متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 


   در سیارک چهارم با مرد تجارت پیشه آشنا شد. این بابا چنان مشغول

و گرفتار بود که با ورود شازده کوچولو حتی سرش را هم بلند نکرد.

   شهریار کوچولو سلام کرد و گفت: آتش سیگارتـان خاموش شده.

   مرد همان طور به محاسبه و شمارشش ادامـه داد: سه و دو می کند

پنج، پنـج و هفت دوازده، و سه پانـزده، سلام! وقت نـدارم روشنش کنم.

جمع کلّش می شود «پانصد و یک میلیون و ششصد و بیسـت و دو هزار

و هفتصد و سی و یک».

   پسرک پرسید: پانصد میلیون چی؟

    - هـا؟ تـو که هنـوز ایـن جایـی؟! پانصـد و یـک میلیـون چیـز دیگـه. چه

می دانـم، آن قـدر کار رو سـرم ریختـه که! من یک مرد جدی هستم.  با

حرف های الکی پلکی سرو کار ندارم!

  

 

    شازده کوچولو که وقتی چیـزی می پرسیـد تا جوابش را نمی گرفـت

دست بردار نبود دوباره پرسید: پانصد و یک میلیون چی؟

   تاجر پیشه سرش را بلند کرد و خیره خیره به پسرک نگریست و گفت:

تو این پنـجاه و چهـار سالـی که ساکـن این سیـاره ام همـه اش سه بار

گرفتـار مـوی دمـاغ شـده ام! اولیـش بیـست و دو سـال پیش بود که یک

سوسک که خدا می داند از کدام سوراخ پیدایش شده بود، چنان صدای

وحشتناکـی در می آورد که باعث شـد تـوی یک جمـع، چهـار بار اشتبـاه

کنم. 

   

 

   دفعه ی دوم یـازده سال پیش بود که «استـخوان درد» بیـچاره ام کرده

بود. من ورزش نمی کنم. وقت یلّـلی تلّـلی نـدارم. آخر من آدمـی بسیار

جدی هستم! 

   - بار سومش چی؟

   - در حالـی که سـراپـای پسرک را ورانـداز مـی کـرد گفت: این هم بار

سومش!

   - نگفتی پانصد میلیون چی؟

   مـرد فهمیـد که این بار نبـاید امیـد خلاص شـدن داشتـه باشـد، گفت: 

   - پانصد میلیون از این چیزهای کوچولویی که بعضی وقت ها تو آسمان

پیدایشان می شود.

   - مگس؟

   نه بابا! این چیزهای کوچولویی که برق می زنند.

   - زنبور عسل؟

   نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که آدمهـای ولنـگار را به عالم

هپروت می برد. البته من آدمـی جدی هستـم و وقتـم را صرف خیالبافی

نمی کنم.

   -آها، ستاره ها؟

   خودش است، ستاره.

   خوب! پانصد میلیون ستاره به چه دردت می خورد؟

   - پانصد میلیون و ششصد و بیسـت و دو هـزار و هفتصـد و سـی و یک

ستاره. من جدی ام و دقیق!

   - خوب! به چه دردت می خورد؟

   - به چه دردم می خورد؟

   - ها؟

   - هیچی تصاحبشان می کنم.

   - ستاره ها را؟

    - آره خب!

   

 

    - آخر من به یک پادشاهی برخوردم که ...

    مرد گفت: پادشاه هـا فـرق می کنند؛ پادشاه ها تصـاحب نمی کنند

بلکه به اش سلطنت می کنند. این دو تا با هم فرق دارد.

   - خوب! حالا تو آن ها را تصاحب می کنی که چه بشود؟  

   - که دارا بشوم.

   -خوب! دارا شدن به چه کارت می خورد؟

   -به این کار که اگر کسی ستاره ای پیدا کرد، من ازش بخرم.

 

 

   پسرک پرسید: چه جوری می شود یک ستاره را صاحب شد؟

   مرد با اخم و تَخم پرسید: این ستاره ها مال کی هستند؟

   - چه می دانم؟ مال هیچکس!

   - پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.

   - همین کافی است؟

   - البته که کافی است. اگر تو یک جواهـر را پیدا کنی که مال هیچکس

نبـاشـد، مـی شود مـال تو. اگر جزیـره ای کشف کنـی که مال هیچکس

نباشد، مـی شود مـال خودت. اگر فکـری به کله ات زد که تا آن موقع به

کلـه ی کسی خطـور نکـرده باشد، به اسـم خودت ثبت اش می کنی و

می شود مال تو. من هم ستاره ها را برای این صاحب شده ام که پیش

از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود تصاحبشان کند.

 

 

  خوب! مالکش می شوی که چه کارشان بکنی؟!

   - اداره شان می کنم. همین جور می شمارمشان و حسابشـان را نگه

می دارم. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی بسیار جدی

هستم!

 

 

 

   شازده کوچولو که هنوز این حرف تو کَتش نرفته بود، گفت: اگر من یک

شال گـردن داشته باشـم می توانـم آن را دور گردنـم بپیـچم. اگر یک گل

داشتـه باشـم مـی توانـم آن را بـو کنم، یا بچینـم و هدیه کنـم. اما تو که

نمی توانی با ستاره ها این کارها را بکنی، می توانی؟!

   نه، نمی توانم. اما می توانم بگذارمشان تو بانک.

   - این که گفتی یعنی چه؟

   - یعنـی اینکـه تـعـداد ستـاره هـایـم را روی یک تکـه کاغـذ بنـویسـم و

بگذارمشان توی کشو و درش را قفل کنم.

   - همه اش همین؟!

   _آره، همین کافی است!

   شهریار کوچولو فکر کرد: «جالب است. یک خرده هم شاعرانـه است.

اما کاری نیست که آن قدرها بشود جدی اش گرفت.»

 

 

   باز گفت: من یک گل دارم که هر روز آبش می دهم. سه تا آتشفشان

هم دارم که هفتـه ای یک بار پاک و دوده گیـری شـان می کنم. روی این

حساب هـم برای آتشفشـان هـا و هـم برای گل، این که من صاحبشـان

باشم فایده دارد. تو چه فایـده ای به حال این ستاره ها داری؟

   مرد تاجرپیشه دهن باز کرد که جواب بدهد اما چیزی پیدا نکرد.

   این بود که شـازده کوچولـو راهش را گرفـت و رفت و همـان طور که به

راهش ادامه می داد با خود اندیشید: این آدم بزرگ ها راستـی راستـی

چه قـدر عجیبنـد!

 


برچسب‌ها: آنتوان دو سنت اگزوپری, داستان, شازده کوچولو
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیستم تیر ۱۳۹۷ساعت 3:30  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا