متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 
 

   کشتی ما تا ورود به آبهای آرام پر از پلانکتون، آهسته به سمت

شرق پیش رفت. جمعیت عظیم پلانکتون ها مثل فرشی سبز رنگ و

مواج روی آب گسترده شده بود و مزرعه ای سرسبز را تداعی می کرد.

این گیاهان کوچک که تا کیلومترها در هر طرف کشتی به چشم

می خورد، غذای اصلی نوعی از نهنگ ها را تشکیل می دهد. روز بعد

ده ها نهنگ را دیدیم که با دهان باز شنا می کردند و پلانکتون ها را

به همراه آب می بلعیدند. بعضی از کشتی های صید نهنگ آنها را شکار

می کردند ولی پیکود، آنها را بچه نهنگ تلقی می کرد ترجیح می داد 

عنبرماهی را که یکی از بزرگ ترین نهنگ های جهان است را شکار کند

زیرا آنها هر کدام بیش از صد بشکه روغن با کیفیت بالا می داد.

 

 

   یک روز صبح که در مزرعه ی دریایی پلانکتون ها به سمت جزیره ی

جاوه پیش می رفتیم داگو از بالای دکل فریاد مهیبی کشید: آنجا!

   اهب با دیدن توده ی سفید و بزرگ روی آب به قایق ها دستور داد به

آب بزنند. چهار قایق بلافاصله در میان آبها به راه افتادند و قایق ناخدا با

خدمه ی مخصوصش دوباره پیش افتاد.

 

 

   اما وقتی به محل مورد نظر رسیدیم، جانور ناپدید شده بود. ما آن قدر

منتظر ماندیم تا از زیر قایق ها صدای ضعیفی به گوش رسید. کمی بعد

چیزی خمیری شکل و پهن از زیر آب بیرون آمد و مثل موجود بی جانی بر

روی آب شناور شد.جانور دست کم سی متر درازی داشت و به نظر

می آمد مانند گیاهان رونده ی جنگلی ده ها بازوی دراز دارد که در آب

پیچ و تاب می خوردند و می چرخیدند. توده ی خمیری شکل با همان

صدای عجیب که قبلا" شنیده بودیم دوباره به زیر آب رفت و ناپدید شد.

 

 

   استارباک آهسته گفت: « ترجیح می دادم با موبی دیک مبارزه کنم

ولی چنین موجود متعفنی را نبینم. این برای همه ی ما بدشانسی

می آورد!»

   پرسیدم: «مگر این چه بود قربان؟»

   گفت: «لاشه ی یک مرکب ماهی غول پیکر بود. عنبر ماهی ها به

اعماق آب می روند و آنها را شکار می کنند و می خورند. من جای زخم

قلاب های آنها را روی پوست نهنگ هایی که شکار کرده ایم، دیده ام،

اما هیچ وقت چشمم به خود آنها نیفتاده بود. ای کاش نمی دیدمش.

چنین هیولاهایی متعلق به دنیای خلوت و دنج نهنگ ها هستند.»

   حرف هایش خون را در رگهایم منجمد کرد. در سکوت به دنبال قایق

اهب به کشتی برگشتیم.

 

 

   اما اگر استارباک دیدن مرکب ماهی را بدشگون می دانست، کووی

کوک برعکس گفت حضور آن ماهی نشانه ی بودن عنبر ماهی در همین

نزدیکی هاست. او گفت: «وقتی چشمت به هشت پا افتاد، خیلی زود

چشم تو عنبرماهی خواهد دید.» 

   روز بعد هوا گرم بود و خدمه روی عرشه لم داده بودند. من بالای دکل

بودم . بعد از یک ساعت تنفس هوای عطرآگین استوایی و تاب خوردن

ملایم کشتی داشت خوابم می برد و نزدیک بود از آن بالا بر روی عرشه

بیفتم که ناگهان در سمت راست جلوی کشتی، عنبر ماهی غول پیکری

مثل بدنه ی یک کشتی وارونه را دیدم. به محض این که دهانم را به فریاد

گشودم، تمام مردان کشتی به حیوان خیره شدند.

 

 

   کمی بعد با تمام نیرو در آب پارو می زدیم. وقتی به نهنگ رسیدیم،

حیوان زیر آب رفت و از نظر ناپدید شد. اما چیزی نگذشت که نزدیک

قایق استاب از آب بیرون آمد. استاب فریاد کشید: پارو بزنید تندرهای

من!»

   تاشته گو را دیدم که جلوی قایق استاب جهید و نیزه اش را پرت کرد.

زوبین محکم در پهلوی حیوان نشست و صدای ضربه ای ناگهانی شنیده

شد. طناب متصل به زوبین بود که توسط حیوان کشیده می شد. طول

این طناب حدود سیصد متر بود. طناب با چنان قدرتی کشیده می شد

که اگر مردی به آن می خورد از کمر دو نیم می شد! 

   قایق پشت سر نهنگ زخمی کشیده می شد. تمام خدمه از ترس

جانشان محکم به حلقه ی پاروها چسبیده بودند. دقایقی بعد، حیوان از

سرعتش کاست و استاب با نیزه ای بلند به او ضربه زد. خدمه با جمع

کردن طناب، قایق را به مجاورت حیوان نیمه جان آوردند. آن قدر نزدیک

بودند که می توانستند روی پشت حیوان بپرند. با چند ضربه ی دیگر نیزه،

کار تمام شد و نهنگ به جای آب از فواره اش خون بیرون پاشید!

   قایق های دیگر نیز ریسمانی روی نهنگ مرده انداختند و آن را به طرف

کشتی کشاندیم. نزدیک غروب بود که به کشتی رسیدیم. اهب دستور

داد تا لاشه ی سنگین را به کنار کشتی بکشیم و آن را زنجیر از دیواره

آویزان کردیم. وقتی روی عرشه مستقر شدیم دیگر شب فرا رسیده بود.

بقیه ی کار برای فردا ماند.


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا