|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
بيشتر مردان شهری، كلاه پهلوی كه حكومت تازه در جای نخستين
تدبير نظارت معنوی مقرّر داشته و به رنگ سياه يكدست و از گونه تركی
لبهدار است، به سر می گذارند. زنها همه به يكسان، چادر سياه
می پوشند. گهگاه، ميان اين جمعيت زن و مرد، ملاها كه دستار سبز بر
سر دارند، می گذرند. مردمی كه آنها را «سيد» می نامند از نسل
خاندان پیامبر اسلام، و امروزه هم بيشتر آنها دستار می بندند.
زنان پوشيده در چادر سياه كه وقت روز در كوی و گذر می روند و
چشمشان از روزن چادر می درخشد، جورابهای رنگارنگ به پا
دارند. چون يكراست به خط مستقيم از شمال به جنوب از «گينزا» ی
تهران (يا لالهزار) پايين بياييد، به «ميدان توپخانه» می رسيد. در اينجا
ساختمان شهرداری، پستخانه، بانك (بازرگانی، شاهی سابق) و
ادارههای ديگر هست. در جنوب اين ميدان دروازه ی ناصريه است كه
به بازار می رود، و در شمال آن دروازه ی دولت كه رو به قصر (قاجار)
باز می شود.
پيرامون تهران هم چندين دروازه ی بزرگ هست، همه زيبا و مزيّن به
كاشی های رنگارنگ هستند. تهران به اين دروازههايش می بالد. در
اين دروازهها يكيك رهگذران و مسافران را با ديدن گذرنامه يا جواز سفر
شناسایی می كنند.
ميدان توپخانه در مركز تهران است، و يادگارهای تاريخی مانند، توپ
غنيمت گرفته شده و ديگر چيزها در ميان آن به نمايش درآمده است.
خيابان لالهزار، بازار و ميدان توپخانه، تازگی ها تغيير وضع يافته است،
و شهر دارد چهره ی اروپایی پيدا می كند. در مركز بازار، بنا به رسم،
مسجد كهنه (جامع) ساخته شده و ساختمان های با بام گنبدی آن را
احاطه كرده است. زير اين بامها گذرهای پر پيچ و خم (راستههای بازار)
به هر طرف امتداد دارد و حجره و دكانهای كوچك مانند دندانههای
شانه، كنار هم رديف شده است.
در بعضی جاهای بازار چهار سوقهایی با آبنمایی در ميان آن و
روزنهای در سقف كه كار نورگير را می كند، هست. دكانهای بازار، از
هرگونه، با همه ی كوچكی خود، با كالای فراوان انباشته است. اين
شايد عادت بازمانده از قديم باشد كه به علت دشواری و دردسر حمل
و نقل كالا، مايحتاج نيم سال را انبار می كردند. دكانهایی چايخانه
مانند هم، هست كه در اينجا اهل بازار چای نوشان سرگرم داد و ستد
می شوند. حتی شعبه ی بانك هم در اين بازار پر گرد و خاك داير است.
در ميان انبوه جمعيت، الاغی كه ترهبار و ميوه بارش كردهاند و شتری
كه باری همچون كوه بر پشت دارد، و گذرندگان ديگر پيچ در پيچ و قيقاج
راه خود را باز می كنند و می روند. فقط اينجا و در اين بازار است كه حال
و هوای خالص ايرانی و نگاره ی زندگی اصيل ايرانيان آسيایی بازمانده
است. اين چشمانداز درست تصوير داستانهای هزار و يك شب را دارد.
حجرهدار و صاحب دكان، روی فرش جلوی پيشخوان نشسته است و با
چهره و رفتاری بی خيال و آسانگير، قليان می كشد يا چای می نوشد.
به مشتری ای كه خريد نكند، هر اندازه همجنس ها را ديده و زير و رو
كرده باشد، روی ترش نمی كند؛ با ادب «خداحافظ» می گويد و او را
بدرقه می كند.
چون قيمتها را بيش از اندازه گران می گويند، خارجی ها در آغاز،
بی همراهی دوست و آشنای ايرانی و بی احتياط بايسته، نمی توانند
از او خريد بكنند. اما بازاری ها عادت دارند كه به اين خودی (همراه يا
راهنمای خارجی) هم، بی پروا، قيمت بالا و بی معنی بگويند!
گداها و آنهایی كه خود را ديلماج نشان می دهند و نيز كسانی ديگر
هنگامی كه خارجی ببينند، جرئت می گيرند و دور او جمع می شوند.
اين ديلماج ها معمولا" به فرانسه يا روسی حرف می زنند و از هر دو
طرف، مشتری و دكاندار، اجرت می گيرند.

سالروز وفات حضرت خدیجه، همسر فـداکار و با وفـای پیامبر
گرامی اسلام، و نخستین بانوی مسلمان را به فرزندان عزیزم
تسلیت می گویم!
ما به سرعت به طرف دریای ژاپن می راندیم که کشتی صید نهنگ
دیگری را دیدیم که پرچم انگلستان را بر فراز خود داشت. اهب رو به
آن کشتی گفت: «شما نهنگ سفید را دیده اید؟»
ناخدای آن کشتی؛ مردی تنومند، با لباس آبی رنگ برازنده، چهره ی
آفتاب سوخته ولی جذاب بود و تقریبا" شصت ساله به نظر می رسید،
روی عرشه ایستاده بود. وقتی پای استخوانی اهب را دید، در پاسخ
دست راستش را که به صورت چکش از چوب و استخوان نهنگ درست
شده بود نشان داد و گفت: «این کار اوست!»

اهب بلافاصله دستور داد قایقی به آب بیندازیم و به سوی کشتی
حرکت کرد. وقتی که بر روی عرشه آمد، ناخدا دست استخوانی اش را
جلو آورد تا با اهب دست دهد. در مقابل پیرمرد نیز پای استخوانی اش
را جلو برد و آن را به استخوان دست ناخدای خوش چهره زد.
سپس ناخدا تعریف کرد که چگونه وقتی به دنبال نهنگی بودند و به
پهلوی آن زوبین زده بودند، ناگهان سر و کله ی وال سفید رنگی پیدا شد
که به پهلویش چندین نیزه فرو رفته بود و طناب را دندان زده بود تا نهنگ
دیگر بتواند از چنگ صیادان برهد.
اهب گفت: «بعد چه شد؟»

ناخدای یک دست انگلیسی ادامه داد: «او زیر قایق ما بالا آمد و آن را
واژگون کرد. او بزرگ ترین و نجیب ترین والی بود که تا آن موقع دیده بودم.
بر روی قایق افسرم پریدم و نیزه ای را به طرف آن پرتاب کردم. نهنگ
دنیادیده با دمش قایق ما را به دو نیم کرد. من دوباره به آب افتادم و
نیزه ای که در پهلوی نهنگ بود را با دست گرفتم. همان طور که نهنگ با
سرعت پایین می رفت، فشار آب مرا به تن او کوبید و دم نیزه دیگری که
در پهلوی او بود به بازویم فرو رفت. هر چقدر که حیوان پایین تر می رفت،
فشار بیشتری به ریه هایم وارد می شد و من احساس می کردم که به
زودی به جهنم خواهم رسید که ناگهان نیزه بازویم را تا آرنج شکافت و از
بدنم خارج شد. در آن موقع به طرف بالا آمدم و هم قطارانم مرا از آب
گرفتند.»

پزشک کشتی بیش از دو هفته، تمام وقت از من مراقبت می کرد
ولی به دلیل عفونت بالاخره ناچار شد دستم را از بالای بازو قطع کند.
اهب بی توجه به وضع و حالت همکارش و بی آن که با او همدردی
کند، پرسید: «چه بر سر وال آمد؟»
چون این تنها چیزی بود که مشتاق شنیدنش بود!
ناخدا گفت: «او را دو بار دیگر هم دیدم.»
- «نمی توانستی دیگر سراغش بروی؟»
- «نمی خواستم این کار را بکنم. آیا از دست دادن یک عضو کافی
نیست؟!»
سپس به پای استخوانی اهب نگاهی انداخت و گفت: «بهتر نیست
که آن نهنگ را به حال خود بگذاریم؟»

اهب قاطعانه گفت: «من دارم در پی اش می روم. به کدام سمت
رفت؟»
- «داشت به شرق می رفت.»
اهب بی آن که چیز دیگری بگوید به قایق برگشت و پشت به کشتی
انگلیسی کرد. همان طور مثل مجسمه ایستاده بود تا بالاخره به پیکود
رسیدیم.

سپهبد خلبان نادر جهانبانی
شما نه تنها مسلمان نیستید بلکه مشتی بی وطـن، بی دیـن و
مزدور هستید که به دستور اربابانتان فقط و فقط قصد ویرانـی کشور
من و ارتش سرزمین مرا دارید.
پدر من جاسوس روس نبود، بلکه افسری ایرانی بود که در روسیه
درس خوانده، من هم هرگز عامل کشوری نبوده ام بلکه در سالهایی
که شمـا بـرای لقمـه نانـی، سـر حسیـن را از این منـبـر به آن منـبـر
میکشـاندیـد، در آمـریکا به عنوان بهتـریـن و با استعـدادتـرین خلبـان
ایرانـی، بر اوج ابرهـا پــرواز میکردم. حال شمـا چگونـه به خود اجازه
میدهید به من تهمت خیانت بزنید؟شما از خود خجالت نمیکشید؟
شما از مردم شرم نمیکنید؟! شمـا از هـزاران جوان ایرانی که من با
همه ی توان در راه فراهم کردن وسایل ورزشی و ایجاد امکانات جهت
تربیت روح و جسم آنها، کوشیدهام، آزرم نمیکنید؟!
شما که هستید؟ آیا به جز جمعـی غارتگـر و خونـخوار، و دور از هر
نوع صفت انسانی؟! آیا کسان دیگـری را میشناسید که چون شمـا
بر هر آنچه ملی و ایرانی است تیغ بکشند؟!
آقایـان من پنـجاه و یک سال به خوبـی و نیکـی زنـدگـی کـردهام و
قرارگاهم آسمانها بود. پاسخـی به یاوه گویـیهای شمـا ندارم. به
دستـوری که به شمـا داده انـد عمـل کنیـد، ولی مطمئـن باشید که
مردم ایران خیلی زود از خواب فعلـی بیدار میشونـد و این تب که با
دروغ و تـزویـر شمـا در جان و روح آنها رخنـه کرده، بسیار سریع تر از
آنچه فکر کنید فرو خواهد نشست. آنگاه شما هستید و خشم ملتی
که به تار و پود شما آتش خواهد کشید.
تهران كنونی البته هيچ حال و هوای خالص ايرانی ندارد، اما همچون
پايتختهای ديگر هم نيست، و شهری درهم و ناموزون است. خانه های
بزرگ اين شهر ديوارهای گلی همانند خانههای قديم ژاپن دارد و ميان
باغچه ها حوضی هست كه آبش از سرچشمه ی كوه می آيد و فواره ی
آن ميان حوض به آسمان می جهد.
درختهای بيد، زردآلو، سيب و ديگر نباتات در هر فصل منظری دلانگيز
از انبوه سبزه و گل پيش چشم می گسترد. عامه ی مردم، آبی را كه از
برف كوه می آيد می نوشند. اين آب در جوی های خيابانهای شهر
سرازير می شود، و از آن برای پخت و پز و نيز برای رخت شویی استفاده
می كنند.
در احكام اسلامی، نوشيدن آب جاری جايز و آشاميدن آب راكد منع
شده است. اين دستور با عقايد زرتشتی یکسان است. مردم، آب روان
را بسيار قدر می دانند و بها می دهند. در كشورهای كمآب، آب
آشاميدنی گرانبهاترين ثروت است. مردم كارگر، آب جوی را با كف دست
برمی دارند و با آن رو می شويند، يا آن را در حلق می گردانند و دهان را
پاك می كنند. در تابستان برای گريز از گرمای آفتاب، كه پنداری سنگ را
می گدازد، آنها در سايه درختان پای جوی، سنگ را بالش سر می كنند
و دراز می كشند، زيرا كه هوا در كنار آب كمی خنكتر است.
شهر تهران، با نما و بناهای محقّر خود به ريگزاری می ماند كه
كلبههایی در آن رديف شده باشد. كوه و قلّه ی دماوند اگر چه يگانه
جاذبه ی اين شهر نيست، بهترين چيز آن است و از سر تهران هم زياد
است. اين كوه كه نام «فوجی ايران» برايش بی مسمّی نيست، که
البته نمی دانم چه کسی اول بار آن را به این نام خواند، با ارتفاع
حدود 5600 متر، در هاله ای از غبار و پوشيده از برف سفيد درخشان،
نيمرخ خود را بر زمينه ی آسمان آبی ايران به روشني نشان می دهد.
ما بارها به كنار رودخانه يا آبگيرهای دامنه اين كوه كه شاهان قديم در
آنجا قصرهایی ساختهاند به گردش می رفتيم. دماوند چنان زيباست كه
پنداری اصطلاح ژاپنی «هاچی من ری روء» (به معنی: برازنده و
چشمنواز از هر سو كه بنگری) در وصف آن ساخته شده است.
در تهران سه مهمانخانه به اسلوب خارجی هست، و هر سه محقر
است. يكی از آنها هتل آستوريا است كه، چنان چه ياد شد، آقای
ناروسه دبير سفارتمان در آنجا بستری بود و درگذشت. اما تابستانها
در حياط اين مهمانخانه ها ميز می چينند و اروپايی ها آهنگهای جاز
می نوازند، و خارجی ها و ايرانی ها تا ديروقت شب، بی توجه به
گذشتن ساعات، سرخوش و شادمانه می رقصند. ايرانيان پس از شام
بيشتر شطرنج بازی می كنند. در تاريخ شطرنج اين نظريه هست كه
اين بازی در ايران پيدا آمد و از اين جا به سراسر جهان گسترده شد.
امروزه هم در زبانهای آلمانی و روسی شطرنج را «Schach» و باخت
یا شکست را «Matt» می گويند. اين واژهها فارسی است، و به ترتيب
به معنی پادشاه و از پا در آمدن او است؛ يعنی كه چون پادشاه می افتد،
بازی تمام می شود. (فرهنگ فارسی معين معنی مات را «سرگردان،
سرگشته، حيران» نوشته است. كازاما به ظاهر كلمه ی «موت» به
معنی مردن و درگذشتن را به جای «مات» فارسی گرفته است.)
نظريه ی استواری هم هست كه برابر آن «Checkmate» در زبان
انگليسی (به معنی: کیش و مات) هم تحريفی است از همین دو
واژه ی فارسی. اما اين نظريه هم هست كه شطرنج در اصل از هند
آمده است. ضمنا"، شيوه ی شطرنج باختن در همه جای جهان يكی
است؛ گويا فقط در ژاپن است كه مهره برده شده را كنار نمی گذارند،
يعنی مهرهای را كه از حريف گرفتهاند باز در سوی خود در بازی
می آورند.
بيشتر مهمانخانهها، نزديك خيابان لالهزار، يا «گينزا» ی تهران، است.
اينجا با آن كه آن را «گينزا» ناميدم، خيابانی است به بلندی فقط 3 يا 4
چوء (واحد طول ژاپنی به درازی 109 متر)، كه در هر دو سويش
دكانهای كوتاه رديف شده است؛ هر چند نمی تواند با «گينزا» ی ما
ژاپنی ها كه انبوه تابلوهای نئون در سراسر آن می درخشد، سر رقابت
داشته باشد. اما منظر مردم و حيوان هایی كه در اينجا می گذرند، از
چشمانداز نوگرا و بی لطف و صفای گينزا، چشم نوازتر است. در يك
طرف تركمانی، الاغی را كشانكشان می برد، و در سوی ديگر زنان،
پوشيده در چادر سياه و سوار شتر يا درازگوش آرامآرام می گذرند.
اصطبل شترها و خرها در كاروانسرای نزديك اينجاست. قفقازيان با
هيئت عجيب، و در حالی كه ريشِ سفيدشان آويزان است و روی
بالاپوش بلندشان كه تا زانوها می رسد كمربند بسته و تفنگ و قطار
فشنگ به دوش آويخته و كلاه سياه پوستِ بره ی بخارا گذاشتهاند، در
اينجا می روند، به وضعی كه پنداری هر كدام مباشر و اسلحهدارباشی
قورخانهای است. در كناری ديگر هم مردی با سر و وضع مغولی، كه از
هر زاويه كه نگاهش كنند رزمندهای از لشكر مهاجم تيمور به نظر
می آيد، روان است. و زنی پوشيده در لباس آخرين مد طرح «ليودولاپه»
همراه شویش است. (Lieu de la paix يا Lieu de la pays در اصل به
حروف هجایی ژاپنی نوشته شده است، و «ريو- دو- راپه» خوانده
می شود.)
قطار شترها را در خم كوی و گذر، پيچاپيچ می برند، و طنين زنگهای
اين كاروان، لطف روزگار قرون وسطی را به يادمان می آورد. در سويی
هم، از پی اين قطار شتر، يك سواری رولزرويس گرد و خاك قرن بيستم را
به هوا برمی دارد و تند می گذرد.
به نوكرهای ايرانی نمی شود اطمينان كرد. آنها هميشه و فراوان
دروغ می گويند، و كوتاهی و ناكامی خود را در كار به خوبی
می پوشانند. گاهی در همان حال كه ابياتی از اشعار قديم برایتان
می خوانند و سر فرود می آورند، در دل نفرين و ناسزا می گويند.
به تناسب اين كه نوكر برای چه كار باشد، به يكی از پنج، شش نام
خوانده می شود. «فرّاش» خدمتکار عادی است، و به معنی کسی
كه فرش پهن می كند. خانه ی ايرانی ديوار و نَمايش از خشت یا
سنگ و آجر است، و وقتی كه كف آن را با قالی زيبا بپوشانند خانه ی
واقعی می شود. ميان نوكر و خدمتکارها تقسيم كار گوناگونی هست،
مثلا" غلام يا پادو، پيشخدمت يا نوكر اندرون و داخل خانه، مهتر يا
تيماردار اسب، و باجی كه به زن رختشوی می گويند، و غير اينها.
سرنوكری كه داشتيم خانه را هيچ خوب تميز نمی كرد، اما ذوق و
سليقهای بسيار ستودنی داشت؛ و در آراستن ميز برای مهمانی، با
تركيب گلبرگها و برگها و جوانهها، تند و استادانه، طرح و نمایی
عالی می ساخت.
اين ذوق و حس زيبایی شناسی از هزاران سال پيش با جان و دل
مردم ايران سرشته شده است. نمود آن را در طرح قالی ها و ديگر
ساختههای اين سرزمين می يابيم، كه نمونههایی از آن از سدههای
ميانه در مينياتور و ديگر آثار هنری باز مانده است.
این بود که به جای نوكر ايرانی مسلمان، سر پيشخدمت ارمنی
استخدام كردم، و از او خواستم كه در همين كارِ «گل آراستن روی ميز»
طبع آزمایی كند. اما، با همه تلاشم، سرانجام دريافتم كه ذوق و
مهارتش هيچ به پای ايرانی مسلمان نمی رسد. خوب احساس كردم
كه اگر چه آنها از چند هزار سال پيش در سرزمينی مشترك زندگی
می كردهاند، برای تفاوت جوهر و خصوصيات قومی شان اين تلاشم به
جایی نمی رسد.
پس از اين كه با ايرانی ها معاشرت يافتم و به دقايق زندگی خانوادگی
آنها آگاه شدم، در بسياری چيزها خصوصيات مشترك آسيایی در آنها
ديدم؛ چندان كه گاه فراموش می كردم كه در جایی آن همه دور از ژاپن
هستم. به خصوص، خوب نمايان بود كه بيان افكار و احساس نه فقط با
زبان و سخن بلكه با هنر خط و خوشنويسی هم انجام می شود. چنانكه
در ژاپن قديم، در ادارهها و جاهای ديگر كسانی هستند كه كارشان فقط
خوشنويسی است و از اين راه درآمد زياد دارند. در دربار كنونی هم
كاتبان و خوشنويسان چيره دست هستند. فرمان انتصاب به مقامها،
همچنين فرامين اعطای نشان، به خط بسيار زيبا كه نقش آن پنداری كه
ابر و دود سبكبال پيچانی است، نوشته می شود.
رفتار روزانه ی مردم هم نمادی از شيوه و منش آسيایی است، چنان
كه نشستن بر زمين درست به عادت ژاپنی ها مانند است. اين تشابه
به ويژه در وقت نماز و عبادت و در حاضر شدن پيش بزرگان پيداست.
ظرافت اطوار زنان يكسره آسيایی می نمايد. در هر كشور كه زنان بنده و
در پرده مانده، و به زندگی درون چهار ديوار خانه، و جدا از دنيای بيرون
ناگزير بودهاند، اين حالت و منش زنان در بيان و سخن، برجا است.
نمونه ی آن، شيوه ی مرسوم در چين و كشورهای مانند آن است، كه
گفتار زنان با رعايت ادب و به كار گرفتن واژهها و صفتهای احترامی
بسيار است. افعالی همچون «رفتن» و «آمدن» و مانند اينها به تناسب
درجه ی ادب و احترام، لفظ های فراوان دارد، مانند «خدمت رسيدن»،
«شرفياب شدن»، «تشريف آوردن» و از اين قبيل. اصطلاحی كه آن را
كمنظير و توجه برانگيز يافتم، «روی خشت رفتن» است، كه معنی
«زادن» دارد. نيز متوجه شدم كه بارها مرا «جنابعالی» می خوانند.
اين كلمه كه مرادف لفظ مركب (چينی- ژاپنی) «كاكوگه» به معنی پای
ايوان يا آستانهی سرای است، همان معنی پيشگاه و آستان را دارد،
و خطاب مؤدبانه تر «شما» است. هنگامی كه در خانه ی كسی، چيزی
متعلق به او را ستايش می كنيد، بی درنگ می گويد: تعلّق به خودتان
دارد، قابلی ندارد، يا «پيشكش!» با اين پاسخ، صاحبخانه می گويد كه
هر آنچه را كه در ميان است پيشكش می كند؛ و گاهی می گويد كه
خانه را با اثاثش تقديم می كند. اين تعارف ها ندرتا" به حقيقت و
پيشكش واقعی می انجامد، بنا به رسم، سخني از روی ادب و تعارف
است. اين عادت از عرب ها به مردم اسپانيا منتقل شد، و امروزه
اسپانيایی ها هم تعارف به خرج می دهند و می گويند: «مال شما!»
اما هنگامی كه از روی تحسين به مردی بگوييد: «چه خانم قشنگی
داريد!»، نه در ايران و نه در اسپانيا، با اين تعارف «متعلق به خودتان
است» پاسخ نمی دهند!
یادتان است که گفتم یک روز، صبحمان را با بوی خوش دارچین شروع
کردیم؟ امروز را هم با بو شروع کردیم، ولی این بو اصلا" خوش رایحه نبود،
برعکس بویی بود بسیار آزار دهنده که همه ی دریانوردانی که روی
عرشه بودند را واداشته بود دماغشان را با آستینشان بگیرند.

دیده بان خبر داد که به یک کشتی نزدیک می شویم. در مقابلمان یک
کشتی صید نهنگ بود که نهنگی در کنارش آویزان بود. بو مربوط به همین
نهنگ بود. اگر نهنگی دو روز یا بیشتر از مرگش بگذرد، شروع به فساد
می کند طوری که بویش حتی چوبهای کشتی ها را هم پژمرده می کند!
استاب که با دوربینش کشتی را نظاره می کرد گفت: «فرانسوی
است.»

همان طور که به کشتی نزدیک می شدیم، نهنگ دیگری را دیدیم که
به دیواره ی دیگر کشتی بسته شده بود. اما این نهنگ چروکیده و
خشک بود.
فلسک گفت: «شرط می بندم که چکمه ی من بیشتر از آن نهنگ
چربی داشته باشه.»
استاب جواب داد: «حق با توست. اما شاید ثروت دیگری در خودش
داشته باشد.»
من قبلا" در باره ی نهنگ ها خوانده بودم که ممکن است نهنگی در
اثر بیماری کشنده و ناشناخته ای آن قدر تکیده شود که به صورت
پوستی چروکیده درآید ولی نفهمیدم ثروتی که استاب از آن دم می زند،
چه می توانست باشد؟»

استاب دستور داد قایقی به آب انداخته شود. من هم داوطلب شدم
که همراه آنها بروم تا در باره ی آن نهنگ بیشتر بدانم. وقتی به کشتی
فرانسوی نزدیک شدیم، نام کشتی را به زحمت خواندیم که به معنی
«غنچه ی گل رز» بود.
استاب با خنده گفت: «گل رز، هان؟ پس چرا بوی فاضلاب می دهد؟!»
با فریاد پرسید: هیچ کدام از شما انگلیسی بلدید؟
مرد تنومندی از بالای عرشه جواب داد: بله من بلدم. معاون اول در
خدمت شماست.
استاب از او پرسید: «گلی! شما نهنگ سفید را دیده اید؟»
معاون جواب داد: « اسمش را هم نشنیده ایم.»
استاب این بار رو به پیکود، خطاب به اهب فریاد زد: «آقا جواب منفی
است.»
ناخدای ما سرش را تکان داد و با غضب به سمت دیگر کشتی رفت.
ما هم دوباره متوجه کشتی گل رز و محموله ی بدبویش شدیم.

استاب رو به معاون اول کشتی فرانسوی که دماغش را گرفته بود
گفت: «چه بلایی سر دماغتان آمده، شکسته؟»
مرد غرغری کرد و گفت: «کاش شکسته بود! ترجیح می دادم دماغ
نداشتم !»
استاب لبخند زنان گفت: « خوب شد گفتید، چه بوی بدی می آید!»
افسر که حسابی کفری شده بود گفت: اینجا چه می خواهید؟»
استاب آهسته گفت: لابد می دانید تلاش برای گرفتن روغن چنین
نهنگ هایی احمقانه است؟»
مرد گفت: « سه روز است که این بوی نحس مشامم را پر کرده
است. ولی ناخدای ما که این اولین سفرش است، نظر دیگری دارد و
به حرف هیچ کس هم گوش نمی دهد.» بعد در حالی که دستمال
کرباس روی بینی اش را دست به دست می کرد گفت: «شاید به حرف
شما گوش بدهد. می شود بیایی بالا و با او صحبت کنی؟»

استاب با حیله گری گفت: «برای کمک به صیادهای گرفتار، هر کاری
که از دستم بربیاید، می کنم.»
وقتی استاب بر روی عرشه رفت، گفت: اگر تو تنها کسی هستی که
انگلیسی بلدی، من چطور با ناخدایتان صحبت کنم؟
معاون اول گفت: تو هر چه می خواهی بگو، من برای ناخدا ترجمه اش
می کنم.
در همین حال بودند که ناخدا با قیافه ای عصبی و لباسی پر زرق و
برق از کابینش بیرون و به سمت آنها آمد.
استاب که به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: « به او بگو
به نظر من شیک پوش تر از آن است که بتواند دریانورد باشد.»
معاون اول رو به ناخدا کرد و به فرانسه چیزهایی گفت. من که در
مدرسه کمی فرانسه خوانده بودم، شنیدم که معاون اول به ناخدایش
گفت: «این مرد، همین دیروز با کشتی ای برخورد کرده که همه ی
سرنشینانش در اثر تبی که از نهنگ به آنها سرایت کرده، مرده اند.»
رنگ از چهره ی ناخدا پرید و چشم هایش سفید شد.

معاون اول رو به استاب گفت: «دیگر چه بگویم؟»
استاب گفت: «با این لباس بیش تر به نظر می رسد که به مهمانی
می رود تا صید نهنگ.»
و معاون اول رو به ناخدا حرف او را چنین ترجمه کرد که: «او می گوید
که خطر نهنگ خشکیده دو برابر نهنگ دیگر است. و اگر جانمان را
دوست داریم باید همین الان هر دو را در آب رها کنیم.»
به زودی یک دوجین مرد روی عرشه ریختند تا نهنگ ها را به داخل
دریا بیندازند.
استاب گفت: قایق من می تواند نهنگ خشکیده را که سبک تر است
بکشد و از کشتی شما دور کند.
معاون و ناخدا از این پیشنهاد او استقبال کردند و از جوانمردی که به
خرج داده بود سپاس گزاری کردند!
وقتی استاب به قایق برگشت، طنابی را به روی عرشه پرتاب کرد و
دریانوردی آن را به دور کمر نهنگ خشکیده بست.سپس آن را رها کردند.

وقتی که از دیدرس کشتی غنچه های گل رز که به سرعت دور
می شد، خارج شدیم. طناب را جمع کردیم و به نهنگ خشکیده نزدیک
شدیم. استاب به پشت نهنگ رفت و با بیل قایق دقیقا" پشت باله ی
حیوان را شکافت. دست هایش را تا بالای آرنج درون لاشه فرو برد و به
جست و جو پرداخت.
ناگهان رایحه ی خوشی جای آن بوی بد و کشنده را گرفت و استاب
دستانش را که پر از ماده ی موم مانند و زردی شبیه یک قالب صابون بود،
بیرون آورد. این «عنبر» بود که برای عطرسازها یک دنیا قیمت داشت.
ما به او کمک کردیم تا شش مشت از این ماده ی گرانبها را از حفره ی
بدن نهنگ بیرون بکشد.
استاب گفت: «هیچ کس نمی داند که این عنبر باعث بیماری نهنگ
می شود و او را می کشد یا این که خودش در اثر بیماری حیوان به وجود
می آید. اما پادشاهان و ملکه ها و بقیه ی پولدارهای جهان آن را به خود
می مالند و شرط می بندم که اصلا" نمی دانند که از کجا به دست
می آید.
در همین موقع فریاد اهب را شنیدیم که دستور داد برگردیم زیرا باد
شروع شده بود و می خواست بادبان ها را باز کند.
جای تازه انتخاب شده برای محل نمايندگی و اقامتگاه رسمی وزير
مختار ژاپن خانه ی بسيار بزرگی بود نزديك خيابان پهلوی (وليعصر)
و درست در همسايگی كاخ سلطنتی. اين كاخ در واقع اقامتگاه شاه
بود و نيز محل وزارت دربار. اين خانه بزرگ در اجاره ی سفارت ژاپن،
ملك دكتر مصدق، از بستگان خاندان حكومتی سابق (قاجار) و وزير
پيشين امور خارجه بود. (در خاطرات جليل بزرگمهر از دكتر مصدق
در باره ی این خانه گفته شده: در جنوب ديوار شمالی متصل به خانه ی
109 خيابان كاخ (فلسطين) مقر نخستوزيری، باغی بود با ساختمان دو
طبقه قديمی ساز با سالنهای وسيع، پلههای بلند، ديوارهای گچبری
و پنجرههای بلند در وسط باغ، با درختهای كهن سر به فلك كشيده ی
سايهانداز و فرحناك، كه به باغ اصل 4 معروف شده بود. وجه تسميه ی
اين نام آن بود كه اداره اصل چهار ترومن اين محل را برای دفاتر خود در
اجاره داشت و كمی قبل از كودتای امرداد 1332 آنجا را تخليه كرده
بودند. اما آن نام بر روی خانه باقی ماند. اين عمارت از دهه ی اول 1300
سالها در اجاره ی سفارت ژاپن بود و به نام «باغ سفارت ژاپن» از آن یاد
می شد.)
بعدها چندين بار با دکتر مصدق ديدار كردم، و او را مردی شريف، نجيب،
و صاحب اعتبار يافتم. او كه از دانشگاهی در سويیس با ارائه ی رسالهای
در باره ی «حقوق وراثت در اسلام»، دكترا گرفته بود، در امور مربوط به
شرع بهترين راهبر و راهنمايم شد. وی در دستگاه حكومت سابق لقب
مصدق السلطنه داشت. لقب مضاف به «سلطنه» به معنی قدرت يا
حكومت است، بالاترين لقب و عنوان احترامي است.
در ايران تا دوره ی قاجار، شاهان اعطای القاب می كردند. اين القاب
درست برابر است با «چوكوگو» كه در قديم در كشور ما به راهبان
عاليرتبه ی بودایی و ديگران می دادند. القاب در ايران معمولا" از
كلمههایی مضاف به «دوله»، «مُلك» يا «مَمالك» ساخته می شد.
نمونه ی اين لقبها مُجير الدوله (مجیر: پناه دهنده یا فریادرس)،
اسد ا...، برهان الدوله، ذكاء الملك (لقب آقای فروغی نخست وزير
كنونی، و به معنی فروغ یا خورشید كشور) و ...
در دوره ی حكومت كنونی، القاب منسوخ شد، اما هنوز گاهی القاب
را به جای كُنيه به كار می برند، و اين مايه ی تعجب است.
آن خانه که گفتم، ساختمانی مجلل بود كه جلو و پشت آن آبنمای
بزرگ و باغچه ای پر درخت داشت. تركيب اين خانه به شيوه اصيل
ايرانی بود، اگر چه تا به اينجا عادت گرفتنم راحت نبود، ساختی با
سليقه داشت. اما پارهای چيزها مايه ی ناخوشنودی بود؛ مانند اين كه
به رسم خانه های ايرانی، بيرونی و اندرونی داشت، و اين تفكيك
اسباب ناراحتی بود، دستگاه گرم كننده ی آن ناقص و بد ساخت بود، و
آب حمام يعنی آبی كه توی وان می آمد گلآلود بود. برای آشاميدن، از
آب قناتی كه از پای كوه می آمد و مَظهر آن اقامتگاه وزيرمختار انگليس
بود، خریداری می کردیم پس، از خطر ميكرب بيماریزا و نوشيدن آب
آلوده مصون می مانديم. اما چون يخ را از يخچال طبيعی در كوه
می آوردند، من هيچگاه از آن نخوردم. گويا چند سال پيش به دنبال
مهمانی در اقامتگاه نمايندگی انگليس، وزيرمختار و همه ی كارمندهای
آن نمايندگی وبا گرفته بودند. سبب اين پيشامد آن بود كه چون آب
سودا كه برای آميختن با ويسكی سرد كرده بودند تمام شد،
سرپيشخدمت سفارت، با اينكه پيشاپيش منع شده بود، تكههای يخ
را در ليوان مشروب انداخته و به همه داده بود.
(يوشيدا ماساهارو، رییس نخستين هيئت سفارت ژاپن به دربار
ناصرالدين شاه، هم از يخ كوهستان ياد كرده و در وصف خود از تهران
نوشته: «هنگام تابستان، كسانی كارشان فروش قالبها و تكههای
يخ بود. اين يخ را از كوهستان، از نزديك قله ی دماوند، بار الاغ
می كردند و می آوردند». اين يخ طبيعی كوهستان جز يخی است كه
با آب انداختن در يخچالها در شهر يا پيرامونش در زمستان می ساختند
و برای تابستان نگاه می داشتند. سيف الدوله در وصف تهران گفته
است: «در كوهستانش معدن يخ هست». به نوشته ی شادروان
شهری: «يخ ديگری، جز يخ يخچالی نيز بود كه به خانههای اعيان و
اشراف می رفت و به فالوده فروشان داده می شد كه از توچال و
و كوهستانها و آبگيرهای شمالی تهران می آمد.»)

یکی از شاگردانم می پرسید که آقا چرا این کشورهای خارجی ما را
جدی نمی گیرند؟ چرا فکر می کنند که ما زیردست اونها هستیم!
گفتم: مگر ما خود، خود را جدی می گیریم تا بقیـه بگیرند؟ آیا مـا به
منـابـع و ذخایـر کشـور تـوجه داریـم؟ آیـا به رفتـار حکـومـت خود نظـارت
می کنیم؟ آیا هوای زندگی خود را داریم تا دیگران هم با زبان احترام و
چشم تحسین و دست دوستی جلو بیایند؟!
صید تازه را نیز مثل دفعه ی قبل با قرقره هایی که به دکل کشتی
بسته شده بود، از دیواره ی کشتی آویزان کردیم. جانور آن قدر سنگین
بود که کشتی زیر بار آن به یک طرف کج شده بود. با شکافتن پوست
آن، چربی زیر پوست آن را که سی سانتی متر ضخامت داشت را بریده
و کم کم به روی عرشه منتقل کردیم. سپس تاشته گو با ایجاد حفره ای
در اطراف بینی وال که همان سوراخ فواره اش بود، و انداختن سطلی در
داخل این حفره، مایع سفید و کف آلودی را خارج کرد. این مایع مومِ عنبر
ماهی بود که در واقع خالص ترین روغن تمام بدن نهنگ بود که در ساختن
کِرِم های مرغوب زنانه و شمع های گرانقیمت و مخصوص کلیسا از آن
استفاده می شد. عملیات تخلیه ی موم با هشتاد نود سطل روغن
خاتمه یافت.

عنبر ماهی صد گالن از این مایع را در مخزن آب درون سرش حمل
می کرد. یعنی حدود پانصد کیلو روغن! از خود پرسیدم چرا خیلی از
چیزهای باارزش در جاهایی است که دسترسی به آن دشوار است؛
مثلا" الماس در دل زمین است، یا این روغن مرغوب در اعماق آبهای
اقیانوس ذخیره و انباشت شده است؟!

در این افکار بودم که ناگهان یکی از زنجیرهایی که وال را آویزان نگه
داشته بود پاره شد و تاشته گو تعادلش را از دست داد و با سر به داخل
حفره ای افتاد که درون سر نهنگ عنبر ایجاد کرده بود. دریانوردان روی
عرشه وحشت زده و مبهوت، فریاد و تقلای نیزه انداز را شاهد بودند.
چند لحظه بعد زنجیر دوم نیز زیر سنگینی لاشه ی حیوان، پاره شد و
آن وقت جانور با صدای مهیبی به داخل آب افتاد. پیکود که از سنگینی
بار خلاص شده بود عقب رفت و ما همگی با تکان کشتی تعادلمان را از
دست دادیم. وقتی با زحمت خودم را به دیواره ی کشتی رساندم دیدم
که لاشه ی نهنگ دارد به زیر آب می رود.
دریانوردی فریاد زد: «یکی افتاد تو دریا!»
سایه ای از بالای سرم رد شد، به بالا که نگاه کردم کووی کوک را
دیدم که از عرشه ی دوم توی اقیانوس شیرجه می زد و چاقوی تیزی را
در لای دندانش گاز زده بود.

استارباک فریاد زد: «یک قایق بیندازید.»
من و دو مرد دیگر به کمک هم قایقی را به آب انداختیم و به طرف
محلی که لاشه در آن افتاده بود، پارو زدیم. هیچ حرکتی در سطح آب
دیده نمی شد. بعد از یک دقیقه حبابی به روی آب دیده شد.
فریاد زدم: « دارد می آید.»
لحظه ای بعد کووی کوک در حالی که تاشته گو را از شانه هایش
می کشید، روی آب آمد. وقتی آنها را داخل قایق کشیدیم. کووی کوک
برایم تعریف کرد که او سوراخی را روی سر حیوان ایجاد کرد و مثل این
که بخواهد بچه ای را دنیا بیاورد، تاشته گو را به دنیا آورده است!

استارباک که کنار من نشسته بود، گفت: «این ماجرا پیامی در خود
دارد» و آهسته ادامه داد: «هرگز نومید نشو، حتی اگر اوضاع مأیوس
کننده باشد.»
شاید آخرین مرحله ی استخراج روغن نهنگ، دردناک ترین قسمتش
باشد. در وسط کشتی اجاقی آجری وجود دارد که هر دیوارش نزدیک
به سه متر طول دارد و ارتفاعش به دو نیم متر می رسد. به این اتاق
عجیب و غریب «کارگاه روغن کشی» گفته می شود. در این کوره پیه
نهنگ ذوب و به روغن تبدیل می شد.
وقتی برای اولین بار کارگاه روغن کشی را دیدم که شعله می کشد
و دود می کند، مطمئن بودم که همگی در آتش خواهیم سوخت!
وقتی که کوره داغ و آماده شد، تکه های پوست نهنگ را که روی
عرشه به اندازه ی بالش بریده بودیم در داخل دیگ انداختیم. آنها آن قدر
جلز و ولز می کردند تا روغنشان درآید و از راه لوله ای که به دیگ متصل
بود، خارج شود. این روغن در تشت مسی می ریخت تا سرد شود و
همه ی پس مانده های خاکستر و استخوان را از روی آن جمع می کردیم
و به آب می ریختیم تا کوسه ها بخورند. سپس روغن سرد و صاف شده
را در داخل بشکه هایی می ریختیم که با تسمه ها و حلقه های فولادی
محکم شده بودند و در آخر آن بشکه ها را به پایین ترین بخش، یعنی
انبار کشتی می بردیم.

کارگاه روغن کشی تا یک شبانه روز دود سیاه و متعفنی را بیرون
می داد. دریانوردان چرکین و ژولیده، گرداگرد لاشه ی عظیم نهنگ رفت
و آمد می کردند و عرشه پر از خون و روغن و بشکه بود. کشتی به یک
کشتارگاه تبدیل شده بود؛ پرهیاهو و نفرت انگیز!
اما یکی دو روز بعد همه جا را سابیدیم و تمیز کردیم و همه ی خدمه
خودشان را از سر تا پا شستند طوری که به سختی می توانستیم باور
کنیم که این همان کشتی دو روز قبل است. دیده بانان از بالای دکل ها
به عرشه تمیز کشتی می نگریستند و به هم لبخند می زدند. هر لحظه
امکان داشت که نهنگ دیگری را ببینیم و باز همه ی این داستان بدون
هیچ تنفس و فاصله ای دوباره تکرار شود!
زندگی روی کشتی صید نهنگ این طوری است دیگر!

22 اردیبهشت سالروز تولد دکتر مریم میرزاخانی
|
|