متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
گل رز
گل رز در تمام طول داستان، دوست نهانی شازده کوچولو و دلیل او
برای عشق ورزیدن است. او در تمامی سفر خود به هر کجا که می رود
یاد گل رز خویش می کند و با او به صورت پنهانی خاطره بازی و عشق
بازی می کند.
گل رز، گلی است که شازده کوچولو خودش با دستان خودش آن را
رشد و پرورش داده است اما گل رز بعد از این که سر از غنچه ی خود
باز می کند ، دچار خودستایی می شود و این امر شازده کوچولو را
بسیار دل آزرده می کند و حتی موجب می شود که او تن به راه سپارد
و به سفر برود.
اما درست زمانی که شازده کوچولو قصد سفر به دیگر سیارات را
می کند گل رز به او ابراز علاقه می کند و این امر باعث می شود که
شازده کوچولو با دلی مملو از عشق او و البته پر از دلشوره و نگرانی،
سیارکش را ترک کند.
بسیاری از تحلیلگران و منتقدان این رمان، رابطه ی میان گل و شازده
کوچولو را رابطه ی میان اگزوپری و همسرش بیان کرده اند. در واقع
طبیعی هم هست که یک نویسنده بخواهد بخشی از زندگی خودش را
و یا بخشی از روحیات خودش را در نوشته اش بگنجاند. به این کار در
ادبیات بیان حدیث نفس می گویند.
حدیث نفس، همان چیزی است که نویسنده در پس زمینه ی فکری
خود بسیار به آن فکر می کند و هنگامی که دست به نوشتن می برد،
آن را نمایان می کند. روانشناس ها در این باب تحقیق کرده اند و نهایتا"
به این نتیجه رسیده اند که بسیاری از افکاری که انسان ها دارند، به
هنگام نوشتن، آشکار می شوند و بر روی کاغذ ظاهر می شوند.
دلیل این که این افکار پنهان، در نوشتن خود را ظاهر می کنند، این
است که نوشتن و نویسندگی سفر به لایه های پنهان ذهن است و از
عمیق ترین نقطه ی ذهن است که کلمات بر روی کاغذها نوشته
می شوند.
این هنر نویسندگی است که انسان را به یک «سفر درونی» می برد.
اما از این ها که بگذریم، جدای از این که گل رز می تواند نماد همسر
اگزوپری باشد، می تواند نماد یک «عشق جهانی» نیز باشد.
نماد عشقی که در هر انسانی شکل می گیرد و بار مسئولیت را بر
روی دوش او می گذارد. این حقیقتی است که شازده کوچولو در تمام
داستان به این موضوع فکر می کرده است که گلش در چه وضعیتی
است و در دوری او چه می کند و چه حال و روزی دارد.
البته باید به این امر هم اشاره کنیم که در ادبیات، سمبل ها و نمادها
نقش مهمی دارند و گل رز به تنهایی یک نماد عاشقی در سراسر جهان
محسوب می شود.
روباه
روباه یکی از شخصیت های تاثیرگذار در رمان شازده کوچولو است.
روباه در ابتدا، شازده کوچولو را بابت ترک سیارکش و ترک گل رز،
شماتت می کند اما بعد از آن به او درس هایی از زندگی می آموزد که
بسیار در زندگی او تاثیر می گذارد.
این درس ها زندگی شازده کوچولو را دگرگون می کند و رنگ و بویی
دیگر به آن می بخشد. روباه راه زندگی را به شازده کوچولو می آموزد.
در واقع آنچه که مهم است و روباه به آن اشاره دارد ذکر این نکته است
که هر کسی در زندگی می تواند به هر آنچه که می خواهد، دست یابد
به شرطی که راه عاشقی را در پیش بگیرد. و تنها در این صورت است
که به همه ی هدف های زندگی اش می رسد و کامیاب می شود.
آنچه روباه به شازده کوچولو یاد می دهد سه درس مهم است:
درس اول این است که تنها قلب ها هستند که می توانند صحیح
ببینند و راه درست را از غلط تشخیص دهند.
دوم اینکه دوری از معشوق باعث می شود که آدم قدر داشته هایش
را بداند و باعث می شود که انسان بیشتر معشوق خود را ستایش کند.
درس آخر نیز این است عشق مسئولیت دارد و عاشقی یعنی با
مسئولیت زیستن.
این سه درس به تنهایی هم برای شازده کوچولو و هم خوانندگان این
داستان، بسیار مهم و اثرگذار است.
مار
نخستین شخصیتی که شازده کوچولو در زمین ملاقات می کند، مار
است. این شخصیت نمادی از ماجرای آدم و حوا است که مار باعث
خروج آنان از بهشت خداوند شده است.
شاه
شاه نخستین میزبان شازده کوچولو در سفرهای کاوشی اوست.
هنگامی که شازده کوچولو شروع به سفر می کند. اولین مقصدی را
که انتخاب می کند و به آن می رود، سیاره ی یک شاه است. شاه
انسانی است که ادعا می کند بر همه ی زمین و آسمان تسلط دارد
اما با این حال کسی در سیاره ی او زندگی نمی کند و او حتی یک
رعیت هم ندارد!
مرد خودپسند
دومین میزبان شازده کوچولو، مرد خودپسند است. مردی که کلاهی
عجیب بر سر دارد و آرزو دارد که مردم برای آن چیزی که او ندارد و هیچ
معباری هم برای آن وجود ندارد، یعنی زیبایی او، تحسینش کنند و او
را مورد ستایش قرار دهند. تا او هم با کلاهش به آنها پاسخ دهد.
مرد مست
سیاره ی مرد مست، سومین مقصد سفر شازده کوچولو است.
مرد مست انسانی است دائم الخمر که شراب می نوشد تا بدمستی
و شراب خواری های گذشته اش را فراموش کند!
مرد تاجر
چهارمین مقصد شازده کوچولو سیاره ی مرد تاجر است. مرد تاجر
مدام در حال حساب و کتاب است و بر این اندیشه است که همه ی
ستاره ها و سیاره ها برای اوست، چرا که او نخستین کسی است
که به این فکر افتاده و خودش را صاحب هستی می داند!
فانوس بان
پنجمین مقصد شازده کوچولو سیاره ی کوچکی است که در آن
تنها یک فانوس بان و یک فانوس وجود دارد که مرد فانوس بان، بنابر
دستوری که دقیقا" هم مشخص نیست از کجا صادر شده، مدام این
فانوس را روشن و خاموش می کند.
جغرافی دان
فردی که کتاب های قطور در باب جغرافیا می نوشت اما هیچ چیز
از سیاره ی خودش هم نمی دانست. او معتقد بود که جغرافی دان
که نباید به کاوش بپردازد. او باید فقط بنویسد. مرد جغرافی دان نماد
آدم های توخالی پر ادعا است.
به تازگی فیلمی از زمین لرزه ی 9 ریشتری ژاپن توسط تلویزیون دولتی
این کشور منتشر شده و در شبکه های اجتماعی دست به دست
می شود که بسیار تکاندهنده است.
این فیلم رو که دیدم یاد کلاس زمین لرزه ی علوم افتادم. به سال
ششمی ها می خواستم بگم که زمین یه موجود زنده س و کار و
زندگی خودشو دنبال می کنه و این ماییم که بیشتر وقتا با تصمیمات
و کارهای خودمون موجب می شیم از زمین لرزه زیان های فراوان
ببینیم.
براشون مثال زدم که: فرض کنید باباتون گوشه اتاق رو خودش پتو
کشیده و خوابیده، یادتونه که وقتی بچه بودید، می رفتید روی پتو دراز
می کشیدید، یه دفعه اون بنده خدا تو خواب می خواست غلت بزنه،
شما رو می انداخت زمین و شاید دستتون می رفت زیر بدنش و
گریه تون هم در می اومد. در حالی که همگی از یادآوری این خاطره ی
مشترک به خنده افتاده بودند، یکی گفت: آره آقا ! اگه مامانم صداش
نمی کرد من کتلت می شدم و ...
بعد ادامه دادم، پوسته ی زمین هم در اثر انرژی داخلی گاهی جابه
جا می شه، خصومتی با ما انسان ها نداره، ولی اگه مثلا" درست روی
نقاط جابه جایی، که انرژی از دل زمین آزاد می شه، خونه بسازیم،
خوب خراب می شه دیگه!
هر که شد خام، به صد شعبده خوابش کردند
هر که در خواب نشد، خانه خرابش کردند
بازی اهل سیاست که فریب است و دروغ
خدمتِ خلقِ ستمدیده، خطابش کردند
اول کار بسی وعدهیِ شیرین دادند
آخرش تلخ شد و نقشِ بر آبش کردند
آنچه گفتند شود سرکهیِ نیکو و حلال
در نهانخانهیِ تزویر، شرابش کردند
سالها هر چه که رِشتیم به امّید و هوس
بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند
گفته بودند که سازیم وطن، همچو بهشت
دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند
زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما
آنچه سرمایهیِ ایجاد سرابش کردند
لب فرو بسته ز دردیم و پشیمانی و غم
گرچه خرسندی و تسلیم، حسابش کردند!
فکر کردن به آسایش و امنیت دیگران، منّتی نیست
که بر سر دیگران می گذاریم، بلکه وظیفه ی انسانی
ماست. با کم مصـرف کردن گاز و برق، به فکر آرامش
و سلامت دیگر هموطنانمان باشیم.
در باره ی شخصیت های داستان شازده کوچولو
شازده کوچولو ، یکی از شخصیت های اصلی داستان، و محوری ترین
شخصیت آن است. شخصیت شارده کوچولو ، در یک سیاره ی کوچک
زندگی می کند و تمام دارایی او یک گل رز است. او این احساس نیاز
را در خود می بینید که برای یافتن سیاره های دیگر و کسب آگاهی
بیشتر، از سیاره خود عزیمت کند و به سیاره های دیگر سفر کند.
در واقع شازده کوچولو، یک «جستجوگر» است و این در تمام داستان
به روشنی تمام حس می شود. شازده کوچولو با آدم بزرگ ها و رفتاری
که دارند، راحت نیست و در طول داستان، مخالفت خودش را با این
رفتارها نشان می دهد.
اتفاقی که بسیار در این داستان نقش اساسی دارد، تصمیم شازده
کوچولو برای ترک گل رز است. او با این که علاقه ی بسیاری به گل
دارد اما آن را ترک می کند تا به دیدن اطراف و اکناف سیاره اش بپردازد.
شخصیت شازده کوچولو ، بسیار معصوم است و یک صداقت و سادگی
خاصی در شخصیت او مشاهده می کنید. نکته ی جالب در باره ی او این
است که در تمام طول داستان، و در برخورد با افراد دیگر، هیچگاه گل رز
خودش را فراموش نمی کند.
در عنوان شازده کوچولو ، شما یک آرایه ی ادبی بسیار زیبا می بینید.
در واقع آنتوان دوسنت اگزوپری ، نماد یک شخصیتی را نشان می دهد
که با وجود کوچک بودن و معصومیت خاص، به مانند یک شهریار و یک
شاهزاده می ماند، چرا که از بند بسیاری از ناآگاهی ها و غفلت ها آزاد
است.
اگر نگاهی دقیق به محتوای سفر او به دیگر سیاره ها داشته باشید،
دو نکته را می بینید: نکته ی اول این که در هر سیاره، افرادی حضور
داشتند که درسی از زندگی را با شازده کوچولو مرور می کنند.
اما درس دومی که شازده کوچولو می گیرد، در سفر به زمین است.
در تمامی طول مدتی که شازده کوچولو در سفرهای خودش به گشت
و گذار می پرداخته، به دنبال یک مفهوم گمشده بود، که آن مفهوم
گمشده را در زندگی خودش در زمین می یابد و آن مفهوم عشق است.
این زمین بود که از او یک انسان متفاوت می سازد. شازده کوچولو در
زمین درس عشق می گیرد و این قضیه باعث می شود ، که روحیات
او به کلی دچار تحول شود.
خصوصیت دیگری که در شازده کوچولو بسیار عیان است ، این است
که او روحیه ای پرسشگر دارد. روحیه ی پرسشگری شازده کوچولو
درسی است که آنتوان دوسنت اگزوپری در قالب این شخصیت به ما
ارائه می کند و می گوید: پرسشگری است که انسانها را به هدفشان
می رساند و تفاوتی نمی کند که انسان ها به چه میزان سن داشته
باشند و یا مالک چه چیزی باشند. مهم این است که همیشه روحیه ی
پرسشگری خودشان را حفظ کنند. از نظر اگزوپری، اساسی ترین و
مهم ترین عمل در رسیدن به آگاهی و موفقیت ، پرسش و پرسشگری
است.
شازده کوچولو به محض ورود به هر سیاره ای، نخسین حرفی که به
زبان می آورد، در قالب یک سوال است. این سوالها باعث می شود که
او عیار هر کدام از شخصیت های داستان را با سوالاتش، بسنجد و
نکته ای جدید بیاموزید.
راوی ( خلبان)
راوی رمان شازده کوچولو یعنی همان خلبانی که از آن صحبت کردیم،
خود آنتوان دوسنت اگزوپری است.
آنتوان دوسنت اگزوپری ، پیش از اینکه این رمان را بنویسید، دچار یک
سانحه ی هوایی درست مانند همین سانحه ی هوایی که در این داستان
صورت گرفته است، شد و این مسئله باعث شد که او ایده ی این چنین
رمانی به ذهنش بخورد.
راوی داستان یا همان خلبان، مردی است که هواپیمایش در بیابانی
در آفریقا دچار سانحه شده است و بعد از فرود اضطراری با یک انسان
عجیب و غریب روبرو می شود که همان «شازده کوچولو» ی داستان
ماست.
او و شازده کوچولو، هشت روز با هم زندگی کردند و هشت روز با
هم صحبت کردند و پس از آن شازده کوچولو به خانه ی خودش که
همان سیاره ی شخصی اش است، برمی گردد.
در این روز هشت روز اتفاقاتی می افتد که ساختار کلی داستان ما در
شازده کوچولو ، را شکل می دهد. نکته ی جالب در باب شخصیت راوی
این است که او نیز به مانند شازده کوچولو آگاهی را بیشتر از هر اتفاقی
در زندگی اش دنبال می کند.
او با توجه به اینکه دچار سانحه شده است و هواپیمایش هم خراب
شده است و از سویی دیگر، جیره ی غذا و آبش هم یک هفته بیشتر
برایش دوام نمی کند اما با این حال ، بسیار محو شازده کوچولو است.
او با شازده کوچولو حرف می زند. اهمیت حرف هایش را درک می کند
و از او به عنوان یک «انسان آگاه» یاد می کند. با این اوصاف می توان
یک درس بسیار بزرگ از شخصیت او گرفت و آن این است که او نیز به
مثابه شازده کوچولو در یک مسیر نامشخص زندگی اش را طی می کرده
و سانحه سبب می شود که او نیز با مفهوم عشق و زندگی از نگاه
شازده کوچولو آشنا شود و زندگی اش رنگ و بویی دیگر بگیرد!
در واقع او طی صحبت هایی که با شازده کوچولو داشته است به این
نکته پی می برد که عشق چیست و چرا تاکنون چنین مفهوم عظیمی
را در جهان درک نکرده است.
باز هم از دل این اتفاق می توان به یک نکته ی ارزشمند دیگر در این
داستان اشاره کرد و آن زبان عشق است. زبانی که خلبان و شازده
کوچولو را کنار هم می نشاند، زبان عشق است.
گفتگوی آنها ساده است درست مثل شخصیت آن ها. گفتگویی از
عشق و گفتگویی که مسیر رسیدن به عشق را بیان می کند، دقیقا"
چیزی است که میان آن دو، یک مَودّت و یک گره برای هم نشینی ایجاد
می کند.
تحقیقات نشان می دهد «ورزش» بیشتر از دارو درمانی، در کاهش
سطح استرس و اضطراب موثر است.
ورزش به دو صورت فیزیولوژیکی و روانی سبب کاهش اثرات استرس
در بدن میشود. از لحاظ فیزیولوژیکی با تاثیری که ورزش بر روی انتقال
دهنده های عصبی میگذارد به ساختار مغز کمک میکند و در سطح
روانی با ایجاد احساس مثبت، حال افراد را بهبود می بخشد.
استرس، سبب تضعیف سیستم دفاعی بدن، افزایش احتمال حملات
قلبی، افزایش کلسترول و قند خون و همچنین چاقی و بیماری های
پوستی میشود. بنابراین بهتر است جهت کاهش استرس و فشارهای
روانی روزانه 30 دقیقه ورزش کنید.
ورزش روزانه باید طوری باشد که فرد از انجام دادن آن لذت ببرد. زیرا
انجام فعالیت ورزشی به صورت اجباری سبب بی حوصلگی و بداخلاقی
شده و ممکن است خود منبع جدیدی از استرس را به وجود آورد!
ولی انجام فعالیتهای ورزشی لذت بخش مثل «نرم دویدن»، «شنا» و
«دوچرخه سواری» سبب بهبود خلق و خو، احساس سر مستی،
سرخوشی و عزت نفس می شود که همگی سبب کاهش استرس در
زندگی می شوند. به عبارت دیگر حال خوشی که از ورزش در فرد به
وجود می آید به او احساس قدرت و «تسلط بر دشواری های زندگی»
می بخشد، بنابراین در کاهش استرس یا همان فشار روانی بسیار
موثر می افتد. پس انجام ورزشهایی همچون پیاده روی، یوگا، تمرینات
آرام سازی ذهن و بدن، شنا و حرکات کششی در رفع استرس بسیار
موثر هستند.
در کنار ورزش منظم، پیروی از یک رژیم غذایی سالم همچون انواع
مغزی ها و استفاده از دمنوش های گیاهی در رفع استرس تاثیرگذار
است.
تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، كه من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو در كدام سحر، بر كدام اسب سپید؟
تو را كدام خدا؟
تو از كدام جهان؟
تو در كدام كرانه، تو از كدام صدف؟
تو در كدام چمن، همره كدام نسیم؟
تو از كدام سبو؟
من از كجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه كرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
كدام نَشئه دویده است از تو در تن من؟
كه ذره های وجودم تو را كه می بینند،
به رقص می آیند،
سرود می خوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یك سخن با تو:
به من بگو كه مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو كه برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر كوه قاف را بشكاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
كه صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من كوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.
روز زن است و زنان بسیاری در زندان ها! زنان بسیار
دیگری زندانی تعصب و جهالت مردان این سرزمین!
کی می خواهیم دست از ستم کردن به زنان برداریم؟!
تبریک و تهنیت گفتن برای روز زن، کار دشواری نیست،
اگر وجودش را دارید، حقوق زنان را محترم بشمارید!
طرفه آن که اگر بخواهیم حقوق افراد در یک جامعه به
راستی محترم شمرده شود و زیرپا گذاشته نشود، اولین
قدم، رعایت حقوق زنان در آن جامعه است!
نگاه متینش به دوردستهاى دور راه کشیده بود.
گفت: بَرِّهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم
دارم.
و با دلِ گرفته لبخندى زد.
مدت درازى صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم
مىشود.
ـ عزیز کوچولوى من، وحشت کردی؟
ـ امشب وحشت خیلى بیشترى چشم به راهم است!
دوباره از احساسِ واقعهاى جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ
وقت غشغش خندهى او را نخواهم شنید، برایم سخت تحملناپذیر بود.
خندهى او براى من به چشمهاى در دلِ کویر مىمانست.
ـ کوچولوئَکِ من، دلم مىخواد بازم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهم گفت: امشب درست مىشود یک سال و سیارکم درست
بالاى همان نقطهاى مىرسد که پارسال به زمین آمدم.
ـ کوچولوئک، این قضیهى مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیشتر
نیست. مگر نه؟!
به سوال من جوابى نداد اما گفت: چیزى که مهم است با چشمِ سَر
دیده نمىشود.
ـ مسلم است.
ـ در مورد گل هم همینطور است: اگر گلى را دوست داشته باشى که
تو یک ستارهى دیگر است، شب تماشاى آسمان چه لطفى پیدا مىکند:
همهى ستارهها غرق گل مىشوند!
ـ مسلم است…
ـ در مورد آب هم همینطور است. آبى که تو به من دادى به خاطر قرقره
و ریسمان درست به یک موسیقى مىمانست… یادت که هست… چه
خوب بود.
ـ مسلم است…
ـ شب به شب ستارهها را نگاه مىکنى. سیارک من کوچولوتر از آن
است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم براى تو
مىشود یکى از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست دارى همهى ستارهها
را تماشا کنى… همهشان مىشوند دوستهاى تو… راستى مىخواهم
هدیهاى بت بدهم…
و غش غش خندید.
ـ آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خندهام!
ـ هدیهى من هم درست همین است… درست مثل مورد آب.
ـ چى مىخوای بگی؟
ـ همهى مردم ستاره دارند اما همهى ستارهها یکجور نیست: واسه
آنهایى که به سفر مىروند حکم راهنما را دارند واسه بعضى دیگر فقط
یک مشت روشنایىِ سوسو زن هستن. براى بعضى که اهل دانشند هر
ستاره یک معما است واسه آن باباى تاجر، طلا بود. اما این ستارهها
همهشان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکى، ستارههایى
خواهى داشت که تنابندهاى مِثلش را ندارد!
ـ چى مىخوای بگی؟
ـ نه این که من تو یکى از ستارههام؟ نه این که من تو یکى از آنها
مىخندم؟… خب، پس هر شب که به آسمان نگاه مىکنى برایت مثل
این خواهد بود که همهى ستارهها مىخندند. پس تو ستارههایى
خواهى داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
ـ و خاطرت که تسلّی پیدا کرد از آشنایى با من خوشحال مىشوى.
دوست همیشگى من باقى مىمانى و دلت مىخواهد با من بخندى و
بعضی وقتهام واسه تفریح پنجرهى اتاقت را وا مىکنى… دوستانت از
اینکه مىبینند تو به آسمان نگاه مىکنى و مىخندى حسابى تعجب
مىکنند آن وقت تو بهشان مىگی: آره، ستارهها همیشه مرا خنده
مىاندازند! و آن وقت آنها یقینشان مىشود که تو پاک عقلت را از
دست دادهاى. جان! مىبینى چه کَلَکى بهت زدهام…
و باز زد زیر خنده.
ـ به آن مىماند که عوضِ ستاره یک مشت زنگوله بهت داده باشم که
بلدند بخندند…
دوباره خندید و بعد حالتى جدى به خودش گرفت و گفت: نه، من تنهات
نمىگذارم. ظاهر آدمى را پیدا مىکنم که دارد درد مىکشد… یک خرده
هم مثل آدمى مىشوم که دارد جان مىکند. رو هم رفته این جورىها
است. نیا که این را نبینى.
ـ تنهات نمى ذارم.
اندوهزده بود.
ـ این را بیشتر از بابت ماره مىگم که، نکند یکهو تو را هم بگزد. مارها
خیلى خبیث اند. حتی واسه خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند!
تنهات نمى ذارم.
منتها یک چیز باعث خاطر جمعیش شد: گر چه، بار دوم که بخواهند
بگزند دیگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بى سر و صدا گریخت.
وقتى خودم را بهش رساندم با قیافهى مصمم و قدمهاى محکم پیش
مىرفت. همین قدر گفت: آه اینجایى؟
و دستم را گرفت.
اما باز بىقرار شد و گفت: اشتباه کردى آمدى. رنج مىبرى. گرچه
حقیقت این نیست، اما ظاهرِ یک مرده را پیدا مىکنم.
من ساکت ماندم.
ـ خودت درک مىکنى. راه خیلى دور است. نمىتوانم این جسم را با
خودم ببرم. خیلى سنگین است.
من ساکت ماندم.
گیرم عینِ پوستِ کهنهاى مىشود که دورش انداخته باشند؛ پوست
کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمى دلسرد شد اما باز هم سعى کرد: خیلى با مزه مىشود، نه؟!
من هم به ستارهها نگاه مىکنم. همه شان به صورت چاههایى
در مىآیند با قرقرههاى زنگ زده. همهى ستارهها بهم آب مىدهند
بخورم…
من ساکت ماندم.
ـ خیلى با مزه مىشود، نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله مىشوى من
صاحب هزار کرور فواره…
او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه مىکرد…
ـ خب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنهایى بروم.
و گرفت نشست، چرا که مىترسید.
مىدانى؟… گلم را مىگویم… آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم
لطیف است و چه قدر هم ساده و بى شیله پیله. براى آن که جلوی
همهى عالم از خودش دفاع کند همهاش چى دارد مگر؟ چهار تا خار
پِرپِرَک!
من هم گرفتم نشستم. دیگر نمىتوانستم سر پا بند بشوم.
گفت: همین… همهاش همین و بس…
باز هم کمى دودلى نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمى به جلو رفت.
من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پایش جرقهى زردى جست و… فقط همین! یک دم بىحرکت
ماند. فریادى نزد. مثل درختى که بیفتد آرام آرام به زمین افتاد که با وجود
شن از آن هم صدایى بلند نشد.
شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایى لب تر
نکردهام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده مىدیدند سخت شاد شدند.
من غمزده بودم اما به آنها مىگفتم اثر خستگى است. حالا کمى
تسلاى خاطر پیدا کردهام. یعنى نه کاملا"… اما این را خوب مىدانم که
او به سیارکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکرى
هم نبود که چندان وزنى داشته باشد… و شبها دوست دارم به
ستارهها گوش بدهم. عین هزار زنگولهاند.
اما موضوع خیلى مهمى که هست، من پاک یادم رفت به پوزهبندى
که براى شهریار کوچولو کشیدم تسمهى چرمى اضافه کنم و او ممکن
نیست بتواند آن را به پوزهى بره ببندد. این است که از خودم مىپرسم:
یعنى تو اخترکش چه اتفاقى افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟!
گاه به خودم مىگویم: حتما" نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر
حباب شیشهاى مىگذارد و هواى برهاش را هم دارد… آن وقت است که
خیالم راحت مىشود و ستارهها همه به شیرینى مىخندند.
گاه به خودم مىگویم: همین کافى است که آدم یک بار حواسش
نباشد…
آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بره شب نصفشبى بىسر و
صدا از جعبه زد بیرون… آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل به اشک
مىشوند!…
یک راز خیلى خیلى بزرگ این جا هست: براى شما هم که او را
دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که
تو فلان نقطهاى که نمىدانیم، فلان برهاى که نمىشماسیم گل
سرخى را چریده یا نچریده…
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: بره گل را چریده یا نچریده؟ و آن
وقت با چشمهاى خودتان تفاوتش را ببینید…
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که این موضوع چه
قدر مهم است!
یادتان باشد، اگر روزی روزگاری ... بچهاى به طرفتان آمد، اگر خندید،
اگر موهایش طلایى بود، اگر وقتى ازش سوالى کردید جوابى نداد، لابد
حدس مىزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور
افسرده خاطر بمانم: بى درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته.
شادباش سالروز تولد بانوی دو عالم
ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس
با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
پنداشتی مجسمه ی سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس
مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق، بی ملاحظه باشیم و بی حواس
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم مىلرزید.
انگار چیز شکستنىِ بسیار گرانبهایى را روى دست مىبردم. حتی به
نظرم مىآمد که تو تمام عالم چیزى شکستنىتر از آن هم به نظر
نمىرسد. تو روشنى مهتاب به آن پیشانى رنگپریده و آن چشمهاى
بسته و آن طُرّههاى مو که باد مىجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: آن
چه مىبینم صورت ظاهرى بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمىشود
دید…
باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ لبخندى را داشت به خود گفتم:
چیزى که تو شهریار کوچولوى خوابیده مرا به این شدت متأثر مىکند
وفادارى اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخى است که مثل شعلهى
چراغى حتی در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش مىدرخشد…
و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلى مواظبش
باشم: به شعلهى چراغى مىمانست که یک وزش باد هم مىتوانست
خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دَمدَمهى سحر چاه را پیدا کردم.
شهریار کوچولو درآمد که: آدمها!… مىچپند تو قطارهاى تندرو اما
نمىدانند دنبال چى مىگردند. این است که بنا مىکنند دور خودشان
چرخ زدن.
چاهى که بهش رسیده بودیم اصلا" به چاههاى کویرى نمىمانست.
چاه کویرى یک چالهى ساده است وسط شنها. این یکى به چاههاى
واحهاى مىمانست اما آن دور و بر، واحهاى نبود و من فکر کردم دارم
خواب مىبینم.
گفتم: عجیب است! قرقره و سطل و طناب، همه چیز رو به راه است.
خندید، طناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت. قرقره مثل بادنماى
کهنهاى که تا مدتها پس از خوابیدنِ باد مىنالد به ناله درآمد.
گفت: مىشنوى؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار مىکنیم و او دارد
براىمان آواز مىخواند…
دلم نمىخواست او تلاش و تقلا کند. بهش گفتم: بدش به من. براى
تو زیادى سنگین است.
سطل را آرام تا طوقهى چاه آوردم بالا و آن جا کاملا" در تعادل نگهش
داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همان طور
تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز مىلرزید لرزش خورشید را مىدیدم.
گفت: بده من، که تشنهى این آبم!
و من تازه توانستم بفهمم پى چه چیز مىگشته...
سطل را تا لبهایش بالا بردم. با چشمهاى بسته نوشید. آبى بود به
شیرینىِ عیدى. این آب به کُلّى چیزى بود سواىِ هرگونه خوردنى.
زاییدهى راه رفتنِ زیر ستارهها و سرود قرقره و تقلاى بازوهاى من بود.
مثل یک چشم روشنى براى دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ
درخت عید و موسیقىِ نماز نیمه شب عید کریسمس و لطف لبخندهها،
عیدی ای را که بهم مىدادند درست به همین شکل آن همه جلا و جلوه
مىبخشید.
گفت: مردم سیارهى تو ور مىدارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان
مىکارند، و آن یک دانهاى را که پی اش مىگردند آن وسط پیدا نمىکنند…
گفتم: پیدایش نمىکنند.
ـ با وجود این، چیزى که پى اش مىگردند ممکن است فقط تو یک گل
یا تو یک جرعه آب پیدا بشود…
جواب دادم: گفت و گو ندارد.
باز گفت: گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پى اش گشت.
من هم سیراب شده بودم. راحت نفس مىکشیدم.
وقتى آفتاب در مىآید شن به رنگ عسل است. از این رنگ عسلى
لذت مىبردم. شهریار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با
لطف بهم گفت: هِى! قولت قول باشه ها!
ـ کدام قول؟
ـ یادت است؟ یک پوزهبند براى بَرّهام… آخر من مسئول گلمَم!
طرحهاى اولیهام را از جیب درآوردم. نگاهشان کرد و خندان گفت:
ـ بائوبابهات یک خرده شبیه کلم شده.
اى واى! مرا بگو که آنقدر به بائوبابهام مىنازیدم.
ـ روباهت… گوشهاش بیشتر به شاخ مىماند… زیادى درازند!
و باز زد زیر خنده.
ـ آقا کوچولو دارى بىانصافى مىکنى. من جز بوآها، چیزى بلد نبودم
بکشم که!
گفت: خب، مهم نیست. عوضش بچهها سرشان تو حساب است.
با مداد یک پوزهبند کشیدم، دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
ـ تو خیالاتى به سر دارى که من ازشان بىخبرم؟
اما جواب مرا نداد. بهم گفت: مىدانى؟ فردا سالِ به زمین آمدنِ من
است.
بعد پس از لحظهاى سکوت دوباره گفت: همین نزدیکىها پایین آمدم.
و سرخ شد.
و من، بى این که بدانم چرا، غم عجیبى احساس کردم. با وجود این
سوالى به ذهنم رسید: پس هشت روز پیش، آن روز صبح که تو تک و
تنها هزار کیلومتر دورتر از هر آبادى وسطِ کویر به من برخوردى، اتفاقى
نبود: داشتى برمىگشتى به همان جایى که پایین آمدى…
دوباره سرخ شد.
و من با دودلى به دنبال حرفم گفتم: شاید به مناسبت همین سالگرد؟!
باز سرخ شد. او هیچ وقت به سوالهایى که ازش مىشد جواب
نمىداد. اما وقتى کسى سرخ مىشود، معنیش این است که بله، مگر
نه؟!
بهش گفتم: آخر، من ترسم برداشته…
اما او حرفم را برید: دیگر تو باید بروى به کارت برسى. باید بروى سراغ
موتورت. من همینجا منتظرت مىمانم. فردا عصر برگرد…
منتها من خاطر جمع نبودم. به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش
کنند بفهمى نفهمى خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه
کردن بکشد.
کنار چاه دیوارِ سنگى مخروبهاى بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم
از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده، و شنیدم که مىگوید:
ـ پس یادت نمىآید؟ درست این نقطه نبود ها!
صداى دیگرى بهش جواب داد، چون شهریار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
ـ چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا
نیست…
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسى به چشم خورده بود
نه صداى کسى را شنیده بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد که:
ـ آره، معلوم است. خودت مىتوانى ببینى رَدِّ پاهایم روى شن از کجا
شروع مىشود.
همان جا منتظرم باش، تاریک که شد مىآیم.
بیست مترى دیوار بودم و هنوز چیزى نمىدیدم. پس از مختصر مکثى
دوباره گفت: زهرت خوب هست؟ مطمئنى درد و زجرم را کِش نمىدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نیاورده بودم.
گفت: خب، حالا دیگر برو. دِ برو. مىخواهم بیام پایین!
آن وقت من نگاهم را به پایین به پاى دیوار انداختم و از جا جستم! یکى
از آن مارهاى زردى که تو سى ثانیه کَلَکِ آدم را مىکنند، به طرف شهریار
کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به
جیبم مىبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صداى من مثل فوارهاى
که بنشیند آرام روى شن جارى شد و بى آن که چندان عجلهاى از خودش
نشان دهد باصداى خفیف، لاى سنگها خزید.
من درست به موقع به دیوار رسیدم و طفلکى شهریار کوچولو را که
رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
ـ این دیگر چه حکایتى است؟! حالا دیگر با مارها حرف مىزنى؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقیقههایش آب
زدم و جرعهاى بهش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلا" جرئت نمى کردم ازش
چیزى بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس
کردم قلبش مثل قلب پرندهاى مىزند که تیر خوردهاست و دارد مىمیرد.
گفت: از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردى خوشحالم. حالا
مىتوانى برگردى خانهات…
ـ تو از کجا فهمیدى؟
درست همان دم لب وا کرده بودم بهش خبر بدهم که علىرغم همهى
نومیدىها تو کارم موفق شدهام!
به سوالهاى من هیچ جوابى نداد اما گفت: آخر من هم امروز
بر مىگردم خانهام…
و بعد غمزده درآمد که: گیرم راه من خیلى دورتر است… خیلى سختتر
است…
حس مىکردم اتفاق فوقالعادهاى دارد مىافتد. گرفتمش تو بغلم. عین
یک بچهى کوچولو. با وجود این به نظرم مىآمد که او دارد به گردابى فرو
مىرود و براى نگه داشتنش از من کارى ساخته نیست.
گفتم این صحرا شقایقزار شد
چکمههای خویش را در پا کشید
گفتم ای شیخ این همه دزد از کجاست؟!
او عبا را روی دزدیها کشید
گفتمش این اسکناس ده تومن
از چه رو کارش به وانفسا کشید؟
گفت از آن رو که نقاش ازل
روی آن تصویری از آقا کشید!
![]() |