| 
			 متوسطه دوم و درس های ناگفته! 
			 | 
			||
| 
			 فقط از فهمیدن توست که می ترسند   | 
			
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می گوید:
کسی سخن پیامبر را نمی شنید مگر این که محبت او در دلش جای
می گرفت و متمایل به او می شد. به همین خاطر قریش مسلمانان را
در دوران مکه صُباة (شیفتگان و دلباختگان) می نامیدند.  
   

می گفتند: بیم آن است که ولید بن المغیره، دل به دین محمد بدهد
و اگر ولید ــ که گل سر سبد قریش است ــ دل بدهد، تمام قریش بدو
دل خواهند سپرد.

می گفتند: سخنانش جادوست، بیش از شراب مست کننده است.
فرزندان خویش را از نشستن با او نهی می کردند، مبادا با سخنانش
و قیافه ی گیرای خود، آنها را جذب کند.

هرگاه پیامبر در کنار کعبه در حِجر اسماعیل می نشست و با آواز
بلند قـرآن می خوانـد، یـا خدا را یـاد می کرد، انگشتـان خویـش را در
گوش های خویش فرو می کردند که نشنوند، مبادا تحت تأثیر جادوی
سخنان او قرار گیرند و مجذوب او گردند.

جامه هاشان را بر سر می کشیدند، و چهره ی خود را می پوشاندند
که سیمای جذاب او آنها را نگیرد.
با این وجود بیـشتر مـردم به مـجرد شنیدن سخنش و دیدن قیافـه و
منظره اش و چشیدن حلاوت الفاظش به اسلام ایمـان می آوردند.


آیا می دانید چرا غازها به شکل یک پیکان در آسمان پرواز می کنند؟
دانشمندان در باره ی این طرز پـرواز آنها اطـلاعات جالبـی به دست
آورده اند. غازها با این روش %70 بر طی مسافتـی که می توانند پرواز
کنند می افزایند. در واقع هر بالـی که غاز جلویـی می زند. بال زدن غاز
پشت سر خود را ساده می کند
وقتی که غاز پیشتاز خسته می شود خود را به انتهای دسته رسانده
و غاز دیگری پیشتازی را بر عهده می گیرد.
غازهایی که عقب تر پـرواز می کنند، غازهای جلویـی خود را به پـرواز
تشویق می نمایند.
هر غازی که از دسته جدا می شود، کمی به تنهایی پرواز می کند و
بعد خودش را مجددا" به جمع دیگر غازها می رساند.
و بالاخره اگر غازی بیمار یا مجروح شود و نتواند در جمع غازها پرواز کند
از آن ها جدا می شود. در این زمان دو غاز دیگر برای حمایت و همراهی
او از دسته جدا می شوند. این دو غاز آن قدر با غاز مجروح می مانند که
یا حالش بهتر شود و بتواند پرواز کند یا از شدت جراحت یا بیماری بمیرد؛
و در هر صورت غازهای جدا افتاده بعدا" خودشـان را دوبـاره به دستـه ی
غازها می رسانند.

فشار مالیات بر دوش 30 درصد اقتصاد ایران
سعید لیلاز، تحلیلگر اقتصادی با بیان اینکه بیش از 40 درصد اقتصاد
ایران تحت عناوین مختلف از پرداخت مالیات معاف هستند، گفت: فشار
مالیات تنها بر دوش 30 درصد اقتصاد کشور سنگینی می کند. این 30
درصد شامل بخش تولید، کارمندان و دیگر اقشاری اند که نمی توانند از
پرداخت مالیات فرار کنند.
درآمدهای مالیاتی نباید تنها نیمه ی روشن اقتصاد را در برگیرد بلکه
دولت باید از فرار مالیاتی نیمه ی تاریک اقتصاد هم که سهم عمده ای
در افزایش درآمدهای دولت دارند، ممانعت کند. علت سهم کم مالیات در
تولید ناخالص داخلی، ناشی از دو عامل معافیت های مالیاتی غیرمنطقی
و سهم زیاد اقتصاد زیرزمینی از کل اقتصاد یا همان فرار مالیاتی است.
لیلاز می گوید: اقتصاد زیرزمینی حداقل یک چهارم اقتصاد کشور را
شامل می شود که نمی توان از آنها مالیات دریافت کرد. دولت باید
معافیت های مالیاتی را ساماندهی کند. این که بخشی از اقتصاد، معاف
از مالیات شود، مختص ایران نیست و در همه جای دنیا معافیت های
مالیاتی وجود دارد اما در ایران بعضی موسسات و نهادها میلیاردها
تومان در سال کار می کنند اما مالیات نمی پردازند و یا حقوق زیر یک
میلیون تومان از پرداخت مالیات معاف است که به نظر می رسد هیچ
هدفمندی روشنی در نظام معافیت مالیاتی ایران وجود ندارد.
مناطق محروم یا رشته فعالیت های خاص با هدف اینکه دولت آنها را
برخوردار کند، معاف از پرداخت مالیات هستند اما اینکه هیچ نظامی بر
این معافیت مالیاتی حاکم نباشد، قابل فهم نیست.
   این کارشناس اقتصادی با بیان اینکه در بخش فرار مالیاتی، باید نظام 
اطلاعاتی و اطلاع رسانی اقتصاد ایران را پوشش داده و تعمیر کنیم،
افزود: این امر مربوط به تکنولوژی است که دستگاه ثبت حساب های
سیستم های جامع مالیاتی در ایران، خریداری و در وزارت دارایی نصب
شده است و قاعدتا" باید جلوی بخش مهمی از این فرار مالیاتی گرفته
می شد. وقتی حکومت اعلام می کند که 60 هزار میلیارد تومان فرار
مالیاتی فقط در واردات قاچاق وجود دارد، مالیات بر ارزش افزوده ی آن
در سال، حدود 5 هزار میلیارد تومان می شود که عدد بسیار بزرگی
است؛ یعنی فرار مالیاتی ناشی از واردات کالای قاچاق در ایران حدود
20 هزار میلیارد تومان در سال و معادل 25 درصد کل درآمد مالیاتی دولت
در سال 94 است.
   اگر این رقم را با سایر بخش های اقتصاد که فرار مالیاتی داریم، جمع 
ببندیم، حدود 40 درصد اقتصاد با فرار مالیاتی مواجه است. اگر نظام
جامع مالیاتی در ایران درست شود و دولت بتواند معافیت های مالیاتی
را هدفمند کند و هیچ معافیت ابدی برای کسی قائل نشود، درآمد
مالیاتی ایران قابل افزایش تا 200 هزار میلیارد تومان برای سال 1395
خواهد رسید و یقینا" انجام این اقدامات، برای دولت صرفه ی اقتصادی
هم دارد.
 این مطلب از مقاله ی روزنامه ایران در سال 1394 برای درک اثر قاچاق کالا و فرار
نهادها و ارگانهای مرتبط با حکومت از پرداخت مالیات انتخاب شده است.
 

برای پرندگان در روزهای پاییزی و زمستانی دانه بریزید. آنها به
محیط زندگی ما صفایی دیگر می بخشنـد و همه ی ایام سال با
پروازشان، روحمان را جلا می دهنـد؛ قـدرشان را بدانیم!

برای هموطنان عزیز آذری که به خاطر زمین لرزه این شبها از
خانه و گرما و آسایش مـحروم هستنـد، طلـب صبـر و گشایش
می کنیم.

گشت غمناک
دل و جان عقاب
چو از او دور شد
ایام شباب
باید از هستـی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

شش نفر در هوای بسیار سرد و گزنده خود را به بوته ی کوچکی از
آتش می رسانند تا گرم شوند. در دست هر کدامشان ترکه ای چوب
بود و از قضا آتش در حال زوال نیز محتاج ترکه های چوب.
نفر اول که مردی سفیدپـوست بود به آتش پشت کرد زیرا در جمع
افراد کسی را دیده بود که سیاه پوست بود.
دیگری به این خاطر که کسی در جمع آنها بود که هم دین او نبود،
ترکه ی چوبـش را از آتش دریـغ کرد تا مبـادا آن کافـر از گرمـای آتش
بهره ای ببرد!
سومی که لباسی مندرس در بر داشت به خاطر مرد ثروتمندی که
در آن جمع دیده می شد، چوبش را در آتش نینداخت زیرا دریغش آمد
که آتش آن مرد ثروتمند گَنده دماغ را گرم کند.
اتفاقا" مرد ثروتمند هم حیفش آمد چوبش را در آتش بینـدازد زیرا با
خود می اندیشید که چرا باید دارایی اش را صرف نجات کسی کند که
به خاطر تنبلی و بی کاری، فقیر و بی پول است.
در چهـره ی مـرد سیاه پوست هـم، آتش انتقـام دیده می شد و به
این می اندیشید که ترکـه ی چوبـش را به جای این که در آتش اندازد
بر فرق سر آن مرد سفیدپوست بنوازد!
و سرانجام مرد ششم برای اینکه کار همراهان دیگر را تلافی کرده
باشد، چوبش را درون آتش نینداخت.
به این ترتیب چوبها در دستشان باقـی ماند و همگی از فـرط سرما
خشک شدند.اما مردن آنها از سرمای برون نبود، از سرمای درون بود!

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش،
رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و «خاموشی» گناه ماست!
تنها چیـزی که می دانستـم این بود که روزی دوست من خواهد شد.
همه چیزش مرا به سوی او می کشید: پیش از هر چیز، نام پرافتخارش
که در چشم مـن او را سرآمـد همه، از جمله «فون»ها می کرد، و بعد
رفتار بزرگ منشانه اش، حرکاتش، برازندگی اش و زیبایی اش ـ و راستی
چه کسی می تـوانـد در این بـاره بی تـفـاوت بماند؟ همه ی اینها موجب
می شد که فکر کنم سرانجام کسی را پیدا کرده ام که با تصویر ایده آلی
که من از یک دوست داشتم، منطبق است.

مشکل این بـود که چگونـه می توانستم او را بـه سوی خود جلب کنم.
چه چیزی می توانستـم به او عرضه کنم، او که مؤدبانه، اما با قاطـعیـت،
دوستـی اشـراف زادگان و دسته ی «خاویـار» را پس زده بود؟ چگونه
می توانستـم دل او را بـه دست آورم، در حالـی که مـوانـع سنّتی و نیز
غرور طبـیـعی و سرفرازی اکتـسابی او نمی گذاشت که بـه او نزدیک
شوم؟ از این گذشته به نظر می رسید که از تنهایی و کناره گیـری از
دیگر شاگردان کاملا" راضی است و تـنها هنگامی که لازم است با دیگران
می آمیزد.

چگونه می توانستم او را به سوی خود جلب کنم، چطور می توانستم
خود را درمیان آن گروه بی رنگ و بو شاخص کنم و به او بپذیرانم که تنها
من بایـد دوست او باشم؟ این مسـئـله ای بـود کـه بـرای آن هـیچ راه
چاره ی روشنی نمی یافتم. تنها بطور غریزی می دانستم که باید خودم
را سرآمد دیگران نشان دهم.
بـه یکباره بـه همه ی آنـچه در کـلاس می گذشـت عـلاقـمـنـد شـدم.
مـعـمـولا" خـوش حـال بـودم از اینکه گوشه گیری کنـم و به خیـال بـافی
بپردازم، اعتنایی به مسائل و مشکلات دور و بر نداشته بـاشم، و منتظر
باشم که صـدای زنگ مـرا از کارهای شاق کلاس آزاد کنـد. پیش از آن
هیچ انگیزه ای نداشتم که توجه همشاگردی هایم را به سوی خود جلب
کنم. پیـش خود می گفتم کـه چون بدون زحمت چندانی در امتحانـات
موفـق می شوم، بـرای چـه خـود را بـه دردسر بـیـنـدازم؟ چه لـزومـی
داشـت کـه بخواهم توجه و علاقه ی دبیرانمان رابه دست آورم، دبیران
پیر و کِرِخت و وارفته ای که به مـا می گفتند: «در مدرسه نـه درس که
زنـدگی می آمـوزیـم»، حال آن که به نظر من عکس آن درست بود؟

این بود که بـه تـکاپـو افـتـادم. هر بـار فرصـتی برای ابراز وجود پـیـش
می آمـد، خودی نـشـان می دادم. در باره ی مادام بوواری و این که آیا
هومر به راستی وجود داشته یا نه بحث می کردم. به شیلر می تاختم،
هاینه راشاعری پیش پـا افـتـاده و بـازاری می خوانـدم و هـولدرلین را
بزرگ ترین شاعر آلمان و حتی بزرگ تر از گوتـه عنـوان می کردم.
به گذشته که فکر می کنم می بینم که این کارهایم تا چه حد بـچگانه
بود،بـا این هـمـه به شدّت بر دبیرانم اثر مـی گـذاشـت و حـتـی تـوجه
گـروه خاویـار را هـم جلـب می کرد.

نتـیـجه ی این کار چنان بـود که خودم هم تعـجب کردم. دبـیـران که از
من دلسرد شده بودنـد، ناگهان به این نتیجه رسیدند که زحماتـشان بی
ثـمـر نبـوده و سر انجام به بـار نشسته است ...

چنـد روز پس از آن، با چند سکه ی یـونـانی بـه مدرسه رفتم. از سن
دوازده سالگی سکه جمع می کردم. تا کُنـراد بـه مـن نـزدیـک شد،
وانـمـود کـردم که بـا ذره بـین در حال بررسی آنها هستم. او چشمش
به من افتـاد، و همان طور که انتظارش را داشتم ،کنجکاوی اش تحریک
شد و از لاک خود بیرون آمد. از من اجازه خواست که سکه ها را تماشا
کند. از شیوه ی ور رفتنش بـا سکه ها فهمیـدم کـه در این زمینه وارد
است.با حالتی نـوازش آمیز سکه ها را لمس و تـمـاشا می کـرد. گفـت
که او هـم سکـه جمـع می کند و سکه ی با نقش جغد را دارد، اما
سکه ی اسکندر را ندارد. در عوض چند سکه داشت که من نـداشتم.
زنگ خورد و از هم جدا شدیم و در زنگ تفریح ساعت ده به نظـرم رسید
که کنراد دیگر علاقه ای به سکه ها ندارد ...

سه روز بعد، در پانزدهم مـارس ـ تاریـخی کـه هرگـز فراموش نخواهم
کرد ـ در یک غروب خوش و سبک بهاری ازمدرسه به خانه می رفتم.
درختان بادام غنچه کرده بود، گلهای زعفرانی باز شده بود، رنگ آسمان
به آبی روشن و زَنگاری می زد: آسمانی «شمالی» بود که مایه ای از
آسمان ایتالیا داشت. چشمم به هوهِنفِلس افتاد که جلوتر از من
می رفت. به نظر می رسید منتظر کسی است. قـدمهایـم را آهسته
کردم ـ می ترسیدم از کنار او رد بشوم ـ امـا به هر حال بـاید راه خودم
را ادامـه می دادم، چون اگر این کـار را نمی کردم، حرکتم مسخره به
نظـر می رسید و او را بـه شک می انداخت. به نزدیکی او رسیده بودم
که برگشت و به مـن لبخند زد. سپس بـا حالتی دستپـاچه، که بـه نـحو
غریـبـی نـاشیـانه جلوه می کرد، دست لرزان مـرا فشرد. گفت: «تویی،
هـانس!» و ناگهان بـا کمال خوشحالی و با تـعـجب بسیار متـوجه شدم
کـه او هم مثـل من خجالتـی است، و مثـل من بـه یک دوست احتـیـاج
دارد، و احساس آرامش کردم ...

پس از آن کـه سرانـجـام از هـم جـدا شـدیـم، تـمـام راه بـرگشت بـه
خانـه را دویدم، می خندیدم، با خودم حرف می زدم، دلـم می خـواسـت
داد بـزنـم، آواز بـخوانـم،... و می دانـستـم از آن پس دیگر زنـدگی مـن
تُهی و غم آلـود نخواهد بود.
دوست بازیافته
فِرِد اولمن
ترجمه ی مهدی سحابی

می دانیم که تهران در اوایل حکومت قاجار به وسیله ی آقا محمدخان
به پایتختی انتخاب شد. در اواخر قاجاریه، با ضعیف شدن حکومت، هر
یک از چهار محلّـه ی آن روز شهـر، بیشتر به وسیله ی خود مـردم اداره
می شد تا حکومت. در واقع در هر محله ای یک بزرگ و معتمد وجود
داشت که مردی جَنم دار و با نفوذ و پهلوان مسلک بود و برای خود
پـیروان و همـراهـان و همفکرانـی داشـت و اهل مـحل هـم او را قبـول
داشته، به وجودش افتخار می کردند و یا لااقل در حل مشکلات خود یا رفع
اختلافـات به او رجوع کـرده، از نفـوذ و احتـرامش برای چاره کردن دردهـای
خود سود می بردند.
پـهلـوانِ نامـی محلـه ی «چالـه میدان» لوطی معصـوم بود که هر وقت
قداره می کشید، شهر به هم می ریخت و میان تهرانی ها این شعر رواج
داشت که:
آی لوطی معصوم
برق قدّاره ت تهروونو لرزوند
اما پهلوان محلـه ی سنگلج که او هم مـردی نیـرومـنـد و پر مـایـه بـود و
حفظ امنیت و رتق و فتق امور محله و دستگیری از ضعفا در دست او بـود،
داش غضنفر نام داشت. داش غضنفر چندین و چند زورخانه و حمام داشت
که بچه های محله در خزینه هایش شنا یاد می گرفتند.
هر سال موقع محرم و صفـر در چاله میدان و سنگلـج و همین طور در دو
محلـه ی دیگر شهر عزاداری و هیئـت و تکیه به راه می افتاد. اما در این دو
محلـه، لـوطـی مـعصـوم و داش غضنـفـر شصـت شبـانـه روز سیـنـه زنی و
عزاداری و تعزیه خوانی داشتند و هر سال ناصرالدین شاه در ماه محرم یک
شب به تکیه ی سنگلج و یک شب به تکیه ی چاله میدان می رفت.
بعد از مـاه صـفـر،که عـزاداری هـا تمـام شده و تکیـه هـا جمـع می شد
مسابقه ی پهلوان های محله ها با هم شروع می شد و پهلوان یک محل
از حریف خود که پهلوان محله ی دیگر بود، دعـوت می کرد برای کشتـی و
زورآزمایی به زورخانه یا میدان آن محله بیاید و در میدان رزم با هم سرشاخ
شوند.

چند روز پیش از روز مسابقه هم، نوچه های هر پهلوان مراقب حال و روز
او می شدند که چه بخورد و چه نخورد و چه بکند و چه نکند تا او برای رزم
با پهلوان دیگر کم نیاورد.
و بـالاخره در روز مـوعـود که مسابقه بـرگـزار می شد، پهلوان دعوت شده
به همراه سران و جمعی از اهالی محله ی خود به سمت محله ی دیگر به
راه می افتادند و مردم در بین راه این شعر را می خواندند که:
بارها گفت محمد که علی جان من است
هم به جان عـلی و جان مـحمـد صلـوات
و همه با هم صلـوات می فرستادند تا به میدان آوردگاه برسند.
از سوی دیگر پهلوان میزبان هم با همراهان و اهـالی محله خود با گاو و
گوسفند قربانی و منقـل های اسپند به استقبال می آمدند.
وقتی دو پهلـوان به هم می رسیدنـد روی یک دیگـر را می بـوسیـدند و
لبـاس ورزشی بر تـن کرده و وارد گود زورخانـه و میـدان مبـارزه می شدند
تا با هم کشتی بگیرند. پس از آن مرشد در مَنقِبَت شاه مردان و شهسوار
اسـلام ــ مـولا علـی علیه السلام ــ اشعـاری را مـی خوانـد، و دو حریــف
مشغـول زورآزمـایـی شـده و تمـاشاچیان دو محلـه نیز در کنـار هم با شور
و اشتیاق تمـام شاهد کشتـی مـی شـدنـد تا این که با به خاک رسیـدن
پشت یکی از پهلـوانـان، کشتی تمام شود.
طبق رسمـی که در میـان پهلوانـان رایـج بود، اگر پهلـوان میهمان زمین
می خورد، پهلوان میزبان به احتـرام میهمـانـداری، کت او را می بوسید و
دست او را به عنوان قهرمان بالا می برد.

