|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
روباه با پسرک نوجوان درد دل کرد: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها
را شکار می کنم و آدمها مرا. همه ی مرغ ها عین همند و همه ی آدمها
عین هم؛ اما اگر تو مـرا اهلـی کنـی، انگار که زنـدگی ام را چراغـان کرده
باشی.

آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فـرق
دارد. صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایـم بشم،
اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از لانه ام می کشد بیرون!

نـگاه کـن! آن جا، آن گنـدمـزار را مـی بیـنـی؟ مـن نـان نمـی خورم و
بنابراین گندم برایم اهمیتی ندارد؛ امـا از این به بعد، گنـدمـزار مرا به یاد
موهای طلایی تو می اندازد؛ پس آن را هم دوست خواهم داشت!

حتی بادی که در آن می وزد مرا به یاد نسیمـی که مـوهـای طـلایی
تو را به هم می ریزد می انـدازد. پس از این به بعد هـر وقـت بادی بـوزد
من به وجد می آیم و غرق شادی می شوم!

روباه سپس خاموش شد و برای مدتی طولانی شازده کوچولو را نگاه
کرد؛ آن وقت گفت: اگر دلت می خواهد مرا اهلی کن!

شازده کوچولو گفت: دلم که خیلـی می خواهـد، امـا وقـت چنـدانـی
ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلّی چیزها سر در بیاورم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می تواند سر در بیاورد.
آدمها برای فهمیدن چیزها وقـت ندارند. همـه چیز را همیـن جور حاضـر و
آماده از دکان ها می خرند. امـا چون دکانـی نیست که دوسـت معـاملـه
کند، آدم ها مانده اند بی دوست ... تو اگر دوست می خواهی خوب مرا
اهلی کن!

پسرک پرسید: راهش چیست؟
روبـاه گفت: باید خیلی خیلی صبـور باشـی. اولش یک خرده دورتـر از
من میان علفها می نشینـی. من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام
تا کام چیزی نمی گویی؛ چون سرچشمه ی همه ی سوء تفاهم ها زیر
سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد پیش روباه.
|
|