|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
ما در آخرین سال دوره ی دبیرستان همکلاس بودیم.
کلاس ادبی ما جمعا" 23 شاگرد داشت.
کوچک ها 18 ساله و بزرگ ها 20 ساله بودند.
دوران قدرت رضاشاهی بود،
و ورود به سیاست اکیدا" ممنوع!
در عوض عشق و عاشقی در میان جوانان
رونق بسیار داشت.
ترجمه ی ترانه های عاشقانه، باب روز بود.
گویندگان و شاعران رمانتیک مغرب
و مترجمان عاشق پیشه ی آنان
غوغایی به پا کرده بودند.
لامارتین فرانسوی، هاینه ی آلمانی و بایرون انگلیسی
در آسمان ادب ایران می درخشیدند.
از شاعران خودمانی هم
کسانی مثل وحشی بافقی مشتری فراوانی داشتند.
استاد شعر و ادبیات ما، دکتر حمیدی
شیفته و شیدای یکی از دوشیزگان زیبای شیرازی بود؛
شاگردانش نیز عاشق سینه چاک
دوشیزگان دیگری از شیراز.
در جمع همه ی شاگردان،
فقط دو سه نفر بی عرضه بودند که
معشوقی دست و پا نکرده و
عمر عزیز را به بطالت می گذراندند!
کار عشق و عاشقی ما
خیلی سهل و آسان می گذشت.
عشاق بردبار پاکبازی بودیم.
از رسوایی و بی حیایی پرهیز داشتیم.
از غم و غصه خوشمان می آمد.
خودمان را به زحمت نمی انداختیم،
دنبال وصال نبودیم.
از رنج فراق لذت می بردیم،
دلخوش بودیم که دور و بر مدارس دخترانه پرسه بزنیم،
چهره ی معشوقه را از دور ببینیم و آه بکشیم.
بسیاری از عشاق آن زمان هنوز زنده اند و
بحمداله معشوقه های نامدارشان نیز؛ با
جمعیت کثیری از فرزندان و فرزندزادگان
صحیح و سالم و جوان و سرحال باقی و برقرارند.
ما جماعت عاشق ها
در کلاس و بیرون آن
برای هم اشعار عشقی می خواندیم.
خود من هم با قطعات کوچک ادبی آه و ناله می کردم.
همه بر خلاف عاشق های قدیمی،
لباس های شیک می پوشیدیم.
سر و بَر را می آراستیم و بیش از هر چیز
به چین و شکن زلف ها می رسیدیم.
به آرایشگاه می رفتیم،
کاکل های جنوبی و سیاه و پر پیچ و خم خود را
موج می دادیم؛
روغن بریانتین می زدیم،
خودمان را در آیینه می نگریستیم و حظ می کردیم.
... کارآمدترین اسلحه ی ما، موهای ما بود.
می خواستند خلع سلاحمان کنند.
... مدارس دیگر تسلیم شده بودند،
فقط یک دبیرستان، تنها دبیرستان ادبی شهر
چنین ماجرایی آفریده بود.
شعر و ادبیات کار خود را کرده بود!
... سرانجام به بن بست رسیدیم و
پس از چندین نشست و برخاست پر اضطراب،
تسلیم مقامات انتظامی و معارفی شدیم و
پذیرفتیم که زلف های خم اندر خم و نازنین را
ماشین کنیم و
مثل بچه ی آدم به مدرسه برویم!

خانواده ی صفدر در پریشانی و اضطراب عجیبی به سر
می برد.از همه ی اعضای خانـواده پـریـشان تـر،«زلـیـخا»
همسر صفـدر بـود.او در انـتـظار نـوزاد بـود.در دامن کوهی
پرت،در کنار جنگلی انبوه،دور از ماشین و راه ماشین،دور
از طبیب و دارو در انتظار نوزاد بود. در ماه نهم بارداری بود.
بی حال و سنگین به سختی نفس می کشید.قلبش به
تندی می تپید.شکمش خیلی بالا آمده بود.

همه در بیم و هراس بودند.زلیـخا از همه بیشتر! از درد
زایـمـان نمی تـرسید.از اجـنـه و اشبـاح نمی تـرسـیـد. از
پنجه ی خونین مرگ و چنگال بی رحم اجل نمی ترسیـد.
ترس بزرگ تری داشت.تـرسی سهمگین تر و کشنده تـر
از همه ی ترس ها!
می ترسید که بـاز به جای پسر،دختر بیاورد و بـار دیگر
نزد سر و همسر نـنـگین و شرمنـده شود. پس از چهارده
سال ازدواج و هفت دختر پی در پی،اکنون نوبت بـه فرزند
هشتم رسیده بود.

خانواده ی صفدر و زلیـخا،عضو یک تـیـره ی کوچک کـوه
نـشیــن جنـگلـی از ایـل بـزرگ مَمَسَنـی بـود. ایـل پسـر
می خواست. در ایل تنها پسر بود که می توانست اجاق
خانه را روشن کند. اجاق پـدران دختردار را کور و خمـوش
می پـنداشتند و بـه حال زار مــادران دختـرزا غـم و غـصه
می خوردند.

ایـل بـا آن همه مادران رشید،دختر را حقـیـر می شمرد.
ایل با آن همه زن سرفرازـ چنان زنانی که هنگام شکست
مردان خود،از بیم اسـارت بـه دست دشمن،گیسو به هم
می بافتند و از قلعه ها،خودرا به زمین می انداختندـ دختر
را ارث نمی داد،جهیزیه و مهریه نمی داد،او را سر سفره
مرد نمی نشاند.دختـر را به مـدرسـه ها که تـازه باز شده
بودنـد نمی فرستاد.خواهر را بـا بـرادر بـرابـر نمی دانست.
بابت بهای دختر شیربها می گرفت.اوراگویی می فروخت!
در این اجتماع کوچک لُر زبان کوهستانی از اِطلاق کلمه
ی بچه به دختر خودداری می شد. فقط پـسرها بچه های
خانواده بودند.بـارها مهمـانـان و رهگـذران از صـفدر شمـار
فـرزنـدانش را پرسیـده بودنـد و او شـرمنـده و سر به زیـر،
پاسخ داده بود:«بچه ندارم،چند کنیز دارم.»
زلیـخا بارهـا این عبـارت تلخ را از زبان شوهـرش شنیـد
بود و خون دل خورده بود.

زلیخا با همه ی این غم ها و غصه های جـان کـاه هنوز
زن زیـبـایی بود.سـال هـای عمرش از سی نـگذشته بـود.
خرمن گـیـسوانـش هـنـوز شـانـه می شکست.دو چشم
درشت و فَتّانش هنوز ضامن عشق و وفای شوهرش بود.
دخترانش هم مثل خودش زیبا بودند و شیربهای هنگفتی
در انتظارشان بود.ولی زلیخا گرفتـار درد و داغ بی پـسری
بود.خجل و سر در گریبان بود.

دختران زلیخا هم شریک درد مادرشان بودند.آنان نیز با
امیـد و اضطراب در انتظار نوزاد بودند.در آرزوی برادر لحظه
شماری می کردنـد.بـرادر می خواستند تا گهـواره اش را
بجنبانند،تـا برایش لالایی بگویند،تا دورش بگردند،تـا کاکل
مویش را ببویند،تا کف پایش را ببوسند.
دردها بـا شب های تـاریـک،انس و الفتی دیرینه دارند.
دردهای زلیخا در شبی تـاریـک آغاز گشت.خبر زایمان در
ایـل پیچید.زن ها دور زائو جمع شدند.دود هیزم و اسپند،
فضا را غبار آلود و تیره کرده بـود.همه از رو به رو شدن با
واقعـه ای که داشـت اتفـاق می افتـاد در بیـم و هـراس
بـودنـد. شـب پـایـان نـداشـت. هر لـحظـه مثل یک سـال
می گذشت. زمـان سپری نمی شد.
پیـرزن که لحظـه ای از کنار زلیـخا دور نمی شد دست
به کار بود و با دستهای خون آلود و چروکیـده،بدن کوچک
طفل را از پیکر مادر جدا می کرد.بچه را سرِ دست گرفت
و فریاد کشید:«پسر!»
فریاد بعدی فریاد خود پسر بـود.چند تـن از زنهـا هلهله
کردند.کِل زدند.صفدر خود را فریادکشان بـه صحنه رساند
ولی مجالی برای شادمانی نیافت.زلیخا چشم فروبست
و دیـگـر بـاز نـکـرد.کـودک در پـی پـستـان بـود ولـی از آن
چشمه ی شیرین و حیات بخش خبـری نبود.
از آن پس صـفـدر همـسر نـداشت ولی پسـر داشـت.
دخترانش مادر نداشتند ولی برادر داشتند!

|
|