متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
جنـگل ها از پـلنـگی که در قـفـس زندانـی بـود، دور
شدند. پلنگ نمی توانست یاد جنگلها را فرامـوش کند.
خشمگین به مردانی که دور قفس را گرفته بودند،نگاه
می کرد.چشمهای مردان با کنجکاوی، و بدون ترس به
پلنـگ خیـره شده بود. یکی از آنها با صـدای آرام، تیز و
آمرانه حرف می زد: «شما اگر می خواهیـد شغـل مرا
که رام کردن حیوانات وحشی برای سیرک است،خوب
یاد بگیریـد بایـد فـرامـوش نکنیـد که در هر لحظـه شما
اولیـن هـدف برای مـعـده ی دشـمـن هستـیـد. آن گاه
خواهیـد دیـد که ایـن شغـل در عـیـن حال هـم سـخت
اسـت و هم آسـان. الآن به این پـلنـگ نـگاه کنیـد، یک
پلنـگ درنـده ی متکبـر است. به آزادگـی اش می نازد،
به قدرت حملـه اش افتـخار می کند. اما دیـری نخواهد
گذشت که تغییر می کند و همچون بچه ای آرام و نرم
و لـطیـف و سـر به زیـر خواهـد شـد. مـراقـب باشیـد و
ببینید چه مـاجرایی بیـن کسـی که غـذا دارد و کسی
که غـذا نـدارد، پیش می آید و درس بگیـریـد.»
آنها به آقای رامی قـول دادند که شـاگردان وفـاداری
بـرای شـغـل رام کـردن حیــوانـات وحشـی در سـیـرک
باشنـد. آقـای رامـی شـادمانـه لبـخنـد زد و بـا تمسخر
از پلنـگ پرسیـد: خوب، حال مهـمـان عـزیـزمـان چطـور
است؟!
پلنگ گفت:« یک چیزی بیار بـخورم، الان وقت غذای
من است!»
آقای رامی با تعجب ساختگی گفت:« به من دستور
مـی دهـی؟ بایـد بدانـی که تـو زنـدانـی مـن هستـی،
خیلـی مـضـحکـی،تنـهـا کـسـی که در ایـنـجا دسـتــور
می دهد من هستم!»
پلنگ گفت:«پلنگها از هیچ کس دستور نمی گیرند!»
آقـای رامـی گفت:« امـا تـو دیگـر پلنـگ نیستـی، در
جنگلها پلنگ بودی. اما از وقتی که به قفـس آمده ای،
فقـط نـوکری هستـی که دستورهـا را اجرا می کنی و
هر چه من می خواهم انجام می دهی. فهمیدی؟»
پلنـگ بی بـاکانـه گفت: «مـن هـرگـز نـوکــر کـسـی
نمی شوم!»
آقای رامی گفت:« تو مجبـوری از مـن اطـاعت کنی؛
چون این من هستـم که آرزوی غذا خوردن تو را برآورده
می کنم.»
پلنگ گفت:«پس غذایت را هم نمی خواهم.»
آقای رامی گـفـت:«هـر طـور کـه دلـت مـی خواهـد.
گرسنه بمان. مجبور نیستی کاری را که دوست نداری
انجام بدهی!»
و در ادامـه ی حرفهـا رو به شـاگردانش کـرد و گفت:
«حالا خواهیـد دید که این کلّـه ی سـرکش نمی تـواند
پاسخگوی معده ی خالـی باشد.»
پلنگ گرسنه شد. با تلخی زیاد به یاد روزهایی افتاد
که مثل باد بی هیچ قید و بندی طعمه هایش را شکار
می کرد.
در روز دوم آقای رامی و شاگردانـش دور قفس پلنگ
جمـع شـدنـد. آقـای رامـی از پـلنـگ پـرسیـد: گـرسنـه
نیستی؟! مطمئنا" گرسنه ای. می دانی که گرسنگی
عـذاب آور و کشنـده است. اعتـراف کن که گرسنـه ای
تا هر چقـدر که دوست داری، گوشت به دست آوری.
پلنگ همچنـان خامـوش بود. آقای رامی به او گفـت:
هر کاری که به تو می گویـم، انجام بده. حمـاقـت نکن.
اعتراف کن گرسنه ای تا فـورا" سیـر شوی!
پلنگ گفت: «من گرسنه ام.»
آقای رامی خندید و به شاگردانش گفت: «آهـا، حالا
درست شد. اینجا همـان دامی است که افتـادن همان
و نجات پیدا نـکردن همـان!»
آقای رامی دستـوری داد و بلافـاصلـه پـلنـگ گوشت
زیادی نصیبش شد.
در روز سوم آقای رامـی به پلنـگ گفـت:«اگر امـروز
غذا می خواهی باید هر چه می گویم عمل کنی.»
پلنگ گفت:«هرگز مطیع تو نمی شوم!»
آقای رامی گفت:«دست پاچه نشو.خواسته ی من
بسیار ساده است. تو الآن توی قفـس دور می زنی و
هر وقت من گفتم بایست، باید بایستی.»
پلنگ پیش خود گفت:« این که درخواست پیـش پـا
افتاده ای است. درست نیست با لجبـازی، گرسنگی
بکشم.»
پلنـگ مشغول دور زدن شد و کمی بعد آقای رامی
با لحن خشنی دستور داد: «بایست!»
پلنگ در جا خشکش زد. آقای رامی با آسـودگی و
رامش گفت:«آفرین!»
پـلنـگ خوشحال شد. جیـره اش را گرفـت و با ولـع
مشغول تناول آن مائده ی زمینی شد!
و آقای رامی در حال دور شدن از قفس به شاگردان
خود گفت:«چند روز دیگر پلنـگ ما به یک پلنگ کاغذی
تبدیل خواهد شد!»
در روز چهـارم پلنـگ با دیدن آقای رامی گفت:«من
گرسنه ام، از من بخواه تا بایستم!»
آقای رامی به شاگردانش گفت:«آها، از حالا به بعد
دستـورات مـرا دوست هم خواهد داشت!» سپس رو
به پلنـگ کرد و گفت:«تا وقتـی مثل گربه هـا میـومیـو
نکنی از غذا خبری نیست!»
پلنگ خشمـش را پنهـان کرده، با خود گفت:«عیبی
ندارد بابا، اگر صدای گربه درآورم، سرگرم می شوم.»
بعد صدای گربه را تقلید کرد اما آقای رامی اخم کرد و
با ناراحتـی گفت:«این دیگـر چه صـدایـی است، تو به
عـربـده و نعـره می گویی میومیو؟!»
پلنگ دوباره صدای گربـه را تقلیـد کرد ولی «رامی»
همـچنـان اخمـو و عـبـوس نظـاره می کـرد. سپـس با
خونسردی گفت:«ساکـت! ساکـت! خوشمـان نیـامد،
امروز فرصت داری صدای گربه ها را خوب تمریـن کنی
و یاد بگیری فردا امتحانت می کنم.اگر قبول شدی که
غذا می خوری والا دیگر از غذا خبری نیست!»
آقای رامی از کنار قفس دور شد. آهستـه و آرام راه
می رفـت و شاگردانش پـچ پـچ کنان و خندان به دنبال
او روانه شدند.
پلنـگ جنگلها را با عـجز و لابـه صـدا کرد امـا جنگلها
خیلی دور بودند.
در روز پـنـجم آقای رامـی به پـلنـگ گفت:«اگـر مثـل
گربه ها خوب میـومیـو کنـی، یک تکـه ی بزرگ گوشت
نصیبت می شود.»
پلنگ مثل گربه میومیو کرد.آقای رامی برایش دست
زد و با خوشحالی گفت:« انصافـا" که تو پلنـگ بـزرگی
هستـی، تو شریـف و موقـع شنـاس هستی، تو پلنگ
فرهیختـه و فهیمـی هستـی!» و بعد یک تکه ی بزرگ
گوشت تازه برای پلنگ پرت کرد.
در روز شـشم، رامی هنـوز به قفس پلنـگ نرسیـده
بود که پلنگ شروع به خوش رقصی و میومیو کرد. اما
آقای رامی را تـرشـرو و دُژَم دید. پلنگ گفت:«ببین من
چقدر خوب میـومیـو می کنم!» ولی رامی بی اعتنا به
چاپلوسی های پلنگ گفت:«باید مثل خر عرعر کنی!»
پلنـگ با ناراحتـی گفت:« ای بابا مـن پلنگی هستم
که حیوانات جنگل از صدایش مثل بیـد می لرزنـد. حالا
بیایم و عرعر کنم؟اگر بمیرم هم این کار را نمی کنم!»
آقای رامی بی آنکه چیزی بگوید،به سرعت از قفس
دور شد.
در روز هفتم آقای رامی به طـرف قفـس آمد. خندان
و آرام بود. رو به پلنـگ گفت:«ببینـم دلـت نمی خواهد
چیزی بخوری؟!»
پلنگ گفت:«چرا می خواهم!»
آقای رامـی گفت:«گوشـتـی که مـی خواهـم به تو
هدیه بدهم بسیـار ارزشمنـد است. مثل خر عرعر کن
تا به غذا برسی!»
پلنگ کوشید تا جنگلها را به یاد آورد، ولی چیـزی را
به خاطـر نمـی آورد! بعد شـروع کرد با چشــم بستـه
عرعر کردن. رامی گفـت:«اصـلا" عرعرت خوب نیست،
اما با این حال دلـم برایـت می سـوزد و می گویـم یک
تکه گوشت به تو بدهند.»
در روز هشتـم، آقای رامی رو کرد به پلنـگ و گفت:
«به صحبت های مـن گوش بده و وقتی سخنرانی ام
تمام شد، تو با تعجب دست بزن!»
پلنگ گفت:«باشد دست می زنم.»
آقای رامـی شـروع بـه سخنـرانـی کرد: «ای مـلـت
فهیـم! بدانید که ما همیشـه پیروزیـم و دشمـن زبـون
نمی تـوانـد خدشـه ای به وحدت پـولادیـن شما ملـت
رشیـد وارد کنـد. مـا نـظـام سلطـه را مثل بادنـجان له
می کنیم.مردم با بصیرت! مقاومت کنید و به زراندوزان
بیـن المللـی سـواری ندهیـد، آنهـا می خواهنـد عـزت
شمـا را پـایمـال کنند، حال آنکـه مـا روح شمـا را بلنـد
کردیم ...»
پلنگ گفت:«مـرا ببخشیـد. من یک نادان بیسوادم.
حرفهای شما جالب به نظر می رسد، امـا من چیزی
از آن سر در نیاوردم. با این همه طوری دست خواهم
زد که شما بسیـار خوشتـان بیاید.» و بعد شروع کرد
به دست زدن.
آقای رامی که این حرف پلنـگ بسیـار به او برخورده
بود، گفت:«میدانـی چیـه؟ من از نفـاق و دورویی بدم
می آیـد. از آدمهـای منـافـق بسیـار بیــزارم. به خاطــر
همیـن مـسئـلـه، از امــروز جریـمـه مـی شـوی و غذا
نمی خوری!»
در روز نهـم آقای رامی با یک بغـل علـف آمد و آن را
جلوی پلنگ ریخت و گفت:«بـخور!»
پلنگ گفت:« این چیه؟ من از گوشتـخوارانـم!»
رامی گفت:«این حرفهـا را بـگـذار کنـار، از امــروز به
بعد فقط علـف می خوری!»
آقای رامـی رفـت. کمی که گذشـت، پلنـگ سـخت
گرسنــه شـد. سعـی کـرد کمـی علـف بـخورد امـا به
شدت بـدش آمـد و از آن دور شـد. مـدتـی بعد دوبـاره
به سـراغ آن آمـد و کـم کـم شـروع کرد به مــزه مــزه
کردن علف ها.
از روز دهـم به بـعـد پلنـگ دیگـر نـه بـه جنـگل فـکـر
می کرد و نه دیگر به آزادگـی اش و قـدرت حملـه اش
می نازیـد. همین که علفـی نشـخوار می کرد و به او
دشمن شنـاس و با بصیـرت می گفتنـد، دلش راضـی
بود!
در روزگاری که همه به دنبال چشم زیبا هستند،
تو به فکر نگاه زیبا باش!
دکتر علی شریعتی
پسر خوبـم! می دونـم که تو هـم یه روزی عاشـق می شی. میـای
وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی می گی که دوستـش داری
... این لحظه اصلا" عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق ...!
که تو حاصل عشقی.
پسرم ...!
مامانت برای تو حرفهایی داره، حرفهایی که به درد روزهای عاشقیت
می خوره...
عزیـز دلـم! یک وقـت هایـی زن، بی حوصلـه و اخمـوست. روزهـایـی
می رسه که بهـونـه می گیـره. بدقلقـی می کنـه و حتـی اسمتـو صدا
می کنه و تو به جای جانـم همیشگـی مـی گی: "بلـه" و اون می زنه
زیر گریه ...
زنها موجودات عجیبی هستند پسرم... موجوداتـی که می تونی با
محبت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درشون بیاری ...
باید برای این جور وقت ها آمـاده باشی. باید یاد بگیری که نازش رو
بکشی ...
عزیزم! پسر مغرور و دوست داشتنی من!
ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه، اما باید یاد بگیری...
زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایـی هستن که نازشون خریـدار
داره ...
می دونی؟ این ویژگی زنـه، گاهی غصه هـاش مجبـورش می کنن
به گریه ...! خیلی پاپی دلیل گریه ش نشو ... همیشـه نیازی نیست
دنبال دلیل و چرا باشی تا بخوای راه حل نشـون بدی ... گاهی فقـط
باید بشنویش. بذاری تو بغلت گریه کنـه و بعد فقط دستش رو بگیری
و ببریش بیرون و یه هدیـه ی کوچولـو براش بگیـری و بگی چه چقدر
خوشگله!. ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی...
یاد بگیر که با مردونگیت غصـه هاشـو آب کنـی نه که از غصه آبش
کنی ...
اگر هم پای فاصلـه در میـونـه کافی است که نـازش کنی ... بهش
زنـگ بـزنـی و باهـاش حرف بـزنـی ... اگر بازم گریـه کرد و آروم نشد،
دلسـرد نشـو. بـاز هم صـداش کن! عاشقـانـه صـداش کن، حتی اگر
واقعا" خستـه ای! بهت قـول مـی دم درست اون لحظـه ای که داری
فکر می کنی این صدا کردنا فـایده ای نداره و نمی خواد حرف بزنه و
می خواد تنها باشه؛ برمی گرده طرفـت و توی آغوشـت خودشو رها
می کنه و ...
زن هیچ وقت این لحظـه هـا رو که پاش وایسـادی، فـرامـوش
نمی کنه و همه انرژی که براش گذاشتی رو بهت برمی گردونه.
پسرم! این روزها که می نویسم هنـوز دخترکی هستـم پر از آرزو،
دخترکی که روزی زن می شود ... مادر می شود!
مادر تو
دو راهب در موقع گذشتن از قسمت کم عمق رودخانه،متوجه ی دختر
جوانی شدند که لباس پر زرق و برقی بر تن داشت و نمی خواست کـه
لبـاسش در حین عبور از آب خیس شود.
یکی از دو راهب بی هیچ مقدمه ای او را بر کول خود گرفت و آن طرف
آب او را روی زمین خشک گذاشت.
بعد از این مـاجرا راهب هـا باز به راه خود ادامـه دادنـد. ساعتـی بعد
راهب دیگر بـه سخن آمـد و گفت: «شکی نیست که لمس کردن زنان
کار درستی نیست و این کار بر خلاف احکام رهبانیت است. تو چگونه
بـه خود جرئت دادی که چنین کاری کنی؟»
راهبی که دخترک را بر دوش خود گرفته بـود، لحظاتـی بدون این که
سخنی بـه دوستش بگوید بـه راه خود ادامه داد و سرانجام گفت:
«من یک ساعت قبـل او را از کولـم به زمیـن گذاشتـم، تـو چرا هنوز
داری حملش می کنی؟!»
رهبانیت : ترک دنیا و گوشه گیری برای نزدیک شدن به خدا
جرئت : در زبـان عربی بـه صورت «جرأت» نوشتـه می شود، لیـکن بـر اساس
قواعد فرهنگستان زبان فارسی به صورتی که در متن آمده، نوشته می شود.
دشمنانش، در سکوتی ریشخندآمیز،
راه را وا کردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردنبندها در مشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا می رفت
وز پی او،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد.
بست یکدم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانیها.
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.
شامگاهان، راه جویانی که
می جستند آرش را به روی قلّه ها، پی گیر،
بازگردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
بدیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.
آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد.
ماهتاب،
بی نصیب از شبرویهایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.
با دهان سنگهای کوه، آرش می دهد پاسخ،
می کُندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.
در برون کلبه می بارد،
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش،
دره ها دلتنگ،
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پُرسوز...
سروده ی سیاوش کسرایی
ارگ بلقیس اسفراین در خراسان شمالی، دومین بنای گلی ایران پس
از ارگ بـم است که بر اساس اصول معمـاری ساسانـی ساخته شده
و خشت و گل مهم ترین مصـالح به کار رفته در آن است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم،گه پیش می راند.
پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
بسوی قله ها دستان ز هم بگشاد:
«بر آ،ای آفتاب، ای توشه ی امید!
بر آ، ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب
بر آ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم،
به موج روشنایی شستشو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما،ای قله های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خود می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگهدارید،
بسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام،
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گامهای استواری را
که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند؟
اقبال لاهوری
مناظره ی قطره و دریا
یکی قطره ی باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست، من کیستم؟
گر او هست، حقّا که من نیستم!
ولیکن ز دریا برآمد خروش
ز شرمِ تُنک مایگی رو مپوش
تماشای شام و سحر دیده ای
چمن دیده ای، دشت و در دیده ای
به برگِ گیاهی به دوش سحاب
درخشیــدی از پــرتــو آفتـاب
گـهـی هــمــدمِ تــشـنــه کـامـان راغ
گـهــی مــحرمِ سـیــنــه چاکــانِ بــاغ
گـهـی خفـتـه در تـاک و طـاقـت گـداز
گهی خفته در خاک و بی سوز و ساز
زِ موجِ سبک سیرِ من زاده ای
زِ من زاده ای، در من افتاده ای
بیـاسـای در خلــوتِ سیــنــه ام
چو جوهر درخش اندر آیینه ام
گهر شو در آغـوشِ قُـلـزم بـزی
فـروزان تـر از مـاه و اَنـجُم بـزی
قُلزُم : رود بزرگ، دریا
درین پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امید مردمی خاموش همپشتم.
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر.
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.
پس آنگه سر بسوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
«درود ای واپسین صبح،ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند.
زمین می داند این را،آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من،نه افسونی؛
نه ترسی در سرم،نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یکدم شد به لب خاموش
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.
«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره،می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده ی خونبار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند،راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را.
و بازش باز می گیرد.
دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است.
ولی آندم که ز اندوهان روان زندگی تار است؛
ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته ی آزادگی این است.»
به جای «مرد یخی» در نمایشنامه ای بازی کردم به نام « یک پرچم
برافراشتـه می شود» که برادرِ استـلا، لوتر، آن را کارگردانـی می کرد.
نمایشنامـه ای قـوی و مـحکم بود با موسیقی کورت ویل، که اصولا" با
هدف دفاع از به وجود آمـدن اسراییل نوشتـه شده بود و غیـرمستقیم
انگلیسی ها را مـحکوم مـی کرد که از آمدن پناهنده های یهودی اروپا
به مـستعمـره ی خود، فلسطیـن، جلـوگیـری مـی کنـنـد. در آن زمـان،
سپتامبر 1946، سازمان یهودیـان نیویـورک و دیگر یهودیـان در سرتاسر
دنیا روی آینده ی فلسطین و صهیونیسم متمرکز شده بودند. انگیزه ی
من بـرای بـازی در آن نمـایش، آگاه شـدن از واقعیـت کشتار یهودیان و
همـدردی با آدلرها و یهودیان دیگری بود که دوستـان من شـده بودنـد.
به علاوه، معلم ها و کسان دیگری هم به من گفته بودند که آرزویشان
داشتن کشوری یهودی نشین است. این تلقین ها باعث شده بود که
عمق قضایا را درک نکنم که چگونه انسانهایی می توانند برای رسیدن
به اهـداف خود، انسان هـای دیگر را از سرزمـینـشان بیـرون کنند. این
غفلـت سبب شد یک عمـر با علاقـه در باره ی رفتـارهای شیطـانی و
سنگدلانه ی انسانها کنجکاو شوم. همه ی عوامل اجرایی «یک پرچم
بـرافراشتـه می شود» یهـودی بودند، غیر از من. مونی بازی درخشان
و حیـرت آوری ارائـه داد. من روی صحنـه با او بودم و او هیـجان زده ام
می کرد. اجرایش جادویی بود و عمیقا" روی من تأثیر می گذاشت.
من نقش یک آشوبگـر یهـودی به نام «دیوید» را بازی می کردم که
می خواست هر طور شده به فلسطیـن برود و یک مرد زخمی و رو به
مـرگ را ببینـد؛ مـردی مثل یکـی از انبیـا که نقـش او را پل مونی بازی
می کرد. دیوید سعی می کند که او را از مرگ نـجات دهد اما چون آن
مرد می میرد، با یک پرچم یهودی او را می پوشاند.
امپراتوری عثمانی که از هم پاشیده شد،فلسطین به استعمار انگلستان درآمد!
در پرده ی سوم نمایش، بعد از این که پرده بالا می رفت، من رو به
تماشاگران می پرسیدم: «تو کجایی؟»، مکث می کردم و می گفتم:
«یهودیان کجاییـد؟» برای بار سـوم مکث طولانی تری می کردم و بعد
ناله کنان و با آخرین قدرتی که داشتم فریاد می زدم:«کجایید یهودیان؟
وقتی که شـش میـلیـون یهـودی در کـوره های آدم سـوزی خاکـستـر
شدند، شماها کجا بودید؟!» این صحنـه معمـولا" باعث تحریک و سر
و صدای تماشاگرانی می شد که اکثرا" یهودی بودند. در اجراهایی از
نمایش، دختران یهـودی از جایشان بلنـد شـده و جیـغ می کشیدند و
گریه می کردند. یک بار وقتی پرسیدم: «کجا بودید وقتی آن ...»، یک
زن به قدری خشمگین شد که برخاست و بلافاصله او هم سر من داد
زد: «تو کجا بودی؟»
اورشلیم یا بیت المقدس از فراز کوه صیون اینچنین دیده می شد.
در آن زمان، من هم مثل دیگـران - یهودی و غیر یهودی - خشمگین
بودم که چرا بریتانیـا مانـع می شود که کشتـی ها، نـجات یافتـگان از
اردوگاه های آدم سوزی را به سرزمیـن تازه ای منتقـل کنند. مردمانی
که مواد غذایی اندکـی در اختیار داشتنـد و چیـزی به جز امیدی اندک
نداشتند. اینها شامـل زنـان و کودکانـی بـودنـد که هنـوز از تـیفـوس و
خونریزی های داخلـی رنـج مـی بردنـد. مـردمـی که از بـرگن بلـسـن،
داخائــو و آشـویتـس جان سـالـم بـدر بـرده بودنـد، در دریاهـای آزاد به
وسیله ی کشتی های جنگی انگلستـان جلوشان گرفتـه مـی شد و
به قبـرس پشت سیمهـای خاردار فرستـاده می شدنـد.
کوه صیون یا صهیون
من آن موقع نمی دانستم که تـروریست های یهـودی دارنـد به طرز
وحشیانه ای عربهـا را در فلسطیـن می کشند و از آنهـا آوارگانـی تازه
می سازند که باید از سرزمین خود بیرون رانده شوند، و نمی فهمیدم
که انگلیسی ها چرا می خواهند مقاومت میلیونها مردمی را بشکنند
که در آن سرزمین به قدمت کتاب مقدس یهودیـان سابقـه ی سکونت
داشتند!
تئاتـر و آشنایـی مـن با «آدلـرها» باعث شـده بود که به یک حامـی
متعصب اسراییل تبدیل بشوم و بعد هم به نوعی یکی از مبلغـان آنها
شوم.
آن موقع در نامه ای به پدر و مادرم نوشتم که من عضو یک سازمان
سیاسی شده ام به نام «انجمـن آمریکایی طرفدار فلسطین آزاد»؛ و
در داخل کشور سفر می کنـم و برای هواخواهـان سخنرانی می کنم
و مردم را ترغیب می کنم تا برای نجات یهودیان پول بدهند.
بن گوریون در حال سخنرانی در سایه ی شمایل هرتصل
بعد از اینکـه بـرای جمـع آوری اعـانـه و پول از مـردم داوطلـب شدم،
دریافتـم که در میـان جامـعـه ی یهـودیـان آمـریکایـی در مـورد نـحوه ی
مبارزات یهودیان برای تشکیل یک سرزمین یهودی تفرقه وجود دارد:
بعضی از آنها از «بن گوریون» طرفداری می کردند، کسی که، ضمن
موافقت ظاهـری با انگلستـان در مـورد نگاه داشتـن آوارگان یهـودی در
قبـرس و سایـر نقـاط، آنهـا را به صـورت قـاچاق با قـایـق به فـلسطیـن
می آورد.
گروه دیگر صبـر و طـاقـت کمتـری داشتنـد و از گـروه های زیـرزمینی
یهودی حمایـت می کردنـد که معتقـد بودند برای از بین بردن مقـاومت
انگلستـان عملیـات تروریستـی و نظامـی ضـروری است تا به تأسیس
کشور اسراییل منجر شود.
در آن زمان من هم مثل خیلـی از دوستـان یهودیـم از این گروه های
زیـرزمینـی طرفـداری می کردم. تمـاشـای فیلم هایی که در زمان آزاد
سازی اردوگاه های مرگ تهیه شده بود، به شدت در من تأثیـر داشت
و فکر می کردم برای یهودیانی که آن قدر زجر کشیده اند باید هر کاری
که می توان انجام داد تا جای امنی برای زندگی پیدا کنند و آن قدر در
این جهـان زجر نکـشنـد. تا آنـجا که در تـوان داشتـم از لـحاظ مـالـی به
سازمانهای یهودی کمک می کردم. بعد هم جزء گروه بیست و دو نفره
شدم که می بایست با سفر به سرتـاسر آمـریکا از مردم برای یهودیان
پول جمع کنند. ما در مـدارس یهودیان ، و سایر مراکز تجمـع آنها، از این
که یهودیان اروپایی چگونـه از اردوگاه هـای قتل عام هیتلـر جان سالـم
بدر برده بودند و این که حالا دوباره آنها را در زندانهای دیگری به مـراتب
غیر انسانی تر و بدتر از اردوگاه هـای نـازی ها زندانـی کرده انـد، حرف
می زدیم. به خصوص تأکید می کردیم که باید انگلیسیها را تحت فشار
قرار داد تا از فلسطین بروند بیرون.
پیرمرد اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالَش را به پشت شیشه می مالید.
صبح می آمد،
پیرمرد آرام کرد آغاز،
پیش روی لشکر دشمن،سپاه دوست؛
دشت نه،دریایی از سرباز ...
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز .
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در،
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق چون بحری بر آشفته،
بجوش آمد،خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
«منم آرش،
-چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن-
منم آرش،سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار.
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش؛
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ،
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بیتاب خشم آهنگ ...
که تا نوشم بنام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم!
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما،سبو و سنگ را جنگ است.
پیرمرد،آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهی های کومه جستجو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده،
شعله ها را هیمه،سوزنده.
جنگلی هستی تو،ای انسان!
جنگل،ای روییده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش ...
سربلند و سبز باش،ای جنگل انسان!
زندگانی شعله می خواهد.»
صدا سر داد عمو نوروز
«شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم،داستان ما ز آرش بود.
او بجان خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره.
شهرِ سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستان های پریشان داشت؛
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دلمردگی بیجان.
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد،
نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گلِ اندیشه ها،عطر فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمی جنبید،چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پرجوش.
مرزهای مُلک،
همچو سَرحَدّات دامنگیر اندیشه،بی سامان.
برجهای شهر،
همچو باروهای دل،بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سرحَدُّ و از بارو ...
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها بر بار.
گـرمـرو آزادگان در بند،
روسپی نامردمان در کار ...
انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا،به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند،
نازک اندیشانشان؛بی شرم،
- که مباداشان دگر روز بهی در چشم-
یافتند آخر فسونی را که می جستند ...
چشمها با وحشتی در چشمخانه،
هر طرف را جست و جو می کرد!
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد:
آخرین فرمان،
آخرین تحقیر ...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان؛
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور ...
ور بِپرَّد دور،
تا کجا ؟ ... تا چند ؟ ...
آه ! ... کو بازوی پولادین و کو سرپنجه ی ایمان ؟!
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشمها،بی گفتگویی،هر طرف را جست و جو می کرد.
بیـش از یک میلیـون و 430 هزار هکتـار از جنـگل های زاگرس دچار
خشکیـدگی، آفـت و تخریب شده است.
جنگل های زاگـرس 6 میلیـون هکتـار از گستـره ی جنگلهـای کشور
را به خود اختصاص داده که از سال 87 تاکنون خشکیدگی این جنگلها
رو به فزونی گذاشته است.
پایگاه خبری دیده بان محیط زیست و حیات وحش ایران (iew)
![]() |