متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

 

   با طلوع آفتاب دیده بان ها خودشان را بالای دکل ها کشیدند. هنوز

به آن بالا نرسیده و در جای خود مستقر نشده بودند که فریاد ناخدا

اهب شنیده شد: «می بینیدش؟»

   چیزی دیده نمی شد. اهب غرولندکنان گفت: «حیوان از چیزی که

فکر می کردم سریع تر است. بادبان های دیگر را هم بکشید. بگذارید

کشتی به دنبالش پرواز کند.»

 

 

   ساعتی بعد صدای فریادی بلند شد: «آن جا فواره می زند! درست

روبرویمان.»

  استاب فریاد کشید: «نمی توانی از چنگ اهب پیر در بروی موبی دیک؛ 

داریم به سراغت می آییم!» اما فقط او نبود که عرض اندام کرد، بقیه ی

خدمه، حتی خود من برای مبارزه لحظه شماری می کردیم. ما ماه ها

بود که به دنبال این هیولای غول پیکر، آبها را پشت سر گذاشته بودیم

و حالا در مقابل هم قرار گرفته بودیم. 

   حمله ی نافرجام روز قبل ما را مصرتر کرده بود. گرچه نهنگ قایقی را

در هم شکسته بود ولی همه ی دریانوردان سالم بودند و کسی جانش

را از دست نداده بود. اهب آن قدر شجاع بود که با دست خالی با نهنگ

بجنگد و با وجود چنین ناخدای بی باکی که ما را رهبری می کرد، چطور

ممکن بود شکست بخوریم؟!

 

 

   ما سی نفر تمام فکر و حواسمان را بر یک چیز متمرکز کرده بودیم:

«کشتن موبی دیک»

   یک از دیده بان ها فریاد زد: «دیگر فواره نمی زند قربان!»

   تمام افراد دریا را جست و جو می کردند و یا از طناب ها بالا می رفتند

و یا روی دیواره ی کشتی خم شده تا داخل آب را ببینند، که یک دفعه

موبی دیک در سمت راست سینه ی کشتی از میان امواج بیرون جهید.

آب را شکافت و جثه ی عظیم و قدرتمندش را به رخ ما کشید.

   یک نهنگ می تواند مثل دلفین یا کوسه تمام بدنش را از آب به بیرون

پرتاب کند. دریانوردان به این شاهکار آکروباتیک، «رجزخوانی» می گویند.

   نهنگ چندین بار بدن خود را بالا کشید تا زَهره ی مردان را آب کند. هر

بار که بر روی آبها فرود می آمد، آب را ده ها متر به اطراف می پاشید.

   قطرات آب در زیر نور خورشید مثل سنگ های درخشان و قیمتی بر

سر و روی ما می ریخت.  

 

 

   اهب با غیظ توام با استیصال فریاد زد: «آخرین شیرین کاری هایت را

بکن! دیگر فرصتی برایت باقی نمانده. افراد، قایق ها را به آب بیندازید!»

   اما به محض این که سه قایق به سطح آب رسید موبی دیک جهتش

را تغییر داد و به سمت قایق ها رفت.

   استارباک از روی عرشه ی کشتی فریاد زد: «قربان دارد به سمت

قایق شما می آید.» 

   اهب که فکر می کرد می تواند بدون جلب توجه نهنگ به او نزدیک

شود، به دو قایق دیگر دستور داد که از دو سوی سرش به سمت حیوان

بیایند تا او را از مقابل خود، غافل کنند. اما نهنگ سفید باهوش تر از این

حرف ها بود. او ناگهان تغییر مسیر داد و وقتی سه قایق به نزدیک هم

رسیدند، با دمش بر آنها کوبید و به مثلث آنها حمله کرد.

 

 

   زوبین اندازها با هم به طرف او حمله بردند ولی نهنگ با سرعت و با

پیچ و تاب دادن به مسیر حرکت خود، طناب ها را گره انداخت و تلاش

کرد به زیر آب برود. اهب با چالاکی توانست طناب را ببرد ولی استاب

و فلسک از سرعت بسیار زیاد حیوان غافل گیر شده، با درماندگی

دیواره ی قایق را چسبیده بودند. لحظه ای بعد قایق هایشان به هم

کوبیده شد و خرد گردید. مردان دو قایق در آب افتادند و با نومیدی

تلاش می کردند تخته پاره ای را بگیرند تا به اعماق آب فرو نروند.

   فلسک در حالی که به تشت ریسمان آویخته بود سعی می کرد

پاهایش را در آب بالا کشد تا کوسه ها آن را گاز نزنند.

   استاب فریاد زد: به خاطر خدا یک نفر بیاید و مرا با ملاقه از این سوپ

بیرون بکشد.»

   قایق اهب هنوز سالم مانده بود. اما قبل از این که ناخدا کاری کند،

قایق از روی آب بلند شد و حدود پنج متر در هوا بالا رفت. موبی دیک آن

را بر روی پیشانی خود بلند کرده بود. سپس آن را رها کرد تا بر روی

آبهای اقیانوس کوبیده شود. 

 

 

   حالا دیگر هر سه قایق متلاشی شده بود و نهنگ هم در حالی که

طناب هایی که به او پیچیده بودند را می کشید راهش را گرفت و

شناکنان دور شد. 

   استارباک بار دیگر قایقش را به آب انداخت و افراد، تکه چوب ها، پاروها

و خلاصه هر چه را که می توانست از آب گرفت. 

   مچ دست یا قوزک پای بعضی از دریانوردان پیچ خورده بود و یا دچار

کوفتگی شده بودند ولی هیچ کس آسیبی جدی ندیده بود. اهب را در

حالی یافتند که به انتهای قایق شکسته اش چسبیده بود. وقتی او را

به زحمت از دیواره ی پیکود بالا کشیدند، متوجه شدیم که پای

استخوانی اش شکسته است.

   او آهی کشید و گفت: «بله دوستان او دوباره پای مرا کند.»

  بعد رو به مردان کرد و گفت: « بگویید به کدام سمت می رود؟» 

   و جواب شنید که: «به سمت شمال قربان!»

   - «پس بیایید تعقیبش کنیم. استارباک بادبان ها را باز کن و خدمه  

را جمع کن.» 

   استارباک که نگران ناخدا بود، پرسید: «قربان! می خواهید شما را به

اتاقتان برسانم؟»

   اهب که اطراف را نگاه می کرد با خشونت جواب داد: «نه؛ همان طور

که گفتم خدمه را جمع کن.»

   - «همه این جا هستند قربان!»

   اهب با صدای ضعیفی به استارباک گفت: «اما هنوز او را ندیده ام.

روی عرشه نیست، هست؟»

   فدلا نبود. و ما دریافتیم که او با طناب نیزه ی اهب به درون آب کشیده

شده است.


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  جمعه سوم خرداد ۱۳۹۸ساعت 1:25  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا