متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 
 

 

               وقتی که توان بهره برداری از ثروتهای خود را نداریم!

 

   بعد از جنگ جهانی دوم اهمیت حیاتی نفت خاورمیانه آشکار شد. تولید

نفت خاورمیـانـه تا آن زمـان تنهـا %3.8 کل تـولیـد نفـت جهانـی را تشکیل

مـی داد. در سـال 1945 بنـا به یک بـرآورد گفتـه شـد که %42 ذخایر نفت

جهان در خاورمیانه است. این رقم در 1954 به %64 رسیـد. درسال 1945

میـلادی (1324 خورشیـدی) ایـران به تنهـایی بیش از تمامـی کشورهـای

عربـی نفت تولیـد مـی کـرد؛ مثـلا" در سـال 1330 حدود 30 میلیـون تُن از

جمـع 637 میلیـون تن نفـت جهـان را تـولیـد کـرد امــا در ازای هـر بشـکـه

نفـت تنهـا 8 سنـت دریـافـت می کـرد. در همان زمـان بـحریـن به ازای هر

بشکه 35 سنت، عربستـان 56 سنت و عـراق 60 سنـت برای هـر بشکه

نـفـت دریـافـت می کردنـد. شرکـتهای نفتـی آمریکایـی در همـان سـالهـا

تـسهـیـم سـود بـر مبـنـای %50 را بـا عربستان و ونـزوئلا امضا کردند؛ اما

وقتی ایـران، خواهان تـجدیـد نظـر در میزان حق امتیاز شـد شرکـت نـفـت

انگلیس که طرف قـرارداد ایران برای کشف و استخراج نـفـت بود 8 سنـت

در هر بـشکـه را فقـط به 12 سنـت افـزایش داد!

 

                     جان فوران / تاریخ تحولات اجتماعی ایران    

                                                      John Foran              


برچسب‌ها: جان فوران, تحولات اجتماعی ایران, اقتصاد نفت, صادرات نفت ایران
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۶ساعت 23:50  توسط بهمن طالبی  | 

تصویری از ...

نظر شما چیست؟


برچسب‌ها: معما و سرگرمی, پرسش تصویری
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۶ساعت 23:5  توسط بهمن طالبی  | 

 

   ما چهل سال است بخش اعظم جوانانمان را درس دادیم و به دانشگاه

فرستادیم، اما همه چیز بدتر شد:

   تصادفات رانندگی‌مان بیشتر شد،

   ضایعات نان‌ بیشتر شد،

   آلودگی‌ هوا بیشتر شد،

   شکاف طبقاتی بیشتر شد،

   پرونده‌های دادگستری‌ بیشتر شد،

   تعداد زندانیان‌ بیشتر شد و مهاجرت نخبگانمـان بیشتـر شد. پس دیگر

دست از درس دادن صرف بردارید. آموزش کودکان ما ساده است ما دیگر

به دانشمند نیازی نداریم، ما اکنـون دچار کمبـود مفـرط آدم‌های تـوانمنـد

هستیـم. پس لطفـا" به کودکان مـا فقـط مهـارتهـای زنـدگـی کردن را یاد

بـدهیـد. به آنهـا گفتگـو کردن را، تـخیّـل را، خلاقیـت را، مـدارا را، صبـر را،

گذشت را، دوستی با طبیعت را، عذرخواهی را، دوست داشتن حیوانات

را، لـذت بردن از سرسبـزی را، دویـدن و بـازی کردن را، شـاد بـودن را، از

موسیقی لـذت بـردن را، آواز خوانـدن را، بوییـدن گل را، سکـوت کردن را،

شنیدن و گوش دادن را، اعتماد کردن را، دوست داشتن را، راست گفتن

را و راست بودن را بیاموزید.


   بـاور کنیـد اگر بـچه‌هـای مـا نـدانـنـد که حاصـل ضـرب ۱۱۴ در ۱۱۴ چه

می‌شود، و ندانند که با پای چپ وارد دستشویی شوند یا با پای راست،

هیچ چیزی از خلقت کم نمی‌شود؛ اما اگر آن‌ها زندگـی کردن را و عشق

ورزیدن را و عزت نفـس را و تـاب آوری و عدم پرخاشگـری را تمرین نکنند،

زندگی‌شان خالیِ خالی خواهـد بود و بعد بـرای پر کردن این خلاء ها، به

خودشان و دیگران و طبیعت خسارت خواهند زد.

