دست و پا می زدند و پیرمرد که در میان قایق سوم به زانو افتاده بود،
برگشت و شناکنان از معرکه دور شد.
اهب فوری سرپا شد و بر خود مسلط گشت. رو به استارباک فریاد زد:
«افراد را از آب بگیر و دنبال من بیا.»
بعد به خدمه ی قایقش دستور داد که پارو بزنند و نهنگ را تعقیب کنند.
قایق با جان تازه ای از نزدیکی دماغه ی پیکود رد شد. وقتی که
استارباک میان خون و آب افرادی که هنوز خوراک کوسه ها نشده بودند را
از آب بیرون می کشید، اهب به سرعت دنبال دشمنش رفت.
کوسه ها به پاروهای قایق دندان می زدند و هر بار تکه ای از آن ها را
می کندند. اما قایق آن قدر به موبی دیک نزدیک شده بود که حتی با پارو
هم می توانستند به او حمله کنند. حیوان با بی اعتنایی به آنها بدون این
که سرعتش را بیشتر کند، شنا می کرد. خون ناخدا به جوش آمده بود و
این حرکت وال را توهین به خود تلقی می کرد! با ناسزایی نیزه اش را با
تمام کینه و حرص در بدن حیوان فرو کرد.
نهنگ از شدت درد به پهلو چرخید و ضربه ی محکمی به قایق زد. اهب
محکم به حلقه ی پاروها چسبید، اما بقیه ی مردان از قایق به بیرون
پرتاب شدند. سه تای آنها با گرفتن بدنه ی قایق خود را بالا کشیدند، اما
نفر چهارم به قایق نرسید و تنها در میان آب باقی ماند.
اهب خدمه اش را که برای گرفتن طناب لغزنده تقلا می کردند تماشا
می کرد. طناب با سرعت باز می شد و بالاخره با وجودی که یکی از
مردان آن را دور حلقه ی پارو گره زد، در اثر تقلای نهنگ پاره شد.
اهب که می دید نهنگ دوباره آزاد شده، ناسزا می گفت و فریاد
می زد.
اما نهنگ که خود را آزاد می دید به زیر آب رفت و به سرعت به سمت
کشتی رفت. یکی از پاروزن های قایق اهب جیغ کشید: «قربان! نهنگ
را نگاه کنید، به طرف پیکود می رود.»
آن بالا روی عرشه ی اصلی، استارباک درخشش موبی دیک را که
به سرعت به سمت راست کشتی نزدیک می شد، دید.
استاب که پشت استارباک ایستاده بود گفت: «یعنی تخته ها مقاومت
می کنند؟!»
استارباک آهی کشید و گفت: «فکر نمی کنم آقای استاب، مگر این
که خداوند از ما محافظت کند.»
خدمه که مشغول تعمیر قایق های شکسته و آوردن سلاح های جدید
از انبار بودند، کارشان را متوقف کرده بودند و برای دیدن نهنگ که مثل
دژکوبی در حال پیشروی به سمت کشتی بود، کنار عرشه آمدند.
موبی دیک چون ماشین بخاری غول پیکر به نظر می رسید که با سرعت
حیرت انگیزی به طرفشان می آمد.
نهنگ به کشتی برخورد کرد و تمام تخته ها به لرزه افتادند. دکل ها
می لرزیدند و غژ غژ می کردند. وقتی پیکود به خاطر ضربه به پهلو خم
شد، استارباک صدای آبی را که به انبار می ریخت شنید. موبی دیک زیر
آب رفت و در طرف دیگر کشتی، در فاصله ی چند متری از قایق اهب از
آب بیرون آمد.
اهب با زوبینی جلوی قایق رفت و فریاد زد: «نهنگ لعنتی کشتی ام
را گرفتی، ولی اهب باز هم تو را شکار می کند. تا آخر دنیا دنبالت
می آیم.» با این حرف نیزه اش را به طرف نهنگ انداخت.
موبی دیک سرش را بلند کرد و با پره های دمش به آب کوبید. بعد در
حالی که طناب را محکم می کشید، زیر آب رفت و دور شد. طناب سوت
کشان روی شیار چوبی دماغه ی قایق کشیده می شد که اهب متوجه
شد حلقه ای از آن دور پارویی، وسط قایق گیر کرده است. ناخدا خم
شد که طناب را آزاد کند ولی موبی دیک چنان با سرعت زیر آب می رفت
که طناب بالا پرید و دور گردن اهب حلقه شد و او را به هوا بلند کرد. قبل
از این که خدمه متوجه شوند، اهب به بیرون پرت شد. اهب که برای
همیشه به نهنگ منفورش بسته شده بود، زیر آب کشیده شد و از نظر
ناپدید شد.
حالا دیگر فقط سر دکل های پیکود از آب بیرون بود. زوبین اندازها که
خود را به بالاترین نقطه ی دکل ها رسانده بودند، در حالی که آب دور و
بر پاهایشان غل غل می کرد با استیصال به همدیگر می نگریستند.
بالاخره آنها نیز به زیر آب رفتند. کشتی بزرگ در موقع پایین رفتن چنان
گردابی درست کرد که هر چیزی را در فاصله ی صد متری به زیر کشید.
مردها، قایق های شکسته و حتی بعضی از پرندگان شناور.
اما به دنبال آن، آب خیلی زود آرام شد و دریا همان طور که هزاران
سال پیش موج می خورد، روی کشتی غرق شده را پوشاند!
*****
اما یک نفر از آن کشتی جان به در برد. من، اسماعیل!
بعد از گم شدن فدلا، به دستور ناخدا به قایق او رفتم. من همان مرد
چهارمی بودم که در اثر ضربه ی سخت دم موبی دیک به دریا پرت شدم.
امواج مرا از معرکه دور کرد تا جایی که توانستم از دندان کوسه ها و
کشش گردابی که به سبب غرق شدن پیکود ایجاد شده بود، جان به
سلامت به در برم.
در حالی که با وحشت به دریای بی انتها خیره شده بودم و می دیدم
که باله های پشتی کوسه ها به من نزدیک و نزدیک تر می شود، یک
دفعه حباب سیاه بزرگی روی آب ظاهر شد. این تابوت کووی کوک بود که
از شدت سبکی از گرداب کشتی غرق شده رها شده و دوباره به سطح
آب آمده بود. در حالی که به دوست از دست رفته ام فکر می کردم به
زحمت خود را روی تابوت کشیدم. بعد از یک شبانه روز سرگردانی روی
اقیانوس، چشمم به یک کشتی افتاد. کشتی راشل بود که هنوز در
جست و جوی خدمه ی گمشده اش، دریا را جست و جو می کرد.
آن ها برای نجاتم قایقی به آب انداختند.
با طلوع آفتاب دیده بان ها خودشان را بالای دکل ها کشیدند. هنوز
به آن بالا نرسیده و در جای خود مستقر نشده بودند که فریاد ناخدا
اهب شنیده شد: «می بینیدش؟»
چیزی دیده نمی شد. اهب غرولندکنان گفت: «حیوان از چیزی که
فکر می کردم سریع تر است. بادبان های دیگر را هم بکشید. بگذارید
کشتی به دنبالش پرواز کند.»
ساعتی بعد صدای فریادی بلند شد: «آن جا فواره می زند! درست
روبرویمان.»
استاب فریاد کشید: «نمی توانی از چنگ اهب پیر در بروی موبی دیک؛
داریم به سراغت می آییم!» اما فقط او نبود که عرض اندام کرد، بقیه ی
خدمه، حتی خود من برای مبارزه لحظه شماری می کردیم. ما ماه ها
بود که به دنبال این هیولای غول پیکر، آبها را پشت سر گذاشته بودیم
و حالا در مقابل هم قرار گرفته بودیم.
حمله ی نافرجام روز قبل ما را مصرتر کرده بود. گرچه نهنگ قایقی را
در هم شکسته بود ولی همه ی دریانوردان سالم بودند و کسی جانش
را از دست نداده بود. اهب آن قدر شجاع بود که با دست خالی با نهنگ
بجنگد و با وجود چنین ناخدای بی باکی که ما را رهبری می کرد، چطور
ممکن بود شکست بخوریم؟!
ما سی نفر تمام فکر و حواسمان را بر یک چیز متمرکز کرده بودیم:
«کشتن موبی دیک»
یک از دیده بان ها فریاد زد: «دیگر فواره نمی زند قربان!»
تمام افراد دریا را جست و جو می کردند و یا از طناب ها بالا می رفتند
و یا روی دیواره ی کشتی خم شده تا داخل آب را ببینند، که یک دفعه
موبی دیک در سمت راست سینه ی کشتی از میان امواج بیرون جهید.
آب را شکافت و جثه ی عظیم و قدرتمندش را به رخ ما کشید.
یک نهنگ می تواند مثل دلفین یا کوسه تمام بدنش را از آب به بیرون
پرتاب کند. دریانوردان به این شاهکار آکروباتیک، «رجزخوانی» می گویند.
نهنگ چندین بار بدن خود را بالا کشید تا زَهره ی مردان را آب کند. هر
بار که بر روی آبها فرود می آمد، آب را ده ها متر به اطراف می پاشید.
قطرات آب در زیر نور خورشید مثل سنگ های درخشان و قیمتی بر
سر و روی ما می ریخت.
اهب با غیظ توام با استیصال فریاد زد: «آخرین شیرین کاری هایت را
بکن! دیگر فرصتی برایت باقی نمانده. افراد، قایق ها را به آب بیندازید!»
اما به محض این که سه قایق به سطح آب رسید موبی دیک جهتش
را تغییر داد و به سمت قایق ها رفت.
استارباک از روی عرشه ی کشتی فریاد زد: «قربان دارد به سمت
قایق شما می آید.»
اهب که فکر می کرد می تواند بدون جلب توجه نهنگ به او نزدیک
شود، به دو قایق دیگر دستور داد که از دو سوی سرش به سمت حیوان
بیایند تا او را از مقابل خود، غافل کنند. اما نهنگ سفید باهوش تر از این
حرف ها بود. او ناگهان تغییر مسیر داد و وقتی سه قایق به نزدیک هم
رسیدند، با دمش بر آنها کوبید و به مثلث آنها حمله کرد.
زوبین اندازها با هم به طرف او حمله بردند ولی نهنگ با سرعت و با
پیچ و تاب دادن به مسیر حرکت خود، طناب ها را گره انداخت و تلاش
کرد به زیر آب برود. اهب با چالاکی توانست طناب را ببرد ولی استاب
و فلسک از سرعت بسیار زیاد حیوان غافل گیر شده، با درماندگی
دیواره ی قایق را چسبیده بودند. لحظه ای بعد قایق هایشان به هم
کوبیده شد و خرد گردید. مردان دو قایق در آب افتادند و با نومیدی
تلاش می کردند تخته پاره ای را بگیرند تا به اعماق آب فرو نروند.
فلسک در حالی که به تشت ریسمان آویخته بود سعی می کرد
پاهایش را در آب بالا کشد تا کوسه ها آن را گاز نزنند.
استاب فریاد زد: به خاطر خدا یک نفر بیاید و مرا با ملاقه از این سوپ
بیرون بکشد.»
قایق اهب هنوز سالم مانده بود. اما قبل از این که ناخدا کاری کند،
قایق از روی آب بلند شد و حدود پنج متر در هوا بالا رفت. موبی دیک آن
را بر روی پیشانی خود بلند کرده بود. سپس آن را رها کرد تا بر روی
آبهای اقیانوس کوبیده شود.
حالا دیگر هر سه قایق متلاشی شده بود و نهنگ هم در حالی که
طناب هایی که به او پیچیده بودند را می کشید راهش را گرفت و
شناکنان دور شد.
استارباک بار دیگر قایقش را به آب انداخت و افراد، تکه چوب ها، پاروها
و خلاصه هر چه را که می توانست از آب گرفت.
مچ دست یا قوزک پای بعضی از دریانوردان پیچ خورده بود و یا دچار
کوفتگی شده بودند ولی هیچ کس آسیبی جدی ندیده بود. اهب را در
حالی یافتند که به انتهای قایق شکسته اش چسبیده بود. وقتی او را
به زحمت از دیواره ی پیکود بالا کشیدند، متوجه شدیم که پای
استخوانی اش شکسته است.
او آهی کشید و گفت: «بله دوستان او دوباره پای مرا کند.»
بعد رو به مردان کرد و گفت: « بگویید به کدام سمت می رود؟»
و جواب شنید که: «به سمت شمال قربان!»
- «پس بیایید تعقیبش کنیم. استارباک بادبان ها را باز کن و خدمه
را جمع کن.»
استارباک که نگران ناخدا بود، پرسید: «قربان! می خواهید شما را به
اتاقتان برسانم؟»
اهب که اطراف را نگاه می کرد با خشونت جواب داد: «نه؛ همان طور
که گفتم خدمه را جمع کن.»
- «همه این جا هستند قربان!»
اهب با صدای ضعیفی به استارباک گفت: «اما هنوز او را ندیده ام.
روی عرشه نیست، هست؟»
فدلا نبود. و ما دریافتیم که او با طناب نیزه ی اهب به درون آب کشیده
شده است.
روز بعد روشن ترین روزی بود که در عمرم دیده بودم. آسمان و دریا هر
دو به رنگ آبی روشن بود و می درخشید. ده ها پرنده به سفیدی برف در
اطراف دکل ها چرخ می زدند. همین که روی عرشه آمدم گرمای مطبوع
خورشید را روی گونه ام احساس کردم. روز خوبی برای دریانوردی بود و
روز خوبی برای زنده ماندن.
بعد از هفته ها دریانوردان را دیدم که شوخی می کنند و می خندند.
استارباک هم در حالی که نخودی می خندید به روی عرشه آمد.
اهب بالای دکل اصلی روی تخته اش با چشم هایی مثل زغال گداخته
به دریا چشم دوخته بود. صورتش در اثر هوای دریا ترک برداشته و چروک
خورده بود. اما حتی او هم نتوانست در برابر افسونگری های این صبح
زیبا مقاومت کند. او از دکل پایین آمد و کمی روی عرشه قدم زد.
به نظرم آمد فکر خانه و زن و فرزند کم کم یخ نفرت را در قلبش ذوب
کرده است. در حالی که به دیواره ی عرشه تکیه داده بود، نسیم را بو
می کشید و دریای کف آلود را نگاه می کرد. شاید به فکر پسرش بود.
همان طور که تماشا می کردم، متوجه شدم قطره ی اشکی از چشم
ناخدا به دریا ریخت.
با خودم فکر کردم که در تمام اقیانوس عظیم آرام، ثروتی به اندازه ی
آن قطره ی کوچک نیست. استارباک که مثل من با دقت ناخدا را زیر نظر
داشت، آهسته پرسید: «قربان! حالتان خوب است قربان؟»
اهب به طرف او برگشت و گفت: «آه استارباک! باد ملایم و آسمان
صافی است و در روزی به زیبایی امروز بود که اولین نهنگم را زدم.
زوبین انداز جوانی بودم و فقط هجده سال داشتم. چهل سال پیش بود.
استارباک، چهل سال است که نهنگ ها را دنبال می کنم. چهل سال
رنج و توفان و خطر روی دریا. در این شکار خونین با خشم و نفرت، بارها
دور دنیا را گشته ام...»
معاون اول آهسته گفت: «ناخدا ...»
- استارباک، چهل سال مثل احمق ها زندگی کرده ام و امروز احساس
پیری و خستگی وجودم را فراگرفته. نزدیکتر بیا استارباک، بگذار در چشم
یک انسان نگاه کنم. من، همسر و فرزندم، زمین سبز و آسایش خانه را
توی این چشم ها می بینم. تو مرد خوبی هستی، معاون اول! وقتی
شکار شروع شد تو با ما سوار قایق نشو. می خواهم در کشتی بمانی
و دور از موبی دیک در امان باشی.»
استارباک گفت: «اما ناخدا! شما مرد شریفی هستید. در وجود یک
مرد هیچ چیز مهم تر از قبول کردن اشتباهات و ناکامی هایش نیست.
نهنگ سفید را رها کنید. بیایید از این آبها دور شویم . همین حالا مسیر
را مشخص می کنم و پیکود را به سمت خانه برمی گردانم.»
به نظر رسید که اهب نرم شده است. به همین خاطر استارباک دوباره
گفت: « ما که محموله ی خوبی از روغن داریم. چرا نمی گذارید افراد
صحیح و سالم پیش زن و بچه هایشان برگردند؟!»
اهب به نرمی و با اشتیاق از زن و فرزندش گفت: «الان پسرم از خواب
بیدار شده و مادرش دارد برای او از من می گوید که چطور در دریا هستم.
اما من چگونه می توانم برگردم و با او بازی کنم در حالی که هیولایی در
من است که مرا مجبور می کند تا آنچه را نباید، انجام دهم. نه! من
هرگز تا وقتی که موبی دیک را نکشته ام، راضی نخواهم شد.»
زمانی که اهب دوباره روی دیواره ی کشتی خم شد و به درون دریا
نگریست، با تعجب صورت مرد دیگری را هم در آب دید. آن بازتاب صورت
فدلا بود که به کنار اهب آمده بود.
همان شب اهب که همچنان روی عرشه بود، ناگهان صورتش را بالا
گرفت و مثل سگ ها بو کشید. زیر لب گفت: «بوی نهنگ می آید.»
کمی بعد بوی تندی شبیه کپک، تمام عرشه را فراگرفت. اهب دستور
داد بادبان ها را شل کنیم و مسیر کشتی را کمی تغییر داد.
با برآمدن خورشید، لکه ی چربی بزرگی، حدود ده کیلومتر را روی آب
دیدیم. این مدفوع نهنگی بود که در آن حوالی شنا می کرد.
اهب فریاد زد: «رد خودش است. همه ی افراد روی عرشه!»
تاشته گو چماقی برداشت و شروع به کوبیدن روی عرشه کرد. ما
دریانوردان در حالی که لباس می پوشیدیم، دوان دوان از خوابگاه خدمه
به بالا دویدیم.
ناگهان فواره ای دیده شد. اهب فریاد زد: «آن جا فواره می زند.
کوهانش شبیه تپه ای برفی است. این موبی دیک است.»
بعد رو به معاون اول فریاد زد: «زود باش استارباک. می خواهد زیر آب
برود. قایق ها را آماده کن و مرا پایین ببر.»
همان طور که ناخدا دستور داده بود، استارباک و خدمه اش در کشتی
ماندند. ما از روی عرشه، سه قایق دیگر را که با سرعت روی آب پیش
می رفتند را تماشا می کردیم.
