|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
برو یک مدیر خوب بیاور، کارت راه میافتد!
یک روز وزیر فرهنگ افغانستان مرا صدا کـرد گفت:« همایون! تو مثل
برادر منی، من یک چاپخانهای دارم که کلی از بودجه ی وزارتخانه را
میبلعد، ولی هیچکاری نمیکند. هروقت هم میپرسم، از مشکلاتی
میگویند که من سر درنمیآورم. تو بیا برو ببین موضوع چیست. فقط
راهنمایی کن»
گفتم: چشم!
رفتم توی چاپخانه، دیدم واقعا" چاپخانه ی عظیمی است؛ در حدود
سیصد نـفر کـارگر، پنجاه نـفر کارمند، و انواع و اقسام ماشین چاپ
دارد، اما هیچ صدایی از آن بلند نمیشود. رفتم پیش مدیر چاپخانه…
سلام و علیک و احوالپرسی و چای و غیره. بعد گفتم:« فلانی چرا
ماشینها کـار نـمیکنند؟»
گفت: « مـاشینها اشکالی ندارند؛ من کاغذ ندارم.»
گفتم: «خب برو بازار کابل کـاغذ بـخر.»
گفت: «نه… کاغذ در انبار هست اما انبار درش بسته است»
گفتم: «خب برو درو باز کن»
گفت: «آخه انباردار نیست»
گفتم: «خب بگو بیاید»
گفت: «نه بابا نمی شه، پسرعمویش مرده، رفته دهاتشون بـرای
عزاداری، تا او نیاید که نمیتونم در انبارو باز کنم»
گفتم: « حالا این انباردار کی میآد؟»
گفت: «والله این دیگه بسته به هـواست. اگر باران و برف بیاید یکی
دو ماه دیگر. اگر نیاید یکی دو هفته دیگر»
دیدم حرف زدن بیفایده است. بهانه میآورد، نمیخواهد کار کند.

رفتم پیـش آقای وزیر. گفتم: «چاپخانهات خیلی خوب است. فقط یک
مدیر باید بگذاری اینجا که مشکل حل شـود.
گفت: «مدیر از کجا بیاورم؟»
گفتم: «نمیدونم... اگر این جا مدیر پیدا میکنی از اینجا، اگر نه از
ایران بیاور، اگر نه یک آمریکایی را بردار از اصل چهار بگذار ایـنجا؛
مـشکلت حل می شود»…
این گذشت. سال بعد که رفتم افغانستان، وزیر از من گـله کـرد که:
«فلانی من از تو توقع نداشتم!»
گفتم: «چه شده؟»
گفت:« تو گفتی برو مدیر بیار، من رفـتم بـه جـای یک مدیر چند تا
آوردم، اما مشکل من حل نشد. میشود دوباره سری بزنی ببینی
قـضیه چـیست؟»

رفتم چاپخانه. دیدم یک مشت آمریکایی گوش تا گوش نشستهاند
بیکار. رفتم پیش مدیر که یک آمـریکایی قدبلند بود از کالیفرنیا. سلام
و علیک و اینها. برای ما نسکافه آوردند و… چاپخانه همچنان ساکت و
بی سر و صدا بود. کار نمیکرد.
گفتم: «چرا چـاپخانه کـار نمیکند؟»
پرسید: «تو از کار چاپ سررشته داری؟»
گفتم: « ای! مختصری»
گفت: «بیا تا نشانت بدهم»
رفتم. گفت: «بـبین ایـن خـط تولید ماست. اینجا ماشین حروفچینی
است، اینجا ماشین ...، اما ما ماشین ورق تاکنی نداریم. برای همین
خط تولید خـوابیده.»
گفتم: «چـرا ماشین ورق تاکنی ندارید؟ این مدت چه کار میکردید؟»
گفت:« ماشینها را سفارش داده بودیم و قرار بود از راه پاکستان
حمل شـود. اما پیـش از آن که ماشین ها برسد میانه ی پاکستان و
افغانستان به هم خورد و گمرک را بستند و ماشینها در گمرک
پاکستان ماند.»
گفتم: «خب بالاخره چی؟»
گفت:« هیچی؛ رفتم دوباره پیشنهاد دادم به مجلس که بودجهاش
را تصویب کنند، پولش را بفرستم و این بار ماشینها را از راه ایران
بیاورم.»
دفتر چـاپخانه در مـیدانی بـود که دور و بر آن عدهای افغانی بیکار
نشسته بودند در انـتظار کـار. دست مدیر آمـریکایی را گـرفتم بردم
کنار پنجره؛ کارگرهای بیکار را نشانش دادم… گفتم: عمو! ببین،این
آدمها هـمه دست دارند.»
گفت:« خب!»
گفتم:« خب به جمالت! اینها رو بیار، اگر میخواهی حروفچینی
کنی با دست حروفچینی کن، اگر میخواهی ورق تاکنی بـا دست
تاکن. مـگه قبل از لاینو تایپ و ایـنترتایپ و مـاشین ورقتاکنی بـا
دسـت حروف نمیچیدند و فرمها را تا نمیکردند؟»

آقا! یـارو آمـریکاییه از کوره دررفت که مرا از آمریکا آوردهاند که اینها
را از قرن هیجدهم بیاورم بـه قـرن بیستم، حالا این آقا میخواهد مرا
ببرد بـه قرن هیجدهم!»
رفتم پیش آقای وزیر. گـفتم:« فلانی حرف همان است کـه گـفتم،
برو یک مدیر خوب بیاور، کارت راه میافتد.»
همایون اینگونه قد می کشید. ده ساله بود که بنا شد به تهران
بروند. از دو سه هفته پیش از سفر، شب ها خوابش نمی برد. فکر
مسافرت خواب از چشمش ربوده بود.
رفت مقداری متقال خرید. کیسه درست کرد. شش هفت روزی تا
تهران در راه بودند. هر جا که اتوبوس توقف می کرد نمونه خاک بر
می داشت و می ریخت داخل کیسه ها که وقتی بر می گردد کرمان
گندم بکارد و ببیند گندمش چه طور می شود. این آن تفسیری از علم
است که او از پدربزرگش، حاج علی اکبر آموخته بود.
او شاگرد ممتاز مکتب پدربزرگش بود. معلمی که در عین پایبندی
به سنت ها، نوگراست و در صف مقدم مقابله با عقب ماندگی است.
با تاسیس «پرورشگاه» به تربیت کودکانی می پردازد که با بهره گیری
از آموزش و تخصصی که با محبت برایشان فراهم کرده بود به کشور
و مردم خود خدمت کنند. کسی که نام خانوادگی اش را بر روی آنها
می گذارد زیرا ایشان را بچه های خود می پنداشت. نام خانوادگی
خودش را «صنعتی» انتخاب کرده بود چون اعتقاد داشت کرمان، کم
آب است و محیط مناسبی برای کشاورزی نیست. پس باید برای
ایجاد رفاه و تامین معیشت مردم با حداقل مصالح و حداکثر توان و
عملکرد، کالایی تولید شود که صادراتی باشد. میرزا اکبر، از
خانواده ای بود که شال و قالی می بافتند و می فروختند. در آن
زمان در شیراز هر طاقه شال به پول آن وقت دویست و پنجاه
تومان معامله می شد. کالایی بود که از چند بشکه ی نفت
امروزی هم گرانبها تر بود.
«صادرات» روحیه ای که بعدها در تولید رطب زهره، گلاب زهرا و
کوشش برای یافتن بازارهای جهانی و صادرات آنها توسط همایون
صنعتی زاده در پیش گرفته شد. همان کسی که وقتی وارد بازار
نشر شد هدفش را صرفا" بازار داخل تعریف نکرد. به پرورش آرمان ها
در سر اکتفا نکرد . برای بازاریابی کتاب فارسی به افغانستان رفت
و نتیجه ی سفرش، چاپ کتاب های درسی افغانستان در ایران شد.
نشر مقوله ای مدرن است که برای نخستین بار پس از اختراع
ماشین چاپ در قرن 15 میلادی در غرب پدید آمد. برای نخستین بار
پیشه ای به اسم «ناشر» پا به عرصه ی وجود نهاد و در پی آن به
علت ضرورت تعیین حقوق و تکالیف ناشر و پدیدآورنده و مولف برای
اولین بار حقوق «مالکیت فکری» ایجاد شد. نشر اما کی به ایران
رسید؟ سیصد سال بعد؛ و ما چه زمانی به توسعه ی نشر پرداختیم؟
بسیار دیرتر از شناخت دیرهنگامش!
او اتفاقی وارد حوزه نشر شد. دو نماینده ی موسسه فرانکلین،
پیرو یک قرار قبلی روزی به تجارتخانه اش رفتند و پیشنهاد تاسیس
شعبه ی فرانکلین در ایران را به او دادند. او نپذیرفت. گفته بود که
کار کتاب بلد نیست و نپذیرفت. آنها تعدادی کتاب نمونه آورده بودند
و از او می خواهند که تا یافتن شخص دیگری کتاب ها نزد او بماند.
او قبول کرد و روزی از سر کنجکاوی سراغ کتاب ها رفت و در میان
آنها عناوینی یافت که به نظرش جذاب رسیدند. فکری به سرش زد
و چندتایی از آنها را برداشت و رفت به دیدن مرحوم رمضانی در
انتشارات ابن سینا که در چهار راه مخبرالدوله بود. کتاب ها را نشانش
داد و گفت اگر کتابها را آماده سازد آیا او حاضر است آن ها را منتشر
کند؟ رمضانی می پذیرد. دوباره می پرسد که حاضر است حق التالیف
بپردازد؟ رمضانی قبول می کند. چک پانصد تومانی حق التالیف را
می گیرد و می رود و نامه ای برای موسسه ی فرانکلین می نویسد
و ضمن اعلام فروش حقوق چند عنوان از کتاب ها بالاخره با پیشنهاد
آنها موافقت کرد با این شرط که کتابها را خودش انتخاب کند و برخلاف
رویه ی معمول فرانکلین در سایر کشورها کتاب ها را آماده چاپ کند
و برای انتشار به دست ناشران ایرانی بدهد و فقط پانزده درصد قیمت
پشت جلد را دریافت کند. به این ترتیب با این تصمیم هوشمندانه و
وطن دوستانه نه تنها موسسه فرانکلین را در برابر نشر ایران قرار نداد
بلکه با استفاده از امکانات این بنگاه انتشاراتی خارجی زمینه ی
توسعه ی نشر کشور را هم فراهم کرد. به تعبیری او فرانکلین را
ایرانی کرد. او نه تنها با ناشران به رقابت نپرداخت بلکه با کتاب هایی
که آماده می کرد و برای انتشار در اختیارشان قرار می داد زمینه ی
توسعه ی فعالیت و رونق کسب و کارشان را فراهم می کرد. ناشران
بسیاری در این فضا بالیدند. از جمله عبدالرحیم جعفری که با هوش
و ذکاوت و پشتکار ذاتی خود به رکنی اساسی در صنعت نشر تبدیل
شد و یادگار او انتشار حدود 2000 عنوان کتاب در انتشارات امیرکبیر
است.

همایون صنعتی زاده، الزامات توسعه ی نشر را به خوبی آموخته
بود. از جمله رعایت حقوق مولف، سال ها قبل از تصویب قانون
حمایت از حقوق مولفان و مصنفان با پرداخت مبلغ ناچیزی به عنوان
حق التالیف به ناشران خارجی، حق مولف را محترم می داشت.
رونق بازار، فعالیت ناشران بدون کمک های مالی دولت را میسر
ساخت و نشر را به حرفه ای سودمند و رو به رشد تبدیل کرد. اما
بالا بردن شمارگان، کماکان دغدغه ی صنعتی زاده بود و بی گمان
با قیمت پشت جلد نیز ارتباط مستقیمی داشت.
تجربه ی چاپ کتاب هایی با قطع کوچک و با کاغذ کاهی در اروپا و
آمریکا، صنعتی زاده را به سمت تاسیس سازمان کتاب های جیبی
سوق داد و زمانی که مدیریت آن به مجید روشنگر که سابقه ی
فعالیت در انتشارات پنگوئن را داشت سپرده شد در ظرف مدتی کوتاه
پس از مذاکره با ناشران، رضایت برخی از آنها را برای تجدید چاپ
کتابشان به قطع جیبی در سازمان کتاب های جیبی جلب کرد و بابت
آن مبلغی به صاحب اثر و ناشر می پرداخت. به این ترتیب صدها عنوان
کتاب در شمارگان 5 هزار تا بیست هزار نسخه با قیمت های بین 2 و
3 تومان بارها تجدید چاپ شدند و بدون شک در گسترش کتابخوانی و
بالا رفتن سرانه ی مطالعه تاثیر به سزایی داشتند. البته باید توجه
داشت در آن زمان شاخص سواد در ایران چه قدر بوده است. ترویج
کتابخوانی مستلزم مبارزه با بی سوادی بود.
در پی برگزاری جلسه ای در یونسکو برای ترویج سواد آموزی در
ایران، همایون صنعتی زاده که از سوی قسمت کتاب و نشر در آن
حضور یافته بود پیشنهاد کرد که طرح سوادآموزی می بایست در
بخشی از کشور آغاز شود تا کار، آموخته شود و بعد سراسری شود.
خودش را به مسئولیت این قضیه گماردند.
قزوین را به عنوان محل اجرای طرح انتخاب کرد. هشتاد هزار نفر را
سر کلاس نشاند. حدود هزار معلم تربیت کرد. مرتب به اقصی نقاط
قزوین سرکشی می کرد. یک سال و نیم شب و روزش را وقف این
امر ساخت. تمام کلاس ها را تک تک سرکشی می کرد. اما عاقبت
با تاسف به این نتیجه رسیده بود که باسواد کردن بزرگسالان کاری
بیهوده است در حالی که بچه ها در کوچه ها ول می گردند.
می بایستی شرایطی فراهم آورد که همه ی بچه ها بتوانند به
مدرسه بروند. اواخر کار روزها به اداره پست می رفت و می پرسید
تعداد نامه هایی که از قزوین بیرون می رود آیا به نسبت یک سال
گذشته اضافه شده است؟ پاسخ منفی بود!
این دغدغه رهایش نکرد. حتی بعد از سال 57 برای این که
سوادآموزی مسیر درست تری در پیش بگیرد مدت ها پشت در اتاق
«قرائتی» نشست تا به او بگوید تمام انرژی و پول مملکت باید صرف
آنهایی شود که قرار است مادران فردا بشوند. اگر این مادران، کنجکاو
نسبت به هستی و با سواد بار بیایند آن وقت مسیر خودشان را
خواهند یافت. این نتیجه گیری ها منجر به تدوین جزوه ای در موضوع
مبارزه با بی سوادی شد. روزها به مدارس مختلف کرمان مراجعه
می کرد و در باره ی آن جزوه و اثربخشی اش با معلم ها به گفت
و گو می پرداخت.
حتی با بچه های پرورشگاه قرار گذاشته بود که اگر بتوانند کلمه ای
به دایره ی واژگان فرهنگ لغات محلی کرمان بیافزایند بابت هر کلمه 2
تومان بگیرند. به شرط آنکه آن واژه ها در فرهنگ «منوچهر ستوده»
نیامده باشد. یک بار گفته بود که سه هزار تومان بابت این موضوع
پرداخته است. خرسند بود. هم بچه ها سرگرم بودند و هم 1500
واژه که امکان فراموش شدنشان بود، ثبت شده بود!
امروزه انتشارات علمی فرهنگی بازمانده ی موسسه ی فرانکلین با
مدیریت جدید خود به رویکرد تجربه ی همایون صنعتی زاده در انتشار
کتاب با قطع کوچک و قیمت ارزان روی آورده است و همان کتاب ها با
قیمتی مناسب و شمارگانی قابل توجه منتشر می شوند.
فرانکلین؛ اسمش عوض شد. مدیریتش عوض شد. زمین چرخید،
زمان گذشت اما نقش همایون صنعتی زاده کم رنگ نشد. او همچنان
نبض خانه ای است که خشتش را با خرد و مهر بر روی هم گذاشت!
محمود آموزگار
مدیر نشر آمه
|
|