متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
مرسده زنی زیبا و نرم تن بود و در همـه ی عمر با رفتـاری مـؤدبـانـه و
جان نثارانـه با او رفتار می شد. وقتی که شوهـر و بـرادرش از او شکایت
می کردند، او به خاطر چیزی که حق اساسی زنان می دانست، زندگی
را بر آن دو تبـاه می کـرد. مرسـده چون خستـه و بـدخو شده بـود اصـرار
داشت که سـوار سورتمـه شود. درست است که زیبـا و لـطیـف بود، اما
وزنش نزدیک به شصـت کیلـو بود و چون به بار مـوجود اضافـه مـی شـد،
کمر حیوانات بینوا را می شکست.چند روز متوالی از سورتمه پایین نیامد
تـا آخر به میـان راه های شکافتـه افتـادنـد و سورتمـه دیگر انـدک تکانـی
نمی خورد. شارل و هـال از مرسـده خواهش کرذنـد که پیـاده شود و راه
بـرود، الـتمـاس کردنـد، تـضـرّع کردنـد؛ ولـی در تمـام ایـن مـدت مـرسـده
می گریست و آسمان را به شهادت توحش و خشونت آن دو می خواند.
یک بار او را به زور از سورتمه پایین کشیدند. البته این کار را هـرگز تکرار
نکردند چون همیـن که او را پیـاده کردند، پاهـایش را مثل بـچه هـای لوس
رها کرد و بر روی جاده نشست. شارل و هال با سورتمه به راه خود ادامه
دادند، اما مرسده از جا نجنبید. پس از آنکه پنج کیلومتر رفتنـد بار سورتمه
را خالی کردنـد و دنبـال مـرسـده بـرگشتنـد، و باز با زور او را روی سورتمه
نشاندند.
آن سه بر اثر شدت بدبختی خود دیگر عذاب و بدبختی سگها را درست
نمی فهمیدنـد. فلسفـه ی زندگـی هال که آن را نسبـت به دیگران اعمال
می کرد، آن بود که باید سـخت بود. از ابتـدای کار این نظـر را به خواهـر و
شوهر خواهر خود تلقیـن می کرد، امـا چون در آن دو بی تأثیـر ماند، آن را
به زور چماق به سگها تحمیل می کرد.
بالاخره غذای سگها تمام شد. آنها توانستند که از یک پیرزن بی دندان
اسکیمو دو سه کیلـو پوست اسب یخ زده را با تپانچه ی کلت هال که بر
کمر او دیده بود، معاوضه کنند. این پوست ها به آن صورت یخ زده بیشتر
شبیه میله های آهـن گالـوانیـزه بود تا غـذا و وقتـی که سگ ها با تقلای
بسیار قطعه ای از آن را به درون معده شان می فرستادند،تازه اول ماجرا
بود!
و در تمام این حالات و مشقّـات باک چنان که گویی دچار کابـوس شده
اسـت در رأس دستـه سورتمـه را می کشیـد. هر وقت که می تـوانست
سورتمـه را می کشید، هر وقت از کشیـدن فـرو می مـانـد روی برف دراز
می کشید تا ضربـات تازیانـه و چمـاق باز او را برپا دارد. تمـام استـواری و
شفافیت از خز زیبای او رفته بود. موهایش آویخته و سست و در هم بود،
یا با خونی که بر اثر ضربت چماق از او رفته بود، خشک و مجعد شده بود.
عضلاتش آب شده بود و به صورت ریسمانهای گره دار درآمده بود. گوشت
او از میان رفتـه بود، به نـحوی که تمام دنـده ها و استخوانهای او به طـور
آشکار از زیر پوستی که از خالـی مـانـدن چیـن خورده بـود دیده می شد.
وضعی بود که دل را می شکست.
وضع رفقای باک نیز مانند او بود. همه اسکلتهای متحرکی شده بودند.
روی هم رفته هفت سگ بودند که در آن تیره بختی که دچار شده بودند،
دیگر نسبت به گزش تازیانه یا ضربه ی چمـاق حسـاس نبودند. دردی که
از کتـک خوردن مـی کشیدنـد دور و نـامفهـوم بود همچنـان که هـرچه به
چشم می دیدند و به گوش می شنیدند اندک اندک تار و مبهم می شد.
دیگر حتی نیمه یا چارک همه زنده نبودنـد. صرفـا" گونی های استخوانی
بودنـد که جرقـه ای از حیـات در آن سرگردان مـانـده بود. همین که توقـف
مـی کردنـد مثل سگ مـرده روی جاده مـی افتـادنـد، و آن جرقـه بی نـور
می شد و مثل آن بود که از بین می رفت،و وقتی ضربات تازیانه یا چماق
بر سرشان می بارید، آن جرقه باز روشن می شد و سگها به زحمت برپا
می شدند و پیش می رفتند.
روزی رسید که بیلی خوش فطرت بر زمین افتاد و دیگر نتوانست برخیزد.
هال که تپـانچه اش را به سـودا داده بود، همـان روی جاده با تبر بر سرش
کوفت و بعد تسمـه هـایش را گشـود و جسـدش را به کنـاری کشید. باک
می دید و رفقایش می دیدند و می دانستند که این امر با ایشان فاصله ی
چندانی ندارد. روز بعد کونا نیز مرد و فقط پنج سگ باقی ماندند.
فرانسوا ولتر
در باره ی آدم ها از پرسش هایی که می پرسند
قضاوت کن
نه از پاسخ هایی که می دهند.
روز بعد نزدیـک ظهـر، باک در پیشـاپیش دستـه سورتمـه می کشیـد. در
گروه سگها حال خوشـی پدیـدار نبود. در باک و رفقایش هیـچ قوت و روحی
دیده نمی شد. از بدو حرکت خسته و فرسوده بودند. باک چهار بار مسافت
بین اداره ی پست در آبشـور تا داوسـن را پیمـوده بود و باز از اینکه با همان
حال خسته و نزار با همان دشواری ها روبـرو بود، تندخو شده بود. دلش در
آن کار نبود، دل هیچ یک از دسته در آن کار نبود؛خارجی ها و حشت زده و
شرمگین و داخلی ها به صاحبان خود بی اطمینان بودند.
باک به نـحو مبهمی احساس مـی کرد که به این دو مـرد و یک زن هیچ
گونه اطمینانی نمی توان داشت. هیـچ کار را بلـد نبودنـد و با گذشـت ایام
معلوم شد که یاد هم نمی توانستند بگیرند. در همه کار تنبـل بودند. نظـم
و ترتیبی در کارشان نبود. نیمی از شب را صرف برپا کردن چادر می کردند،
و نیمـی از صبح فـردا را صرف جمـع کردن همـان چادر! تازه آن را هم چنان
انجام می دادند که هر روز چند بار در میان راه مجبور می شدند توقف کنند
و بار را از نو ببندند. هیچ روزی نتوانستند بیش از نصـف راهی را که دیگران
به عنـوان اسـاس محاسبـه ی سـگ و مقـدار غـذا در نظـر مـی گرفتنـد را
بپیمایند. ناگـزیـر غذای سگشان کم می آمد. اما تازه خودشان هم به این
امر دامن می زدند. سگهایی که جهاز هاضمـه شان به کمبـود غذا عـادت
نـداشـت، تا بتـواننـد حداکثـر استفـاده از مقـدار غـذای داده شـده را کنند،
اشتهای شدیدی داشتنـد. وقتی هم که سگ های فـرسوده ی اسکیمو
دیگـر خوب سورتمـه را نمی کشیـدنـد، هال یقین کـرد که مقـدار غذا کم
است و سهمیه ی غذا را دو برابـر کرد؛ غافـل از اینکه باک و سگهای دیگر
نه غذا که آسایش و استـراحت می خواستنـد. و هر چنـد با سرعـت زیـاد
حرکت نمی کردند، همان وزن زیاد بار نیروی آنها را به شـدت می کاست.
بالاخره نوبت به ریاضت رسید و یک روز هال متوجه شد که نیمی از غذا
تمام شده، حال آنکه آنها فقط ربعی از راه را پیموده اند. این بود که غذای
سگ ها را کاست و تلاش کردند روزانه مسافـت بیشتری جلو برونـد ولی
بار سنگین و بی عرضگـی خودشان مانـع می شد. نمی توانستنـد زودتر
راه بیفتند تا لااقـل زمان بیشتـری از روز را بتواننـد راه برونـد. نه فقط راه و
رسم سگها را نمی دانستند، بلکه خودشان را هم نمی توانستند جمع و
جور کنند!
اولین تلفات مربوط به سگ اسکیمویی بود که داب نام داشت و مدتها
پیش شانـه اش در رفتـه بود و نه استـراحت کرده و نه معالـجه شده بود.
هال او را با تیر تپانچه راحت کرد.بعد نوبت به سگهای غیر اسکیمو رسید.
مثلـی در آن نواحی رایـج بود که یک سگ خارجی با غذایـی که یک سگ
اسکیمو می خورد، از گرسنگی خواهد مرد.سگهای غیر اسکیمو نیز یکی
پس از دیگری مردند و شش سگ دیگر از گروه کاسته شد.
دیگر اثری از نـرمـی و ملاطفـت مـردم جنوب در آن سـه نفـر نمانـده بود.
سفر در نواحی شمالی اکنون دیگر شکوه و لطف خود را از دست داده بود
و برای ایشان به امری تلـخ و سـخت تبدیـل شده بود که از طـاقـت ایشان
خارج بود. مرسده که به حال خود می گریسـت و بیشتر در حال منازعه با
شوهر و برادرش بود، دیگر به حال سگها توجهی نداشت. جر و بـحث تنها
چیزی بود که از اشتغال بدان خسته نمی شدند. تحریک پذیری ایشان که
از بـدبختـی و بی نوایـی شـان نـاشـی می شد، خود سبـب می شـد که
احساس بدبختی و ضعف بیشتری کنند. صبر شگفت انگیز سورتمه کشی
که در مردم سخت کوش و پر تلاش دیـده می شد که با وجود سختـی ها
و ناملایمات همواره شیرین سخن و مهربان باقی می ماندند؛ بهـره ی آنها
نشده بود. خبری از چنان صبری نداشتند.
خشک شـده بـودنـد و درد مـی کشیـدنـد، عضـلات شـان درد می کـرد،
قلب شان درد می کرد؛ و به واسطـه ی همیـن درد کشیـدن زبانشـان تند
شده بود و از اول صبح تا آخر شب، کلمات زننده بر زبان می راندند.
هر وقت مرسده، هال و شارل را به خود وامی گذاشت، آن دو با یکدیگر
بحث می کردند و هر دو هم یقیـن داشتنـد که خود بیش از دیگری و بیش
از سهم خود کار می کنـد! و از بیـان این یقیـن هم فــروگذار نمـی کردنـد.
مرسده هم گاهی طرف شوهرش را می گرفت و گاهی طـرف برادرش را
و این اختلاف و نـزاع تمـام نشدنـی خانـوادگـی ادامـه می یافـت. اختلاف
گاهی بر سر اینکـه کدام یک باید قـدری هیـزم بشکنند شروع می شد و
بلافاصلـه پـای باقـی خانـواده، از پدر و مـادر و عمـو و دایـی و اولاد آنهـا و
مردمی که هزاران کیلومتـر از آنهـا دور بودنـد و حتی بعضـی از آنهـا مـرده
بودند، به میان کشیده می شد!
حادثه ی مهمی که پس از جنگ دوم به وقوع پیوست و از لحاظ فرهنگی
نه تنها در غـرب که در تمـام جهـان حائـز اهمیـت است، ایـجاد سازمان ملل
متحد و نهاد فرهنگی و علمی و تربیتی آن (یونسکو) است.
پرچم سازمان ملل
یکی از آثار پدیـد آمدن این نهـاد، نزدیک شدن بینشهـای تربیتـی ملتها و
اشاعـه ی الگـوهـای آمـوزش و پرورشـی غـرب در جهـان است که البتـه با
واکنـش هایی از سوی کشورهای مختلف به ویژه کشـورهای جهان سوم
همراه بوده و هست.
بـیـداری ملتهـای استعمـار زده و استعـمـار شـده جهـان بـه وسیـلـه ی
غـرب از رویـدادهـای مهـم فـرهنگـی، سیاسـی و اجتماعـی قـرن بیستم
است.
نوجوانان الجزایر در راه آزادی
بـه راه افـتـادن مـوج استقـلال خواهی و ملت گرایی در قاره های دیگر
به ویـژه در قـاره ی آسیـا و آفـریـقـا و ایستـادگـی ملت هـا در برابر نـفـوذ
سیـاسـی و فـرهـنـگی غرب از جمله پدیده هایی است که پس از جنگ
دوم به ظهور پیوسته و به نحو روز افزونی ادامه دارد.
همسایه ی نانجیب شمالی و آزادیخواهان ایران بر سر دار در تبریز 1905
قـرن بیـستـم، قـرن رشد سریع علـوم، به ویژه علـوم تجربی و پیامدهای
فنی آن یا فنـاوری است و آثار آن به صورت اکتشافـات و اختـراعـاتـی نظیـر
کشف اتم و شکافتن آن (1924)، اختراع هواپیمـای جت (1930)، تلویزیـون
(1930) در نیمه ی اول قرن و کشف لیـزر (1857)، سفـر به فضـا (1957) و
ابداع رایانه ها و اینترنت (1943 به بعد) است.
این پیشرفت ها که به برخی اشاره کردیم، اگر بیشتر نباشد،به اندازه ی
همه ی پیشرفت های علمی و فنی بود که عالم بشری طی قرن ها بدان
دست یافته بود.
سفر به اقصای غور!
یک موی ندانست ولی موی شکافت!
برتولد برشت
«حکومت» اعتماد خود را به مردم از دست داده است.
آیا بهتر نیست «مردم» را منحل کنیم تا
حکومت مردم دیگری را انتخاب کند؟!
هنگامـی که بـاک و رفقـایش را به چادر صـاحب جدیـدشـان بردند، باک
وضعی درهم و برهم و خراب دید: نیمـی از چادر فرو افتاده بود، ظرف ها
نشسته مانده بود، همه چیز نامنظم بود، در ضمن باک یک زن را هم دید،
شارل او را مرسده صدا می زد. مرسده زن شارل و خواهر هال بود.
وقتی مشغول جمـع کردن چادر و بستـن سورتمـه شدند باک با دلهـره
ایشان را می پایید.خیلی در کار خود کوشش به خرج می دادند، اما هیچ
روش مـؤثـری نداشتنـد. چادر را چنـان بستنـد که سـه برابر حجمی را که
قـاعدتا" بایست پیـدا می کرد پیـدا کرد. مـرسده که مـدام در دست و پای
شوهر و برادرش می لولید، مدام ایراد می گرفت و دستور می داد.
سه نفـر از چادر مـجاور آمـده و آنهـا را تمـاشـا می کردند، و بـه یکدیگر
چشمـک مـی زدنـد و شکلـک می سـاختنـد. یکی از آنهـا گفت: «همین
طـوری هـم بـارتـون سنـگیـنـه، اگـه جای شمــا بـودم اون چادر را بـا خود
نمی بردم.»
مرسده دست هایش را به علامت وحشت رو به آسمان گرفت و فـریاد
زد: « به حق چیزای نشنیده، آخه بدون چادر چیکار می تونیم بکنیم؟»
آن مرد در جواب گفت: «فصل بهاره و دیگه هوا سرد نمی شه.»
مرسده سرش را تکان داد، و شـارل و هـال آخرین چیزهـا را بر انبوه بار
کوه پیکر افزودند.
یکی از مردها پرسید: «خیال می کنید راه بره؟»
شارل با لحن نسبتا" تندی پرسید: «چرا نره؟» و بعد از او رو برگرداند و
افسارها را به بهترین وجهی که می توانست کشید، اما بسیار بد کشید.
هال تیر راهنمـا را به یک دسـت گرفـت و تازیانـه را با دست دیگر تاب
داد. فریاد زد: «یـالاه! یـالاه!» سگها به طرف بنـدی که به سینـه هایشـان
بسته بود خیز برداشتند، و چند لحظـه سخت کوشیدنـد، و بعد آرام به جا
ماندند. نمی توانستند سورتمه را تکان بدهند.
یکی از آن سه مرد گفت: « اگه می خواهیـد بدونیـد، اینها مثل آب بی
جانند. راستش اینه که جونشون در رفته، باید خستگی در کنند.»
هال از زیر لب بی مویش داد زد: «گور پدر خستگـی!» و باز تازیانه او بر
سگ ها فرود آمد. سگها خود را به جلـو جهانـدنـد، دست و پایشـان را در
برف فشرده فرو کردند، خم شدند و بدنشان به برف نزدیک شد، و هر چه
نیرو داشتند به کار بردنـد. سورتمـه چنـان به جا مانـده بود که گویی لنگـر
کشتی بود. پس از دو بار کوشش بی نتـیـجه، سگ ها نفس زنـان به جا
ایستادند.
یکی از تماشاچیان که برای جلوگیری از مداخله دندان هایش را به هم
می فشرد، اینجا دیگر به حرف آمـد: «زیر سورتمـه یخ زده. تنه تو بنداز رو
تیر راهنما و رو به چپ و راست تکون بده تا یخ بشکنه.»
بار سوم هم کوشش به عمل آمد، اما این بار با توجه به اندرز مرد، هال
یخ زیر سورتمه را شکست. سورتمـه به پیش رانـده شد و باک و رفقایش
با تمام نیرو زیر ضربـات تازیانـه تقـلا می کردند. در حدود صد متر آن طرفتر
جاده پیـچ مـی خورد و با شیب تنـدی به خیابان اصلـی می پیـوست. مرد
کارکشتـه ای می خواسـت که بتوانـد سورتمـه را با بار سنگیـنش راست
نگاه دارد، و البته هال همـچو مردی نبود. همین که پیچ خوردنـد و سرازیـر
شدند، سورتمـه واژگون شد و نیمـی از بار آن از میان تسمـه های بستـه
شده بیرون ریخت. سگها از حرکت باز نایستادند. سورتمه سبـک شده به
پهلو افتاده بود و دنبال سگها کشیـده می شد. سگها از رفتـار زشتی که
در حقشان شده بود و از بار سنگین سورتمـه خشمگین بودنـد. هال فریاد
زد: «هوپ! هوپ!» امـا سگها اعتنـا نکـردند و پای هال سریـد و روی زمین
افتـاد. سورتمـه ی واژگـون شده از روی او گذشـت. سگ ها به سرعت در
خیـابـان پیـش می رفتنـد و در همـان حالی که بـاقـی مانـده ی بارها را در
خیابان می پراکندند، به شادی مردم اسکاگ وی می افزودند.
بالاخره مردم مهربان شهر سگها را گرفتند و اشیا پراکنده را جمع کردند.
در ضمن راهنمایی هم کردند. گفتنـد که اگر آن سه نفر انتظـار دارند که به
داوسن سیتی برسند باید تعداد سگ ها را دو برابر کنند یا بار سورتمه را
نصف کنند. هال و خواهرش و شوهر خواهـرش از سر بی میلی به نصـایح
گوش دادند. چادر زدند و بار را پیاده کردند.
پس از اتمام این کار ، بارشان گرچه نصـف شده بود، باز چیـزی مـوحش
به نظر می رسید. شارل و هال هنگام غروب رفتنـد و شش سگ خارجی
خریدند. این سگها به اضافه ی شش سگ اصلـی و تیک و کونا که آخر از
همه به دسته پیوسته بودند، مجمـوع دستـه را به چهـارده سگ رساند.
سگ های خریداری شده سه تاشان موی کوتاه داشتند و ظاهرا" هیچ
چیز نمی دانستند. باک و رفقـایش با نفرت و تحقیر به آنها نگاه می کردند
و هر چند باک به شتـاب ایشـان را به جای خود نشانـد و کاری را که نباید
بکنند یادشان داد، کاری را که باید بکنند نتوانست یادشان بدهد.
این سگها علاقه ای به سورتمـه کشی نداشتنـد و از رفتـار بدی که در
آن محیط وحشی و خشن با آنها می شد مبهوت و دلشکسته بودند.
تازه آمدگان که نومید و بی حال بودند، دستـه ی قدیـم هم که فرسوده
و خراب بودند؛ و با این وصف وضع مسافران بسیار خراب بود. امـا شارل و
هال بسیار بشّـاش بودند. مغـرور نیز بودند. کارشان را به تصور خود بسیار
خوب بسیار باشکوه انجام می دادند. چهارده سگ داشتند. سورتمه های
بسیار ی را دیده بودند که به طرف داوسن می رفتند و یا از آنجا می آمدند
ولی هیچ کدام چهارده سگ نداشتند. دلیلش هم آن بود که یک سورتمـه
نمی توانست در آن راه دراز غذای چهارده سگ را حمل کند. اما آن دو مرد
این را نمی دانستنـد. روی کاغـذ حساب کرده بودنـد که این قـدر برای یک
سگ، این عده سگ، چند روز، و بس!
قرن بیستم
حیات اقتصادی، سیـاسی و فرهنگی در غرب در این دوره ویژگی هایی
دارد که آن را از سـده ی 19 متمـایز می سازد.
بریتانیای کبیر!
کشورهای بـزرگ غربی، با سرعت بی سابقـه ای در راه صنـعتـی شدن
و عـواقـب آن مانند رقـابت برای به دسـت آوردن مـواد اولـیـه و بـازار فـروش
کالاهـای تولیـدی و استعـمـار کشورهـای عـقـب مـانـده و استـقـرار نظـام
سرمایه داری پیش می روند
فرانسه و مستعمراتش
و این وضع سرانـجام به دو جنگ جهانی در فاصلـه ی نزدیک به 20 سال
می انجامد.
حاتم بخشی زرمداران!
بر اثر جنـگ اول، غـرب به دو قطـب سـرمـایـه داری و سوسیـالیـسم، با
دو جهان بینـی تا حد زیادی متضاد تقسیم می شود.
سکاندار بی سکان!
این جنگ پیامدهای فـراوان دیگری نیز دارد که از لحاظ سیاسی و فکری
می توان به ظهور فلسفه های جمع گرای افـراطی و نظام های سیاسی
تک حزبی مثل فـاشیسم در ایتالیـا و نـازیسم در آلمان اشاره کرد.
دارندگان ژن های برتر!
جنـگ دوم جهانـی نیز که بر اثر تضادهای میان این نظـامهـای اقتصـادی
و سیـاسی به وقوع پیوست و به شکست آلمان و متحدانش منتهی شد
دارای نتایج و پیامدهای مهـم سیاسـی و فـرهنـگی فراوانـی است که نه
تنها جوامع غربی را به دوره ی جدیدی وارد می کند؛ بلکه وضـع اقتصادی،
سیـاسی و فرهنـگی جهـان را دگرگون می کند.
رهبران دیوانه و احمق در دنیا کم نبوده و نیستند!
در این دوره و تـا فـروپـاشـی «اتـحاد جمـاهیــر شـوروی» در 1980 غرب
گرفتار جنگ سرد میان دو اردوی سرمایه داری و کمونیسم است.
سقوط داس و چکش؛ پایان کمونیست ها
پیام تاریخ به دیکتاتورهای جهان!
سی روز پس از حرکت از داوسن، گروه پستی که باک و رفقایش آن را
می کشیدند به اسکاگ وی رسید. وضـع بدی داشتند، بیـرون و درونشان
خراب بود. باک بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود. باقـی سگ های دسته،
با این که سگهای سبکتری بودند، نسبـت به باک حتی لاغرتـر هم بودند.
پایشـان کوفتـه و ناسـور شده بود و هیچ قدرت جهش و تقلایی در ایشان
نمانده بود. البته این وضعیـت هیچ درد و علتی به جز آن که بسیار خسته
بودنـد نـداشت؛ و این آن خستگـی شدیـد که ناشـی از کـوشش و تقلّای
مختصر و شدید باشد نبود بلکه خستگی شدیدی بود که زاییده ی ماه ها
جان کندن و مشقّت مداوم است. دیگر قوت تجدید حالی باقی نمانده بود.
نیروی ذخیـره ای نداشتنـد که به کمک بخواننـد. در مدتی کمتر از پنـج ماه
مسافتی معادل 4 هزار کیلومتر را پیموده بودند، که در خلال 2900 کیلومتر
آخر آن فقـط پنـج روز استـراحت کرده بودند و به همین خاطـر وقتـی که به
اسکاگ وی رسیدند معلـوم بود که دیگر قدم از قدم نمی توانستند بردارند.
سگ ها و رانندگان انتظار داشتند که دستکم ده روزی را استراحت کنند
ولی تعداد آنهایی که به خاطر تب طلا به کلوندایک آمـده بودنـد، آنقـدر زیاد
بود که نـامـه های جمـع شـده مثل تـپـه ای بـزرگ شـده بـود؛ و در ضـمـن
دستـور اداری نیـز رسیـده بود که سگ ها را با سگ های تازه نـفس که از
«خلیج هودسن» آمده بودند، عوض کنند.
به این ترتیب با فروش آنها می توانستند به فوریت از شر سگهای از کار
افتاده خلاص شـده و دوباره به راه بزننـد! وقتـی که سه روز از رسیدن آنها
گذشتـه بـود، تـازه تـازه باک و رفقـایش می فهمیدنـد که چه قـدر فرسوده
شده انـد. ولی استـراحت زیـاد به درازا نکشید؛ در صبـح روز چهـارم دو نفر
از مردمی که از جنوب آمده بودند ایشان را به انضمـام یراق و افسـار و مال
بند به ثَمَن بَخس خریدند.
آن دو مـرد یکدیگر را «شـارل» و «هـال» صـدا می کردنـد. شـارل مـردی
میـان سـال و گندمگـون بود و هـال هم جوانی نـوزده بیست ساله به نظـر
مـی رسیـد که یـک تپـانـچه و یک کارد شکـاری به کمـر خود بستـه بـود و
فشنگ هـای زیـادی نیز به کمـر خود داشـت. جای هیـچ یک از آن دو در آن
محیط نبود، و اینکه چرا افرادی مـانند آنها خود را به آن حدود می انداختند،
قابل فهم نبود.
باک گفت و گوی مربـوط به چانـه زدن را شنیـد، پول را هم که یکی از آن
دو به کارگزار دولت داد دید، و دانست که اسکاتلندی دورگـه نیز مثل پره آو
و فرانسواز و آنها که پیش از این رفته بودند، از زندگی او بیرون می رود.
در آن زمین که نسیمـی وزد ز طُـرّه ی دوست
چه جای دم زدن نــافـــه هـای تــاتــاری است
فـلـسفـه ی دیـگـری که در واکنـش به انـدیشـه هـای فلسفی رایج به
ویژه واقعگـرایی و معنـی گرایی هگل به وجود می آیـد، هستی گرایی یا
اگزیستانس است.
نیچه
اگرچه طلیعه ی فلسفه ی هستی گرایی یا اگزیستانسیالیزم در قرن
نوزدهم در افکار «نیچه» و «کی یِر که گارد» ظاهر می شود؛ اما مـرحلـه
مهم رشد آن در نیمه ی اول سده ی 20 ، به ویژه میان دو جنگ جهانی
(1918 تا 1940 ) است.
کی یر که گارد
این فلسفه خود نیز در فلسفـه تعلیـم و تربیـت غرب در قـرن بعد تـأثیر
داشتـه است.
چارلز ساندرز پیرس
فلسفـه ی دیگری که به ویـژه در نیمـه ی دوم قـرن 19 پدیـد می آیـد،
فلسفه ی «عملـگرایـی» یا پراگماتیسم است که نخستین پیشـروان آن
«سانـدرز پیرس» و «ویلیام جیمز» آمریکایی هستند.
ویلیام جیمز
جان دیویی نیز که از صاحب نظران با نفوذ تعلیـم و تربیت است هر چند
مـایل نیست که او را پـراگمـاتیست بنامند، از پیشـروان فلسفه ای است
که رنگ پراگماتیستی دارد.
جان دیویی
«جورج هربرت مید» نیز دارای چنین مشـربی است.
جورج هربرت مید
![]() |