متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 

           و هنگامی که سفاهت طغیان می کند!

 

 |+| نوشته شده در  سه شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 23:2  توسط بهمن طالبی  | 

 

  تا ساعت ها کشتی راشل را می دیدیم که پشت سر ما از سویی به

سوی دیگر چرخ می خورد. اما نه قایق گمشده اش و نه خدمه اش را، 

پیدا نکرد. 

 

 

   حالا دیگر اهب روز و شب بر روی عرشه بود. او می دانست موبی دیک

در آب های همان حوالی است و از فکر این که شکنجه گرش آنقدر به او

نزدیک است، نمی توانست بخوابد یا چیزی بخورد. اهب کلاه پهنی

سرش می گذاشت و شنلی می پوشید تا خودش را از باد و قطره های

ریز آب حفظ کند. پیشکار غذایش را به روی عرشه می آورد، اما او فقط

ناخنکی به آن می زد. نمی توانست به جز نهنگ سفید به چیز دیگری

فکر کند. همان لباس هایی که از باران شبانگاهی خیس می شد از

آفتاب صبحگاهی بر تنش خشک می شد.

 

 

   ریشش مثل ریشه های درختی، بلند و پر گره شده بود. ناخدایمان

شبیه مردی وحشی بود و ما در سکوتی ملال آور اطرافش حرکت

می کردیم. تنها همدمش فدلا بود که دست بر سینه می ایستاد و

چشم هایش مثل شیشه بی حالت بودند. به نظر می رسید در خلسه 

فرو رفته است. دلم می خواست دستم را جلوی صورتش تکان بدهم و

عکس العملش را ببینم، اما جرئتش را نداشتم.

 

 

   اهب مرتب دیده بان ها را می پایید و امر و نهی می کرد. به محض

این که سپیده می دمید آنها را به بالای دکل می فرستاد و تا بعد از

غروب آفتاب سرشان غر می زد که هشیار باشند. شاید کم کم

مشکوک می شد که دیده بان ها میلی ندارند پیدا شدن نهنگ سفید

را به روی خود بیاورند و اعلام کنند. این بود که تصمیم گرفت خودش

بالای دکل برود. برایش تخته ای آماده کردند و به اطراف آن طناب بستند

و او را بالا کشیدند. 

 

 

   ناخدا که برای جست و جو به دیده بان ها ملحق شده بود، به آن ها

طعنه زد و گفت: «شاید آن سکه ی طلا به خودم برسد!»

   ما در امتداد خط استوا به پیش می رفتیم که با کشتی دیگری برخورد

کردیم. ناخدا پرسید: «آیا نهنگ سفید را دیده اید؟»

  ناخدای آن کشتی، قایق تکه تکه شده ای را بر روی طناب ها نشان

داد و گفت: «این کار اوست.»

   اهب پرسید: «او را کشتید؟»

   آن مرد با اندوه جواب داد: «زوبینی که بتواند این کار را بکند، هنوز

ساخته نشده است.»

 

 

   اهب زوبین را از قایقش برداشت و آن را بالای سرش گرفت و فریاد زد:

   «اشتباه می کنی، ناخدا. من آن را دارم. تیغه اش در خون و صاعقه

آب دیده شده است. به زودی آن را در بدن نهنگ سفید فرو می کنم.»

   ناخدای آن کشتی گفت: «پس خدا کمکت کند پیرمرد.»

  و ادامه داد که: «پنج مرد نیرومند را دیروز از دست دادم. تو کشتی ات

را روی مزار آنها می رانی.»

 


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  سه شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 

مسلمانان مسلمانان، مسلمانی مسلمانی

ازین آیین بی‌دینان، پشیمانی پشیمانی

مسلمانی کنون اسمی است بر عرفی و عاداتی

دریغا کو مسلمانی! دریغا کو مسلمانی!

فرو شد آفتاب دین؛ برآمد روز بی‌دینان

کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی

جهان یکسر همه پر دیو و پر غول اند و امت را

که یارد کرد جز اسلام و جز سنت، نگهبانی

بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد

ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی 


   ابو دردا، از اصحاب پیامبر گرامی اسلام و از گردآورندگان قرآن است که با

سلمان فارسی پیوند برادری بست.

 


برچسب‌ها: حکیم سنایی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 21:58  توسط بهمن طالبی  | 


برچسب‌ها: معما و سرگرمی, جدول سودوکو
 |+| نوشته شده در  دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 14:55  توسط بهمن طالبی  | 

 

                              آغاز مأموریت من در ایران

 

   دیدارم با رضاشاه و تشریفات باریابی: ایران کشور گل و شعر و ترانه

است؛ سرزمینی است که زنانش چشمانی همچون ستارگان درخشان

دارند. 

   از فراموش‌ نشدنی ترين تجربه‌هايم در سال های زندگی در خارج از

ژاپن، ديدار و گفت‌ و گو با رضاشاه در كاخ گلستان است. او همچون

اژدهایی كه در افسانه‌های چين و ژاپن بر بال ابرها و سفينه ی باد در

آسمان‌ ها اوج می گيرد، بر شاهباز اقبال نشسته و بخت يار و قهرمان

شده بود.


   تهران، پايتخت ايران، در جلگه‌ای به بلندی چهار هزار پا افتاده، و

هوايش هميشه خشك و آفتابی است. تقديم استوارنامه‌ام در يك روز،

استثنئا ابری، در ماه دسامبر سال 1929 (دی ماه 1308) انجام گرفت.

كوه دماوند، كه ما ژاپنی ها آن را «فوجی ايران» می ناميم، با بر و

دوش پوشيده از برف به روشنی پيدا بود.


   كمی پس از ساعت 10 صبح آن روز، اتومبيل دربار جلوی ساختمان

سفارت پادشاهی ژاپن ايستاد. اين ماشين، سواری لينكلن نيلی رنگی

بود. رییس تشريفات دربار و من سوار آن و روانه یكاخ، حدود پانصد متری

سفارت، شديم. در دو سوی مسير ما، خانه‌های يك طبقه ی كوتاه و

بدنما رديف بود. مردم زيادی برای ديدن نخستين وزيرمختار ژاپن، كنار اين

مسير ايستاده بودند. زن‌ها چادر سياه به سر داشتند، و بسياری از آنها

فقط چشم‌هايشان از ميان حجاب پيدا بود. اين چشم‌ها درخشان و گيرا

می نمود. به ديدن اين چشم‌ها با خود گفتم كه صاحبان آن بايد در قامت

و سيما هم زيبا باشند.


   گلستان كه نام كاخ شاهی است، در فارسی به معنی باغ گل سرخ

است. همان كه وارد شديم، دسته ی موزيك نظامی كه در محوطه ی

كاخ به صف ايستاده بودند شروع به نواختن كيمی گايو، سرود ملی 

ژاپن، کردند. اينك در ايران، سرزمينی اين همه دور از ژاپن، آهنگ سرود

ملی ميهنم را كه ايرانيان می نواختند، می شنيدم؛ سرودی كه عظمت

و سعادت پاينده ی خاندان امپراتوری ژاپن را آرزو می كند. (سرود ملی

ژاپن كه با عبارت «كيمی گايو»، اشاره به امپراتور ژاپن، آغاز و به همين

نام خوانده می شود، می گويد: «ده هزار سال به شادی پادشاهی كن!

خدايگانا! تخت و بختت پاينده باد؛ تا آنگاه كه سنگريزه‌ها، در گذر زمان،

خاره‌ سنگ‌های سخت و ستبر شوند، و خزه‌ها قامتشان را بپوشانند!»

   ژاپنی ها در روزگار قديم بر اين باور بودند كه پاره‌ سنگ‌ها رشد

می كنند. اين سروده از معروف ترين ترانه‌های قديم ژاپن است، در سال

1880، سال سيزدهم پادشاهی امپراتور ميجی، كه ژاپنی ها به فكر

داشتن سرود ملی افتادند، اين ترانه را مناسب يافتند. تا آن هنگام

«كيمی» به معنی «تو» در آغاز اين شعر خطاب عام بود، و مراد از آن

محبوب يا هر كس ديگر بود كه اين شعر برای او خوانده می شد؛ اما

در تداول كنونی خطاب به امپراتور است. كيمی گايو از سال 1893 به

شاگردان مدارس ياد داده می شد و در جشن‌ ها و مناسبت‌ های ملی

خوانده می شد. در سالهای نيمه ی دوم سده بيستم كه زدودن آثار و

حال و هوای سالهای پيش از جنگ جهانی، خواست آزادمنشان و

صلح‌ دوستان بوده، خواندن اين سرود و نيز برافراشتن پرچم «هينو مارو»

(دايره سرخ بر زمينه ی سپيد) در مناسبت‌ ها و به‌ ويژه در مراسم

صبحگاهی و جشن‌ های مدارس ژاپن با اعتراض روبرو بوده، و اين موضوع

همچنان مورد بحث است. دولت ژاپن در تابستان سال 1999 طرح قانونی

را آماده كرد كه اين سرود و پرچم را سرود و پرچم ملی ژاپن می شناسد

بی آن كه كسی را وادار به ادای احترام به آن كند.)

   نوازندگی دسته ی موزيك ايران احساس هيجانی به من داد، و عزمم

را برای ايفای وظيفه ی خطيری كه در اينجا داشتم راسخ‌تر كرد. از طرف

دیگر، شنيدن اين آهنگ ياد خوشی را در دلم بيدار كرد، و با آن آرامشی

برايم دست داد. ديگران در اينجا چيزی در باره ی آن نمی دانستند. آن را

به ياد آوردم و احساس خوشی كردم. داستان اين بود كه دو، سه روز

پيش تر رییس كل تشريفات دربار برای ترتيب كارهای باريابی امروز به

ديدنم آمده و گفته بود: «اين نخستين بار است كه قرار است سرود ملی

ژاپن در اين جا نواخته شود، و اين سرود را نمی شناسيم. اگر شما نت

آن را داريد، لطفا" در اختيارمان بگذاريد تا دسته ی موزيك ما هرچه زودتر

شروع به تمرين آن كند. اما اگر در روز باريابی متوجه شديد كه سرود را

درست نمی نوازند، لطفا" معذورمان بداريد!» اولين بار بود كه نماينده ی

ديپلماتيك (وزيرمختار) ژاپن به ايران می آمد، پس محتمل بود كه چنين

چيزی پيش بيايد.


   به همين ملاحظه بود كه هنگام روانه شدنم به ايران، دفترچه ی نت

سرود ملی را كه داشتم در چمدانم گذاشتم و همراه آوردم. پس اين

نت را داشتم، و به امانت به رییس كل تشريفات دادم. دسته ی موزيك

نظامی با تمرين و تكرار پیگیر در اين دو، سه روزه توانسته بودند سرود

ملی ژاپن را بسيار خوب، هر چند به شيوه ی موسيقی ايرانی، بنوازند.

اين بود آنچه كه در آن ساعت با خوشی از آن ياد آوردم.


   به محوطه ی كاخ گلستان كه وارد شدم، حوض بزرگی ديدم كه آب

پاك و زلال از آن سرريز و گرداگردش پر از گل و درخت بود، و به عيان

می ديدم كه چرا اينجا را كاخ گلستان نام داده‌اند. در آن ميانه ی

زمستان كه اين باغ چنين پر گل بود، در تابستان بايد چه زيبا و دل‌انگيز

باشد! اكنون موسم شكوفایی و شادابی گل‌ها گذشته، اما بوی خوش

گل، هنوز در فضا مانده بود. عمارت كاخ، مشرف به آبنمای باغ بود، و 

دیوار آن با كاشی نقش‌دار گويای تاريخ قديم و جديد زينت داشت. طرح 

و نقش اين كاشی ها، بر زمينه ی لاجوردی و زرد، بسيار زيبا می نمود.


   به دنبال راهنمايم از پله‌های جلوی كاخ بالا رفتم، و اندكی آنجا

آسودم. ديری نكشيد كه پيشخدمت ايرانی آمد و گفت كه شاه آماده ی

پذيرفتنم است. ديدارم با شاه در تالار بزرگ كاخ بود. ديوارها و سقف آن

آيينه‌ كاری زيبایی داشت. اينجا عمارت برليان خوانده می شد. در

تشعشع خيره‌كننده ی ديوارها و سقف آيينه‌كاری شده، قالی بسيار

بزرگ زيبایی از طرح گل و اسليمی زرد و آبی، بر كف تالار می درخشيد.

اين قالی بزرگ، سرتاسر كف تالار را كه حدود يكصد تاتامی می شد،

پوشانده بود. (تاتامی، قطعه كف‌پوش حصيری بافته شده از ساقه ی

برنج، و نيز واحد ژاپنی برای اندازه گرفتن وسعت اتاق، برابر حدود 1.2

متر مربع)


   رضاشاه در ميانه ی تالار و نزديك در ورودی ايستاده بود. او مردی

 بلندقامت، به بالای حدود شش پا (هر پا، 30 سانتی متر)، و خوش

اندام می نمود، و وقار شاهانه داشت. او آن روز لباس رسمی با روبان

آبی پوشيده و بالاترين نشان‌ های ايران را به سينه زده بود. كنار او

تيمورتاش، وزير دربار و گرداننده ی واقعی دستگاه حكومت در آن روزها،

و فرزين وزير خارجه، كه بعد وزيرمختار ايران در آلمان شد، ايستاده و به

من چشم دوخته بودند. (مهدی بامداد در «شرح حال رجال ایران»

می نویسد: محمد عليخان فرزين، چون مدتی در كلوپ فرنگی ها سمت

مديری داشت، به نام کلوپ نیز معروف بوده. در سال 1308 وزير امور

خارجه شد و بعد، چندی رییس دربار سلطنتی بود و مدتی هم رياست

بانك ملی را بر عهده داشت.)

   هيئت حاكم كشور شاهنشاهی اكنون درست جلوی رويم بودند.

   (كاخ گلستان، مجموعه ی كاخ‌ها و بناهایی است كه در داخل ارگ

تهران ساخته شده است. قديمی ترين اين بناها، عمارت تخت مرمر

است. در دوران سلطنت فتحعلی شاه، تخت مرمر بزرگی ساخته شد

كه اكنون در وسط ايوان اصلی كاخ قرار دارد. نام اصلی تخت مرمر، تخت

سليمانی است .... در سال پنجم سلطنت ناصر الدين شاه، قسمت

شرقی باغ سلطنتی را توسعه دادند، و در اطراف اين باغ كه به نام

گلستان خوانده می شد، كاخ‌هایی بنا نهادند كه ساختمان آنها 5 سال

طول كشيد. اين كاخ‌ها مشتمل است بر تالار موزه، تالار آينه، تالار عاج،

تالار برليان، شمس العماره، و كاخ ابيض.)

 


برچسب‌ها: رضاشاه پهلوی, دکتر هاشم رجب زاده, آکی یو کازاما, کاخ گلستان
 |+| نوشته شده در  دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

     بررسی نـرخ پیشرفـت ایـران در 40 سال گذشته در نشست

نمـاینـدگان ادوار جبهه ی مردمی نیروهای انقلاب (جمنا)

 

 


برچسب‌ها: اقتصاد ملی, اقتصاد جهانی, استعمارگران خارجی و استحمارگران داخلی, اقتصاد سیاست فرهنگ
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 21:17  توسط بهمن طالبی  | 

 

   به تو توصیه می کنم به طور منظم به درس‌آموزی از تاریخ و

ادبیات بپردازی. اول از همه با "کوروش‌نامه" شروع کن.

                                 وصیت توماس جفرسون،

        نویسنده ی اعلامیه ی استقلال آمریکا از استعمار بریتانیا

                                       به نوه اش

 

           


برچسب‌ها: کوروش بزرگ, دموکراسی در خانه صلح در جهان, توماس جفرسون, وصیت جفرسون به نوه اش
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 22:17  توسط بهمن طالبی  | 

 

                                   نوروز و عيد قربان‌

 

   شلوغی و جنب‌ و جوش روزهای عيد و جشن و نمايش خيابانی، ما

ژاپنی ها را هم به اين «گينزای ايران» تا نزديك ميدان توپخانه

می كشاند. به ويژه هنگام نوروز ايرانی، در موسم اعتدال بهاری، و در

عيد قربان، همه ی مردم شهر لباس مهمانی نو و آراسته می پوشند

و از پير و جوان و زن و مرد به عيدديدنی و گردش، بيرون می روند. عيد

قربان كه آن را در تركيه «قربان بايرام» و در ناحيه ی شمال آفريقا «عيد

الكبير» می خوانند، بزرگترين جشن قربانی كردن در دين اسلام است.

در اين روز در اين ميدان شهر، و به اشاره و حكم شاه، شتر قربانی را

نَحر می كنند. توانگران از مردم شهر هم در خانه‌ هایشان گوسفند 

قربانی می كنند، در قديم خود شاه در اين ميدان حاضر می شد و

فرمان قربانی كردن شتر را می داد؛ اما امروزه چنين نيست. (از رسوم

بازمانده در دوره ی قاجار، قربانی كردن شتری در دربار در روز عيد قربان

بود. مهديقلی هدايت، در اين باره نوشته است: «عيد قربان برای اهل

شهر هم تفريح بود. از طرف شاه غير از صدها گوسفند كه تقسيم

می شد ... شتری را تزيين كرده با دم و دستگاه و موزيك و عمله جات

مخصوص به ميدان نگارستان می آوردند و نحر می كردند و هر قطعه ی

آن مخصوص صنفی بود. مباشرين خلعت و انعام داشتند.» 

   بنجامين هم در وصف عمارت و باغ نگارستان از قربانی كردن شتر در

روز عيد قربان در اين باغ ياد كرده است.)

   شتر بخت برگشته‌ای را كه برای قربانی شدن نامزد شده است با

بدرقه ی آهنگی كه دسته ی موزيك نظامی سلطنتی می نوازد در

شهر می گردانند تا به ميدان برسند. در اينجا با پيشداری اسبی 

آراسته به زين و برگ طلا و نقره‌كوب و مُرصّع، از ميان رديف حاضران

می گذرانند و به قربانگاه می رسانند. در قديم نحر كردن شتر، امتيازی

 بود كه به فرمان شاه به يكی از شاهزادگان داده می شد. شاهزاده ی

مأمور نحر كردن شتر در اين مراسم، شال كشميری بلوطی رنگی را كه

شاه به او خلعت داده بود روی پيراهن ابريشم سبز خود می پوشيد. در

پی او نمايندگان گروه‌ها و اصناف گوناگون كه پارچه ی سفيدی دور گردن

انداخته و مأموريت دريافت سهمی از گوشت قربانی را داشتند،

می آمدند.


   كشتن شتر قربانی، همانند شيوه ی مرسوم در گاوبازی اسپانيا، با

فرو كردن ماهرانه ی يك ضربه ی خنجر به حلق حيوان، انجام می شود.

از آنجا كه شتر فرمانبردارتر از گاو است، گويا به ندرت كسی در مراسم

قربانی كردن شتر، كشته شده باشد. اما از يكی، دو سانحه كه در اين

مراسم پيش آمده است سخن می گويند. از پيش مقرر است كه هر

تكه از شتر قربانی، مانند سر، پا، تنه و ديگر اندام و اجزای آن، به كی

 و كدام صنف می رسد. چون پاره حلقوم حيوان به شاه تقديم و به

انجام رسيدن مراسم قربانی گزارش می شد، انبوه مردم، قربانی را در

ميان می گرفتند و انگشت خود را به خون آن رنگين می كردند و به

پيشانی خود می ماليدند و با اين كار تَيمُّن و تبرّك می جستند.


   در اين سال ها قربانی كردن شتر متروك شده است، و به جای آن

مردم گوسفند می كشند. فقط يك بار پيش آمد كه در طبقه ی اول

ساختمان شهرداری ناله ی غم‌انگيز گوسفندِ مذبوح را از فاصله‌ای

دور شنيدم. (ارنست اورسل، سياح فرانسوی، كه در سال 1882

میلادی یا 1299 خورشیدی از ايران و پايتخت و دربار ناصرالدين شاه

ديدن كرده و در مراسم قربانی كردن شتر در عيد اضحی یا همان

عید قربان، حاضر بوده شرح مفصلی در باره ی اين مراسم آورده و

نوشته است كه شتر قربانی را در ميان گروهی سرباز آراسته به

ميدان می آوردند، و نحر شتر با فرو كردن نيزه به زير گلوی حيوان و

به دست يكی از شاهزادگان كه برای اين كار آماده شده، انجام

می شود.)

 


برچسب‌ها: دکتر هاشم رجب زاده, آکی یو کازاما, عید قربان, عید اضحی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 18:48  توسط بهمن طالبی  | 

   می خواهم ، 

                           در زیر آسمان نشابور،

                                                         چندان بلند و پاک   

بخوانم که هیچ گاه،   

                                    این خیلِ سیل وارِ مگس ها،

 نتوانند،

                 روی صدای من بنشینند.

 

 


برچسب‌ها: دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 23:23  توسط بهمن طالبی  | 
   

 

   در کشتی پیکود به جز کارگاه نجاری کارگاه آهنگری هم وجود دارد.

سندان و کوره ی آهنگر روی عرشه، درست پای دکل اصلی کشتی

است.

   آهنگرمان پیرمردی به نام پِرچ است که پیش بندی از پوست کوسه

می بندد و از بس با آهن گداخته و اخگرهای آتش سر و کار داشته 

آثار فراوان سوختگی بر روی پوست دست و صورتش دیده می شد.

   اهب به نزد او رفت و کیسه ای را به او داد که بعدا" فهمیدم میخ

نعل اسب های مسابقه است. ناخدا به پرچ آهنگر گفت آنها را برایم

ذوب کن و سپس با آنها سرنیزه ای درست کن. پرچ رو به اهب گفت:

   «میخ نعل اسب، سخت ترین فلزی است که تاکنون چکش کاری

کرده ام.» 

 

 

   وقتی که میخ ها در کوره ذوب شد و سرنیزه درست شد، پرچ آهنگر

چندین بار آن را بر روی شعله گداخت و چکش کاری کرد تا طوری شد

که به نظرش بی حرف و حدیث شده بود. وقتی خواست آن را در آب

بیندازد تا آبدیده و محکم شود. اهب مانع شد. او سه نیزه اندازش را

صدا زد و گفت: «آیا حاضرید آن قدر از خونتان به من بدهید تا با آن این

سرنیزه را سرد کنم؟»

   سه نیزه انداز موافقت کردند و بر روی بازوی خود خراشی دادند و بر

روی سر نیزه آن قدر خون ریختند که آن را فراگرفت. به این ترتیب آن

سرنیزه با خون انسان آبدیده شد تا برای شکار نهنگ سفید در دست

اهب باشد.

   همان شب دیر وقت اهب کابوس وحشتناکی دید. او به عرشه رفت

و برای فِدِلا که مشغول دیده بانی بود خوابش را تعریف کرد. مرد مرموز

سپیدمو در تاریکی در حالی که نیشخندی به لب داشت، گفت که فقط

یک طناب است که می تواند ناخدا را بکشد، نه سلاح یا چیز دیگری!

 

 

   آبهای اقیانوس آرام را در امتداد استوا می پیمودیم. چون در آنجا بود

که اهب امید داشت موبی دیک را دوباره ببیند. هنگام صبح که روی

عرشه بودیم صداهای عجیب و ماورای زمینی شنیدیم. آنجا پر بود از

جزیره های صخره ای که دریانوردان عقیده داشتند پری های دریایی

در آنها زندگی می کنند و این صداها مربوط به آنهاست ولی دریانورد

پیری که قبلا" داستان اهب و از دست دادن پایش را تعریف کرده بود

گفت: «این صدای غرق شدگان در دریاست که مشغول ضجه و ناله

هستند.» 

   اهب با بی اعتنایی به حرف دریانوردان گفت: «این صدا مربوط به

فُک های دریایی است که در جزایر به سر می برند.» 

   این گفته نه تنها حال دریانوردان را خوب نکرد بلکه آنها را پریشان تر

هم نمود زیرا آنها عقیده داشتند که صدا و شکل فک های دریایی مثل

انسان هاست و وقتی آنها ضجه می زنند و ناراحت هستند به معنی

آن است که بدشُگونی و اتفاقات و حوادث بدی در راه است.

 

 

   چیزی از این واقعه نگذشته بود که یکی از مردان که در بالای دکل

دیده بانی می کرد، به داخل دریا افتاد. بلافاصله برای او وسیله ی

نجات که یک بشکه ی کوچک چوبی بود به آب انداخته شده بود ولی

آن وسیله به خاطر نور خورشید خشک شده بود و ترک داشت. آب از

درزهایش به درون رفت و به زیر آب رفت و ملوان بی چاره هم قبل از

این که بتوانیم به دادش برسیم به قعر دریا رفت. 

   دریانوردان این موضوع را به صداهای مرموزی که صبح شنیده بودیم

نسبت دادند.

 

 

   پیش از هر چیز لازم بود که برای کشتی، وسیله ی نجات دیگری

تهیه شود. کووی کوک تابوتش را پیشنهاد کرد. آن را روی عرشه آورد

و نجار با موم تمام درزهای آن را گرفت. حالا دیگر وسیله ی نجات

پیکود یک تابوت بود که به شکل کانو ساخته شده بود!

   روز بعد کشتی بزرگی به نام راشل دیدیم. اهب از ناخدا پرسید: 

«نهنگ سفید را دیده اید؟»

   ناخدا جواب داد که: دیروز با او برخورد کرده اند. پیش از این که ما

قایقی به آب بیندازیم، آنها چنین کردند. وقتی ناخدای کشتی راشل

به روی عرشه ی پیکود آمد، به اهب گفت که در جریان تعقیب و گریز

دیروز چند نفر از مردانش را گم کرده اند و به جستجوی قایق آنها

برآمدند ولی بی نتیجه بوده. او از ناخدا اهب خواست که به آنها در

کار جست و جو کمک کند. ولی ناخدای ما هیچ نگفت. باز ناخدای

کشتی راشل برای این که اهب را با خود همدل کند، گفت: پسرش

نیز در آن قایق است و تمنا کرد که به او کمک کنیم.

   استاب گفت: «ما باید به آنها یاری کنیم.» و بقیه ی دریانوردان که

ناظر این صحبت ها بودند به هیجان آمده و او را تشویق کردند.

دریانورد پیر به آهستگی گفت: «فایده ای ندارد. یادتان نیست که ما

صدای ارواحشان را شنیدیم؟!»

 

 

   اهب که از نگاه کردن به ناخدای پریشان حال خودداری می کرد. با

خونسردی و بی اعتنایی گفت: «این کار را انجام نمی دهم. همین

الان هم داریم وقتمان را تلف می کنیم.»

   ناخدای پسر از دست داده، لحظه ای شگفت زده ایستاد. آنگاه اهب

رو به معاون اولش کرد و گفت: «آقای استارباک تا سه دقیقه ی دیگر

هیچ بیگانه ای روی عرشه نباشد. کشتی به حرکتش ادامه می دهد.»

 


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 10:54  توسط بهمن طالبی  | 
 

   اگر حقیـقت را یک شـخص فـرض کنـیـم و همه ی دشمنـی هایی

را که با وی ممکن است بشـود، پیش بیـنـی کنیـم، خواهیـم دید این

شـخص از سه جبهـه ممکن است مورد هجوم قرار گیرد:

             دشمن آشکار حقیقت (قاسطین)

             بی شعور حقیقت نشناس (مارقین)

             حق شناس خیانت کار (ناکثین)

    علیه حق پرستی و مسئولیت حق پرست، دشمن چهارمی وجود

نـدارد! و عجیـب این است که تمـامـی این دشمنـان، از همه رنگ، از

همه ی این پایگاه های گوناگون بر امـام تاختـه انـد. از این روست که

می گوییم: «زندگی علی زندگـی یک انسان نیست، اساسا" زندگی

انسان است؛ یک تاریخ است، همـه چیز در آن مـی یابی، هیـچ چیـز

نیسـت که در زندگی این تنها مـرد روزگار پیـدا نکنی! مـردی که زمین

همه ی رنج هایی را که برای بخشنـدگان روشنایـی، آزادی و عدالـت

در چنـتــه دارد، یـک جا بر جان لـطیــف او ریـختــه اسـت؛ تــا از او که

خوشبخت ترین فـرزنـد تقـدیـر است، انتقام گیرد!»

 


برچسب‌ها: مولا علی علیه اسلام, خوشبخت ترین فرزند تقدیر, مارقین ناکثین قاسطین, دکتر علی شریعتی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 3:57  توسط بهمن طالبی  | 

   چه چیزی برای یک کشور احتـرام ایجاد می کند؟ چه چیزی

ملت ها را وادار به تواضع و خضوع در برابر ملت دیگر می کند؟

 

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 22:16  توسط بهمن طالبی  | 

                                                     فیروز نادری

مدیر اکتشافات منظومه ی شمسی ناسا، و مشاور فعلی مدیریت ناسا

 

   من عاشق ایرانم، ریشه‌ هایم به ایران بر می‌ گردد و جایی است که

یکی از قدیمی‌ ترین و مغرورترین تمـدن‌ های بشـری در آن شکل گرفته،

از سوی دیگر بیش از دو سوم عمرم را در آمریکا گذرانده‌ام و عاشق این

کشورم. من همـان قـدر که ایـرانـی هستم آمـریکایی هم هستـم؛ این

پیوند جدا شدنی نیست.

 


برچسب‌ها: فیروز نادری, دانشمندان ایران
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 21:56  توسط بهمن طالبی  | 

 

     یکی از شاگردام گفت: «استاد یه فـرق که مـاه رمضـان با بقیه ی

ماه ها داره، اینه که تو این ماه دنبال وقـت اذان صبحیـم که بدونیـم تا

کـی می تـونیـم بخوریـم؛ ولی تـو مـاه هـای دیگـه دنبـال وقـت طلوع

آفتابیم که بدونیم تا کی می تونیم بخوابیم.»

  گفتم: «پس با این فلسفه ی پلیدی که برای زندگی داریم، تعجبی

نداره که مضحکه ی جهانیانیم!»

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 16:32  توسط بهمن طالبی  | 
   

   ما آب های آرام و نیلگون دریای جنوب چین را می شکافتیم و در

امتداد خط استوا که منطقه ی صید نهنگ بود پیش می رفتیم. سال

قبل اهب در همین منطقه بود که موبی دیک را دیده بود. 

 

 

   افراد هفته ای دو بار بشکه های روغن را در انبار با آب دریا خیس

می کردند. این کار سبب می شد که بشکه ها محکم و قرص بمانند.

یک روز متوجه شدیم که در موقع تخلیه ی آبی که برای مرطوب کردن

بشکه ها استفاده شده بود، مقدار زیادی روغن وجود دارد. استارباک

برای گزارش این وضعیت به نزد اهب در اتاقش رفت. من همان موقع در

حال سابیدن راهروی جلوی اتاق بودم. از میان در دزدکی به داخل اتاق

سرک کشیدم و نقشه هایی بر روی دیوار و روی میز ناخدا دیدم که او

روی آنها خم شده بود. به جز آن روی دیوار قفسه ای از کتاب ها دیده

می شد. 

 

 

   استارباک جلوی میز ایستاده بود و داشت موضوع نشت روغن ها را

می گفت ولی ناخدا حتی سرش را از روی نقشه ها بلند نکرد.  بعد از

این که صحبت معاون اول تمام شد، به او گفت خیلی به ساحل ژاپن

نزدیک شده ایم و نمی توانیم برای چند بشکه ی فرسوده وقت تلف

کنیم. استارباک دوباره گفت: «اما قربان! من دارم راجع به از دست

دادن روغن صحبت می کنم. چه پاسخی به صاحبان کشتی خواهیم

داد؟»

   اهب با عصبانیت گفت: « بگذار صاحبان کشتی در ساحل نانتاکت

بایستند و بگویند امروز هوا طوفانی است و نمی توان به دریا نزدیک

شد!» بعد رو به استارباک کرد و گفت: «به روی عرشه بازگرد و مرا

تنها بگذار.»

 

 

   استارباک با سرخوردگی گفت: قربان من مشکلات این سفر را به

جان خریده ام و در برابر مصلحت این کشتی و مأموریتش مسئولم!»

   اهب مشتش را بر روی میز کوبید و گفت: «مسئول این کشتی

من هستم و خود پاسخگو خواهم بود.»

   این بود که استارباک با صورتی برافروخته اتاق را ترک کرد. کمی

بعد اهب بر روی عرشه ظاهر شد. او استارباک را صدا زد و گفت:

«انبار اصلی را خالی کن و نشتی اش را برایم پیدا کن.»

 

 

   این بود که ساعتی بعد عرشه پر از بشکه های روغن شد. شانس  

با ما یار بود که دریا آرام بود، زیرا اگر توفانی به پا می شد به دلیل

سنگینی بیش از حد عرشه، کشتی به سرعت واژگون می شد.

    بی چاره کووی کوک موظف شده بود بشکه های ته انبار را بررسی

کند. او ساعت ها در میان رطوبت و گل و لای انبار این ور و آن ور رفت

و بالاخره بشکه هایی که نشتی داشت را پیدا کرد و آنها را بر روی

عرشه آوردیم. اما کووی کوک چند روز بعد به خاطر هوای آلوده و رطوبت

موجود در انبار، بیمار شد. تب چنان بالا گرفت که نیزه انداز در عرض

یکی دو روز به بستر مرگ افتاد. 

 

 

   من تا جایی که می شد در کنار بسترش می ماندم. می دیدم که

بدن نیرومندش تحلیل رفته و استخوان هایش از پوست خالکوبی

شده اش بیرون زده اند. دیگر امیدی به او نداشتیم و نیزه انداز را از

دست رفته می دانستیم. فقط در چشم هایش برقی از حیات دیده

می شد. روزی سرش را به زحمت از بالش بلند کرد و به من گفت:

«وقتی صیاد نهنگی در نانتاکت می میرد، او را در کانو می گذارند. در

جزیره ی ما هم مثل همین کار را می کنند و سپس قایق را به آب

می سپرند تا به جایی برود که آسمان و زمین یکی می شود.» بعد

با صدایی بغض آلود گفت: «نمی خواهم خوراک کوسه ها شوم، از

تو می خواهم که برایم یک کانو درست کنی.» 

 

 

   من با عجله به دیدن نجار کشتی رفتم و خواسته ی کووی کوک را

با او در میان گذاشتم. پیرمرد سفیدمو برای انجام وصیت او یک لحظه

هم وقت تلف نکرد و به سرعت دست به کار شد. یکی دو ساعت بعد

صدای اره کردن و چکش کاری متوقف شد و کانو آماده شد.

   پیرمرد پایین آمد و از همان داخل راهرو فریاد زد: «هنوز لازم نشده؟»

   با عصبانیت و غیظ گفتم: «نه!» اما کووی کوک در جایش نیم خیز شد

و خواست که در آن بخوابد. به من گفت که نیزه و سرنیزه و یک پارو در

داخل آن بگذارم. 

  وقتی که با کمک ما درون تابوتش دراز کشید، یوجو، مجسمه ای

که با او راز و نیاز می کرد، را روی سینه اش گذاشت و همان طور

که نجوا می کرد، به خواب رفت. در میان شگفتی ما صبح روز بعد از

بستر بیرون آمد. حالا که همه چیز برای رفتن آماده شده بود، او خیال

نداشت جایی برود. چند روز بعد خون به صورتش برگشت و آبی زیر

پوستش افتاد.

   من با تعجب گفتم: «کووی کوک تو واقعا" می توانی مرگ یا زندگی

را انتخاب کنی؟» او گفت: «ها! اگر مرد بخواهد زنده بماند، زنده

می ماند. فقط نهنگ، توفان، یا صاعقه می تواند بکشد او را و مرض

نتوانست نیست کند او را.»! 

   چنین بود که او تب استوایی را که بیش تر آدم ها را نابود می کند؛

از سر گذراند و در کم تر از یک هفته دوره ی نقاهتش را طی کرد و

دوباره قدرت خود را به دست آورد. دوستم از مرگ رهیده بود و از

تابوتی که ساخته بود استفاده ی بهتری کرد، آن را به عنوان یک

صندوقچه ی دریایی استفاده کرد.

   


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 10:30  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا