|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
اصطلاح «نئولیبرالیسم» نخست در آلمان پس از جنگ جهانی اول و
توسط یک حلقهی کوچک از اقتصاددانان و حقوقدانان نزدیک به «مکتب
فرایبورگ» باب شد تا به برنامهی متعادل احیای لیبرالیسم کلاسیک
اشاره کند. در دههی 1970، گروهی از اقتصاددانان آمریکای لاتین، مدل
بازار - محور خود را نئولیبرالیسمو خواندند.
روزنامه ی آرمان ملی در آذرماه 1398 با دکتر فریبرز رییس دانا در
آخرین ماه های زندگی اش در باره ی اقتصاد ایران و ارتباط آن با اقتصاد
نولیبرالی مصاحبه ای انجام داد که آن را در اینجا می خوانید.

در آغاز سخن دکتر رییس دانا، نویسنده و مترجم و اقتصاددان چپ
و سوسیالیست می گوید، سیاست «تعدیل اقتصادی» فرزند
«نئولیبرالیسم» و نسخه ی ایرانی آن است، و در ادامه از تاثیرات
سیاست های نئولیبرالیستی بر اقتصاد ایران صحبت می کند. او
می گوید اشتباه است که این سیاست ها به پای یکی از جناح های
حکومت نوشته شود و همه ی جناح های حکومتی در پیشبرد این
سیاست ها با هم شریک هستند.
برخی فعالان سیاسی و اقتصادی مطرح میکنند که تمام مشکلات
کنونی را هم نمیتوان آنگونه که مخالفان دولت توصیف میکنند بر گردن
سیاستهای دولت انداخت و تحریمهای آمریکا نیز تاثیر بسزایی در ایجاد
شرایط دشوار کنونی داشته است. به نظر شما سیاستهای نادرست
اقتصادی دولت تا چه میزان در بحران کنونی موثر بوده است؟
گمان نمیکنم بتوانیم درباره ی سیاستهای نادرست صحبت کنیم.
چون وقتی از سیاست نادرست صحبت میکنیم یعنی اینکه دولتی هست
که بعدا" میتواند سیاستهای درست را اجرا کند. اینگونه نیست. این
سیاستهایی که دولت در اقتصاد به کار میبرد ذاتی و سرشتی است.
آنچه بر اقتصاد ایران سایه انداخته و همه ی دولتها از زمان دولت
سازندگی به این سو (قبل از آن هم که زمان جنگ بوده و بحثش جداست)
در 30 سال اخیر، یکی پس از دیگری از آن تبعیت میکنند، در واقع تابش
سیاستهای نولیبرالی است که در سطح جهان در میانه ی دهه ی 1980
با توافق واشنگتن پیادهسازی شد.
در چارچوب این توافق نانوشته، این سیاست نولیبرالی به میدان آمد. این
سیاست در کشورهای کمتوسعه یا کشورهای پیرامونی، نام «تعدیل
ساختاری» را به خود گرفت. دولتهای مختلف آمریکا هم انواع و اقسام
اسامی را روی آن گذاشتند. کلینتون یک زمان آن را «نظم نوین جهانی»
نامید یا جورج بوش پسر از سیاست «رفاه جهانی» و اینگونه مسائل
صحبت میکرد. اما در ایران سیاست تعدیل ساختاری همان فرزند
نولیبرالیسم است.
اما برخی جناحها با نولیبرالخواندن این دولت، به شدت خود را از این
سیاست مبرا میدانند؛ ارزیابی شما از این برائت جستن چیست؟
این مسئله که یک جناح، نولیبرال است و یک جناح دیگر نیست را من
قبول ندارم. چنین امری وجود ندارد. هر دو جناح و دولتهای مختلف از
دولتهای سازندگی، اصلاحات و احمدینژاد گرفته تا روحانی، تحت تاثیر
تدابیر نولیبرالی بودهاند. منتها بسته به اینکه چقدر محافظهکار باشند یا
به کدام جناح تعلق داشته باشند، آن ملات نولیبرالی آنها از لحاظ نوع و
اندازه متفاوت است. بنابراین آنچه بر اقتصاد ایران سلطه دارد و در
دولتهای متفاوت پیش گرفته شده، سیاستهای نولیبرالیست.
با وجود شرایط پیش آمده در این سالها، سیاستگذاران اقتصادی
همچنان بر تداوم برخی تصمیمها با روشهای شکستخورده، مصر
هستند. به نظر شما چرا اصحاب این تفکر اقتصادی، حاضر نیستند به
اشتباه خود اعتراف کنند و توصیههای اصلاحگرانه را پیاده کنند؟
برای اینکه نمیتوانند آن را تغییر دهند! و چرا نمیتوانند تغییر دهند؟
برای اینکه خود دولتها وابستگی طبقاتی دارند. یعنی از این سیاستها،
بخشهای اساسی وابسته به این دولت، خودشان سود میبرند و منافع
دارند. به شکلهای مختلف و دست به دست، هم میکنند. بنابراین این
طور نیست که بگوییم یک سیاستی غلط است و بیا درستش را انجام بده.
نمونه ی آن هم خود من هستم که اینجا نشستهام! سی، چهل سال
است که دارم این حرفها را مینویسم اما دریغ از اینکه یک کلمه از آن
را کسی گوش داده باشد. با اینکه حقانیت آن در تجربه به اثبات رسید.
ولی انجام نمیدهند! چرا؟ شما دولت روحانی را در نظر بگیر. آن نیرویی
که تیم دولت هستند، هم در بخش خصوصی و هم در بخش دولتی و
هم شبهدولتی، صاحبان منافع اقتصادی هستند. در نتیجه نمیتوانند
سیاستشان را تغییر دهند.
در این صورت عواقب پیگیری این سیاستها چه خواهد بود؟
شکلبندی اساسی اقتصاد را باید با موازین اقتصاد سیاسی سنجید
و محور و اصلیترین بخش آن هم منافع و تضاد طبقاتی است. دولتهای
پیدرپی چه مثل احمدینژاد، محافظهکار یا اصولگرا باشند چه مثل دولت
روحانی که بسیار نولیبرال است، جملگی تحت تاثیر پرتوهای اقتصاد
نولیبرالی قرار دارند. این پرتوها چیست؟ عبارت است از فشار بر دستمزدها،
پایین نگه داشتن سطح زندگی طبقه ی کارگر و مردم محروم و به جای آن،
ثروتمندتر کردن ثروتمندان به این بهانه که گویا اگر ثروتمندان صاحب درآمد
بیشتری بشوند، آن «درآمد» به اقتصاد نشت میکند. این تئوری نشت
(Leakage Theory) سر تا پا غلط است. چون اگر قرار بود نشت کند که تا
الآن رخ داده بود. در سطح جهان یک زمانی بیل کلینتون میگفت بر اثر
سیاستهای جدید ما (همان توافق واشنگتن)، به زودی شمار فقیران
جهان به 800 میلیون نفر تنزل پیدا میکند. اما اکنون با همان معیار، 3.1
میلیارد نفر فقیر داریم و معیارهای سازمان ملل هم میگوید 5.2 میلیارد
نفر در جهان فقیر هستند. در ایران 40 تا 45 درصد جامعه ی شهری زیر
خط فقر مطلق هستند. هزینه ی خانوار 75 درصد جامعه، کمتر از هزینه
یک خانوار متوسط است. ایران شش میلیون بیکار دارد. این سیاستهای
نولیبرالی این بلا را بر سر جامعه آورده است دیگر!
