متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 


   سیارک پنجم چیز غریبی بود. از همه ی سیارک های دیگر کوچک تر

بود. فقط به اندازه ی یک فانوس و «فانوس افروز» جا داشت.

   شازده کوچولـو نفهمیـد که در یک سیارک در یک جای آسمـان که نه

خانه ای است نه جمعیتی، حکمت وجود یک فانوس و فانوس افروز چه

می تواند باشد!

 

 

   اما به نظرش آمـد که فانوس افـروز، کارش و خودش، از کار پـادشاه،

خودخواه، تاجر و میخواره که بی ارزش تر نیست. با خود گفت:

   - دست کم کاری که می کند معنایـی دارد. فانـوسش را که روشن

مـی کنـد مثل این است که یک ستـاره ی دیـگـر را به دنیـا می آورد یا 

گلی را به دنیا عـرضـه می کنـد. وقتـی هم که آن را خامـوش می کند

انگار ستاره ای را می خواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا

باشد، بی گفت و گو مفید هم هست!

 

 

   ابن بود که با ادب فـراوان به فـانوس افـروز سلام کرد: سلام! واسه

چی فانوس را خاموش کردی؟

   و جواب شنید که: سلام! دستور است. صبح به خیر!

   - دستور چیه؟

   این است که فانوس را روشن و خاموش کنم. شب خوش!

   و دوباره فانوس را روشن کرد.

   - پس چرا روشنش کردی باز؟

   - دستور است دیگر!

   پسرک گفت: اصلا" سر در نمی آورم

   فانوس افروز گفت: چیز بغرنجی تـوش نیست. دستور، دستور است.

روز بخیر!

   و باز فانوس را خاموش کرد. 

 

 

    بعد همان طور که با دستمال چهارخانه ی قرمزی عرق پیشانی اش

را پاک می کرد گفت:

   کار جانفـرسـایـی است. پیش تر ها مـعـقـول و مـوجّه بـود؛ هر صبـح

خاموشش می کردم و شب که می شد روشنش می کردم. باقی روز

و تمام شب را می توانستم استراحت کنم یا بخوابم...

   - بعدش دستور عوض شد؟

   مـرد فـانوس افـروز گفت: بدبختـی این است که دستـور عـوض نشد.

فقط شرایط عوض شد ولی دستور همانی بود که بود!

 

 

   سیارک که سال به سال گردشش تند و تندتـر می شد، حالا در هر

دقیقـه یک بار به دور خودش مـی گـردد. دیگر باید در هر دقیقـه یک بار

فانوس را روشن کنم و یک بار خاموش!

 

 

   شازده کوچولـو با تعـجب پرسیـد: عجیـب است، یعنی تو سیـارک تو

شبانه روز همه اش یک دقیقه طول می کشد؟

   - الآن یک ماه تمام است که ما داریم با هم حرف می زنیم!

   - یک ماه؟!

   - آره، سی دقیقه، سی روز! شب خوش!

   و دوباره فانوس را روشن کرد.

 

 

   شازده کوچولو به مـرد نگاه کرد و حس کرد که او را که تا ایـن حد بـه

انجام وظیفه وفادار است، خیلی دوست می دارد! یاد غروبهای سیارک

خودش افتاد که گاهی وقت ها با جابه جا کردن صندلی اش هر چند بار

که دلش مـی خواسـت می توانسـت در یک روز، غـروب را ببینـد. با این

همه به حال فانوس افـروز غبطـه خورد که می توانست در هر بیست و

چهار ساعت 1440 بار غروب را به نظاره بنشیند.

 

 

   شازده کوچولو با خودش فکر کرد: اگر آنهای دیگر یعنی شاه و تاجر و

میخواره و آدم خودخواه، فانوس بـان را می دیـدنـد، حتـما" مسخره اش

می کردنـد. امـا کار این یکـی به نظـرش کـم تر از کار آنهـا بی معنـی و

مضحک آمد. شاید به خاطر این بود که این یکی به چیزی غیر از خودش

مشغـول بود و وظیفـه را به خواست خودش ترجیـح مـی داد و همیشه

مشغول ادای تکلیف بود!

 

 

   از فانوس افروز خداحافظی کرد و در همـان حال با خود می اندیشید:

   - این تنها کسـی بـود که من می توانستـم با او دوسـت باشم. امـا

حیف که سیـاره اش آن قـدر کوچک و نقلـی است که دو نفر رویش جا

نمی شوند!

 

  

    همان طـور که از آنـجا دور می شـد، حسـرت دیدن 1440 بار غـروب

در یک شبانه روز را دوباره در دلش احساس کرد!

 


برچسب‌ها: آنتوان دو سنت اگزوپری, داستان, شازده کوچولو
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیستم تیر ۱۳۹۷ساعت 20:12  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا