متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 
 

   وقتـی شش سالـم بـود کتـابی خوانـدم در بـاره ی جنگل هـای بکر و

دست نخورده که در آن تصـاویری از مارهای بوآ بود و نوشتـه بود که این

مارها شکار خود را هر چند درشـت و قـوی جثـه، درستـه مـی خورند و

بعد شش ماه همـان جا دراز می کشنـد تا بتـواننـد آن را هضـم کنند.

 

 

   از خوانـدن این مطلـب و تجسـم مـار بوآیـی که مثـلا" فیلـی را خورده، 

خیلـی ذوق زده شـدم؛ ایـن بـود که مـدادی بـرداشتـم و آن را نقـاشـی

کردم، ولی وقتی آن را بـه بزرگترها نشان دادم، آنها بـر خلاف انتظـار نه

تنهـا نتـرسیـدنـد، بلکه با تعـجب پـرسیـدنـد که مگـر «کلاه» تـرس دارد!

 

 

    بعـد مجبـور شدم که نقـاشی را طـوری بکشـم که داخل شکم مـار

بـوآ هم دیـده شـود تا دیگـر بزرگتـرهـا آن را با کلاه اشتبـاه نگیرنـد، امـا

این بـار گفتنـد: به جای این کارها بنشین تاریخ و جغرافی و ریاضـی ات

را بـخوان.

 

 

   من هـم که از اینـکه همیـشـه هـمـه چیـز را بایـد بـرایشـان تـوضیـح

بدهـم خستـه شـده بـودم، رفتـم و برای خودم سرگرمـی دیگـری پیـدا 

کردم و خلبـان شدم.

 

 

   از شمـا چه پنهـان تا حالا هـم به بیشتـر جاهـای دنیـا پـرواز کرده ام

و راستی راستی هـم جغـرافـی به دردم خورده و اگر مثـلا"در دل شب

گم شوی، با آن می توانی راهت را بیـابی و خیلی به دردت می خورد!

 

 

   به خاطر شغلم با آدمهای بزرگ زیادی سر و کار داشته ام، ولی هنوز

هم نـظـرم نسبـت به آنهــا تغییــر نکـرده است و عـقـیـده ی بـهتـری در

باره شان به دست نیاورده ام.

 

 

   با این وجود هر وقت یکی شان را دیده ام که یک خرده روشن بین به

نظـرم مـی آیـد، نقـاشـی مـار بـوآ را به او نشـان می دهـم تا ببینم چه 

می گـویـد و چه کـاره اسـت ولی اگر بگویـد آن یک کلاه است، مـن هم

دیگر نه از مـارهای بوآ به او چیزی می گویم،نه از جنگل هـای بـکـر و نه

از ستــاره هـا؛ و خودم را تـا حد آنهـا پـایـیـن مـی آورم و از پـول و ورزش

و سیـاسـت با آنهـا حرف مـی زنـم و آنهـا نیـز از اینکـه با چنیـن شـخص

معقـول و حسـابـی دمـخور و هـم صـحبـت شـده انـد، خیلـی مـشعـوف

می شوند.

 


برچسب‌ها: آنتوان دو سنت اگزوپری, داستان, شازده کوچولو
 |+| نوشته شده در  سه شنبه پنجم تیر ۱۳۹۷ساعت 0:31  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب جدیدتر
  بالا