   لطفا" برای بچه‌هـا شعر بخوانیـد، به آنها موسیقـی بیاموزیـد، بگذاریـد

با هم آواز بخواننـد، اجازه بدهیـد همه با هم فقـط یک نقاشی بکشند تا

همـکاری را بیامـوزنـد، بـگذاریـد وقتـی خوابشـان می‌آیـد بخوابند و وقتی

مغزشان نمی‌کشد یاد نگیرند. لطفاً بچگـی را از کودکان ما نگیریـد. اجازه

بدهید خودشان ایمان بیاورنـد، فـرصـت ایمـان آزادانـه و آگاهانـه را از آنان

نگیرید، زبـان شان را برای نقد آزاد بگذاریـد، آنان را از وحشت آنچه شمـا

مقدس می‌پندارید به لکنت زبان نیندازیـد. بگذاریـد خودشـان باشنـد و از

اکنون نفاق را و ریا را در آنها نهادینه نکنید. اکنون که شما و ما و فرزندان

ما همگی اسیر یک نظام آموزشی فرسوده هستیم، دستکم هوای هم

را داشته باشیـم، نداشتـه‌هـا و تنگناهـا و غـم‌ها و عقده‌هـای خود را به

کلاسها نبرید. ترا به خدا در کلاسهایتان خدایی کنید نه ناخدایـی. شاید

خدا به شما و ما رحم کند و کودکان مان خوب تربیت شوند.


برچسب‌ها: دکتر محسن رنانی, تعلیم و تربیت, تاب آوری و تحمل, نهادینه کردن نفاق
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۶ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 

تصویری از ...

نظر شما چیست؟


برچسب‌ها: معما و سرگرمی, پرسش تصویری
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۶ساعت 17:45  توسط بهمن طالبی  | 

 

سید حسن حسینی

 

گوساله هر چقدر بیشتر برگ بخورد

بیشتر برگ می دهد.

 


برچسب‌ها: سید حسن حسینی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۶ساعت 1:47  توسط بهمن طالبی  | 
 

   دامداری 2000 گوسفند دارد. هر گوسفند 1.25 سی سی مایع واکسن

لازم دارد. اگر واکسن ها در شیشـه های 115 سی سی به فروش بروند،

برای واکسیناسیون تمـام گوسفندها باید چند شیشه واکسن بخرد؟

 

20                       21                           22                          19

 


برچسب‌ها: معما و سرگرمی, مایه کوبی یا واکسیناسیون, مبارزه با بیماری ها, بیماری های دامی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۶ساعت 1:39  توسط بهمن طالبی  | 
 

   نجاری می خواهد یک تکه چوب به طول 38.4 متر را به قطعات 1.2 متری

تقسیم کند. او برای این کار به چند برش نیاز دارد؟

 

32                          30                             33                        31

 


برچسب‌ها: معما و سرگرمی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۶ساعت 1:26  توسط بهمن طالبی  | 

 

   چرا این همه مکارم و فضائل از علی گفته می شود،

اما خود علی با ما سخن نمی گوید؟

متوجه هستید که چرا و چگونه

و تا چه حد آگاهانه و فریب کارانه

علی را این همه تجلیل می کنند،

اما یک کلمه هم از خود علی سخن نمی گویند؟!

 

اگر علی را بیابیم

او به ما خواهد گفت که چگونه زندگی کنیم،

چگونه بیندیشیم،

چگونه بپرستیم،

و چگونه امتی، بسازیم

و چگونه رسالت خودمان را در برابر جامعه ی خود،

در برابر بشریت،

و در برابر زمان انجام دهیم و...

چگونه مسلمان باشیم!

این بدنهای مرده و فِسرده مان،

روح مسیحایی علی را خواهند گرفت

و زندگی و سرنوشت شب زده مان

با آتش خدایی سینه ی علی

برافروخته خواهد شد.

 


برچسب‌ها: معلم بشریت, مولا علی علیه السلام, دکتر علی شریعتی, فلسفه ی زندگی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۶ساعت 1:21  توسط بهمن طالبی  | 
   ... 

   امـام احضارش کرد و گفت: می خواهی بازگشتی به خود داشته باشی

که تمـام گنـاهان و ناروایی های جانت از بین بـرود و مـحو شود؟ 

   پرسید: چگونه توبه ای است، ای پسر پیامبر؟ 

   فرمود: اینکه ما را یاری کنی. 

   گفت: من از کوفه گریخته ام که مجبور نشوم از جانـب عُبیـدا... بن زیـاد

با تـو بـجنـگـم. بـیـا اسبـم را بـگـیـر! اسـب خوبـی اسـت. مـن هــر چه را

خواسته ام بـا ایـن اسـب گرفته ام و هرگاه بـا آن گریخته ام، سر سلامت

بـه در بــرده ام. شمــشیــرم هـم بــرّنـده اسـت و مــحکـم. نیـــزه ام هم

همیـن طـور! مـرا مـعـاف دار. 

   امــام به او گـفـت: نــه! بــه آنـچه داری، نـیــازی نیــست. تــو خودت را

امـسـاک کـرده ای. 

 

 عطاءالله مهاجرانی


برچسب‌ها: فرهنگ عاشورا, امام حسین علیه السلام, معلم بشریت, عطاءالله مهاجرانی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۶ساعت 16:10  توسط بهمن طالبی  | 

 

   فرشته خانم از شنبه تا چهارشنبه ی یک هفته تخم مرغ فـروخت. او در

روز دوشنبه 60 تخم مرغ فروخت و در روز سه شنبه 96 تخم مرغ،و متوجه

شد که تعداد تخم مرغ هایی که در هر روز آن هفته فروخته است مساوی

با حاصـل جمـع تعـداد تـخم مرغ هایـی است که در دو روز قبلـش فـروخته

است. او شنبـه چند تخم مرغ فروخته بود؟

 

20                  24                    36                   40                   48


برچسب‌ها: معما و سرگرمی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۶ساعت 23:37  توسط بهمن طالبی  | 
 

در تشیع، تاریخ بشر به چهار دوره تقسیم می شود:

   ۱ ) از آدم تا خاتم، که دوره ی رسالت است.

   ۲ ) از علی تا شروع غیبت امـام دوازدهم، که دوره ی امامت است.

   ۳ ) دوره ی غیبت، که اکنون در آن به سر می بریم.

   ۴ ) دوره ی ظهـور، کـه عدالـت در جامعـه ی بشری مستقر می گردد.

 

    می بینیم که فقط در دوره ی سوم است که رسالت پیامبران و امامان

بر عهـده ی خود مـردم می افتـد و مـردم هستنـد که باید خود، اسلام را

بیاموزند، حق را تشخیـص دهنـد، حدود اسلامـی را اجرا کنند، جامعـه ی

اسلامی را تشکیل دهند، مردم را رهبری کنند، از اسلام و مسلمانان در

برابر دشمنان دفاع کنند، جهاد کنند، اجتهاد کنند و به حل مسائل جامعه

و رویدادهای زمان بپردازند و بهتریـن و لایق تریـن و آگاه تریـن و پاک تریـن

شـخصیـت مـوجود  را برای رهبـری بـرگـزیننـد و حکومـتِ علـمِ متـعهّـد را

مستقـر سازند.

   در «تشیـع علـوی» دوره ی غیبت است که دوره ی دموکراسـی است

و رهبـری جامعـه بر اصـل تحقیـق و انتخاب و اجماع مردم مبتنـی است و

قـدرت حاکمیـت از متن امت سرچشمه می گیرد.

 

برگرفته از سخنرانی دکتر شریعتی

                در باره ی رسوخ خرافات به مذهب شیعه در دوره ی صفویه                          


برچسب‌ها: دکتر علی شریعتی, دموکراسی, شیعه, دوره ی غیبت
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۶ساعت 22:32  توسط بهمن طالبی  | 

 

شرافتی که آدمی تا پایان عمرش آن را پاس می دارد،

حتی اگر به قیمت از کف رفتن جانش تمام شود،

تنها گنج ارزنده ی او به هنگام مرگ است.

 

والتر بِرنز

 


برچسب‌ها: میرحسین موسوی, شرافت, شهادت, زندگی و مرگ
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۶ساعت 22:21  توسط بهمن طالبی  | 


برچسب‌ها: معما و سرگرمی, جدول سودوکو
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۶ساعت 19:35  توسط بهمن طالبی  | 
 

   در سال 1896 نـزدیـک  شهـر «داوسـون» طلا کشف شد و انتشـار این

خبر، هجوم صد هزار جوینده ی طلا را به منطقه ی یوکان به دنبال داشت.