دسته ای پرنده روی رد مدفوع نهنگ مثل توپ بدمینتون بالا و پایین
می رفتند. یکی از آنها روی نیزه ی شکسته ای که بر پشت موبی دیک
بود، نشست. تمام بدن حیوان از زخم و جراحتی که انسان ها ایجاد
کرده بودند، پر بود. نیزه های متعددی بر بدن او نشسته بودند، بعضی
جدید و بعضی قدیمی و زنگ زده.
وقتی قایق ها به فاصله ی چند صد پایی موبی دیک رسیدند، حیوان
سر عظیمش را از آب بیرون آورد و بدنش را به جلو قوس داد، بعد در
حالی که پره های دمش را نشان می داد زیر آب رفت و قایق ها و
پرندگان را همان جا باقی گذاشت.
گمان می کردم ساعتی در همان پایین بماند، اما دقایقی بعد پرندگان
را دیدیم که در اطراف قایق اهب چرخ زده و پایین می آیند. ناخدا به داخل
آب نگاه کرد و سفیدی را دید که لحظه به لحظه بزرگ تر می شد.
موبی دیک بود که درست زیر قایق آنها داشت بالا می آمد. قبل از اینکه
پیرمرد بتواند عکس العملی نشان دهد یا چیزی بگوید. ردیفی از
دندان ها از آب بیرون زد و قایق را از آب برداشت. لحظه ای بعد قایق دو
تا شده روی آب بود و مردان در حال دست و پا زدن در آب. نهنگ سفید
در یک دایره به دور آنها می چرخید و گردابی درست کرده بود که اهب در
مرکز آن قرار داشت. دو قایق دیگر از ترس این که حیوان به خشم آید و
جان افراد به خطر جدی بیفتد جرئت نزدیک شدن نداشتند.
استارباک اما دماغه ی کشتی را به طرف آنجا برگرداند و وقتی بین
نهنگ و مردان در آب حائل شد، قایق ها توانستند آنها را از آب بیرون
کشند. اهب، کوفته و کبود بر کف قایق افتاد اما او مردی معمولی نبود،
خیلی زود دوباره جان گرفت و در حالی که مشت هایش را برای نهنگی
که دور می شد، تکان می داد، کف قایق ایستاد و فریاد زد: «زوبینم
سالم است؟»
استاب جواب داد: «بله قربان! پیش من است.»
پیرمرد دوباره پرسید: «و افراد؟»
و جواب شنید که: «همه هستند قربان!»
اهب با عصبانیت نگاهی به نهنگ کرد و گفت: «حالا سرعتش را زیاد
می کند. به کشتی برگردید.»
تا ساعت ها کشتی راشل را می دیدیم که پشت سر ما از سویی به
سوی دیگر چرخ می خورد. اما نه قایق گمشده اش و نه خدمه اش را،
پیدا نکرد.
حالا دیگر اهب روز و شب بر روی عرشه بود. او می دانست موبی دیک
در آب های همان حوالی است و از فکر این که شکنجه گرش آنقدر به او
نزدیک است، نمی توانست بخوابد یا چیزی بخورد. اهب کلاه پهنی
سرش می گذاشت و شنلی می پوشید تا خودش را از باد و قطره های
ریز آب حفظ کند. پیشکار غذایش را به روی عرشه می آورد، اما او فقط
ناخنکی به آن می زد. نمی توانست به جز نهنگ سفید به چیز دیگری
فکر کند. همان لباس هایی که از باران شبانگاهی خیس می شد از
آفتاب صبحگاهی بر تنش خشک می شد.
ریشش مثل ریشه های درختی، بلند و پر گره شده بود. ناخدایمان
شبیه مردی وحشی بود و ما در سکوتی ملال آور اطرافش حرکت
می کردیم. تنها همدمش فدلا بود که دست بر سینه می ایستاد و
چشم هایش مثل شیشه بی حالت بودند. به نظر می رسید در خلسه
فرو رفته است. دلم می خواست دستم را جلوی صورتش تکان بدهم و
عکس العملش را ببینم، اما جرئتش را نداشتم.
اهب مرتب دیده بان ها را می پایید و امر و نهی می کرد. به محض
این که سپیده می دمید آنها را به بالای دکل می فرستاد و تا بعد از
غروب آفتاب سرشان غر می زد که هشیار باشند. شاید کم کم
مشکوک می شد که دیده بان ها میلی ندارند پیدا شدن نهنگ سفید
را به روی خود بیاورند و اعلام کنند. این بود که تصمیم گرفت خودش
بالای دکل برود. برایش تخته ای آماده کردند و به اطراف آن طناب بستند
و او را بالا کشیدند.
ناخدا که برای جست و جو به دیده بان ها ملحق شده بود، به آن ها
طعنه زد و گفت: «شاید آن سکه ی طلا به خودم برسد!»
ما در امتداد خط استوا به پیش می رفتیم که با کشتی دیگری برخورد
کردیم. ناخدا پرسید: «آیا نهنگ سفید را دیده اید؟»
ناخدای آن کشتی، قایق تکه تکه شده ای را بر روی طناب ها نشان
داد و گفت: «این کار اوست.»
اهب پرسید: «او را کشتید؟»
آن مرد با اندوه جواب داد: «زوبینی که بتواند این کار را بکند، هنوز
ساخته نشده است.»
اهب زوبین را از قایقش برداشت و آن را بالای سرش گرفت و فریاد زد:
«اشتباه می کنی، ناخدا. من آن را دارم. تیغه اش در خون و صاعقه
آب دیده شده است. به زودی آن را در بدن نهنگ سفید فرو می کنم.»
ناخدای آن کشتی گفت: «پس خدا کمکت کند پیرمرد.»
و ادامه داد که: «پنج مرد نیرومند را دیروز از دست دادم. تو کشتی ات
را روی مزار آنها می رانی.»
در کشتی پیکود به جز کارگاه نجاری کارگاه آهنگری هم وجود دارد.
سندان و کوره ی آهنگر روی عرشه، درست پای دکل اصلی کشتی
است.
آهنگرمان پیرمردی به نام پِرچ است که پیش بندی از پوست کوسه
می بندد و از بس با آهن گداخته و اخگرهای آتش سر و کار داشته
آثار فراوان سوختگی بر روی پوست دست و صورتش دیده می شد.
اهب به نزد او رفت و کیسه ای را به او داد که بعدا" فهمیدم میخ
نعل اسب های مسابقه است. ناخدا به پرچ آهنگر گفت آنها را برایم
ذوب کن و سپس با آنها سرنیزه ای درست کن. پرچ رو به اهب گفت:
«میخ نعل اسب، سخت ترین فلزی است که تاکنون چکش کاری
کرده ام.»
وقتی که میخ ها در کوره ذوب شد و سرنیزه درست شد، پرچ آهنگر
چندین بار آن را بر روی شعله گداخت و چکش کاری کرد تا طوری شد
که به نظرش بی حرف و حدیث شده بود. وقتی خواست آن را در آب
بیندازد تا آبدیده و محکم شود. اهب مانع شد. او سه نیزه اندازش را
صدا زد و گفت: «آیا حاضرید آن قدر از خونتان به من بدهید تا با آن این
سرنیزه را سرد کنم؟»
سه نیزه انداز موافقت کردند و بر روی بازوی خود خراشی دادند و بر
روی سر نیزه آن قدر خون ریختند که آن را فراگرفت. به این ترتیب آن
سرنیزه با خون انسان آبدیده شد تا برای شکار نهنگ سفید در دست
اهب باشد.
همان شب دیر وقت اهب کابوس وحشتناکی دید. او به عرشه رفت
و برای فِدِلا که مشغول دیده بانی بود خوابش را تعریف کرد. مرد مرموز
سپیدمو در تاریکی در حالی که نیشخندی به لب داشت، گفت که فقط
یک طناب است که می تواند ناخدا را بکشد، نه سلاح یا چیز دیگری!
آبهای اقیانوس آرام را در امتداد استوا می پیمودیم. چون در آنجا بود
که اهب امید داشت موبی دیک را دوباره ببیند. هنگام صبح که روی
عرشه بودیم صداهای عجیب و ماورای زمینی شنیدیم. آنجا پر بود از
جزیره های صخره ای که دریانوردان عقیده داشتند پری های دریایی
در آنها زندگی می کنند و این صداها مربوط به آنهاست ولی دریانورد
پیری که قبلا" داستان اهب و از دست دادن پایش را تعریف کرده بود
گفت: «این صدای غرق شدگان در دریاست که مشغول ضجه و ناله
هستند.»
اهب با بی اعتنایی به حرف دریانوردان گفت: «این صدا مربوط به
فُک های دریایی است که در جزایر به سر می برند.»
این گفته نه تنها حال دریانوردان را خوب نکرد بلکه آنها را پریشان تر
هم نمود زیرا آنها عقیده داشتند که صدا و شکل فک های دریایی مثل
انسان هاست و وقتی آنها ضجه می زنند و ناراحت هستند به معنی
آن است که بدشُگونی و اتفاقات و حوادث بدی در راه است.
چیزی از این واقعه نگذشته بود که یکی از مردان که در بالای دکل
دیده بانی می کرد، به داخل دریا افتاد. بلافاصله برای او وسیله ی
نجات که یک بشکه ی کوچک چوبی بود به آب انداخته شده بود ولی
آن وسیله به خاطر نور خورشید خشک شده بود و ترک داشت. آب از
درزهایش به درون رفت و به زیر آب رفت و ملوان بی چاره هم قبل از
این که بتوانیم به دادش برسیم به قعر دریا رفت.