در یکی از آن سالهـا بـود که داش غضنفـر سنگلـجی با همان تشریفـات
برای مسابقه به محله ی چالـه میدان می رفـت، امـا در نزدیکـی زورخانـه،
نـاغافـل زمین خورده و یک دستش می شکند.جوانان سنگلج در حالی که
از این وضع به هم ریختـه بودند، پوسـت خربـزه ای را در کنار مسیـر حرکت
پهلوان می بینند و مدّعی می شوند که چاله میدانی ها عمدا" آن پوست
خربزه را زیر پای پهلوان آنها انداخته اند.
کار بـالا گرفـته و نـوچه هـای داش غضنفـر قـداره مـی کشنـد، ولی در
همیـن هنـگام لوطـی معصـوم پیش آمـده و به علامت شکست خود،کت
داش غضنفر را مـی بوسـد و با این کار جلـوی قتل و خونریـزی را گرفته و
غائله را می خواباند.
اقتصاد پنهان یا اقتصاد زیرزمینی همان بخش از فعالیت اقتصادی است
که شاید زیر چتر هیچ ثبت و ضبطی قرار نمیگیرد و از هر گونه نظارتی
مستثنا است. چندی پیش سعید لیلاز، اقتصاددان گفته بود 30 تا 50
درصد تولید ناخالص داخلی کشور را اقتصاد زیرزمینی تحت تاثیر قرار داده
است، موضوعی که به هر حال نقش آن انکار نشدنی است؛ بخشی از
اقتصاد که به گفته او یا به عنوان قاچاق از آن نام برده می شود و یا در
پیوند با ارکان قدرت، از نظارت مصون است.
اثرگذاری اقتصاد پنهان بر عوامل مهم اقتصادی کشور این ضرورت را
ایجاب میکند تا با بررسی حجم این پدیده و میزان تاثیرگذاری آن بر
شاخصهای اقتصادی به دنبال راهکارهایی برای جلوگیری از رشد این
نوع فعالیتها باشیم.
مسعود دانشمند رییس خانه ی اقتصاد می گوید: باید ابتدا تعریفی از
اقتصاد زیرزمینی داشته باشیم. آنچه که ثبت و ضبط قانونی ندارد و منشأ
آنها یا کالای قاچاق است و یا در داخل از زیر چتر ثبت قانونی خارج است،
اقتصاد زیرزمینی است. دارو، قطعات الکترونیکی و بسیاری از کالاها در
بازار موجود است که به صورت قاچاق وارد شده و ثبت نمیشود. در
نتیجه این بخش، اقتصاد زیرزمینی نامیده می شود.
او می گوید: برای برآورد دقیق سهم اقتصاد زیر زمینی باید ببینیم که
چه مقدار گردش مالی در اقتصاد داریم و چه مقدار از این گردش مالی
ثبت و مشمول دریافت مالیات شده است. هر آنچه که ثبت نشده باقی
ماند، آن سهم اقتصاد زیرزمینی است. در واقع برآوردها هم بر همین مبنا
محاسبه می شود.
بنابر این مشکل اصلی در قانون نظام مالیاتی است. در قانون مالیاتی
نباید هیچ معافیتی وجود داشته باشد. بلکه وزارت اقتصاد و دارایی باید
معافیت هایی را قائل شود. بنابر این هر کس اعم از حقیقی و حقوقی
باید اظهار نامه مالیاتی بدهد و اگر بنا به معافیت است این امر توسط
وزارت اقتصاد انجام گیرد. پر نکردن اظهارنامه ی مالیاتی باعث ایجاد
مشکلات فراوانی در اقتصاد شده است. برای مثال شخص اعلام میکند
که یک میلیارد تومان به فلان خیریه پرداخت کرده است. اگر این خیریه
اظهارنامه ی مالیاتی داشته باشد، سازمان امور مالیاتی میتواند این دو
را با هم مطابقت داده و راست و دروغ آن را معلوم کند، اما وقتی یک طرف
ماجرا باز باشد آن شخص می تواند اعلام کند مبلغ بیشتری را به خیریه
پرداخت کرده است. این یک نمونه از مشکلاتی است که نظام مالیاتی ما
با آن روبرو است و زوایای اقتصاد را در کشور پنهان می کند. اگر همه ی
ما در کشور موظف به دادن اظهارنامه ی مالیاتی باشیم بخش بزرگی از
مشکلات غیرشفاف بودن اقتصاد برطرف میشود
گذشته از موضوع مالیات، باید مبدا و مقصد هر تراکنش مالی زیر چتر
ثبت قرار گیرد تا بتوان زوایای پنهان اقتصاد را روشن کرد. در این صورت
است که حتی امضاهای طلایی و رشوه هم کم می شود چرا که اگر
منبع و مقصد «پول» مشخص باشد هیچ پولی نمی تواند به صورت پنهان
به حسابی منتقل شود. در همه جای دنیا این موارد اعمال می شود. اگر
پدیده قاچاق، رشوه و فساد در بسیاری از کشورهای دنیا کم رنگ شده
است به این خاطر است که اقتصاد این کشورها در آکواریوم قرار گرفته
است. اقتصاد کشور ما متاسفانه در آکواریومی است شیشه هایش به
رنگ سیاه است! مثلا" وقتی رشوهای 30 میلیاردی پرداخت میشود باید
از یک منشاء پرداخت شده باشد که باید معلوم باشد. در کشوری مانند
سوییس اگر شما مقدار زیادی پول را به بانک ببرید و منشاء آن معلوم
نباشد شما را به زندان می برند اما در ایران اگر پول زیادی را به بانک ببرید
تا به حسابتان واریز کنید برای شما قهوه هم سرو میکنند بدون آنکه از
منشاء آن سوال شود!
اگر بخواهیم بودجه ی بدون نفت هم ببندیم باید ابتدا در نظام مالیاتی
تحول جدی ایجاد کنیم؛ در غیر این صورت بستن بودجه بدون نفت تنها
یک شوی تبلیغاتی خواهد بود. باید از بنیان، اقتصاد را تغییر دهیم و نظام
مالیاتی اصلاح اساسی شود. با این کار دولت به راحتی میتواند از منابع
مالیاتی، هزینه های خود را تامین کند. در این صورت است که دولت هم
در مقام پاسخگویی قرار میگیرد چرا که از منابع اقتصادی مردم بودجه ی
خود را تامین میکند.

حدیثی از مولا علی علیه السلام، زینت بخش سنگ قبر «آنه
ماری شیمـل» اسلام پـژوه، شـرق شنـاس و مـولـوی شنـاس
شهیـر آلمانـی است: «مـردم خوابنـد؛ وقتـی می میـرنـد بیـدار
خواهند شد»!
| 
		
		 |