 

آب و هوای این منطقه در شمال غرب کانـادا و شرق آلاسکا بسیار خشن

است؛ تابستانهای بسیار گرم و خشک و زمستانهای بسیار سرد. طی 7

مـاه از سـال هـوا به شــدت ســرد اســت و بــرف و کــولاک از سپـتـامبـر

(شهـریـور ماه) شـروع می شود و در اکتبـر (مهر ماه) تمـام رودخانه های

منطقه یخ می بندند.

   «جک لندن» در 1897 با کشتـی همـراه دیگر جویندگان طلا به داوسون

سیتی در یوکان کانادا رفت تا بـخت خود را در جستـجوی طلا بیازمـاید. او

که در خانواده ی فقیری در سان فرانسیسکوی کالیفرنیـا به دنیا آمـده بود

به همراه خانواده به شهر «اوکلنـد» مهاجرت کرد. به دلیل تنـگدستـی در

نوجوانی به کار پرداخت. در سیـزده سالگـی در کارخانـه ی کنسـروسازی

مشغـول به کار شد که برای نـوجوانـی به سن و سـال او بسیار شـاق و

دشـوار بود. سپـس با کمک نـامـادری اش قـایقـی خریـد و به صیـد صدف

پرداخت. در 17 سالگی به عنوان کارگر با یک کشتی شکار شیـر دریایـی

به ژاپـن رفـت و چنـد مـاه بعـد که بـرگشـت با بـحران اقتـصادی و مبـارزات

کارگری روبـرو شد. مدتـی بیـکار بود و مـدتـی نیـز به زنـدان افتـاد. پس از

آزادی به اوکلند بازگشت و دبیرستانش را تمام کرد. با چند ماه تلاش بی

وقفه و مطالعه ی مستمر در دانشگاه کالیفرنیا پذیرفته شد ولی یک سال

بعد به دلیل بی پولی نـاچار درس و دانشـگاه را تـرک گفـت و با طـلاجویان

به مـاجراجویـی پـرداخت. مدتی بعد در یـوکان بیمـار شد و پس از بهبودی

به شهـر مـحل زندگی اش، اوکلند کالیفرنیا بازگشت. از آنجا که او از اوان

زندگی خود به کارگری و کارهای سخت پرداخته بود، بر ضد سرمایه داری

فکـر می کرد به همین خاطـر پس از بازگشت به آمـریکا بیـش از پیـش به

تبلیغ سوسیالیزم پرداخت و نیز دست به نوشتـن داستانهـای کوتـاه زد تا

بتواند امرار معـاش کند. نوشته های او در مجلات ارزان قیمت عامه پسند

چاپ می شد و خیلی زود به نویسنده ای مشهور و ثروتمند تبدیل شد.

   در داستانهای معروفش چون آوای وحش، سپیـد دنـدان و گرگ دریا که

در سالهـای 1903 تا 1906 نوشت، صحنه هایی را که به چشـم دیده بود

تصویر کرده است و بیشتر قهرمـانـان داستان هایش کسانی بودنـد که با

آنها معاشرت داشته است، به همین دلیل نوشته هـایش مورد استقبـال

چشمگیر مردم قرار گرفت و از این راه ثروت زیادی به دست آورد.در 1910

با پولی که به دست آورده بود،زمین بزرگی را در شهر سونومای کالیفرنیا

خریـد که مسـاحتش چهـار صـد هـکتـار بـود. جک لنـدن در ایـن زمیـن بـه

کشاورزی پـرداخت. او دو بار ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزنـد بود.

   وقتی که در 1916 از دنیا رفت، در همان زمین دفـن شد و دولـت آمریکا

بعد از مرگ جک لندن، آن زمین را به نام «پارک تاریـخی جک لنـدن» اداره

می کند. همچنین میدانی بزرگ در شهـر اوکلنـد به نام او نامگذاری شده

است که در گوشـه ای از آن کلبـه ی چوبـی که جک لندن در یوکان در آن

زندگی می کرد، قرار گرفته است.


برچسب‌ها: داستان, آوای وحش, جک لندن, در باره ی جک لندن
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۶ساعت 3:0  توسط بهمن طالبی  | 
 

   باک مـرگ را به صـورت بـنـد آمـدن حرکـت، یا نـاپـدیـد شـدن از زنـدگـی

مـی شنـاخت، و اکنـون مـی دانسـت که جان ثـورنتـون مــرده اسـت. این

حقیقت در وجود او خلایـی به وجود آورده بود که به گرسنگـی مـی مانـد،

اما مدام درد و زجر داشت و با هیچ غذایـی هم برطرف نمی شد. گاه که

درنگ می کرد تا جسدی از قبیله ی «یی هت» را نگاه کند آن درد جانکاه

برای لحظه ای فراموشش می شد. انسان را که عالی ترین شکارها بود،

کشته بود و این کشتار را زیر چشـم قانـون «چمـاق و دندان» انـجام داده

بود. جسدها را با کنجکاوی بو می کرد. چه آسان مرده بودند. کشتن یک

سگ اسکیمو از کشتن یک انسان دشوارتـر بود. اگر چمـاق و تیـر و نیـزه

نداشتند اصلا" حریـف او نمی شدنـد. 

   شب فراز آمد و قرص تمام ماه در آسمان پدیدار شد. سراسر دشت از

نور ماهتـاب چنان روشـن شده بود که شب، چون شبـحی از روز به نظـر

می آمد. و در این موقـع باک که کنار آبگیر در اندیشـه غوطـه می خورد و

عـزا گرفتـه بود، متـوجه شـد که در روی زمین حرکتـی به جز حرکتـی که

قبیله ی یی هت می کرد، صورت می گیرد. برپا خاست و گوش فرا داد و

بو کشید. از دور دست صدای ونگ دسته جمعی به گوش می رسید. هر

چه زمان می گذشت صدای ونگهـا نزدیک تر و بلندتـر می شد. همـان آوا

بود که با آن آشنایی داشت و اکنون بیش از همیشـه آمرانـه و فریبنده به

نظر می رسید؛ و او نیز به نحو بی سابقه ای آماده ی اطاعت و اجابت آن

بود. جان ثورنتون مرده بود و آخرین رشته ی تعلّـق او به انسانها گسسته

شده بود.

   گلـه ی گرگ ها نیز همـچون قبیلـه ی یی هت غـذای خود را از گوشت

موجودات زنده در حین سفر به دست می آورد و کپل آبدار گوزنهای مهاجر

را به نیش می کشید. عاقبت این گله که از دشت پر بیشه و نهر گذشته

بود وارد دره ی باک شد و به صورت سیلـی نقـره فـام به دشت باز روشن

در نور مهتاب سرازیر شد. در وسط این فضای خالی باک بی حرکت مانند

مجسمه ایستاده بود و انتظـار آمـدن آنها را می کشیـد. چنان بزرگ بود و

راست ایستاده بود که گرگ ها وحشت کردند و لحظـه ای درنـگ نمودنـد.

بـالاخره شـجاع ترینشان به جانـب باک جست. باک همچون بـرق او را زد

و گردنـش را شکست. آنگاه دوبـاره بی حرکت ایستاد در حالی که  گرگ

گردن شکستـه پشت سـرش در حال احتضـار می لـولیـد. سه گرگ دیگر

یکی پس از دیگری این راه را آزموده و در حالی که خون از گلو و شانه ی

دریده شان می ریخت، عقب نشستند. 

   این کافی بود تا تمام دسته را آشفته از اشتیاق به فرو افکندن باک به

سمت او سرازیر کند. سرعت و چابکی باک وضـع او را خوب نگه داشتـه

بود، روی پاهـا می چرخید، چنـگ می زد و دندان می گرفـت. هر لحظـه

همه جا حاضر بود چنان سریع دفـاع می کرد و تغییر مـوضـع می داد  که

عـرصـه ای که در اختیـار داشت شکست نمی پذیـرفت. با این حال برای

اینکه نگذارد از پشت او سر در آورنـد، به اجبـار عقـب رفت و همچنان که

عقب می رفت از آبگیـر گذشت و به نهـر رسید و آن قـدر با دشمن روبرو

جنگید تا پس از نیم ساعت گرگ های مغلوب عقب کشیدند.