دریانوردان این موضوع را به صداهای مرموزی که صبح شنیده بودیم
نسبت دادند.
پیش از هر چیز لازم بود که برای کشتی، وسیله ی نجات دیگری
تهیه شود. کووی کوک تابوتش را پیشنهاد کرد. آن را روی عرشه آورد
و نجار با موم تمام درزهای آن را گرفت. حالا دیگر وسیله ی نجات
پیکود یک تابوت بود که به شکل کانو ساخته شده بود!
روز بعد کشتی بزرگی به نام راشل دیدیم. اهب از ناخدا پرسید:
«نهنگ سفید را دیده اید؟»
ناخدا جواب داد که: دیروز با او برخورد کرده اند. پیش از این که ما
قایقی به آب بیندازیم، آنها چنین کردند. وقتی ناخدای کشتی راشل
به روی عرشه ی پیکود آمد، به اهب گفت که در جریان تعقیب و گریز
دیروز چند نفر از مردانش را گم کرده اند و به جستجوی قایق آنها
برآمدند ولی بی نتیجه بوده. او از ناخدا اهب خواست که به آنها در
کار جست و جو کمک کند. ولی ناخدای ما هیچ نگفت. باز ناخدای
کشتی راشل برای این که اهب را با خود همدل کند، گفت: پسرش
نیز در آن قایق است و تمنا کرد که به او کمک کنیم.
استاب گفت: «ما باید به آنها یاری کنیم.» و بقیه ی دریانوردان که
ناظر این صحبت ها بودند به هیجان آمده و او را تشویق کردند.
دریانورد پیر به آهستگی گفت: «فایده ای ندارد. یادتان نیست که ما
صدای ارواحشان را شنیدیم؟!»
اهب که از نگاه کردن به ناخدای پریشان حال خودداری می کرد. با
خونسردی و بی اعتنایی گفت: «این کار را انجام نمی دهم. همین
الان هم داریم وقتمان را تلف می کنیم.»
ناخدای پسر از دست داده، لحظه ای شگفت زده ایستاد. آنگاه اهب
رو به معاون اولش کرد و گفت: «آقای استارباک تا سه دقیقه ی دیگر
هیچ بیگانه ای روی عرشه نباشد. کشتی به حرکتش ادامه می دهد.»
ما آب های آرام و نیلگون دریای جنوب چین را می شکافتیم و در
امتداد خط استوا که منطقه ی صید نهنگ بود پیش می رفتیم. سال
قبل اهب در همین منطقه بود که موبی دیک را دیده بود.
افراد هفته ای دو بار بشکه های روغن را در انبار با آب دریا خیس
می کردند. این کار سبب می شد که بشکه ها محکم و قرص بمانند.
یک روز متوجه شدیم که در موقع تخلیه ی آبی که برای مرطوب کردن
بشکه ها استفاده شده بود، مقدار زیادی روغن وجود دارد. استارباک
برای گزارش این وضعیت به نزد اهب در اتاقش رفت. من همان موقع در
حال سابیدن راهروی جلوی اتاق بودم. از میان در دزدکی به داخل اتاق
سرک کشیدم و نقشه هایی بر روی دیوار و روی میز ناخدا دیدم که او
روی آنها خم شده بود. به جز آن روی دیوار قفسه ای از کتاب ها دیده
می شد.
استارباک جلوی میز ایستاده بود و داشت موضوع نشت روغن ها را
می گفت ولی ناخدا حتی سرش را از روی نقشه ها بلند نکرد. بعد از
این که صحبت معاون اول تمام شد، به او گفت خیلی به ساحل ژاپن
نزدیک شده ایم و نمی توانیم برای چند بشکه ی فرسوده وقت تلف
کنیم. استارباک دوباره گفت: «اما قربان! من دارم راجع به از دست
دادن روغن صحبت می کنم. چه پاسخی به صاحبان کشتی خواهیم
داد؟»
اهب با عصبانیت گفت: « بگذار صاحبان کشتی در ساحل نانتاکت
بایستند و بگویند امروز هوا طوفانی است و نمی توان به دریا نزدیک
شد!» بعد رو به استارباک کرد و گفت: «به روی عرشه بازگرد و مرا
تنها بگذار.»
استارباک با سرخوردگی گفت: قربان من مشکلات این سفر را به
جان خریده ام و در برابر مصلحت این کشتی و مأموریتش مسئولم!»
اهب مشتش را بر روی میز کوبید و گفت: «مسئول این کشتی
من هستم و خود پاسخگو خواهم بود.»
این بود که استارباک با صورتی برافروخته اتاق را ترک کرد. کمی
بعد اهب بر روی عرشه ظاهر شد. او استارباک را صدا زد و گفت:
«انبار اصلی را خالی کن و نشتی اش را برایم پیدا کن.»
این بود که ساعتی بعد عرشه پر از بشکه های روغن شد. شانس
با ما یار بود که دریا آرام بود، زیرا اگر توفانی به پا می شد به دلیل
سنگینی بیش از حد عرشه، کشتی به سرعت واژگون می شد.
بی چاره کووی کوک موظف شده بود بشکه های ته انبار را بررسی
کند. او ساعت ها در میان رطوبت و گل و لای انبار این ور و آن ور رفت
و بالاخره بشکه هایی که نشتی داشت را پیدا کرد و آنها را بر روی
عرشه آوردیم. اما کووی کوک چند روز بعد به خاطر هوای آلوده و رطوبت
موجود در انبار، بیمار شد. تب چنان بالا گرفت که نیزه انداز در عرض
یکی دو روز به بستر مرگ افتاد.
من تا جایی که می شد در کنار بسترش می ماندم. می دیدم که
بدن نیرومندش تحلیل رفته و استخوان هایش از پوست خالکوبی
شده اش بیرون زده اند. دیگر امیدی به او نداشتیم و نیزه انداز را از
دست رفته می دانستیم. فقط در چشم هایش برقی از حیات دیده
می شد. روزی سرش را به زحمت از بالش بلند کرد و به من گفت:
«وقتی صیاد نهنگی در نانتاکت می میرد، او را در کانو می گذارند. در
جزیره ی ما هم مثل همین کار را می کنند و سپس قایق را به آب
می سپرند تا به جایی برود که آسمان و زمین یکی می شود.» بعد
با صدایی بغض آلود گفت: «نمی خواهم خوراک کوسه ها شوم، از
تو می خواهم که برایم یک کانو درست کنی.»
من با عجله به دیدن نجار کشتی رفتم و خواسته ی کووی کوک را
با او در میان گذاشتم. پیرمرد سفیدمو برای انجام وصیت او یک لحظه
هم وقت تلف نکرد و به سرعت دست به کار شد. یکی دو ساعت بعد
صدای اره کردن و چکش کاری متوقف شد و کانو آماده شد.
پیرمرد پایین آمد و از همان داخل راهرو فریاد زد: «هنوز لازم نشده؟»
با عصبانیت و غیظ گفتم: «نه!» اما کووی کوک در جایش نیم خیز شد
و خواست که در آن بخوابد. به من گفت که نیزه و سرنیزه و یک پارو در
داخل آن بگذارم.
وقتی که با کمک ما درون تابوتش دراز کشید، یوجو، مجسمه ای
که با او راز و نیاز می کرد، را روی سینه اش گذاشت و همان طور
که نجوا می کرد، به خواب رفت. در میان شگفتی ما صبح روز بعد از
بستر بیرون آمد. حالا که همه چیز برای رفتن آماده شده بود، او خیال
نداشت جایی برود. چند روز بعد خون به صورتش برگشت و آبی زیر
پوستش افتاد.
من با تعجب گفتم: «کووی کوک تو واقعا" می توانی مرگ یا زندگی
را انتخاب کنی؟» او گفت: «ها! اگر مرد بخواهد زنده بماند، زنده
می ماند. فقط نهنگ، توفان، یا صاعقه می تواند بکشد او را و مرض
نتوانست نیست کند او را.»!
چنین بود که او تب استوایی را که بیش تر آدم ها را نابود می کند؛
از سر گذراند و در کم تر از یک هفته دوره ی نقاهتش را طی کرد و
دوباره قدرت خود را به دست آورد. دوستم از مرگ رهیده بود و از
تابوتی که ساخته بود استفاده ی بهتری کرد، آن را به عنوان یک
صندوقچه ی دریایی استفاده کرد.
ما به سرعت به طرف دریای ژاپن می راندیم که کشتی صید نهنگ
دیگری را دیدیم که پرچم انگلستان را بر فراز خود داشت. اهب رو به
آن کشتی گفت: «شما نهنگ سفید را دیده اید؟»
ناخدای آن کشتی؛ مردی تنومند، با لباس آبی رنگ برازنده، چهره ی
آفتاب سوخته ولی جذاب بود و تقریبا" شصت ساله به نظر می رسید،
روی عرشه ایستاده بود. وقتی پای استخوانی اهب را دید، در پاسخ
دست راستش را که به صورت چکش از چوب و استخوان نهنگ درست
شده بود نشان داد و گفت: «این کار اوست!»
اهب بلافاصله دستور داد قایقی به آب بیندازیم و به سوی کشتی
حرکت کرد. وقتی که بر روی عرشه آمد، ناخدا دست استخوانی اش را
جلو آورد تا با اهب دست دهد. در مقابل پیرمرد نیز پای استخوانی اش
را جلو برد و آن را به استخوان دست ناخدای خوش چهره زد.
سپس ناخدا تعریف کرد که چگونه وقتی به دنبال نهنگی بودند و به
پهلوی آن زوبین زده بودند، ناگهان سر و کله ی وال سفید رنگی پیدا شد
که به پهلویش چندین نیزه فرو رفته بود و طناب را دندان زده بود تا نهنگ
دیگر بتواند از چنگ صیادان برهد.
اهب گفت: «بعد چه شد؟»
ناخدای یک دست انگلیسی ادامه داد: «او زیر قایق ما بالا آمد و آن را
واژگون کرد. او بزرگ ترین و نجیب ترین والی بود که تا آن موقع دیده بودم.
بر روی قایق افسرم پریدم و نیزه ای را به طرف آن پرتاب کردم. نهنگ
دنیادیده با دمش قایق ما را به دو نیم کرد. من دوباره به آب افتادم و
نیزه ای که در پهلوی نهنگ بود را با دست گرفتم. همان طور که نهنگ با
سرعت پایین می رفت، فشار آب مرا به تن او کوبید و دم نیزه دیگری که
در پهلوی او بود به بازویم فرو رفت. هر چقدر که حیوان پایین تر می رفت،
فشار بیشتری به ریه هایم وارد می شد و من احساس می کردم که به
زودی به جهنم خواهم رسید که ناگهان نیزه بازویم را تا آرنج شکافت و از
بدنم خارج شد. در آن موقع به طرف بالا آمدم و هم قطارانم مرا از آب
گرفتند.»
پزشک کشتی بیش از دو هفته، تمام وقت از من مراقبت می کرد
ولی به دلیل عفونت بالاخره ناچار شد دستم را از بالای بازو قطع کند.
اهب بی توجه به وضع و حالت همکارش و بی آن که با او همدردی
کند، پرسید: «چه بر سر وال آمد؟»
چون این تنها چیزی بود که مشتاق شنیدنش بود!
ناخدا گفت: «او را دو بار دیگر هم دیدم.»
- «نمی توانستی دیگر سراغش بروی؟»
- «نمی خواستم این کار را بکنم. آیا از دست دادن یک عضو کافی
نیست؟!»
سپس به پای استخوانی اهب نگاهی انداخت و گفت: «بهتر نیست
که آن نهنگ را به حال خود بگذاریم؟»
اهب قاطعانه گفت: «من دارم در پی اش می روم. به کدام سمت
رفت؟»
- «داشت به شرق می رفت.»
اهب بی آن که چیز دیگری بگوید به قایق برگشت و پشت به کشتی
انگلیسی کرد. همان طور مثل مجسمه ایستاده بود تا بالاخره به پیکود
رسیدیم.
یادتان است که گفتم یک روز، صبحمان را با بوی خوش دارچین شروع
کردیم؟ امروز را هم با بو شروع کردیم، ولی این بو اصلا" خوش رایحه نبود،
برعکس بویی بود بسیار آزار دهنده که همه ی دریانوردانی که روی
عرشه بودند را واداشته بود دماغشان را با آستینشان بگیرند.
دیده بان خبر داد که به یک کشتی نزدیک می شویم. در مقابلمان یک
کشتی صید نهنگ بود که نهنگی در کنارش آویزان بود. بو مربوط به همین
نهنگ بود. اگر نهنگی دو روز یا بیشتر از مرگش بگذرد، شروع به فساد
می کند طوری که بویش حتی چوبهای کشتی ها را هم پژمرده می کند!
استاب که با دوربینش کشتی را نظاره می کرد گفت: «فرانسوی
است.»
همان طور که به کشتی نزدیک می شدیم، نهنگ دیگری را دیدیم که
به دیواره ی دیگر کشتی بسته شده بود. اما این نهنگ چروکیده و
خشک بود.
فلسک گفت: «شرط می بندم که چکمه ی من بیشتر از آن نهنگ
چربی داشته باشه.»
استاب جواب داد: «حق با توست. اما شاید ثروت دیگری در خودش
داشته باشد.»
من قبلا" در باره ی نهنگ ها خوانده بودم که ممکن است نهنگی در
اثر بیماری کشنده و ناشناخته ای آن قدر تکیده شود که به صورت
پوستی چروکیده درآید ولی نفهمیدم ثروتی که استاب از آن دم می زند،
چه می توانست باشد؟»
استاب دستور داد قایقی به آب انداخته شود. من هم داوطلب شدم
که همراه آنها بروم تا در باره ی آن نهنگ بیشتر بدانم. وقتی به کشتی
فرانسوی نزدیک شدیم، نام کشتی را به زحمت خواندیم که به معنی
«غنچه ی گل رز» بود.
استاب با خنده گفت: «گل رز، هان؟ پس چرا بوی فاضلاب می دهد؟!»
با فریاد پرسید: هیچ کدام از شما انگلیسی بلدید؟
مرد تنومندی از بالای عرشه جواب داد: بله من بلدم. معاون اول در
خدمت شماست.
استاب از او پرسید: «گلی! شما نهنگ سفید را دیده اید؟»
معاون جواب داد: « اسمش را هم نشنیده ایم.»
استاب این بار رو به پیکود، خطاب به اهب فریاد زد: «آقا جواب منفی
است.»
ناخدای ما سرش را تکان داد و با غضب به سمت دیگر کشتی رفت.
ما هم دوباره متوجه کشتی گل رز و محموله ی بدبویش شدیم.
استاب رو به معاون اول کشتی فرانسوی که دماغش را گرفته بود
گفت: «چه بلایی سر دماغتان آمده، شکسته؟»
مرد غرغری کرد و گفت: «کاش شکسته بود! ترجیح می دادم دماغ
نداشتم !»
استاب لبخند زنان گفت: « خوب شد گفتید، چه بوی بدی می آید!»
افسر که حسابی کفری شده بود گفت: اینجا چه می خواهید؟»
استاب آهسته گفت: لابد می دانید تلاش برای گرفتن روغن چنین
نهنگ هایی احمقانه است؟»
مرد گفت: « سه روز است که این بوی نحس مشامم را پر کرده
است. ولی ناخدای ما که این اولین سفرش است، نظر دیگری دارد و
به حرف هیچ کس هم گوش نمی دهد.» بعد در حالی که دستمال
کرباس روی بینی اش را دست به دست می کرد گفت: «شاید به حرف
شما گوش بدهد. می شود بیایی بالا و با او صحبت کنی؟»
استاب با حیله گری گفت: «برای کمک به صیادهای گرفتار، هر کاری
که از دستم بربیاید، می کنم.»
وقتی استاب بر روی عرشه رفت، گفت: اگر تو تنها کسی هستی که
انگلیسی بلدی، من چطور با ناخدایتان صحبت کنم؟
معاون اول گفت: تو هر چه می خواهی بگو، من برای ناخدا ترجمه اش
می کنم.
در همین حال بودند که ناخدا با قیافه ای عصبی و لباسی پر زرق و
برق از کابینش بیرون و به سمت آنها آمد.
استاب که به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: « به او بگو
به نظر من شیک پوش تر از آن است که بتواند دریانورد باشد.»
معاون اول رو به ناخدا کرد و به فرانسه چیزهایی گفت. من که در
مدرسه کمی فرانسه خوانده بودم، شنیدم که معاون اول به ناخدایش
گفت: «این مرد، همین دیروز با کشتی ای برخورد کرده که همه ی
سرنشینانش در اثر تبی که از نهنگ به آنها سرایت کرده، مرده اند.»
رنگ از چهره ی ناخدا پرید و چشم هایش سفید شد.
معاون اول رو به استاب گفت: «دیگر چه بگویم؟»
استاب گفت: «با این لباس بیش تر به نظر می رسد که به مهمانی
می رود تا صید نهنگ.»
و معاون اول رو به ناخدا حرف او را چنین ترجمه کرد که: «او می گوید
که خطر نهنگ خشکیده دو برابر نهنگ دیگر است. و اگر جانمان را
دوست داریم باید همین الان هر دو را در آب رها کنیم.»
به زودی یک دوجین مرد روی عرشه ریختند تا نهنگ ها را به داخل
دریا بیندازند.
استاب گفت: قایق من می تواند نهنگ خشکیده را که سبک تر است
بکشد و از کشتی شما دور کند.
معاون و ناخدا از این پیشنهاد او استقبال کردند و از جوانمردی که به
خرج داده بود سپاس گزاری کردند!
وقتی استاب به قایق برگشت، طنابی را به روی عرشه پرتاب کرد و
دریانوردی آن را به دور کمر نهنگ خشکیده بست.سپس آن را رها کردند.
وقتی که از دیدرس کشتی غنچه های گل رز که به سرعت دور
می شد، خارج شدیم. طناب را جمع کردیم و به نهنگ خشکیده نزدیک
شدیم. استاب به پشت نهنگ رفت و با بیل قایق دقیقا" پشت باله ی
حیوان را شکافت. دست هایش را تا بالای آرنج درون لاشه فرو برد و به
جست و جو پرداخت.
ناگهان رایحه ی خوشی جای آن بوی بد و کشنده را گرفت و استاب
دستانش را که پر از ماده ی موم مانند و زردی شبیه یک قالب صابون بود،
بیرون آورد. این «عنبر» بود که برای عطرسازها یک دنیا قیمت داشت.
ما به او کمک کردیم تا شش مشت از این ماده ی گرانبها را از حفره ی
بدن نهنگ بیرون بکشد.
استاب گفت: «هیچ کس نمی داند که این عنبر باعث بیماری نهنگ
می شود و او را می کشد یا این که خودش در اثر بیماری حیوان به وجود
می آید. اما پادشاهان و ملکه ها و بقیه ی پولدارهای جهان آن را به خود
می مالند و شرط می بندم که اصلا" نمی دانند که از کجا به دست
می آید.
در همین موقع فریاد اهب را شنیدیم که دستور داد برگردیم زیرا باد
شروع شده بود و می خواست بادبان ها را باز کند.
صید تازه را نیز مثل دفعه ی قبل با قرقره هایی که به دکل کشتی
بسته شده بود، از دیواره ی کشتی آویزان کردیم. جانور آن قدر سنگین
بود که کشتی زیر بار آن به یک طرف کج شده بود. با شکافتن پوست
آن، چربی زیر پوست آن را که سی سانتی متر ضخامت داشت را بریده
و کم کم به روی عرشه منتقل کردیم. سپس تاشته گو با ایجاد حفره ای
در اطراف بینی وال که همان سوراخ فواره اش بود، و انداختن سطلی در
داخل این حفره، مایع سفید و کف آلودی را خارج کرد. این مایع مومِ عنبر
ماهی بود که در واقع خالص ترین روغن تمام بدن نهنگ بود که در ساختن
کِرِم های مرغوب زنانه و شمع های گرانقیمت و مخصوص کلیسا از آن
استفاده می شد. عملیات تخلیه ی موم با هشتاد نود سطل روغن
خاتمه یافت.
عنبر ماهی صد گالن از این مایع را در مخزن آب درون سرش حمل
می کرد. یعنی حدود پانصد کیلو روغن! از خود پرسیدم چرا خیلی از
چیزهای باارزش در جاهایی است که دسترسی به آن دشوار است؛
مثلا" الماس در دل زمین است، یا این روغن مرغوب در اعماق آبهای
اقیانوس ذخیره و انباشت شده است؟!
در این افکار بودم که ناگهان یکی از زنجیرهایی که وال را آویزان نگه
داشته بود پاره شد و تاشته گو تعادلش را از دست داد و با سر به داخل
حفره ای افتاد که درون سر نهنگ عنبر ایجاد کرده بود. دریانوردان روی
عرشه وحشت زده و مبهوت، فریاد و تقلای نیزه انداز را شاهد بودند.
چند لحظه بعد زنجیر دوم نیز زیر سنگینی لاشه ی حیوان، پاره شد و
آن وقت جانور با صدای مهیبی به داخل آب افتاد. پیکود که از سنگینی
بار خلاص شده بود عقب رفت و ما همگی با تکان کشتی تعادلمان را از
دست دادیم. وقتی با زحمت خودم را به دیواره ی کشتی رساندم دیدم
که لاشه ی نهنگ دارد به زیر آب می رود.
دریانوردی فریاد زد: «یکی افتاد تو دریا!»
سایه ای از بالای سرم رد شد، به بالا که نگاه کردم کووی کوک را
دیدم که از عرشه ی دوم توی اقیانوس شیرجه می زد و چاقوی تیزی را
در لای دندانش گاز زده بود.
استارباک فریاد زد: «یک قایق بیندازید.»
من و دو مرد دیگر به کمک هم قایقی را به آب انداختیم و به طرف
محلی که لاشه در آن افتاده بود، پارو زدیم. هیچ حرکتی در سطح آب
دیده نمی شد. بعد از یک دقیقه حبابی به روی آب دیده شد.
فریاد زدم: « دارد می آید.»
لحظه ای بعد کووی کوک در حالی که تاشته گو را از شانه هایش
می کشید، روی آب آمد. وقتی آنها را داخل قایق کشیدیم. کووی کوک
برایم تعریف کرد که او سوراخی را روی سر حیوان ایجاد کرد و مثل این
که بخواهد بچه ای را دنیا بیاورد، تاشته گو را به دنیا آورده است!
استارباک که کنار من نشسته بود، گفت: «این ماجرا پیامی در خود
دارد» و آهسته ادامه داد: «هرگز نومید نشو، حتی اگر اوضاع مأیوس
کننده باشد.»
شاید آخرین مرحله ی استخراج روغن نهنگ، دردناک ترین قسمتش
باشد. در وسط کشتی اجاقی آجری وجود دارد که هر دیوارش نزدیک
به سه متر طول دارد و ارتفاعش به دو نیم متر می رسد. به این اتاق
عجیب و غریب «کارگاه روغن کشی» گفته می شود. در این کوره پیه
نهنگ ذوب و به روغن تبدیل می شد.
وقتی برای اولین بار کارگاه روغن کشی را دیدم که شعله می کشد
و دود می کند، مطمئن بودم که همگی در آتش خواهیم سوخت!
وقتی که کوره داغ و آماده شد، تکه های پوست نهنگ را که روی
عرشه به اندازه ی بالش بریده بودیم در داخل دیگ انداختیم. آنها آن قدر
جلز و ولز می کردند تا روغنشان درآید و از راه لوله ای که به دیگ متصل
بود، خارج شود. این روغن در تشت مسی می ریخت تا سرد شود و
همه ی پس مانده های خاکستر و استخوان را از روی آن جمع می کردیم
و به آب می ریختیم تا کوسه ها بخورند. سپس روغن سرد و صاف شده
را در داخل بشکه هایی می ریختیم که با تسمه ها و حلقه های فولادی
محکم شده بودند و در آخر آن بشکه ها را به پایین ترین بخش، یعنی
انبار کشتی می بردیم.
کارگاه روغن کشی تا یک شبانه روز دود سیاه و متعفنی را بیرون
می داد. دریانوردان چرکین و ژولیده، گرداگرد لاشه ی عظیم نهنگ رفت
و آمد می کردند و عرشه پر از خون و روغن و بشکه بود. کشتی به یک
کشتارگاه تبدیل شده بود؛ پرهیاهو و نفرت انگیز!
اما یکی دو روز بعد همه جا را سابیدیم و تمیز کردیم و همه ی خدمه
خودشان را از سر تا پا شستند طوری که به سختی می توانستیم باور
کنیم که این همان کشتی دو روز قبل است. دیده بانان از بالای دکل ها
به عرشه تمیز کشتی می نگریستند و به هم لبخند می زدند. هر لحظه
امکان داشت که نهنگ دیگری را ببینیم و باز همه ی این داستان بدون
هیچ تنفس و فاصله ای دوباره تکرار شود!
زندگی روی کشتی صید نهنگ این طوری است دیگر!
با فریاد دیده بان که خبر از نزدیک شدن به یک گله ی نهنگ می داد
جستی زدم و خودم را به کنار عرشه رساندم . از آنچه می دیدم شگفت
زده شده بودم. در مقابل خود صدها عنبر ماهی را می دیدم که به صورت
یک نیم دایره ی بزرگ، فواره زنان در میان تنگه، شنا می کردند.
اهب گفت: « آقای استارباک بادبان ها را بکشید، باید دنبالشان کنیم.»
اما باز از بالای دکل فریادی شنیده شد. تاشته گو بود که گفت: «ناخدا!
دزدان دریایی.» به طرف پاشنه ی کشتی برگشته بود و دور دست ها را
نشان می داد.
اهب فریاد زد: «بادبان ها را خیس کنید. بادبان مرطوب سرعت را
بیشتر می کند. رفقا یک دسته دزد دریایی مالایایی در تعقیبمان
هستند، درست همان طور که ما در تعقیب نهنگ ها هستیم.»
من در دوران کودکی داستان هایی در باره ی دزدان دریایی شنیده
بودم ولی پیش خود فکر می کردم که بساط آنها صد سال پیش برچیده
شده و فقط در داستان هاست که سخن از آنان می رود.
پرسیدم: « ناخدا! شاید ماهی گیران معمولی باشند؟»
- بله رفیق، ماهیگیرانی که کشتی مان را می گیرند و خودمان را
جلوی کوسه ها پرت می کنند.
با این حرف ناخدا به طرف طناب ها دویدم تا در خیس کردن بادبان ها
به دریانوردان کمک کنم.
پیکود با این که قدیمی بود اما سرحال و قبراق بود. ما با سرعت از
میان تنگه ها گذشتیم و وارد دریای آزاد شدیم و دزدان جزیره نشین را
که از خشم مشت های گره کرده شان را به طرف ما گرفته بودند،
پشت سر گذاشتیم.
اهب به محض این که مطمئن شد که آنها دیگر نمی توانند تعقیبمان
کنند دستور داد بادبان ها را پایین بکشیم.
بلافاصله قایق ها را به آب انداختیم و به سمت گله ی نهنگ ها پارو
زدیم. استارباک راست می گفت که نهنگ ها به خاطر احساس خطر به
شنای دسته جمعی روی آورده اند. حداقل صد نهنگ در برابر ما در حال
شنا کردن بودند. آنها که با دیدن ما به شدت آشفته شده بودند با باله ها
و دم هایشان آب را به هر طرف می پاشیدند و فرار می کردند. قایق ها
هر کدام به دنبال نهنگ نری در حاشیه ی گله پارو زدند. در همان چند
دقیقه ی اول کووی کوک نیزه ای انداخت که به پشت نهنگی نشست و
نهنگ به سرعت ما را به درون گله کشاند.
قایق به سرعت در آب کشیده می شد و رد سفیدی از خود باقی
می گذاشت. کووی کوک سکان قایق را به دست گرفته بود و آن را به
این طرف و آن طرف می داد تا قایق بدون برخورد به نهنگ ها به مسیر
خود ادامه دهد. قایق از راه های باریک میان نهنگ های عصبانی و
ترسان پیش می رفت و هر لحظه ممکن بود که دم یا تنه ی یکی از
آنها همه ی سرنشینان را هلاک کند. دم نهنگ خطرناک ترین سلاح او
در دریاست. دم حیوان قبل از این که با قدرت زیادی به قایق صید نهنگ
بکوبد و آن را تبدیل به خاک اره کند، حدود دوازده متر بالای سر انسان
ارتفاع می گیرد و جلوی نور خورشید را سد می کند.
سرانجام زوبینی که بر پشت نهنگ نشسته بود در پیچ و تاب و گریز
حیوان از تنش بیرون آمد و قایق ما درست در وسط گله ی نهنگ ها
متوقف شد.
در میان دیوارهای شناور از جنس نهنگ در محدوده ای به اندازه ی یک
استخر گیر افتاده بودیم و روی آب بالا و پایین می رفتیم. نگاهی به بیرون
قایق انداختم. یک بچه نهنگ را در کنار بدنه ی قایق دیدم که او هم چند
سانتی متر پایین تر از سطح آب داشت به من نگاه می کرد. در همین
موقع کووی کوک هم جمعیتی از بچه نهنگ ها را در طرف دیگر قایق
نشان داد که همراه یک نهنگ ماده شنا می کردند. استارباک آهی
کشید و گفت: «پس علت عصبانیت و هول و هراس حیوانات زبان بسته
این بود؟! آنها داشتند از بچه هایشان محافظت می کردند.»
یک دفعه آب اطراف قایق ما به تلاطم افتاد. نهنگ نر بزرگی که
احتمالا" از قایق دیگری می گریخت به طرف ما می آمد و همین موجب
وحشت بقیه ی نهنگ ها شده بود و آنها مثل یخ هایی که می شکنند
و بر روی هم می لغزند، از روی هم می پریدند و می گریختند.
بالاخره از محاصره بیرون آمدیم و به قایق های دیگر پیوستیم. فلسک
نهنگی را که کشته بود، به طرف کشتی می کشید. استاب نیز مثل ما
به یکی قلاب انداخته بود ولی حیوان از دست آنها نیز فرار کرده بود.
معاون ناراضی سرفه ای کرد و گفت: «هر چه نهنگ بیش تر، شکار
کمتر!»
به سراغ فلسک و نهنگ او رفتیم تا آن را طناب کش کنیم.
کشتی پیکود اقیانوس هند را می پیمود و خدمه اش در آبی بیکران
به دنبال نهنگ بودند. یک نهنگ عنبر را شکار کردیم، اما حیوان بی چاره
پس از مردن شروع کرد به پایین رفتن. استارباک به استاب گفت:
«آقای استاب ما را از شر این حیوان خلاص کن، میل نداریم همراه
او به اعماق دریا برویم!» این بود که طناب را بریدیم و نهنگ را به حال
خود گذاشتیم.
فلسک با حسرت گفت: «حیف شد، اقلا" صد بشکه روغن از دست
رفت!» با توجه به رنج و وقت زیادی که برای شکار آن نهنگ صرف کرده
بودیم، همگی دمق بودیم.
در عرض چند ثانیه، صیدمان به کف اقیانوس رفت. معمولا" نهنگ ها
یک روز یا بیشتر بعد از مرگ روی آب شناور می مانند ولی بعضی اوقات
هم مثل همین نهنگی می شود که برایتان گفتم.
ما بعد از صید اولمان، نهنگ های کمی دیدیم و این بدشانسی،
همه ی خدمه را ناراحت کرده بود. بعضی از صیادان پیر می گفتند که
قبلا" تعداد نهنگ ها، خیلی بیشتر بود به طوری که هر چند ساعت
ممکن بود به آنها بربخوریم. اما حالا روزها و هفته ها می گذشت
بدون این که چشممان به یکی از آنها بیفتد.
یک روز به شوخی به استارباک گفتم: «معاون اول، نکند ما با شکار
بی رویه دریاها را از نهنگ خالی کرده ایم؟»
معاون مکثی کرد و بعد گفت: «نهنگ ها وسیله ی امرار معاش ما
هستند. من از این راه می توانم همسر و فرزندانم را سیر کنم. پس در
این مورد شوخی نکن.»
با شرمندگی ابراز تأسف کردم.
اما استارباک ادامه داد: «نهنگ ها کم نشده اند، فقط عادت هایشان
را عوض کرده اند. حالا که شکار می شوند، سعی می کنند امنیتشان را
در گروه حفظ کنند. آنها در دسته های بزرگ شنا می کنند و فقط نرهای
پیر تنها هستند.»
پرسیدم: «به نظر شما ما می توانیم تهدیدی برای بقای این حیوان
باشیم؟» نمی خواستم ناراحتش کنم، اما این فرصتی بود که که از یکی
از باتجربه ترین صیادان نهنگ؛ در باره ی آینده ی وال ها چیزی یاد بگیرم.
معاون با اشتیاف به من خیره شد و خیلی جدی جواب داد: «فکر
نمی کنم. به سه دلیل: اول این که ما با سی خدمه، چهار سال روی
دریا هستیم و ممکن است چهل نهنگ را شکار کنیم. که در آن صورت
سفر بسیار موفقیت آمیزی داشته ایم . پس رفیق می بینی که ما
حداکثر سالی ده تا نهنگ را می توانیم شکار کنیم. دوم این که اگر
تعداد نهنگ ها کم شود آنها می توانند در آبهای یخ زده ی قطبی پنهان
شوند. جایی که بادبان ها و پاروهای ما به کار نمی آید. سوم این که
اقیانوس بزرگی که نهنگ ها در آن شنا می کنند برای ما به اندازه ی
«ماه» غریب و ناشناخته است. پس ما نمی توانیم به نهنگ هایی که
در نقاط بکر هستند هیچ گزندی وارد کنیم.»
معاون اول در پایان صحبتش گفت: « اسماعیل، نگران بقای نهنگ ها
نباش، نگران خودت باش!»
صبح زیبایی بود و من به این جا آمده بودم تا دنیا را ببینم و صید نهنگ
را بیاموزم. درست است که به این نتیجه رسیده بودم که این نوع زندگی
دلهره ی زیادی دارد، اما اکنون سالم و سرحال با شکم سیر روی آبهای
آرام استوایی بودم و اینها برای شاد بودنم کافی بود. معاون اول بعد از
این که نگاهی به اهب که بر روی عرشه ی دوم به دریا زل زده بود، کرد
بلند شد تا به اتاقش برود و من از دکل بالا رفتم تا به کووی کوک بپیوندم
تا زیر آفتاب چند لطیفه برای هم بگوییم.
اهب همیشه می خواست به سوی اقیانوس آرام برویم. آنجا بهترین
منطقه ی صید نهنگ بود و ما می توانستیم انبارهایمان را پر از روغن
کنیم. در ضمن سواحل جاوه و سوماترا و بعد از آن فیلیپین و ژاپن همان
جایی بود که ناخدا طبق محاسباتش انتظار داشت موبی دیک را ببیند.
یک روز صبح که از اتاق استراحت خدمه روی عرشه آمدم، متوجه
بوی عجیبی شدم. چشمم به لکه ی سبزی در افق افتاد. بعد از یک
ساعت، درخت های نخل و دامنه های سرسبز کوهستان را دیدیم.
هوا سرشار از بوی دارچین شده بود. بی جهت نبود که مردم به این
منطقه «جزایر ادویه» می گفتند.
اهب رو به دیده بان ها فریاد کشید: «افراد، چشم هایتان را باز کنید.
در این دریاها همه جور هیولایی پیدا می شود.»
از دریانوردی که از کنارم می گذشت پرسیدم: «منظورش چیست؟»
مرد در حالی که یک انگشتش را مثل چاقو روی گلویش می کشید،
آهسته گفت: «دزدان دریایی»
قبل از این که چیزی بگویم، فریادی از دکل ها بلند شد: « آن جا فواره
می زند، یک ناوگان کامل اند.»
اهب دستور داد نهنگ را به دیواره ی کشتی ببندیم و بعد انگار که
عصبانی باشد به اتاقش برگشت.
فلسک غرغر کرد و گفت: لابد فکر می کردید خوشحال شود؟! البته
نهنگ استاب حداقل نود بشکه برایش روغن دارد، ولی می دانید که او
قبل از روغن به دنبال چیست؟»
استارباک آهسته گفت: « منظره ی آن حیوان مرده فقط او را به یاد
نهنگی می اندازد که دنبالش است.»
استاب خنده ای کرد و گفت: «برایم مهم نیست اهب چه می خواهد.
این نهنگ من است و من یک تکه از آن را می خواهم. داگو برو پایین و
یک تکه استیک برایم ببُر.»
چون نهنگ را با زنجیر به بدنه ی پیکود بسته بودیم، خیلی زود شام
استاب حاضر شد و او چنان با ملچ و ملوچ آن را خورد که شلپ شلپ
دریا را موقتا" از یاد بردیم.
کووی کوک که نزدیک دیواره ی کشتی ایستاده بود گفت: «کسان
دیگری هم برای شام آمده اند.» وقتی به آب دریا نگاه کردیم، از تعداد
کوسه هایی که برای خوردن نهنگ جمع شده بودند حیرت کردیم.
صدها کوسه آرواره هایشان را باز و بسته می کردند و تلاش می کردند
خود را به لاشه برسانند. کوسه ها چنان هیجان زده شده بودند که
یکدیگر را گاز می گرفتند و حتی دم خود را گاز گرفته و آن را می کندند!
همان طور که به برق دندان هایشان در زیر نور ماه می نگریستیم،
فلسک گفت: «ما نزدیک خط استوا هستیم و آب های این جا پر از
کوسه است. باید آنها را برانیم وگرنه تا صبح نصف نهنگ را می بلعند.»
نیزه اندازها و دیگر دریانوردان از دیواره کشتی خم شده و با هر چه
در دست داشتند کوسه ها را زخمی می کردند. ساعتی بعد رنگ آب
به رنگ خون بدل شده بود. دیگر نتوانستم تماشا کنم. اما وقتی به
اتاق استراحت خدمه هم رفتم، سر و صدای کوسه ها که درست
سی سانتی متر آن طرف تر پشت دیواره ی کشتی بزم خود را برگزار
می کردند را می شنیدم. آن ها تمام شب در اطراف پیکود می گشتند
و به دندان زدن و تکه تکه کردن نهنگ مشغول بودند، و من تمام شب را
با کابوس های وحشتناک از خواب می پریدم.
با بالا آمدن خورشید تمام خدمه به شتاب روی عرشه آمدند تا کشتی
را برای اولین شکارمان آماده کنند. قبل از شروع کار به کنار کشتی رفتم
و با دقت نهنگ را نگاه کردم. من قبلا" در درس های مدرسه، داستانهای
دریانوردان و عکس های کتاب ها، چیزهایی در باره ی نهنگ ها آموخته
بودم با این همه حیوانی که زیر نور خورشید می دیدم فراتر از تمام
تصوراتم بود. من از سر تا دمش را با قدم اندازه گرفتم. حدود بیست و پنج
متر طول داشت. پهنای دمش به شش متر می رسید. دمش دو باله ی
بسیار بزرگ بود که از تنه اش بیرون زده بود و ضخامت بدن نهنگ در این
نقطه فقط به اندازه ی کمر یک مرد بود. اما پنج قدم جلوتر تنه ی جانور
بیش از چهار متر کلفتی داشت. چشم و گوش او در مقایسه با بدنش
کوچک بودند. چشم ها در دو سوی سر بودند و به همین خاطر نهنگ ها
هیچ وقت نمی توانند جلویشان را ببینند؛ و این واقعیتی است که
شکارچیان در موقع شکار از آن سوء استفاده می کنند. بعد از چشم ها
سرش به اندازه ی شش متر یا بیش تر ارتفاع داشت. این پیشانی که
از پیه و استخوان است، آن قدر محکم است که کشتی ها را می تواند
در هم شکند. در پایین سرش آرواره ی او قرار دارد که طول آن تقریبا"
چهار متر بود. بالای سر تک سوراخ فواره زنی وجود دارد که نهنگ قبل از
فرو رفتن در آب، هوا را از آنجا به درون بدن می کشد. وقتی که در اعماق
آب به دنبال شکارش می گردد این شش ها باید فشار صدها متر آب
بالای سر حیوان را تحمل کنند.
به یاد داستان یونس پیامبر و ماهی ای که او را بلعیده بود افتادم.
قبلا" به سختی می توانستم این داستان را باور کنم، ولی حالا ناچار
بودم تغییر عقیده بدهم!
استخراج روغن نهنگ کار وحشیانه ای است ولی انسان برای روشن
کردن خانه ها و شهرها در شب ها به قطره قطره ی این روغن نیاز دارد.
شاید درک این موضوع ما را قادر سازد که کسانی که این قساوت ها
را مرتکب می شوند را ببخشیم و از گناهشان درگذریم!
کشتی ما تا ورود به آبهای آرام پر از پلانکتون، آهسته به سمت
شرق پیش رفت. جمعیت عظیم پلانکتون ها مثل فرشی سبز رنگ و
مواج روی آب گسترده شده بود و مزرعه ای سرسبز را تداعی می کرد.
این گیاهان کوچک که تا کیلومترها در هر طرف کشتی به چشم
می خورد، غذای اصلی نوعی از نهنگ ها را تشکیل می دهد. روز بعد
ده ها نهنگ را دیدیم که با دهان باز شنا می کردند و پلانکتون ها را
به همراه آب می بلعیدند. بعضی از کشتی های صید نهنگ آنها را شکار
می کردند ولی پیکود، آنها را بچه نهنگ تلقی می کرد ترجیح می داد
عنبرماهی را که یکی از بزرگ ترین نهنگ های جهان است را شکار کند
زیرا آنها هر کدام بیش از صد بشکه روغن با کیفیت بالا می داد.
یک روز صبح که در مزرعه ی دریایی پلانکتون ها به سمت جزیره ی
جاوه پیش می رفتیم داگو از بالای دکل فریاد مهیبی کشید: آنجا!
اهب با دیدن توده ی سفید و بزرگ روی آب به قایق ها دستور داد به
آب بزنند. چهار قایق بلافاصله در میان آبها به راه افتادند و قایق ناخدا با
خدمه ی مخصوصش دوباره پیش افتاد.
اما وقتی به محل مورد نظر رسیدیم، جانور ناپدید شده بود. ما آن قدر
منتظر ماندیم تا از زیر قایق ها صدای ضعیفی به گوش رسید. کمی بعد
چیزی خمیری شکل و پهن از زیر آب بیرون آمد و مثل موجود بی جانی بر
روی آب شناور شد.جانور دست کم سی متر درازی داشت و به نظر
می آمد مانند گیاهان رونده ی جنگلی ده ها بازوی دراز دارد که در آب
پیچ و تاب می خوردند و می چرخیدند. توده ی خمیری شکل با همان
صدای عجیب که قبلا" شنیده بودیم دوباره به زیر آب رفت و ناپدید شد.
استارباک آهسته گفت: « ترجیح می دادم با موبی دیک مبارزه کنم
ولی چنین موجود متعفنی را نبینم. این برای همه ی ما بدشانسی
می آورد!»
پرسیدم: «مگر این چه بود قربان؟»
گفت: «لاشه ی یک مرکب ماهی غول پیکر بود. عنبر ماهی ها به
اعماق آب می روند و آنها را شکار می کنند و می خورند. من جای زخم
قلاب های آنها را روی پوست نهنگ هایی که شکار کرده ایم، دیده ام،
اما هیچ وقت چشمم به خود آنها نیفتاده بود. ای کاش نمی دیدمش.
چنین هیولاهایی متعلق به دنیای خلوت و دنج نهنگ ها هستند.»
حرف هایش خون را در رگهایم منجمد کرد. در سکوت به دنبال قایق
اهب به کشتی برگشتیم.
اما اگر استارباک دیدن مرکب ماهی را بدشگون می دانست، کووی
کوک برعکس گفت حضور آن ماهی نشانه ی بودن عنبر ماهی در همین
نزدیکی هاست. او گفت: «وقتی چشمت به هشت پا افتاد، خیلی زود
چشم تو عنبرماهی خواهد دید.»
روز بعد هوا گرم بود و خدمه روی عرشه لم داده بودند. من بالای دکل
بودم . بعد از یک ساعت تنفس هوای عطرآگین استوایی و تاب خوردن
ملایم کشتی داشت خوابم می برد و نزدیک بود از آن بالا بر روی عرشه
بیفتم که ناگهان در سمت راست جلوی کشتی، عنبر ماهی غول پیکری
مثل بدنه ی یک کشتی وارونه را دیدم. به محض این که دهانم را به فریاد
گشودم، تمام مردان کشتی به حیوان خیره شدند.
کمی بعد با تمام نیرو در آب پارو می زدیم. وقتی به نهنگ رسیدیم،
حیوان زیر آب رفت و از نظر ناپدید شد. اما چیزی نگذشت که نزدیک
قایق استاب از آب بیرون آمد. استاب فریاد کشید: پارو بزنید تندرهای
من!»
تاشته گو را دیدم که جلوی قایق استاب جهید و نیزه اش را پرت کرد.
زوبین محکم در پهلوی حیوان نشست و صدای ضربه ای ناگهانی شنیده
شد. طناب متصل به زوبین بود که توسط حیوان کشیده می شد. طول
این طناب حدود سیصد متر بود. طناب با چنان قدرتی کشیده می شد
که اگر مردی به آن می خورد از کمر دو نیم می شد!
قایق پشت سر نهنگ زخمی کشیده می شد. تمام خدمه از ترس
جانشان محکم به حلقه ی پاروها چسبیده بودند. دقایقی بعد، حیوان از
سرعتش کاست و استاب با نیزه ای بلند به او ضربه زد. خدمه با جمع
کردن طناب، قایق را به مجاورت حیوان نیمه جان آوردند. آن قدر نزدیک
بودند که می توانستند روی پشت حیوان بپرند. با چند ضربه ی دیگر نیزه،
کار تمام شد و نهنگ به جای آب از فواره اش خون بیرون پاشید!
قایق های دیگر نیز ریسمانی روی نهنگ مرده انداختند و آن را به طرف
کشتی کشاندیم. نزدیک غروب بود که به کشتی رسیدیم. اهب دستور
داد تا لاشه ی سنگین را به کنار کشتی بکشیم و آن را زنجیر از دیواره
آویزان کردیم. وقتی روی عرشه مستقر شدیم دیگر شب فرا رسیده بود.
بقیه ی کار برای فردا ماند.
![]() |