ولی آیا دولت میتواند این سیاستها را ترک کند؟ نه! نه میتواند،
نه میخواهد و نه اجازه دارد. به طور کلی به اتفاق، دستشان در مخزن
منافع مشترک است. گاهی هم اختلاف میشود و روی دست هم
میزنند. گاهی هم برخی که بی خودی خود را وارد معرکه کردهاند،
میلغزند و سر و کارشان به دادگاه کشیده میشود!
در این صورت در سایه نولیبرالیسم در ایران، تنها ثروتمندان رشد
خواهند کرد؛ آیا اینچنین است؟
سیاستهای نولیبرالی مرادف است با «رانت». سیاستهای
نولیبرالی عبارت است از تمرکز هر چه بیشتر بر منابع پولی و مالی.
میبینیم که برنامههایی که دولت روحانی به عنوان خروج از رکود
داد، یکی پس از دیگری برنامههایی بود برای خوشبخت کردن
بانکها. میبینیم که این بانکها چه نقدینگی و تورمی ایجاد کردند
و چه سودهای کلانی بردند و بعد هم ورشکست شدند. این نظام
نولیبرالی است! پایین نگه داشتن دستمزد، حذف خدمات و هزینههای
رفاهی دولت به این بهانه که ما داریم سرمایهگذاری میکنیم تا نرخ
رشد را بالا ببریم. در واقع بالا رفتن نرخ رشد ــ حالا اگر حتی درست
هم بگویند ــ یکی از خطرناکترین بحثهایی است که در اقتصاد
میشود، چرا که آن بالا رفتن نرخ رشد در واقع چیزی نبوده جز
ثروتمندتر شدن حلقه ی ثروتمندان. آن معیار، توزیع درآمد و
محرومیت را اندازهگیری نمیکند. الآن دو سال است که ما تورم
50ـ40 درصدی داریم و بعد از بالابردن ناگهانی بهای بنزین این تورم
به 70ـ60 درصد در سال جاری (یعنی 1398) خواهد رسید. این به
معنی فقیرتر کردن و محرومتر کردن مردم تهیدست روستایی و
شهری است.
دولت چند سالی است برای حمایت از مردم در برابر رشد تورم،
سیاستهایی مانند پرداخت یارانهها را اجرایی میکند؛ چرا این
سیاست حمایتی جوابگو نبوده است؟
یارانهها و این دست مسائل، اساسا" شوخی هستند. نولیبرالیسم
با یارانه و کمک به مستمندان و اقتصاد رفاهی اصلا" کاری ندارد.
مدتها اقتصاددانان وابسته به این نظام اقتصادی، ما را مسخره
میکردند که آقا را نگاه کن که از عدالت حرف میزند، عدالت چه
ربطی دارد به اقتصاد؟! آقا را ببین که از حقوق و منافع کارگران صحبت
میکند؛ این چه ربطی دارد به اقتصاد؟! یا آقا را نگاه کن که میگوید
باید مالیات بگیریم در حالی که مالیات موجب میشود که به
سرمایهداران عزیزکرده ی ما بربخورد و تولید نکنند! حالا نه اینکه مالیات
نگرفتید آمدند تولید کردند؟!
اما نولیبرالها همواره اقتصادهای توسعهیافته ی جهانی را برای
موفقیت این سیاست مثال میزنند و بر این باورند که نولیبرالیسم
در ایران به خوبی اجرا نشده است. ارزیابی شما از این موضعگیری
چیست؟
بالاخره در جهان هم پس از سی، چهل سال فهمیدند که نباید
جایزه نوبل اقتصاد را به اقتصاددانان راستگرای افراطی بدهند. این
جایزه به زوجی تعلق گرفت که به نتیجهای رسیدند که 40 سال
است ما آن را میگوییم و تحت این عنوان که اینها چپ هستند،
نادیده گرفته میشد. انگار خودشان چون راست هستند مقدسند!
بحث آن زوج هم این بود که اتفاقا" مالیات بگیرید از ثروتمندان و
بیشتر هم بگیرید زیرا این امر به نفع رشد و سرمایهگذاری است.
حالا توصیفی کردند و مکانیزم بحثشان را انجام دادند. من یادم هست
که رساله ی فوقلیسانسم در همین زمینه بود و همین حرفها را
میزدیم. حالا اینجا نه کسی به آدم جایزه میدهد و نه ما جایزهبگیر
هستیم. این نظر من است.
با توجه به اینکه معتقدید اشکال از ساختار نظام اقتصادی است،
آیا امیدی به تحول در آن وجود دارد؟
بخش بزرگی از طبقه ی متوسط جامعه، کارمندان دولت هستند.
کارمندان دولت مطلقا" امیدی به آنها نیست که دست به تغییر بزنند.
آن کارمند دولت است که مالیات اضافی را از مستمندان میگیرد. آن
کارمند دولت است که دارد فشارهای نادرست و غیرقانونی در
چارچوب تأمین اجتماعی به مردم وارد میکند. او کارمند دولت است
که مردم را برای انجام هر کاری، این طرف و آن طرف میدواند. اینها
همه کارمندان دولتند. او کارمند دولت است که در مورد بهداشت و
درمان آن پروندههای عظیم را از تو میخواهد تا بتوانی بعد از سالها
پرداخت هزینههای بیمه ی تأمین اجتماعی، به حقوق حقه ی خود
برسی. به نظر من کارمندان دولت، ضمن اینکه بخش زیادی از آنها
در میان محرومان اند و طبقه متوسط هستند اما به نظر من به اینها
امیدی نیست. به شدت محافظهکار هستند و به آن میز کمارزش
خود چسبیدهاند. کار دیگری از آنها بر نمیآید. نمیتوانند بروند پشت
ماشین بنشینند. خشت بالا بیندازند و کاری کنند. این خرده بورژوازی
هم همینگونه هستند؛ مانند مشاوران و پیمانکاران و اینها. لایههای
بالایی هم که بر اریکه ی قدرت نشستهاند و دولتها مال آنهاست.
مثلا" کارفرماها، اتحادیه دارند مانند اتاق بازرگانی. وقتی میخواهند
انتخابات کنند، با حروف 48، خبر انتخاباتشان در تمام روزنامهها چاپ
میشود ولی وقتی کارگر هفتتپه میخواهد از خود سندیکایی نشان
دهد، با او برخورد میشود. دولتها یکی پس از دیگری، دولتهای
وابسته به نظام قدرت و سرمایهاند. پس چه باقی میماند؟ به نظر من،
همانطور که در آبانماه امسال نشان داده شد، آن نیرویی میتواند
برای تحول اساسی و ساختاری در اقتصاد کشور، نیرو باشد که در
پایینترین ردههای جامعه قرار داشته، محرومیت کشیده و بار رنج این
تحریمها را بر دوش میکشد؛ سیاستهای دولت یکی پس از دیگری
بر او فشار میآورد و کسی نظرش را نمیپرسد. اینها 80ـ70 درصد
جامعهاند و ما دیدیم که اعتراضهای آبان از میان همینها برخاست.
به نظر من اینها هستند که میتوانند برای تغییر جهت اساسی
سیاستهای اقتصادی، نیرو شوند. تا زمانی که این سیاستها این
چنین بر توزیع ناعادلانه ی درآمد پافشاری میکنند و معیار و هدفمندی
اصلی آنها سرمایهداران و ثروتمندان هستند، اقتصاد ایران رنگ و روی
خوشی را نخواهد دید.
مهرماه امسال (1398) برای آخرین بار به خانه دکتر رییس دانا
رفتم. در حیاط خانه با دو دوست جوانش مشغول محاسبه ی فضا
برای برگزاری شب داستان در حمایت از سه عضو کانون نویسندگان
ایران بود که محکوم به حبس شده بودند. نمیدانستم این آخرین
دیدار ماست.
موضوع این مصاحبه «حق تشکلیابی و سازماندهی تشکلهای
دموکراتیک» بود. این یکی از دغدغههای دکتر رییس دانا بود و ما برای
تکمیل پروژهای با همین موضوع در حوزه ی زنان به سراغش رفتیم.
پیش از مصاحبه با شادی از جدال پیروزمندانهاش با سرطان میگفت.
در سالهای اخیر برخورداری از حق «تشکلیابی» تبدیل به مطالبه ی
اول و مشترک گروههای فعال در حوزههای مختلف سیاسی و اجتماعی
شده است. فراگیری این مطالبه در طیفها و گروههای مختلف نشان
میدهد این حق از همه ی گروههای فعال در حوزههای کارگری، زنان،
زیست محیطی و … به یک اندازه گرفته شده است. اهمیت این مطالبه
در چیست؟
اجازه بدهید برای پاسخ به سوال مقدمهای بگویم تا توضیح دهم
برخورداری از حق تشکلیابی بر چه اساس نیاز ضروری همه ی ماست.
از قرن هجدهم یعنی از زمانی که لیبرالیسم در اروپا پا به میدان گذاشت
و سلطه ی کلیسا و فئودالها و تقدیرگرایی را محدود کرد سه قرن
گذشته است. احیای دموکراسی اگرچه به لیبرالیسم اقتصادی ختم
شد اما این نقطه ی عطفی در زندگی و تکامل بشر بود. از این تاریخ به
بعد انسان دیگر عضو منفعلی از طبیعت و نظام اجتماعی خود نبود.
انسان نوین نیازهای جدید را ساخت و برای اهداف جدید نیاز به
سازماندهی داشت تا به اهدافی جز آنچه تا دیروز برای بقا لازم داشت
یعنی نیاز به خوراک و سرپناه و تولید مثل و … برسد.
با این مقدمه کوتاه اگر بخواهم بگویم انسان چه تفاوتی با بقیه ی
موجودات دارد. گمان میکنم یکی از اصلیترین تفاوتهایش همان
چیزی است که کارل مارکس گفته است، یعنی انسان نیازهای جدید
خلق میکند و در جریان خلق این نیازها به نیازهای جدیدتری میرسد.
سلسلهای از نیازها و پاسخ دادن به آن نیازها زندگی بشر امروز را
میسازد. از قرن هجدهم آگاهی نسبت به این نیازها پیدا میشود و
در طول زمان این سلسله مراتب و زنجیره ی نیازها پیچیدهتر میشود.
امروز این به بغرنجترین شکل خود رسیده است. طیف گستردهای از
نیازهای مصرفی که به نوبه ی خود نیازهای جدیدی ایجاد میکند،
طیف گستردهای از فعالیتهای هنری و فرهنگی و …
در واقع این نیازهاست که ضرورت سازماندهی اجتماعی برای تولید
و مصرف همه ی اینها را ایجاد کرده است. ساخت تشکیلات و
سازماندهی و بسیج نیروها شاید تا چند قرن پیش نیاز فرعی به
حساب میآمد اما امروز نیاز اصلی است، چون تنها راه پاسخ به
نیازهای متعددی است که بشر امروز درگیر آنهاست. انسان به
هدفهایی میاندیشد که زاده ی نیازهایش است و برای آن
هدفها برنامهریزی میکند. انسان ساخته نشده است که خود را
به دست پدیده ی کور و کری به نام بازار و قواعد عرضه و تقاضا بدهد.
انسان جدید از حیث معرفتی به یک برنامهریزی میرسد، بنابراین امر
برنامهریزی امر ضروری برای انسان میشود، در خدمت آن نیازهاست
و دیگری سازماندهی است که بین هدفها، برنامه و تامین آن نیازها
قرار میگیرد. این سازماندهی بر این هدف استوار است که نیروهای
اجتماعی را حول هدف یا اهدافی جمع کند و در مسیری منتج به آن
هدف قرار دهد تا با کمترین هزینه، «ستانده» داشته باشد.
طبقات اجتماعی مختلف از سازماندهیها استفادههای مختلفی
میکنند. مثلا" تعریف سازمان تولید برای سرمایهداری در عصر
لیبرالیسم و نئولیبرالیسم حول مکانیزم بازار میگردد. یعنی شما باید
سازماندهی کنید برای اینکه تسلیم بازار شوید. سازمان بسازید که
سازمان نسازند، اما در مقابل، انسانها مقاومت کردهاند. یعنی کارگرها
به میدان آمدهاند و برای احقاق حقوقشان دست به سازماندهی
زدهاند و سازمانهای جدید را خلق کردهاند. انسانها بر اساس همان
نیازها و ضرورتهای اصلی و فرعیشان سازماندهیهای خاص
خودشان را ابداع میکنند. مگر سازمانهای صنفی و سندیکایی در
هر کجای جهان به دست کسانی جز کارگران ایجاد شده است؟
همچنین است تجربههای مبارزاتی زنان که در برهههایی از زمان
اهمیتشان بیشتر از تقسیمبندیهای طبقاتی میشود و چه بسا
در مواردی متوجه شویم مادامی که مسائل زنان را حل نکردهایم به
حل مسئله ی طبقاتی هم نمیتوانیم برسیم. فرهنگ مردسالار و
ستم جنسی از اعماق تاریخ خود را به این دوره رسانده و اگرچه
فصل مشترکی با ستم طبقاتی دارد اما نباید در مقابل آن سکوت
کنیم و بگوییم با رفع ستم طبقاتی مسئله ی زنان هم به خودی
خود حل میشود. شکاف جنسیتی هم مثل شکاف طبقاتی، مثل
بردهداری شکل عوض کرده و ریاکارانهتر شده است، پس بر همین
اساس نیازمند سازماندهیهای جدید در جبهههای مختلف است.
علاوه بر ضرورت تاریخی زندگی و نیازهای بشر (و هم در این بحث و
به طور خاص) حق تشکلیابی یک ضرورت تاریخی و حیاتی برای
زنان است و اگر قدرت حاکم مانع آن میشود دقیقا" باید آگاه بود که
هر شکلی از سازماندهی و تشکلیابی منافع مهمی از این گروه را
به خطر میاندازد. در درستی و واقعی بودن این مطالبه تردیدی
نیست و زنان مبارز ما از مشروطه به این سو بر ضرورت آن واقف
بودهاند. هر جامعهای که خواهان تغییری است لاجرم خواهان
سازماندهی و تشکل است.
مطالبه ی حق تشکل و قابلیت سازماندهی دو مسئله ی موازی
است. سازماندهی نیروها خود به تجربه ی پیوستهی تاریخی نیاز
دارد و الزما" پس از کسب حق ساخت تشکیلات به دست نمیآید.
سازماندهی مثل شیمی و تشکیلات مثل فیزیک است. سازماندهی
جنبه ی فلسفی دارد اما تشکیلات جنبه ی سیاسی و کاربردی دارد.
اینها از همدیگر جدا نیستند. اما اگر خیال کنیم افراد نابغهای باید
بنشینند یک گوشه و یک سازمانی اختراع کنند و بقیه هم باید آن را
بپذیرند و به آن باور داشته باشند … چنین نیست. در طول زمان و در
تجربههای مبارزاتی تلاشهای متفاوت این دانش سازماندهی و فن
تشکیلات پا به پای هم و به تدریج رشد میکنند. سازماندهی بدون
تشکیلات ممکن نیست بنابر این من هر دو را در کلمه ی سازماندهی
خلاصه میکنم ولی منظورم از سازماندهی هم شیمی و هم فیزیک
آن است. اگر فکر کنیم این سازماندهی به یک پیشزمینه مثل
تشکیلات احتیاج دارد، ممکن است یک نفر بیاید بگوید آن پیش زمینه
هم به یک پیش زمینه نیاز دارد و این سلسله بحث ما را به یک دور
باطل بکشاند. من گمان میکنم انقلاب اکتبر برای بشریت یک درس
مهم داشت و این بود که دانش، تحلیل و روش تحلیل اجتماعی ــ
اقتصادی را که کارل مارکس ابداع کرده بود به یک فعالیت عملیاتی
نزدیک کرد. اینکه چقدر موفق بود، چقدر جای اصلاح داشت یا نه
بحث دیگری است، اما در اینجا منظورم اهمیت اجرایی کردن
ایدههاست. نباید از حرفها و نقدها ترسید چنانچه وفادارترین
بخشها به اندیشههای مارکس همان کسانی هستند که این نقد
و اصلاح را انجام میدهند تا روح حاکم بر آن اندیشه را بتوانند پیش
ببرند.
این درس امروز برای زنان مطرح است که کلیه ی نظریههایی را
که درباره ی فمینیسم و حقوق زنان مطرح است به سمت اجرایی
کردن ببرند. نه فقط در بحث فمینیسم که هر جریان فکری اگر نتواند
وارد فاز عملیاتی شود در محافل کوچک باقی میماند و در نهایت
سر از غمکدههای روشنفکری درمیآورد. وارد عمل که شویم باید
بپذیریم که مقدار زیادی اشتباه ممکن است بکنیم. عمل هزینه دارد،
اتلاف بیهوده ی انرژی دارد، پیروزی و شکست دارد … اما در جریان
عمل است که سازماندهی شکل میگیرد. نقطه ی شروع، امروز
پیدا کردن یکدیگر است و تشکیل گروههای پنج ـ شش نفره.
جنبش زنان در ایران، جنبش خام و بیتجربهای نیست. این تجربهها
پر است در جامعه ما. چه در جنبش زنان و چه در مبارزات اجتماعی
در حوزههای دیگر که خواه ناخواه گرهگاهی با مسئله ی زنان نیز دارد.
این سرزمین، اتفاقا" این کشور (شاید غلو باشد) اما هر وجب از
خاکش بستر یک خورشید است. اتفاقا" پر از این تجربههاست. باید
صاحبان آن تجربهها را پیدا کرد حتی اگر فکر کنیم امروز امکانی برای
تشکلیابی و سازماندهی نیست، اما در همین یافتنها و مرور
تجربهها چه بسا که راههای تازهای پیدا شود.
مسئله فقط پیدا کردن افراد و تشکیل گروههای کوچک یا مرور
تجربههای گذشته نیست، چون دستکم در حرکتهای صنفی،
گروههای بزرگتری از افراد گرد آمدهاند اما همین گروهها هم
همچنان از سرکوب و نقض حق تشکلیابی حرف میزنند. چطور
میتوانیم در این سرکوب ممتد به سازماندهی برسیم؟
این که میگویید درست است اما انسان علاوه بر آنچه گفتم موجود
انباشتههاست. انباشتههای انسانی وجود دارد، مثل انباشتههای
سرمایه. انباشتههای دانش، انباشته تجربههای مبارزاتی.
ما انباشتههایمان را گم کردهایم. وقتی شکست میخوریم خیال
میکنیم همه چیز تمام شده است. من نه به خاطر روحیه ی
امیدوارانه و اشتیاق به تلاش و تکاپوگری است که این طور فکر
میکنم، بلکه گمان میکنم این درست است چون این انباشتهها
وجود دارند. گاهی لطمه میبینند و فراموش میشوند اما به طور
کلی این طور نیست که وقتی آن جریان شکست خورد کل آن آرمان
شکست خورده باشد. در هر حرکتی از جمله در حرکت زنان جلو و
عقب رفتنها در دورههای مختلف بوده، دستگیریها بوده اما آن
تجربهها و آن انباشتهها وجود دارد. آن سازماندهیهای کوچک که
عرض میکنم که اول باید کوچک باشد و بعد به بزرگ شدن خود هم
بیاندیشد ضروری است. یعنی هستههای اولیه باید از کسانی
تشکیل شده باشد که خوابشان نمیبرد از شوق آن فعالیتی که
دارند میکنند. باید عاشق آن کار باشند. این خیلی مهم است در
این سرزمینی که از گذشتههای دور، دنیای سرکوبها و فشارها و
ستمها را تجربه کرده است.
هر تجربه و حرکت، تاریخی را میسازد و آن تاریخ میماند و
میشود از یک قدم بعد از آن شروع کرد. به عنوان مثال تجربه ی
کمپین یک میلیون امضا را میگویم که خودم جزو چند نفر اولی
بودم که به آن پیوستم. مثل هر حرکتی نقدهایی میشود به
این حرکت هم کرد، اما شناختی که به دست آمد، تجربهای که
به دست آمد عالی بود. نیروهایی که از این جوانان از این دختران
ماند، کسانی که امروز فعالیت میکنند، این زنانی که زندان
میروند و مقاومت میکنند، حتی اگر در کمپین نبوده باشند اما
جدای از آن تجربه نیستند. اینها ارزش است. این حرکتها پر از
ارزش و تجربه است. مگر کسانی که روز اول درباره ی کمپین فکر
کرده بودند همه راه را تا آخر دیده بودند و مطمئن بودند چه شکلی
از سازماندهی را خواهند داشت؟
پس درجه ی اول همان خواسته است حتی اگر توسط کسانی
مطرح شود که تعدادشان کم است. بعد مسئله ی امنیت است
یعنی آن گروه کوچک قبل از هر چیزی باید به امنیت خود بیاندیشد.
یعنی باید گروه کوچکش را تا جایی باز کند که امنیتش به خطر نیفتد.
اما آن گروهها تا قیامت که نباید مخفی باشند باید یک روزی بتوانند
به کار علنی برسند. پس باید نسبت به آن آینده هم هوشیار باشند.
باید رازدار باشند. کار علنی به این معنی نیست که رازداری نداشته
باشید و بعد با شاهراهها و بزرگراههای اصلی مرتبط باشند. در
خطوط باریک و حتی نقطهچینها همدیگر را پیدا کنند از همان آغاز
باید مسئولیت و ماموریتشان را بدانند. بدانند برای چه کاری ساخته
شدهاند.
یکی از دوستان به شوخی میگفت من هر جا یک نظامی میبینم
با خودم فکر میکنم میخواهد مرا بکشد چون نظامی شده که آدم
بکشد و از کجا معلوم که من آن آدم نباشم. اینجا هم آن تشکل باید
این را بداند که یک روزی باید به جنگ ناملایمات برود. منتها بعد از
مطالبه و طرح خواستش و بعد از امنیت و بعد از آگاهی و بعد از
ارتباط ها که میرسیم به آماده شدن برای مواجهه با بحرانهای
اجتماعی . بنابراین اگر از من بپرسند که از کجا باید شروع کرد
میگویم از خودمان. انباشت تجربهها، سرمایهای است که مال یک
جنبش نیست. یک مورد کانون نویسندگان ایران را ببینید که بیش
از 50 سال از عمرش میگذرد. در هر شرایطی مقاومت کرده و مانده
است و امروز میتواند برای هر جریانی مصداق یک درس و یک تجربه
باشد.

یک سازمـانـدهـی برای این است که از رنـجها و دردهایـی که به انسان
تحمیـل میشود بکاهـد ولـی به همـان اندازه هـم سازمانـدهی در دست
قـدرتها و ستمگـران که قـرار مـیگیـرد بـرای این است که بهـرهکشـی را
راحتتـر کند. بنابراین سازماندهی به عنـوان یک اصل و حق بشری مطـرح
میشود و صاحبـان قدرت نیز به قدرت آن واقف هستند و طبیعی است که
مانع هر شکلی از سازماندهی و تشکلیابی شوند.
پیشتر تجربه ی ما این بود که یک تشکلی میساختیم، حرکتی
را سازماندهی میکردیم و سرکوب میشد، در 10 سال اخیر
رسیدهایم به سرکوب در همان اولین گامهای سازماندهی. در این
شرایط چطور میشود سازماندهی کرد و به نظر شما چرا سرکوب
تا این حد متمرکز بر نهادسازی و سازماندهی شده است؟
در همین شرایط باید سازماندهی کرد. در شرایط آزاد که کاری
ندارد. همینجا و در همین شرایط هدفگذاری، آگاهی و سازماندهی
اهمیت دارد. اینکه چرا آنقدر سرکوب میکنند برای این است که
سیستم از سرکوبهای اولیه به این طرف پاداش دیده است.
مسئله ی بعدی خصوصا" در دورههای طولانی سرکوب، انباشت
مطالبات است. انبوه مطالبات تا چه اندازه میتواند مانع یا انگیزهی
نهادسازی و سازماندهی باشد؟
در درجه ی اول دلیل اینکه این مطالبات انباشت میشود برای این
است که حرکتها اغلب تظلم به ظالم میبرند. شما از حاکمیت
میخواهید که این مطالبات را به شما بدهد. طرح مطالبات ضروری
است اما طلب آن از حاکمیت نه. بله گاهی میشود با شیطان هم
مذاکره کرد ولی این مال زمانی است که شما سازمان داری، قدرت
و اراده و حداقلِ توانمندی را دارید. الان باید تشکیلات و سازماندهی
را به موازات انجام داد. اما تعیین اولویتها هم ضروری است. اگر نظر
من را میخواهید برای انتخاب اولویتها باید به لایههای پایینتر رجوع
کنیم اما یادمان باشد که لایههای پایینتر با مشکل فرهنگی شدیدی
روبرو هستند. بنابراین جایی که شما با سد فرهنگی روبرو هستید
اولویت اول ندارید، با این حال باید نگاهت به پایین باشد و بدانی
گروههای هدف، لایههای پایین هستند. این کار راحتی نیست.
سدهای فرهنگی وجود دارد، هزار و یک مسئله وجود دارد که ما یک
صندوق اعتصاب بلد نیستیم درست کنیم. این نیست که لایههای
پایینتر منتظرند که مثلا" چند فمینیست سوسیالیست بیایند نجاتشان
بدهند. در کار با لایههای پایینتر باید مراقب بود که در تله ی پوپولیسم
نیفتاد، در تله ی بیفرهنگیهایی که در همسایگی لمپنیزم است
گرفتار نشد. شهر به شهر و محله به محله شکل سازماندهی و
ارتباط ها تغییر میکند. ضمن اینکه در این سالها و با این مهاجرتهای
گسترده بحث خارج و داخل را هم داریم. کسی که در ایران فعالیت
میکند در خط مقدم است. سرش را بالا بیاورد تک تیرانداز زده، خوب
چه کسی میتواند اولویتها و روشها را بهتر از کسی که پشت
سنگر است تعیین کند؟ نه اینکه تسلیم اراده تودهها شویم، اما شما
وظیفهای دارید و باید بدانید چه میکنید. مثلا" در چه باید کرد؟ (اگر
چه که قدیمی شده) اما میگوید که شما نمیتوانید جای کارگران
بنشینید و نمیتوانید به جای آنها تصمیم بگیرید ولی میتوانید یک
اثری بگذارید. میتوانی بگویی راه و چاه کدام است و هشدار دهی
که کجا زیادهروی نکنند.
یک بحث جدی در مطالبه ی تشکیلات، دموکراتیک بودن آن است.
شما به طور مشخص هر جا از سازماندهی و ساختن نهادها حرف
زدهاید بر دموکراتیک بودن آن هم تاکید کردهاید. در سابقه ی کار
تشکیلاتی شما، کانون نویسندگان وجود دارد که به قول خودتان 50
سال مقاومت کرده است. وقتی میگویید تشکیلات مستقل و
دموکرات منظور شما چیست و با این کلمات چه شکلی از تشکیلات
را مدنظر دارید؟
من از دموکراتیزم، لیبرالیسم به ذهنم نمیآید. کسانی که کانون را
زنده نگاه داشتهاند، تضمین شرافتی میدهم هرگز نخواستند ایدئولوژی
خودشان را آنجا ببرند. فقط برای یک تشکیلات دموکراتیک، آزادیخواه
و پایبند به آزادی اندیشه و بیان بیهیچ شرط و استثنا حرکت کردند و
تا پای جان بر سر آن ایستادند.
دموکرات بودن این تشکیلات، تضمینی بر بقای آن بود؟
برعکس هم بوده اما باورمندی این افراد به دموکراسی و غلبه ی
روح حاکم دموکراتیک در بقای آن موثر بود. وگرنه من یک آدم شناخته
شدهی چپگرای معتقد به مبارزه ی طبقاتی و سوسیالیست هستم
اما اینکه برای ما حرف درآوردهاند که سوسیالیستها با آزادی و
دموکراسی نمیخوانند نمونهاش خود من که روبروی تو نشستهام.
نمونهاش کانون نویسندگان ایران. اینها دروغ میگویند. میخواهند
«پولپوت» را جای این جنبش عظیم کارگری جا بزنند. میخواهند
زیادهرویهای استالین را بیاورند و به آن حمله کنند برای اینکه
میخواهند سوسیالیسم را نادیده بگیرند. مسئله ی زن برایشان تا
همینجاست که آزادی داشته باشند و رشد کنند و «کاندولیزا رایس»
شوند. رایس خوب است ولی اگر «رزا لوگزامبورگ» شوند باید
سرکوبشان کرد!
کانون بر دموکراتیزم پا فشرده است اما از نظر من بچههای با
ایمان که معمولا" از جریان چپ بیرون میآیند با ایمانشان کانون را
نگاه داشتند. این حرف «جزنی» است که میگفت:
من با مارکسیست ــ لنینیست بودنت کاری ندارم باید دلت بخواهد
باید اشتیاق داشته باشی باید عاشق راهت باشی.
همه ی اینها در بقای کانون تاثیر داشته است. ما در کانون کسانی
را داشتیم و داریم که مذهبی هستند. دفاع از «آزادی اندیشه و بیان»
یک روحیه ی انسانی است. یک روحیه ی انقلابی است. دفاع از
حقوق برابر و برابر و برابر و بیکم و کاست زنان یک روحیه ی انقلابی
است. شما این حرف را در لیبرالها پیدا نمیکنی چون میگوید باشد
زنان بروند در بازار و هر چه که بازار گفت همان است. در حالی که ما
میگوییم باید گند زد به آن بازاری که بخواهد زنان را تبدیل به بردههای
ارزانتر برای خودش کند.
پیامدهای نبود تشکیلات برای حرکتهای اجتماعی چه خواهد بود؟
این حکومت بدون این سختگیریها نمیتواند به کارش ادامه دهد
و گمان نمیکنم به زودی فرصتی برای عمل داشته باشیم. در این
فضا اتفاقا" گرایشهای انزواگرایانه رشد میکند و در حرکتها هم
میبینید که «فرد» پرچم جنبش میشود نه افراد و تشکیلات.
فرقهگرایی دوباره رشد میکند. فرقهگرایی ویروس سابقهداری در
ایران است. در جنبش چپ هم بوده و در ایران به بدترین شکلی این
ویروس هست و دقیقا" در شرایط سرکوب عود میکند.
لنین میگفت یک خرده بورژوا وقتی مبارزه میکند مثل یک گاو
وحشی پر نیرو جلو میرود ولی وقتی سرش به دیوار میخورد آرام
سرش را پایین میاندازد و برمیگردد. مبارزه ی دموکراتیک عمیق و
مبارزات طبقاتی این روش را نمیپسندند اما به هر حال جامعه به
قطببندیهای طبقاتی رسیده است. امروز مبارزان داخل نمیتوانند
پومپئو را تحمل کنند. مبارزان ما فرزندان همین کارگران هستند این
خانوادههای تهیدستان هستند که دارند در این معادلات له میشوند.
این فرودستان هستند که دارند مقابل چشم ما نابود میشوند. قلبی
اگر در سینه داشته باشی میبینی این را. اگر ندیده بودیم که پس این
هزینهها چیست که بچههای چپ دارند میدهند؟ ما بر لبه ی تیغ
حرکت میکنیم اما این گذرگاه را باید برویم. این پل صراط سیاسی
ماست و باید از این به سلامت عبور کنیم.
آن طرف اما آن مدل کار جذابیت دارد. شهرت دارد. پول دارد و قدرت
میآورد. بچههای چپ ما در داخل یک ازدواج ساده نمیتوانند بکنند و
زندگی سادهای داشته باشند. آن طرف این جذابیتها را دارد و کم هم
نیست اما ما باید آموزشهای خودمان را بدهیم. باید وجدان بیدار را
بیدارتر نگه داریم. مسئله این نیست که دلار آمریکایی کثیف است و
پول بد است و … مسئله این است که این شکل مبارزه خیانت است.
این زاده ی سرکوب و زاده ی شرایط است ولی یک دلیل دیگر هم
مسئله ی طبقاتی است. هرگز آن آدمها حاضر نیستند زیر بار کار
تشکیلاتی و نهادسازی بروند. اینها مبارزه ی بچههای ما را هرگز
حاضر نیستند بپذیرند. این شکاف در آینده عمیقتر خواهد شد. باید
هوشیار باشیم که دموکراتیک بودن به معنی کار کردن با همه و در
هر شرایطی نیست. ما چه حرف مشترکی داریم با معمار صادقیها
و امثالهم. این وطن مال ماست. در اول صحبتم گفتم درباره ی
انباشتههایمان. این وطن با همه ی تجربهها و زیرساختهای مبارزاتی
مال ماست. اینکه اینها هستند و هرچه نهادسازی محدودتر شود،
بیشتر خواهند شد مسئله ی اصلی نیست، مسئله این است که ما
باید همدیگر را پیدا کنیم. زنان اگر در جریان مبارزه قرار نگیرند نه
جنبش چپ نه حرکتهای دیگر به هیچ جا نخواهد رسید. آن جریان
تریبون دارد؟ حمایت میشود و صدا دارد؟ بله درست است ما باید
تریبونهای خودمان را بسازیم. وگرنه آن زنی که مخاطب ماست فکر
میکند آن جریان از شما رهاییبخشتر است.
قصه ی کار سیاسی ما قصهای که به خواب میبرد نیست. قصه ی
ما باید قصه بیداری باشد. «مسئله» این است.
مصاحبه ی الناز انصاری با فریبرز رییس دانا
مایکل اپل، استاد بازنشسته ی دانشگاه ویسکانسین، که زیست
آکادمیک و کنشگری اجتماعی خود را روی «نقد قدرت، ایدئولوژی و
آموزش» برای دستیابی و توسعه ی «آموزش و مدارس دموکراتیک»
صرف کرده است، آخرین اثر علمی خود را با عنوان «آیا آموزش
می تواند جامعه را تغییر دهد؟» منتشر کرده است. این اثر علمی که
در سال 2013 توسط انتشارات روتلیج منتشر شد، دو سال پیش
به فارسی برگردانده شد.
مایکل اپل به عنوان استاد و نویسنده ی ممتاز مطالعات آموزشی،
خود را «برخاسته از سنت رادیکال طرفدار طبقه کارگر و ضدنژادپرستی»
در ایالات متحده می داند. هدف خویش از فعالیت های علمی و
کنشگری اجتماعی را «برقراری عدالت اجتماعی و ایجاد جامعه ای
پاسخگوتر و انسانی تر» می داند. مایکل اپل، آموزش و مدارس را
«مرکز مبارزات بر علیه نژاد، قومیت، طبقه، تبعیض جنسی و انواع
دیگر تبعیض، و دیگر پویایی های مهم قدرت» بر می شمارد.
او در کتاب خویش، آموزشگران و مدرسان را به بازفهمی انتقادی
نقش خویش و کارکرد قدرت مدارس در تغییر جامعه و نقشی که آنها
در به چالش کشاندن روابط سلطه در جامعه دارند، دعوت می کند.
مایکل اپل خویش و سایر «پژوهشگران منتقد آموزش» نظیر فِریره،
ژیرو، کاونتس (Counts)، مک لارن را «روشنفکران مردمی» تعریف
می کند.
اصولا" پارادایم نظری حاکم بر افکار و نوشته های اپل، «پداگوژی
انتقادی» است. پداگوژی انتقادی به عنوان رویکرد نظری-فلسفی
ریشه در نظریه ی انتقادی دارد. ترمینولوژی این پاردایم، از ایدئولوژی
چپگرایانه ی پائولو فریره، سیاستمدار و نویسنده معروف برزیلی، به
ویژه در کتاب «آموزش ستمدیدگان» که در سال 1968 اواخر دهه ی
هفتاد منتشر شد، اقتباس شده است. در مطالعات سه دهه ی اخیر،
این حوزه ی نظری با نظریه های پسااستعماری و پسامدرن نیز
قرابت های معرفت شناختی پیدا کره است.مدرسه باید سواد انتقادی
دانش آموزان را تقویت کند تا صداهای به حاشیه رفته و طبقه ی
ستمدیده، جسارت و مهارت مبارزه برای رهایی بخشی را داشته
باشند.
براساس پداگوژی انتقادی، نه تنها دانش و آموزش، خنثی و غیر
جهت دار نیستند بلکه به طور غیرقابل اجتنابی سیاسی و ایدئولوژیک
هستند. هدف پداگوژی انتقادی، خودآگاهی انتقادی و رهایی بخشی
از بی عدالتی و ستمی است که ممکن است به طور سیستماتیک
یا غیر سیستماتیک بر گروه یا گروه های عمدتا" فرودست اجتماع روا
داشته شود.
در واقع، پداگوژی انتقادی با «آگاهی بخشی انتقادی افراد» آنها را
به سمت «نقد اجتماعی» برای رهایی بخشی مشتاق می کند. بر
اساس این پارادایم فکری، گسترش یا فقدان مقوله هایی نظیر عدالت
اجتماعی، نابرابری های اقتصادی، نژادپرستی، دموکراسی، خشونت،
فساد، همه ی انواع تبعیض، و ... با فلسفه، سیاست ها و فرایندهای
یادگیری و تدریس در مدرسه و دانشگاه درهم تافته هستند.
طی پنجاه سال اخیر، در کشورهای مختلف به ویژه در آمریکای لاتین
و آمریکای شمالی از پداگوژی انتقادی به مثابه پارادایم اجتماعی
انتقادی برای مبارزات اجتماعی و سیاسی نیز استفاده شده است. به
عنوان نمونه، در ایالات متحده از آن بیشتر در مطالعات مربوط به حقوق
رنگین پوستان، مبارزه با هژمونی سیستم سرمایه داری، تبعیض های
نژادی، نابرابری های اجتماعی و طبقاتی، مسئله ی زنان و مسائل و
بحران های دیگر استفاده شده است. با وجود این، دامنه ی پداگوژی
انتقادی توسط نویسندگان متأخر گسترش یافته است. افرادی مثل
هنری ژیرو، پیتر مک لارن و جورج کاونتس با رویکرد انتقادی به سیاست
های فرهنگی و رسانه های جمعی، اقتدارگرایی آمریکایی و جنگ
نئولیبرالیسم علیه آموزش، تلاش کرده اند جوانان و آموزشگران را به
اِجندا و ماهیت این جریانات آگاه سازند.

مسئله ی اصلی مایکل اپل در کتاب خود، تبیین انتقادی بحران ها و
چالش هایی است که گروه های آسیب پذیر و فرودست در جامعه ی
آمریکایی که آن را «جامعه ای کاملا" نابرابر و اغلب بی احساس و بی
عاطفه» می خواند، با آنها دست و پنجه نرم می کنند. دامنه ی این
بحران ها و چالش ها گسترده اند و مجموعه ای از مقولات از قبیل
نابرابری های اقتصادی، بی عدالتی های اجتماعی، بی کاری (به ویژه
برای رنگین پوستان و مهاجرین)، مسئله ی بی خانمان های گرسنه و
بی سرپناهان فاقد مسکن، مسئله ی پناهندگان و رشد احساسات
ضد مهاجرپذیری، مسئله ی معلولان و حاشیه نشینان، حقوق بومیان،
بازگشت آشکار نژادپرستی در جامعه، نوسفیدپوست سازی (نمونه ی
شهر نئواورلئان)، شکاف پیشرفت تحصیلی، خط مستقیم ارتباط
مدرسه به زندان، حمله به ارزش های چندفرهنگی، و بی احترامی
به معلمان توسط قدرت و رسانه را شامل می شود.
موضوع دیگر این اثر علمی، بررسی و تحلیل نظریه ها و روش های
کنشگران حوزه ی پداگوژی انتقادی نظیر پائولو فریره، جورج کاونتس،
دوبوآ و وودسون و تشریح خصلت های آموزشگران فعال و منتقد،
جنبش های آموزشی-اجتماعی، ضرورت ترویج کار جمعی و مسئولیت
مشترک در مدارس دموکراتیک، مبارزه بر علیه اخلاق فردگرایانه ی
نئولیبرالیسم که اصولا" با هویت های جمعی و مشارکت جمعی در
تضاد است، می باشد.
در حقیقت، مسئله ی اساسی اپل این است که آیا آموزش
می تواند این وضعیت های بحرانی را به چالش بکشد؟! آیا آموزش
می تواند در ایجاد جامعه ای با «ارزش های کمتر خودخواهانه و
بیشتر «رهایی بخش» نقش بنیادینی ایفا کند؟ آیا نظام آموزش،
قدرت مستقلی دارد تا بر علیه این بحران ها و نابرابری ها قد علم
کند؛ یا اینکه تحت تأثیر روابط فرهنگی و اقتصادی مسلط، کارکرد
اصلی و فایده ی خود را از دست داده است؟
مایکل اپل پرسش های فوق را «پرسش هایی واقعا" دشوار»
می داند و خود را در عرضه ی «پاسخی ساده» به این پرسش ها
«ناکام» می خواند. به قول خودش «هیچ پاسخ نهایی وجود ندارد».
با وجود این، به نظر او، زمانی آموزش می تواند جامعه را تغییر دهد
که سیاست ها و فرایندهای آموزشی بتوانند نظام سرمایه داری در
مدارس را به چالش بکشد؛ و این امر باید از درون مدرسه شکل بگیرد.
اپل معتقد است ساختار اقتصادی نابرابر موجود، آثار آموزش در
زمینه ی تغییر و تحول جامعه به سمت مدل مطلوب، پاسخگو و
انسانی را خنثی می کند. به نظر وی، اتحادیه ها، به ویژه
«اتحادیه های نامتمرکز» منبع بسیار قدرتمندی برای ایجاد تغییر در
جامعه از طریق آموزش هستند؛ ولی نظم و ساختار اقتصادی نابرابر
موجود اتحادیه ها را خفه کرده است. به عنوان نمونه، جنبش های
کارگری در آمریکا، موتور نیرومندی برای تغییر و بهبودی وضعیت
«حقوق افراد»، «فرایند کار کارگران» و «شرایط فیزیکی» محیط کار
هستند؛ لیکن استانداردهای رژیم سرمایه داری و نظام اقتصادی
نئولیبرالیسم آنها را به حاشیه رانده است.
با استناد به رویکرد فریره، وی نیز معتقد است اصولا" آموزش باید از
یک «گفت و گوی انتقادی» آغاز شود. آموزش باید جامعه را به سمت
«کنشِ زیرِ سوال بردن» هدایت کند.
اپل بر ایدئولوژی نئولیبرالیسم که معتقد است «رقابت» و «بازار»،
نظام آموزشی و مدارس را کارآمدتر و اثربخش تر می کند، می تازد.
او معتقد است که رژیم بازار در هر سه سطح محلی، ملی و
بین المللی نابرابری های اقتصادی و اجتماعی موجود را بازتولید و
تثیبت می کند. بنابراین، مسئله ی اساسی دیگر مایکل اپل تبیین
این واقعیت است که مهمترین نقش آموزش رسمی در ایالات متحده
بازتولید نابرابری های اجتماعی و تثبیت نظم و ساختار اقتصادی نظام
سلطه و سرمایه داری است.
با استناد به اثر جورج کاونتس، با عنوان «آیا مدرسه می تواند نظم
اجتماعی تازه ای ایجاد کند؟»، تلاش می کند نقش آموزشگران را برای
تغییر اجتماعی به چالش بکشد.
جورج کاونتس با نقد آن چیزی که که «لفاظی های دموکراسی نوع
آمریکایی» می خواند، نقش اصلی آموزش را مشارکت در جنبش های
سیاسی و اجتماعی می دانست. کاونتس معتقد بود آموزش رسمی
در آمریکا در نهایت، منافع طبقات اجتماعی خاص و جنبش هایی که
آنها را «واپس گرا» می خواند، تامین می کند. اپل با وام گرفتن از
فریره، معتقد است که آموزش اصیل آن نوع آموزشی است که در
جهت رهایی بخشی و مبارزه با بهره کشی طبقه ی فرادست باشد.
بنابر این، مدرسه باید سواد انتقادی دانش آموزان را تقویت کند تا
صداهای به حاشیه رفته و طبقه ی ستمدیده جسارت و مهارت مبارزه
برای رهایی بخشی را داشته باشند.
بنابر این مدرسه ای که سیاست ها و پروژه های روتین ایدئولوژی
و گفتمان طبقه ی حاکم را بازتولید می کند، فاقد اصالت آموزشی و
یادگیری است. با اقتباس از رویکرد نظری اسپیواک، معتقد است،
مدرسه زمانی رسالت «رهایی بخشی» خواهد داشت که به جای
ترویج «چه دانشی ارزشمند است»، به این ایده که «دانش چه
کسی ارزشمند است»، به صورت انتقادی نگاه کند.
سوی دیگر قضیه این است که مایکل اپل معتقد است، نئولیبرالها
و راست گرایان افراطی با گسترش منطق بازار در مدارس و تاکید بر
سوداگری آموزش، ضربات سهمگینی بر نظام عاطفی و اخلاقی
آموزش و جامعه وارد کرده اند. به عقیده ی اپل نظام عاطفی در
مدارس ارزش-محور و هویتساز است و اگر نظام ارزشی و عاطفی
مدارس از آنها گرفته شود، رسالت پرورشی مدارس به حاشیه
می رود و مدارس صرفا" به مکان هایی برای مهارت آموزی و تربیت
تکنیسین تبدیل می شوند که فاقد باورمندی به ارزش های انسانی
و اخلاقی برای زیست اجتماعی بهتر و پاسخگوتر می شوند.
به سخن دیگر، وجود نظام عاطفی در مدارس است که می تواند
منشأ توسعه ی همبستگی و مراقبت و عدالت اجتماعی در جامعه
و در نهایت شکل گیری جنبش های رهایی بخش نظیر جنبش های
کارگری در جامعه باشد. علاوه بر آن، مایکل اپل با استناد به دوبوا
و وودسون معتقد است که سیاست های فرهنگی موجود در مدارس
«نژادی سازی» را ترویج می کنند و در نهایت به تخریب فرهنگی
منجر می شود.
مَخلص کلام، پیام کلیدی اثر علمی مورد بحث این است که نهاد
آموزش، عنصر وجودی جامعه است؛ به خاطر همین است که حتی
حاشیه ای ترین گروه های فرودست نظیر «پناهندگان نیز آموزش را
وسیله ای برای زنده نگهداشتن آمال و آرزوهای» خود می دانند.
به سخن دیگر، نظام آموزش و مدارس، غیر از هویت سازی، بخشی
از دستگاه فرهنگی جامعه هستند؛ اگرچه مدارس عمدتا" مکان هایی
هستند که دانش و فرهنگ خاص و معمولا" گفتمان های رسمی و
رژیم های حقیقت طبقه ی فرادست و حکمران را مشروعیت
می بخشند.
پیام دیگر این اثر علمی این است که اگرچه سرمایه داری در خیلی
از نابرابری های اجتماعی و اقتصادی نقش اساسی دارد لیکن منشأ
همه ی مشکلات و معظلات جامعه و شهروندان نیست. بنابر این،
همزمان باید اثرات مخرب روابط سلطه در درون و بیرون آموزش (مدرسه
و دانشگاه) را بازشناسی کرد.
پیام دیگر این اثر علمی این است که اثر و نقش آموزش در تغییر
جامعه همانند شمشیر دولبه است؛ آموزش هم در دموکراتیک تر کردن
جامعه تاثیر بنیان ساز و ماندگار دارد و هم می تواند ناسیاست های
غیردموکراتیک در یک جامعه دموکراتیک را مشروعیت ببخشد.
با وجود این، پرسش های نپرسیده ی زیادی از مطالعه این کتاب
باقی می ماند:
به راستی، در چارچوب پارادایم فکری مایکل اپل، انتظار از گفتمان
رسمی مدرسه و نقش معلم بیش از آن چیزی نیست که به طور
متعارف مسئولیت آن را دارند؟
اصولا" قدرت انتقادی معلمان در برابر رژیم های حقیقت «بازار»،
«قدرت» و «ایدئولوژی» تا کجا و چه مقدار است؟
آیا آموزشگران و معلمان خودشان محصول نظام اجتماعی و ساختار
اقتصادی نابرابر نیستند؟
چنانچه چنین است، چگونه می توان از آنها برای تغییر و ساخت
دوباره ی جامعه ی مطلوب و مورد نظر بهره برد؟ چگونه می توان
رویکرد ذهنی و گرایش فکری آنها را به سمت ایجاد جامعه ای
انسانی، اخلاقی، عدالت جو و پاسخگو سوق داد؟
به هر روی، و با عنایت به آشنایی اجمالی که از تاریخ و فلسفه و
کارکرد آموزش مدرن داریم، در کارآمدی گفتمان های آموزش رسمی
در ایجاد تغییر به سمت جامعه ی مطلوب (جامعه ی انسانی، اخلاقی،
عدالت جو و پاسخگو) تردید جدی وجود دارد.
بیان دلایل و تبیین مدلول های آن تحقیقا" گفتار دیگری را می طلبد.
علی خورسندی طاسکوه
عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی
|
|