|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پر
برف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان
پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز
می گشت.

در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن
می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود.
ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن
شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های
بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست
که، تا چند دقیقه ی دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با
خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد
شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن مکان دور
افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای
سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت
خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان
می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش
سخت به تپش افتاد.
در جست و جوی راهی که بتواند جان مسافران را نجات بدهد،
ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به
سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت
فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل
را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار
از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید و قطار
پس از تکان های شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران
سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی،
که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها
را از چه خطر بزرگی نجات داده است.


خودآگاهی اجتماعی یعنی: داشتن شور و شوق به سرنوشت
جامعه ی بشری؛داشتن تعهد به آن؛احساس مسئولیت در برابر
آن؛ یعنی آگاه بودن به زمان و زمانه؛ خود را مسافری در کشتی
جامعه پنداشتن و عضو باشعوری در کاروان انسان ها دانستن؛
یعنی به سرنوشت جامعه ی خویش فکر کردن و دل سوزاندن.
...
ریز علی پیراهنش را به چوب دستی خود بست.نفت
فانـوس خود را بـر آن ریخت و آن را آتـش زد و به سمت
قـطـار دویـد...

|
|