   زبان همه بیـرون بود، له له می زدنـد و دندان هـای سفیدشـان در نور

ماه می درخشید. بعضی با سر بالا گرفته و گوشهای پیش آمده بر زمین

دراز کشیده بودند. دیگران برپا ایستاده او را می پاییدند و عده ای دیگر از

آبگیر آب می خوردنـد. در این هنگام گرگـی طـویل و خاکستری و لاغر، با

احتیاط و با روشـی دوستانـه پیـش آمد و باک آن بـرادر جنگلـی را که یک

شبانه روز در کنار هم دویده بودنـد را باز شنـاخت. آن گرگ به نرمی زوزه

کشید و چون باک نیز زوزه کشید، بینی ها را به هم ساییدند.

   آنگاه گرگ پیری که استخوانی و بسیار جنگ دیده می نمود،پیش آمد.

باک لبان خود را چنان جمع کرد که مقدمه ی غرش است، امـا بینی خود

را به بینی گرگ پیر مالید، و بر اثر آن گرگ پیر بر زمین نشست،بینی خود

را به سوی ماه گرفت، و ناله ای طـولانـی سر داد. گرگ های دیگر نیز به

تـأسـی از او چنین کردنـد. نشستنـد و ناله سر دادنـد. و در آن دم بود که

باک نیز تصمیـم به نشستن گرفـت و ناله سر داد. و چون این کار به پایان

رسید، باک از گوشه ی خود بیرون آمد و گله دور او جمع شد. گرگ ها او

را بو کشیدنـد. سپس به سمت بیشـه رفتنـد و باک نیز با آنهـا به بیشـه

رفت. شانه به شانـه ی برادر جنگلـی خود می رفـت و ضمـن دویدن ونگ

می کرد.

*******

   در آن سالها بود که قبیله ی یی هت متوجه تغییری در پوست گرگ ها

شد. بعضی گرگ ها دیده می شدند که موی قهـوه ای سر و پوزه ی آنها

را رنگین کرده بود و رگه ی موی سفیدی در سینـه ی آنها دویـده بود. اما

حیرت انگیزتر از آن داستان «شبح سگ» ای بود که آنها پیشاپیش دسته

گرگ ها می دیدند. اهل قبیلـه از این شبـح سگ در هراس بودند، زیرا که

حیله ی او از حیله ی آنها بیشتـر بود. در زمستـان های سخت از اردوگاه

ایشان دزدی می کرد، و یا از تله ای که می گذاردند، حیوان در تله افتاده

را می دزدید، یا سگ هایشان را می کشت و یا دلدارترین شکارچیانشان

را دست می انداخت و ریشخند می کرد!

   شکارچیانی بودند که هرگز به قبیله باز نمی گشتند و دیگرانی که اهل

قبیله آنها را با گلویـی دریده و آثار پنجه ی گرگی که از پنجه ی هر گرگی

بزرگ تر بود، می یافتند. هر سال پاییز که قبیلـه ی یی هت دنبال گوزنهـا

را می گیرد، دره ی بخصوصی هست که هرگز در آن پا نمی گذارند.

   آن دره تابستان ها یک زائر دارد که یک گرگ عظیم است که پوششی

با شکوه دارد و در ضمنی که شبیه گرگ های دیگر است، شبیه آنها هم

نیست! این گرگ دشت پر بیشه را تنهـا طی می کند و به فضای خلوتی

میان درخت ها می رود. در اینجا جویـی است که آب آن زرد است و از زیر

کیسه های پوسیـده ی پوست گوزن می گذرد و در زمینی که علف سبز

بلنـد در آن روییـده است، فـرو می رود. در این مکان آن گرگ مدتی درنگ

می کند و پیش از آنکه بازگردد، ناله ای بلند و حزن آور سر می دهد.

   امـا این گرگ همـواره تنهـا نیـست. چون شـب های بلند زمستـان فـرا

می رسد و گرگ ها به دنبال قوت خود به دره های کم ارتفاع تر می روند،

این گرگ دیده می شـود که در زیر کهکشـان سفیـد شمـالـی پیشـاپیش

دستـه می دود. و با جثـه ی تنـومنـد خود خیـزهای بلنـد بـرمـی دارد و از

گلویش بانگ عظیمـی بیرون می آید.

 

پایان 


برچسب‌ها: داستان, آوای وحش, جک لندن
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۶ساعت 2:30  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا