متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 



   سیارک ششم سیارکی بود ده بار بزرگ تر و مرد کهنسالی در آنجا بود

که داشت کتاب می نوشت. 

   پیرمرد تا چشمـش به شازده کوچولـو افتاد فـریاد کشید: اوه ببیـن! یک

کاشف داره می آد.

   شازده کوچولو که راه زیادی را آمده بود نفس نفس زنان از راه رسید.

   پیرمرد پرسید: از کجا داری می آیی؟

   پسرک گفت: این کتاب به این بزرگی در باره ی چیست؟

   مرد کهنسال گفت: من یک جغرافی دان هستم.

   جغرافی دان یعنی چی؟

 

    

   - جغرافـی دان دانشمنـدی اسـت که می دانـد هر از یک از دریاها و

رودها و شهرها و کوه ها و بیابان ها کجا قرار دارد.

   - پسرک ذوق زده گفت: بسیار جالب!به این می گن یک کار درست

و حسابی!

   او سپس به این سو آن سو نگاهی انداخت. تا آن وقـت سیارکی به

آن بزرگی ندیده بود.

   پرسید: سیارک شما اقیانوس هم دارد؟

   - از کجا بدانم؟

   در حالی که جا خورده بود سؤال کرد: کوه چطور؟

   جغرافی دان دوباره گفت: از کجا بدانم؟

   - شهر، رودخانه، بیابان؟

   - از این ها هم خبری ندارم.

 

 

    پسرک گفت: ولی آخر شما جغرافی دان هستید!

   جغرافی دان گفت: درسته! ولی کاشف که نیستم. من حتی یک نفر

کاشف هم ندارم. کار جغرافی دان نیست که دوره بیفتد برود شهـرها و

رودخانه ها و کوه و دریا و اقیانوس و بیابان را بشمرد. جغرافی دان اصلا"

از اتاق کارش پا بیرون نمی گذارد بلکـه کاشف ها را می پذیـرد و از آنها

پرسش هایی می کند و از خاطراتشـان یادداشت برمـی دارد. و اگر این

مطالب به نظرش جالب آمد، به وسیله ی افرادی که به آنها اعتماد دارد

روی خُلقیات کاشف تحقیق می کند.

  

 

    - برای چی؟

   - برای این که معلوم شود که آن کاشف راستگـو یا لاف زن است. فکر 

کن اگر کاشف گزافه گو یا اهل پیاله باشد، کار کتابهای جغرافـی به کجا

می کشد. 

   - اهل پیاله دیگر چرا؟

   - چون آدمهای مست همه چیز را دو تا مـی بینند. آن وقـت جغرافیدان

بر می دارد و می نویسد دو تا کوه؛ در حالی که یک کوه بیشتر نبوده!

   شازده کوچولو گفت: من یک بابایی را می شناسـم که کاشف خوبی

از آب در نمی آید.

  

 

   جغرافـی دان ادامـه داد: بعد از این که کامـلا" از حُسن اخلاق کاشف

مطمئن شدیم تحقیقاتـی هم در باره ی کشف او صـورت می گیرد.

   - یعنی می روید می بینید؟

   - نه این کار گرفتـاری اش زیـاد است. از خود او می خواهیـم که برای

حرف هایش دلیل بیاورد. مثلا" اگر کوهی پیدا کرده، سنگهایی را از آنجا

برایمان بیاورد.

 

 

    جغرافیدان ناگهان به هیجان آمد و گفت: راستی تو داری از راه دوری

می آیی، چرا رازهای سیارکت را به من نمی گویی؟

   بعد از این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. گفت:

معمـولا" خاطـرات کاشف هـا را اول بـا مـداد یـادداشت می کنـم و صبـر

می کنم تا دلیـل اقـامـه کنند. اگر با عقـل جور در می آمد، بعد با جوهر

می نویسیم.

 

 

 

    پسرک گفت: سیارک من چیز چندان جالبـی ندارد. آخر خیلی کوچک

است. سـه تا آتشفشـان دارم که دو تاش فعـال اسـت و یکـی خاموش.

یک گل هم دارم.

   - نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمی کنیم.

   -چرا؟ گل که زیباتر است.

   - برای این که گل ها فانی اند.

 

    

   - فانی یعنی چی؟

   جغرافی دان گفت: کتابهای جغرافیا از کتابهـای دیگر گرانبهـاتر است و

هیچ وقت هم از اعتبـار نمی افتد. بسیـار به نـدرت ممکـن است یک کوه

جا عوض کند و یا آب یک اقیانوس خالی شود. مـا فقـط چیزهای پایدار را

می نویسیم.

 

    

   شـازده کوچولـو تو حرف او دویـد و گفـت: امـا آتشفشانهـای خامـوش

می توانند دوباره فعال بشوند.

   پیـرمـرد جواب داد: آتشفشـان چه روشن باشد جه خامـوش، برای ما

فرقی نمی کند. آنـچه به حسـاب می آیـد خود کوه است که تغییـر پیدا 

نمی کند.

   پسرک که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی می پرسید، تا جواب

نمی گرفت دست بردار نبود، دوباره پرسید: فانی یعنی چی؟

 

 

    - یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.

   - گل من هم در آینده نابود می شود؟

   - البته که می شود.

 

 

    شازده کوچولو با خود اندیشید: گل من فانـی است و جلوی دنیـا برای

دفاع از خودش جز چهار تا خار کوچک هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که

او را در سیارکم تک و تنها به حال خود گذاشته ام!

 

 

    این اولین باری بود که دچار پریشانی و انـدوه می شد اما توانست به

خودش مسلـط شود. پرسید: شما به من دیدن کجا را توصیه می کنید؟

    پیرمرد جواب داد: سیاره ی زمین؛ بسیار شهرت دارد.

   

 

    و شهریار کوچولو همچنان که به گلش فکر می کرد، به راه افتاد.


برچسب‌ها: آنتوان دو سنت اگزوپری, داستان, شازده کوچولو
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و دوم تیر ۱۳۹۷ساعت 2:30  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا