|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
ادوارد براون، شرق شناس نامی که سفرهای زیادی به ایران داشته
می نویسد: در روزی که حافظ در می گذرد، برخی از ارازل و اوباش، به
فتوای مفتی شهر شیراز به خیابان می ریزند و مانع دفن جسد حافظ در
مصلای شهر می شوند، به این دلیل که او شراب خوار و بی دین بوده و
نباید در این محل دفن شود!

فرهیختگان و اندیشمندان شهر با این کار به مخالفت بر می خیزند و
بعد از بگو مگوی و جر و بحث زیاد، یک نفر از آن میان پیشنهاد می دهد
که دیوان شاعر را بیاورند و از آن فال بگیرند، هر چه آمد بدان عمل کنند.
کتاب شعر را به کودکی می دهند، او دیوان را می گشاید و این غزل
نمایان می شود:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد، تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست
همه جا خانه ی عشق است، چه مسجد چه کُنِشت
سرِ تسلیم من و خشتِ درِ میکده ها
مدّعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه ی لطف ازل
تو پسِ پرده چه دانی، که خوبست و که زشت؟
نه من از پرده ی تقوا به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست، بهشت
حافظا روز اجل، گر به کف آری جامی
یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت
همه از این شعر حیرت زده می شوند و سرها را به زیر می افکنند!
از آن زمان است که حافظ "لسان الغیب" نامیده می شود.

|
|